مجموعه سخنرانی های مرحوم خادم الحجه

  • خلاصه: 1. شرایط بهره‌برداری از امام 2. تعریف وظایف امام و مردم 3. امام باید آماده و در دسترس باشد اما تحمیل وظایف بر او جایز نیست. 4. غربت قرآن و تعطیلی احکام الهی 5. امام مانند کعبه، منتظر مراجعه مردم است.

أَعُوذُ بِاللهِ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

الْحَمْدُ لِلهِ ‏رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ المُنْتَظَرِ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الابِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.

(فَلا أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ‏ @ الْجَوارِ الْكُنَّسِ‏)[1]

براى اينكه رشته حرف ما قطع نشده باشد و در عين حال مناسبت دو سه روز احياء هم رعايت شده باشد، ناچاريم يك قسمت از حرف‌هاى مربوط به حضرت بقيّة‌الله7 را بزنيم و از همان‌جا رخنه‌اى بزنيم به اميرالمؤمنين7.

در استفاده از وجود امام سه شرط لازم است. اگر اين سه شرط مهيّا شود از وجود امام بهره‏بردارى مي‌شود و الاّ بهره‌بردارى از امام نخواهد شد.

يكى از اين سه شرط مربوط به خداست و آن اينست كه خدا بايد حجّت را خلق كند و به او علائم حجّيّت را از نبوّت يا امامت بدهد. حجّت خدا بودن به قول ما مشهدی‌ها سرسرى و الكى نيست كه هر پوزناشورى آمد گفت من حجّت خدايم فورى بشود زير بارش رفت. حجّت خدا نشانه‌ها دارد. دو نشانه كامل يكى «علم الهى» و يكى «قدرت الهى» اين دو تا كه شد پيغمبر است، امام است و الاّ فلا. شرطى كه بر ذمّه خداست اينست كه خدا امام را خلق بكند و به او علم و قدرت الهى مرحمت كند. اين شرط مال خداست. اگر خدا اين كار را كرد، و آن دو شرط ديگر هم فراهم شد بهره‏بردارى از امام مهيّاست و الاّ فلا. اگر خدا امام را خلق نكرد يا به او علم و قدرت نداد، امامت اين امام ثابت نمي‌شود. وقتى امامتش ثابت نشد، بهره‌بردارى از او نخواهد شد. اين شرط اوّل.

شرط دوم بر عهده خود امام است. آنچه بر ذمّه اوست اينست كه امام يا پيغمبر خودش را به امامت یا نبوت معرّفى كند؛ فرق نمي‌كند. حجّت بايد خودش را به حجّيّت معرّفى كند. بگويد ايّها النّاس! من امامم. یا خودش بگوید یا پیغمبری که پیغمبری او ثابت شده است بگوید ايّها النّاس علّى‌بن ابيطالب7 امام است. بالاخره باید حجّةالله بر خلق معرّفى شود، يا به عهده امام يا به عهده كسى كه اين امام، وصىّ و جانشين اوست. اگر پيغمبر نگويد علی7 امام است و على7 هم خودش را به امامت معرّفى نكند، خلق چه مي‌شناسند! زير بار او نمي‌روند و از او بهره‏بردارى نمي‌كنند و اگر از او بهره‏بردارى نكردند گناه بر ذمّه على7 است كه خودش را معرّفى نكرده است؟ پس شرط دوم اين شد كه حجّت خدا یا امام، بايد خودش را معرّفى كند يا پيغمبر اين امام را معرّفى كند و بگويد ايّها النّاس حجّت خدا بر شما اينست. مثل اينكه در روز نهم یا دهم ولادت و همان اوایل صباوت حضرت (در روايت ندارد روز چندم) 40 نفر از خواصّ شيعه را حضرت عسکرى7 در محلّى دعوت كردند و حضرت بقيّةالله روحى‌فداه را كه كودكى شيرخواره بودند به روى دست مباركشان گرفتند و به آنها ارائه فرمودند و فرمودند: حجّت خدا بر شما بعد از من اينست. اين همان بچّه من است كه به نام «مهدى» ناميده مي‌شود. اين همان موعود امم و مصلح كل و بر هم زننده تاج و تخت جبابره و طواغیت و گستراننده عدل و داد عمومى در سر تا سر روى زمين است، اين همانست. معرّفى كردند براى چه؟ براى اينكه آن شرطى كه بر ذمّه امام است معيّن شده باشد.

احمدبن اسحاق آمد خدمت حضرت عسکرى7 و سؤال كرد حجّت بعد از شما كيست؟ حضرت رفتند و حضرت بقيّةالله7 را که در سنّ سه سالگى بودند روى دوششان نشاندند و به احمدبن اسحق نشان دادند. يك دليل مطالبه كرد. حضرت در سنّ سه سالگى از دامان پدرش حضرت عسکرى7 فرمودند: «يا احمَد‌بن اسحق! ... لاتطلُبْ اَثَراً بعدَ عَين.» بعد از آنكه بالعيان پدرم مرا به تو نشان داد و فهميدى من به نصّ پدرم، حجّت خدايم، مطالبه شاهد براى چه می‌كنى؟! به همين امر حضرت هم خودش را معرّفى كرد. پس بايد امام را به عنوان امامت، یا خودش، يا امام قبل از او، يا پيغمبر قبل از او معرّفى كند.

شرط سوم بر گردن مردم است. اينجاست كه سر گاو در خمره گیر مي‌كند. اينجاست كه امر مشكل مي‌شود. اينجاست كه كارخانه الهى به واسطه افعال سوء بشر خرابى راه مي‌اندازند و الاّ در كارخانه خدایى هيچ خرابى و فسادی نيست. نظام تامّ امكانى طبق ابداع اوّليّه حضرت سبحانى، اشرف تمام نظامات است. خرابي‌هایى كه پيدا شده همه از جانب بشر است.

(وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ‏ الْقُرى‏ آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ)[2]

(ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ)[3]

اين شلوغ‌كاري‌هاى عالم، صدی نود و نه، بلكه صد در صدش مرهون اعمال سوء و مولود خرابي‌هاى بشر است و الاّ كارخانه خلقت خدا هيچ عيب و نقص ندارد. امّا خدا چنين كرده كه افعال بشر را مؤثّر در كائنات قرار دهد. اين شرط سوم است كه همه خرابي‌ها را راه انداخته است.

شرط اوّل: خدا امام را خلق كند و برهان امامت هم به او بدهد كه اگر اينطور نكرد حجّت از خلق بر خدا تمام است. روز قيامت خدا حقّ ندارد از احدى بازخواست كند. شرط دوم: وقتى خدا علم و قدرت را به او داد، امام خودش را به خلق معرّفى كند که من حجّت الهيّه هستم و اين هم برهان من. شرط سوم: بايد بشر به حسن اختيار، زير بار اين امام برود و زير بال اين كبوتر را بگيرد تا اين كبوتر به پرواز آيد، تا اينكه اين آقا امامت كند؛ كه اگر مردم زير بار نرفتند، بر امام نيست که امامتش را بر مردم تحميل كند.

«مَثَلُ‏ الْإِمَامِ‏ مَثَلُ الْكَعْبَةِ إِذْ تُؤْتَى وَ لَا تَأْتِي.»[4]

مَثَل عالِم هم همينطور است. وظيفه او نيست بيايد در خانه مشهدى حسن را بزند و بكوبد که فلان مسأله حكمش اينست. وظيفه عالم اينست كه خودش را در معرض استفاده مردم بنهد. حقّ ندارد داخل خانه، در را به روى خودش ببندد. اگر خدمت او آمدند و محرمانه مسایلشان را سؤال كردند، آقا بگويد؛ و الاّ ملزَم نيست درِ خانه اين و آن برود و مسایلشان را بگويد. در بزند که خانم در را باز كن آمده‌ام دماء ثلاثه‏ات را بگويم. عالم اين وظيفه را ندارد تا چه برسد به امام. حالا این به جاى خودش که ارشادِ جاهل، مستحبّ است، تنبيه غافل، مستحبّ است، ولى نه اينكه علم را خوار كند. علم، طَبَق پسته نيست که مثل تَحّاف‌ها دوره‌گردى كنند که آى علم داريم، آى علم داريم. علم مانند لئالى و جواهرات است. پشت ويترين مغازه مي‌گذارند ولى درِ مغازه را نمى‌بندد. امّا مثل شلغم و لبو هم در طبق نمي‌كنند و داد بزند آى برليان داريم، آى برليان داريم! علم، گوهر است. عالم كه اينطور شد، امام به طريق اولى.

امام وظيفه ندارد جبراً احكام را به مردم تعليم كند. اگر يك وقتى هم از اين رديف، كارى كند تفضّلى است و عنايت بيشترى است كه بر امّت كرده و الاّ وظيفه الزامىِ او نيست. اگر مردم زير بار او رفتند، او بايد مسائل و احكام و حقائق را بگويد. اگر زير بارش رفتند تمام مملكت در قبضه تصرّف او مي‌آيد. ماليات هم مي‌گيرد: زكات، امّا حساب خمس جداست. خمس مال بنى‌هاشم است. روى آقازادگى و بزرگوارى بنى‌هاشم، خدا براى اينها از عوائد و ارباح مكاسب يك حقوقى معيّن كرده است. او مربوط به اين قسمت‌ها نيست. امّا سهم پيغمبر و امام كه تومانى يك قران است و زكات، اينها ماليات اسلام است. اداره دارایى اسلام از اينها درست مي‌شود. اگر مردم رفتند زير بال امام را گرفتند كه آقا ما حاضريم اوامر شما را اطاعت کنيم، امام هم به ميدان مي‌آيد. آن وقت براي آن‌ها درس مي‌گويد، منبر مي‌رود، انشای خطابه‌ها مي‌كند، مواعظ و پندها را به آنها مي‌رساند. آن وقت قشون تهيّه مي‌كند. مرزهاى كشور را محافظت مي‌كند. داخل شهر را به شرطة الخميس (شهربانى) منظّم مي‌سازد. خارج شهرها را به وسيله قشون امنیّت مي‌دهد. وزارت فرهنگ را به راه مي‌اندازد. ساير وزارتخانه‌هایى كه مطابق روز و هندسه عصر در كشور لازم است به كار مي‌اندازد. اين در كشور است. دیگر این که حدود خدا را اجرا مي‌كند. زانى را تازيانه مي‌زند و رجم مي‌كند. شارب‌الخمر را تازيانه مي‌زند. قمارباز را تعزير مي‌كند و...

خدايا! مي‌شود در دوران ما، اين قرن مشعشع نورانى را نصيب ما مردم بفرمائى! صاحب دين بيايد، حدود الهيّه را اجرا كند. آى كيف دارد. دنيا به قدرى از اجرای حدود در نشاط و انبساط مي‌شود كه حدّ وصف ندارد. آن قدرى كه كشتن يك مسلمان بي‌گناه شئامت و نحوست مي‌آورد، اجرای حدّ الهى (يك نفر قاتل را به حكم حاكم شرع اعدام كردن) به عنوان قصاص به قدرى خيرات و بركات آسمانى و زمينى مي‌آيد كه زمان به نشاط مي‌آيد و زمين خرسند مي‌شود. خدايا! به حقّ قرآن، زنده كننده احكام اسلام، برپا كننده احكام اسلام، به عمل آورنده حدود و ديات و قصاص اسلام، اعلي‌حضرت صاحب‌الزّمان7 را به زودى ظاهر بفرما.

دلها به لب آمده. خدا ديگر جان‌ها به خفقان آمده است. من هر وقت قرآن مي‌خوانم (سالوس ندارم) چيزى كه مثل تير به دل من كارگرى مي‌كند اينست كه مى‌بينم نُه عُشر اين قرآن معطّل مانده و دارد پايمال مي‌شود. نَفَس هم نمي‌شود كشيد. قدرت حرف‌زدن هم نيست. آتش مي‌گيرم. راست مي‌گويم. گاهى اشكم روى قرآن مي‌ريزد. آیه (وَ السَّارِقُ‏ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما)[5] تا كى عاطل و باطل بماند؟! (الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِي فَاجْلِدُوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَة)[6] تا كى تعطيل و معوّق بماند؟! (وَ لَكُمْ فِي‏ الْقِصاصِ‏ حَياةٌ يا أُولِي الْأَلْبابِ)[7] تا كى معوّق بماند؟! خدا مي‌داند گاهى بر غربت قرآن گريه‌ام مي‌گيرد. بايد صاحب قرآن بيايد. شريك قرآن بيايد. اين احكام نورانى را جارى سازد. به غير صاحب‌الزّمان7 هيچ قدرتى نمي‌تواند فساد زمين را به صلاح برگرداند.

به هر حالت، شرط سوم اين شد كه بايد خَلْق، بالطّوع و الرغبة و الأختيار زير بار امام بروند. اينها در خانه او بيايند و او را از خانه بيرون بياورند. او را به محراب و منبر بياورند. بگويند آقا شانه‌هاى ما بسته و در قبضه توست. هر چه امر مي‌فرمایى اطاعت مي‌كنیم. اينطور كه شد آن وقت بر امام واجب مي‌شود كه داخل در ميدان اجتماع شود و بر مسند حكومت قرار بگيرد. حكومتى هم كه امام بر آن مسند مستقر مي‌شود يك حكومت عجيبى است. حكومت علم است. حكومت قدس و تقواست. حكومت عدل است. حكومت الهيّه داراى همه فضائل و بر كنار از همه رذائل است. به میدان مي‌آيد و نمي‌گذارد فاسق و فاجر سر كار باشند. مثل اينكه تا حضرت على7 روى كار آمد، فرمود معاويه معزول شود. هر چه گفتند يا على! سياست اجازه نمي‌دهد معاويه را از كار بيندازى. اين ولدالزّناى چموش پدرسوخته را فعلاً به كار بگير. حضرت حاضر نشد. فرمود يك ساعت حاضر نيستم يك نفر فاسق غيرمتّقى را بر اَعراض و دماء مسلمين مسلّط كنم. خلاف سياست باشد! آيا فرمایش حضرت، خلاف ديانت است يا مُرِّ ديانت؟ كشته شدن على7 هم به گردن مردم بي‌دين است. چون مردم بايد زير بارش بروند. نرفتند. شرط سوم را به هم زدند. على7 مرد بسيار باهوشی بود. حضرت در آن خطبه مي‌فرمايد:

«وَ اللهِ مَا مُعَاوِيَةُ بِأَدْهَى‏ مِنِّي‏، وَ لَكِنَّهُ يَغْدِرُ وَ يَفْجُرُ، وَ لَوْ لَا كَرَاهِيَةُ الْغَدْرِ لَكُنْتُ مِنْ أَدْهَى النَّاسِ.»[8]

سه چهار نفر در عرب به دهاء و هوش معروف بودند. اتّفاقا هر چهار نفر حرام‌زاده قطعى‏اند. يكى «معاويةبن ابوسفيان»، يكى «عمرو عاص» لعنةالله، يكى «زياد‌بن ابيه» پدر ابن زياد، يكى هم «مغيرة‌بن شعبه» لعنةالله‌عليهم‌اجمعين. اينها در نكراء و شيطنت و پشت هم اندازى، اوّل شخص بودند. در كارهاى سياسى موى را از خمير مي‌كشيدند. ديديد پدرسوخته ابن زياد چه كار كرد. اوّل شب وارد شد. به دارالاماره سنگ مي‌زدند. 18 هزار شمشير زن عليه او بودند. پدرسوخته با يك نقشه در ظرف 24 ساعت مطلب را وارونه كرد. اينها خيلى شيطنت مي‌خواهد. معاويه و عمرو عاص و زياد‌بن ابيه و مغيرة معروف بودند كه چهار داهیه عرب هستند. باهوش‌ترين عربند. انصافاً از نظر نقطه سياست، اوّل سيّاس عرب بودند. بعد مي‌گفتند عقل و هوش على7 بد نيست، امّا معاويه باهوش‌تر است. نكراء و شيطنت را با عقل و هوش اشتباه كرده بودند.

در اين خطبه مي‌فرمايد به خدا قسم معاويه از من باهوش‌تر نيست، ولكن او مكر مي‌كند، او حيله مي‌كند، حقّه‌بازى و الواطى مي‌كند، و الواطى و حقّه‌بازى و غدر و مكر، مبغوض خداست. على7 حاضر نيست با يك بي‌دين كنار بيايد و مماشات كند. از نظر اينكه آشوب نيفتد گفت نمي‌توانم معاويه را بر مردم مسلّط كنم. جواب خدا را فردا چه بدهم كه يك حاكم بر سر مردم مسلّط كردم كه به ناموس و عِرض مردم تعدّى مي‌كند. معاويه با من دشمن مي‌شود به جهنّم! تا جایى كه زورم برسد و شمشيرم برّش داشته باشد مخالفت‌هاى او را مي‌کوبم و او را مغلوب مي‌كنم. جایى كه نداشتم تكليف ندارم. اين حرف حسابى است. از نظر عقلِ دين، اين درست است. البتّه از نظر عقلِ سياسى نادرست است. سياستمدار مي‌گويد بايد اغفال كرد. قول داد و عمل نكرد. در دنیای سياست، وفا و صفا و عمل به قول وجود ندارد. نظر به يك كشور و يك شهر نيست. از زمان معاويه در دنياى سياست، درست‌قولى، وفاى به عهد، پاى حرف ايستادن، دروغ نگفتن، ملاحظه خدا كردن، همه اينها در دنياى سياست حرف مفت است. در دنيای سياست بايد به هر عاملى كه ممكن است متشبّث شد و به هدف رسيد. امّا آنكه دين دارد اينطور نيست. على7 دين دارد.

مردى آمد که آقا ما حقّ حساب مي‌خواهيم. ما براى روى كار آمدن شما زحمت كشيديم كه مردم هجوم آوردند و با تو بيعت كردند. انصافاً طلحه و زبير زحمت كشيدند. امّا خيال كردند على7 از كسانى است كه حقّ حساب مي‌دهد. خيال كردند مثل افراد ديگر است. حضرت امير7 كه سوار كار شد، در شهريّه بين طلحه و زبير و ديگران هيچ فرق نگذاشت. داد و بي‌داد اينها بلند شد. آمدند که آقا بده! فرمود مال كدام مسلمان را بدهم؟! اگر قيامى كه كرديد مشروع بود، بر من حقّ نداريد، انجام وظيفه دينى كرديد. اگر وظيفه دينى نبود، غلط كرديد بر خلاف دين رفتاركرديد. على7 كه رشوه‌بده نيست. خورد تو پوز آنها. اين على7 كسى است كه يك درهم نمي‌گذارد به غير حقّ خرج شود، مي‌آيد به اينها پول بدهد؟! طلحه و زبير دو تا ريش‌تراشيده الواط شرابى بودند؟! نه خدا مي‌داند. دو نفر از ظاهرالصّلاح‌ها كه خودشان را در مقدّسين جا زده بودند، دور على7 را ول كردند. براى اينكه على7 پول ندارد. رفتند با خانم (ننه سنّي‌ها!)، بند و بست كردند. گفتند بيا پرچمدار بشو و باقى كار با ما. آن وقت جنگ جمل را راه انداختند. آن خانم هم سنخ اينها بود. او هم تا ديروز به عثمان فحش مي‌داد. مي‌گفت «اقْتُلُوا نَعْثَلًا» عثمان را به نعثل يهودى تشبيه می‌كرد و مي‌گفت او را بكشيد. چون عثمان پول حسابى به عايشه نمي‌داد. آقا چيزى كه در دستگاه اينها نبود، دين بود و حقيقت. فقط على7 و يك دسته از يارانش واقعاً دين‌دار بودند و اهل حقيقت. باقى يك پارچه ورماليده‌هاى پدرسوخته عجيبى بودند، زن و مردشان.

پيغمبر كه از دنيا رفت صورتاً پول دست ابابكر بود، امّا باطناً همه كار دست عمر بود. اوّل شهريّه عايشه و حفصه را زياد كردند. عايشه مي‌فرمايند تا زمانى كه پيغمبر زنده بود از خانه ما يك ماه و دو ماه دود بلند نمي‌شد. راست مي‌گويد. من قسم مي‌خورم پيغمبر در تمام عمرش يك مرتبه بوقلمون نخورده. اى امّت پيغمبر! پيغمبر به والله العلىّ العظيم در تمام عمرش يك مثقال روغن كرمانشاهى و برنج دمسياه رشتى نداشته. نوعاً نان خشك، نان جوين، نان خالى، نان نمك، نان سركه، گاه‌گاهى تريدى درست مي‌كردند (آبگوشتى) پختنى‌ها دائماً در خانه زهرا3 بود. آن هم پختني‌هاى بهشتى. اين بود که امّ‌المؤمنين مي‌گويد تا پيغمبر زنده بود يك ماه و دو ماه از خانه ما دود بلند نمي‌شد. امّا هم چه كه پیغمبر از دنيا رحلت كرد، «صُبَّتِ الدُّنْيَا عَلَيْنَا» دنيا به ما رو كرد. هم چه كه خزانه به دست پدرش و عمر آمد، هى پول ريختند به دست عايشه. هى خوردند و با پول‌هاى مفت سورچرانى كردند. ابوبكر و عمر كه رفتند، عثمان گفت من به اين كارها كارى ندارم. او سر پول را به طرف بنى‌اميّه و قوم و خويش‌هاى خودش برد، مستغلات و باغ و ملك و املاك و خانه‌ها و... هى بنى‌اميّه ساختند. حكومت اينجا را به آن مي‌داد. رياست فلان جا را به او مي‌داد. عايشه ديد قطع شد. يكى دو سه نوبت گفت، عثمان جواب سر بالا داد. گفت پدرت را در مي‌آورم. شروع كرد مذمّت كردن «اقْتُلُوا نَعْثَلًا» بكشيد اين مرد يهودى را. اين دين را به باد داد. مخصوصاً از وقتى كه اباذر بر ضدّ عثمان قيام كرد، عايشه او را تقويت كرد، خلاصه تا عثمان را به كشتن داد. بعد از كشته شدن عثمان، توقّع داشت على7 بدهد. على7 هم نداد. طلحه و زبير هم با اين زن دست به دست هم دادند. همين زن، پيراهن عثمان را برداشت و به عنوان خونخواهى عثمان قيام كرد. رو نيست سنگ پاى در حمّام است!

به هر حالت برگردم به مطلب. اگر كار را به دست امام دادند و مردم زير بار امام رفتند، بر امام است كه قيام به امر كند. بر او حرام است كه در خانه بنشيند. واجب مي‌شود كه در اجتماع بيايد و زمام امور مسلمين را به دست بگيرد و حكومت عادله الهيّه كند. اگر یاری نكردند بايد در خانه‏اش بنشيند. اگر او را اذيّت نكردند در خانه بماند و اگر اذيّت كردند پنهان شود و از ديدگان مردم غایب شود.

تا حالا چند مطلب در آمد. پنهانى امام زمان7 معلوم شد كه درست است. چرا؟ زيرا آن شرطي كه از ناحيه مردم بوده تا اين ساعت آن شرط فراهم نيست. مطمئناً بدانيد اگر آن 313 نفر موجود شده باشند امام زمان7 مي‌آيد. الآن در مملكت ايران، در عراق، در ممالك اسلامى آن شرط محقّق نيست. شما خيال مي‌كنيد اگر امام زمان7 بيايد همگى دست از جانمان برمي‌داريم و مي‌رويم جلو؟! الآن ما ملاّهامان را براى چه مي‌خواهيم؟ براى اينكه جان فدای‌شان كنيم؟ نه براى اينكه آنها را فداى خودمان كنيم. به خدا اگر بگويند هر حاج آقایى كه مي‌خواهد برود مسجد ملك، بايد يك تومان بدهد و يك سيلى از پاسبان بخورد، به جان خودم خود آقاى حجّةالاسلام تشريف نمي‌آوردند. چون از آن نون ثقيله‌هایى است و نه مزاج آقای انگجی می‌تواند هضم کند، نه مزاج ضعيف بنده. آقا امام زمان ما را زير كار مي‌كشد. از بعضى پول‌دارها تمام پول‌هاشان را مي‌گيرد. به بعضى مي‌گويد زن به خانه‌ات حرام است و ... چنان مردم با او دشمن بشوند كه بخواهند او را «مُتَمهدى» كنند.

من نمي‌خواهم حرف‌هاى سيّدبن طاوس را بگويم. كتاب «كشف المحجّه» ایشان را بخوانيد، آن وقت خودتان را در ترازو بگذاريد. معلوم مي‌شود چقدر به امام زمان7 علاقمنديد. امام زمان7 چون مخالف است با منافع همه ستمگران، همه ستمگران با او مخالفند و قصد جانش را دارند. كيست از ما كه ستمگر نباشد؟! كدام مستمع است كه به منبرى ظلم نمي‌كند و پاى منبر چرت نمي‌زند؟ كدام منبرى است که به مردم ظلم نمي‌كند و دو ساعت لاطائل نمي‌گويد؟ فقط يك منبرى خوب داشتيد كه هم پارسال و هم امسال از ايشان استفاده نكرديم. راستى داغ داريم. من از منبر نرفتن خطيب شهير مبرّز اسلامى خيلى افسرده هستم و مثل اينكه يك گمشده‌اى دارم و راستى گمشده است. آدم نعمت را در وقت فقدان مي‌فهمد. چه عواملى فراهم شد که از آن فيض محروم شديم؟!

خدايا به حقّ محمّد و آل محمّد: اين حرمان را به زودى به سعادت مبدّل بفرما. خدايا روحانیّت اسلام بالاخص روحانيّت شيعه را به حقّ امام زمان7 در پناه امام زمان7، عزيز و سالم و محترم‏ترشان گردان. بنده خودم از آقاى فلسفى درخواست كردم، آقاى فلسفى مرد عالىّ الّهمه ايست. من گفتم اين كتاب را زودتر در دسترس بگذاريد و اتّفاقاً بسيار كتاب خوبى است. بسيار قشنگ و با ذوق و سليقه نوشته شده است. خوب برگرديم و مطلب را خلاصه كنيم. چند كلمه روضه بخوانيم.

شاهى كه امير لو كشف بود
او چون خور[9] و ماسوا سياهى
در بحر وجود و كان امكان
بشكست چو اين صدف در اين بحر

 

كشّاف طلسم من عرف بود
او چون دُرّ و ماسوى خزف[10] بود
پوشيده چو لؤلؤ صدف بود
ديدم دُرّ وادى نجف بود

27 سال على7 خانه‌نشين بود. در مساجد و در اجتماعات مي‌آمد ولى خيلى غريب‌وار بود. مثل مرغ‌هاى پرشكسته و بال‌شكسته در مسجد مي‌آمد و گوشه‌اى مى‌نشست. چند نفر شيعيانش مثل سلمان و ابوذر و مقداد و حذيفه و عمّار، دور او را مي‌گرفتند. بین مردم مى‌نشست ولى با دلى پرخون. خودش فرمود: «فَصَبَرْتُ وَ فِي الْعَيْنِ‏ قَذًى‏ وَ فِي الْحَلْقِ شَجًى»[11] اگر خداى نكرده يك پرّ كاهى در چشم شما بیفتد چطور چشمتان درد مي‌گيرد؟ چطور شما را از خواب و آرامش باز مي‌دارد؟ واى كه اگر خارى به چشمتان فرو برود، آدم راحتى ندارد. يا اگر استخوانى در گلو بگيرد و نتواند استخوان را بيرون بياورد یا نتواند او را فرو دهد.

على7 مي‌فرمايد «فَصَبَرْتُ وَ فِي الْعَيْنِ‏ قَذًى‏ وَ فِي الْحَلْقِ شَجًى أَرَى تُرَاثِي نَهْباً»[12] صبر كردم ولى مانند كسى كه خار در چشمش فرو رفته باشد صبر كردم، ولى مثل كسي كه استخوان لاى گلويش را گرفته باشد. على7 به كرّات و مرّات قرآن را روى سرش مي‌گذاشت كه اوراق قرآن بالاى سر على7 حركت مي‌كرد با خدا سخن مي‌گفت. مي‌گفت خدايا مردم به آنچه در اين قرآن درباره من هست عمل نكردند. خدايا مردم مرا ملول كردند. مرا افسرده كردند. من از آن‌ها ملولم. آن‌ها هم از من ملولند. آن‌ها از من ناراضى‌اند من هم از آن‌ها ناراضى هستم. خدايا مرا از اين مردم بستان و بدتر از من به اين مردم برسان، من را از اين مردم بستان و بهتر از اين مردم را به من برسان. دعاى على7 اين بود. يعنى چه؟ يعنى خدايا ديگر مرگ على7 را برسان. عمر على7 را به پايان برسان.

ديشب اميرالمؤمنين7 يك مختصر چرتى زد. على7 از سر شب تا صبح بيدار بود. هی مي‌آمد زير آسمان به ستاره‌ها نگاه مي‌كرد و می‌گفت: «هىَ و الله هذه اللّيلة» به خدا قسم اين همان شب است. دخترش امّ كلثوم منقلب است كه چرا پدرم هى زير آسمان مي‌رود. تا اواسط شب چرت مختصرى زد. يك مرتبه سرش را بلند كرد، فرمود: «الآن پسر عمّم را در خواب ديدم. به پيغمبر شكايت كردم، يا رسول الله! از امّتت بر ما صدمه‌ها رسيد. با من دشمني‌ها كردند. با من به كجى رفتار كردند. فرمود يا على درباره خودت دعا كن. من هم دستم را بلند كردم و گفتم خدايا مرا از ميان اين مردم ببر. پيغمبر فرمود يا على، دعاى تو مستجاب شد.» در مقاتل قريب به اين مضامين و عبارات نقل شده: تو به همين زودى بر ما وارد مي‌شوى. اين حال ديشب على7 بود. تا رفت مسجد، قلاب در كمربند على7 را گرفت، مرغابي‌ها دور على7 را گرفتند نمي‌گذاشتند آقا به مسجد برود. دخترش امّ كلثوم جلو آمد. گفت بابا امشب مسجد نرو. على7 موانع سر راه را يكى پس از ديگرى بلند كرد، وارد شد. ميان مسجد بر مأذنه بالا رفت. اذان گفت. به رويّه همه اوقات صداى على7 براى آخرين نوبت به گوش مردم كوفه رسيد. «أشهد أن لا اله الاّ الله» چيزى فاصله نشد از اذان على7 تا اين اذان ديگر، از آن صدا تا اين صداى ديگر. ده دقيقه بيشتر فاصله نشد. على7 فريادش بلند شد: «الله اكبر» «الله اكبر»، صداى اذانش را اهل كوفه شنيدند. ده دقيقه ديگر ديدند يك صدایى بلند است «ألا قد قُتل أميرالمؤمنين7.»

 

[1]. التکویر: 15-16

[2]. الأعراف: 96

[3]. الروم: 41

[4]. بحارالأنوار، ج 36، ص 353

[5]. المائده: 38

[6]. النور: 2

[7]. البقره: 179

[8]. بحارالأنوار، ج 32، ص 161 به نقل از نهج‌البلاغه

[9]. خور = خورشید

[10]. خزف = سوفال

[11]. معانی الأخبار، ص 361

[12]. معانی الأخبار، ص 361