مجموعه سخنرانی های مرحوم خادم الحجه

  • خلاصه: 1. شیخ صدوق: رکن اصلی تشیع و مروج احادیث امامان معصوم 2. درس‌هایی از زندگی شیخ صدوق: از مبارزه با شبهات تا نوشتن کتاب «کمال الدین» و حکمت غیبت امام زمان در قرآن و حدیث 3. واقعیت غیبت امام زمان: چرا حضرت در چاه نیست؟ 4. نقش شیخ صدوق در تثبیت ایمان شیعه و پیشگیری از انحرافات مذهبی 5. آزمایش‌های شخصی در خدمت امام زمان: راهکارهای شیخ صدوق برای رفع مشکلات 6. جایگاه دعا در شکست قوانین طبیعت و دست‌یابی به نتایج غیرممکن 7. مفهوم «حجاب» غیبی در قرآن: چگونه پرده‌ای از دیدگان مردم به‌وجود می‌آید؟ 8. آیا معجزات پیامبران قابل توضیح علمی هستند؟ بررسی علل و اثرات ماوراء طبیعی

أَعُوذُ بِاللهِ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

الْحَمْدُ لِلهِ ‏رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ المُنْتَظَرِ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الابِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.

(بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ @ الم @ ذلِكَ‏ الْكِتابُ‏ لا رَيْبَ‏ فِيهِ‏ هُدىً‏ لِلْمُتَّقِينَ @ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ)‏[1]

مرحوم صدوق -ابن بابويه- قدس‌الله‌سره‌الصديق‌الزکي رُکني از ارکان شيعه است و بدون در نظر گرفتن جنبه سيادت و امام‌زادگيِ حضرت سيدالکريم عبدالعظيم7، معلوم نيست كه ايشان از شيخ صدوق; بالاتر باشد. شيخ صدوق; کسي است که به دعاي امام عصر ارواحنافداه، به دنيا آمده است. شيخ صدوق; کسي است که اجماع صحابه بر عدالت او شده است. شيخ صدوق; شيخ محدّثين و استاد محدّثين است. ایشان در حديث، شيخ مطلق است. احاديث شيعه زنده شده قلم و زبان اين بزرگوار است. او شخصيّت مهمي است. اگر تهران تشريف برديد و مشرّف به حضرت عبدالعظيم شديد، از زيارت قبر ايشان غفلت نکنيد و به نيابت امام زمان7 سر قبر اين نوکرش برويد. اين حرفي را که گفتم ساده نگيريد.

اين بزرگوار عالم متبحّري است. ایشان محدّث و در عين حال مبارز و مرزدار تشيّع است. يعني در کمين اين بود كه ببيند، چه كسي بچّه شيعه را متزلزل مي‌کند، برود عقيده آن شيعه متزلزل را محکم کند. کدام گرگي حمله به اين رمه و گله امام زمان7 کرده، آن گرگ را عقب بزند. و حقّ اين است که علما بايد اين چنين باشند. بايد علاوه بر اين که وظايف مستحبّه را اقامه مي‌فرمايند، اين فريضه لازمه را هم نيز انجام دهند. يعني در کمين اين باشند که گرگي به طرف شيعه حمله نکند و جوان‌ها را نَدَرَد و از مرز تشيّع بيرون نَبَرَد. شيخ صدوق; اين چنين بود.

ايشان در سفر خراسان به نيشابور رفت. چند تا از اين آخوندهاي سنّي به جان اين بچّه شيعه‌ها افتاده بودند و در قلب آن‌ها، شبهاتي القا کرده بودند. شيخ صدوق اين آخوندهاي سنّي را دهن‌کوب و مغلوب کرد، عقبشان زد، بچّه شيعه‌ها را خلاص کرد و به طرف تهران و ري آمد. او يک مشکل سختي داشت. گِرهي در قسمتی از کارش پيدا شده بود که آن مشکل و عُقده به نظرش حل آن خيلي دشوار مي‌آمد. شبي در عالم رؤيا، خودش را مسجدالحرام ديد. خدا به حق امام زمان7 همه شما را به مکّه معظّمه مشرف بفرمايد. خدایا به حق امام عصر7، به حق امام عصر7 همه اين جمعيّت را در مسجدالحرام به حضور امام زمان7 برسان.

در مسجدالحرام خودش را نزديک حجرالاسود ديد كه ايستاده است و آن دعايي را که حجّاج در موقع طواف، وقتي مُحاذي حجرالاسود مي‌شوند مي‌خوانند، آن دعا را دارد مي‌خواند: «أَمَانَتِي‏ أَدَّيْتُهَا وَ مِيثَاقِي تَعَاهَدْتُهُ لِتَشْهَدَ لِي بِالْمُوَافَاةِ.»[2] در حال خواندن اين دعا بود که يک مرتبه متوجّه شد حضرت بقية‌الله ارواحنافداه، در مسجدالحرام تشريف دارند و نزديک ابن‌بابويه هستند.

البتّه خواب صدوق;، مثل خواب‌هاي بخارمعده‌اي بنده و شما نيست! خواب صدوق;، خواب خيالاتي و خواب اوهام و تمثّلات خيالي نيست. خاصّه خواب‌هايي که نسبت به ساحت ولايت امام عصر7 ارتباطي دارد، خواب صحيح واقعي است. براي رفع گرفتاري‌اش به حضرت متوسّل شد. حضرت به ايشان فرمودند: «لِمَ‏ لَا تُصَنِّفُ‏ كِتَاباً فِي‏ الْغَيْبَةِ حَتَّى تُكْفَى مَا قَدْ هَمَّكَ؟»[3] اين عبارتي است که نقل شده است يعني «چرا در غيبت کتاب نمي‌نويسي؟» صدوق; به حضرت عرض کرد که: «آقا من در عصر غيبت شما خيلي کتاب نوشته‌ام.» راستي هم خيلي کتاب نوشته است. اين بزرگوار، بيش از 180 جلد کتاب دارد که شما فرصت خواندن و حال مطالعه کردن آنها را هم نداريد. عرض کرد: «قربانتان بروم! من در عصر غيبت شما زياد کتاب نوشته‌ام!» فرمودند: «نه! مُرادم اين نيست که چرا در عصر غيبت کتاب نمي‌نويسي؟ منظورم اين است که چرا در موضوع غيبت من کتاب نمي‌نويسي‌؟ راجع به موضوع غيبت و پنهاني من، چرا کتاب استدلالي نمي‌نويسي‌؟ بنويس تا حل عقده و رفع مشکلت بشود.»

اين جا بين الهلالين یک مطلبي بگويم. من در اين باب، بيشتر از اغلب شما تجربيّات و آزمايش‌ها دارم. هم خودم و هم دوستان فراواني كه گوش به حرف‌هاي من داده‌اند و بعد ثمرات و نتايجِ گوش دادنشان را به بنده فرموده‌اند. در اين باب، آزمايش‌هاي زيادي دارم. هر وقت يک کاري مشکل و عقده‌دار و گره‌دار جلويم بيايد، براي گشايش عقده آن و حل گره آن، من خدمتم را به امام زمان7 بيشتر مي‌کنم. بيشتر منبر راجع به حضرت مي‌روم، يا چيزهايي مي‌نويسم، يا گفتارهايي به افراد پير و جوان راجع به امام زمان7 مي‌گويم. خلاصه عرض ارادت و مقدار خدمتم را به مقدار همين معلومات شکسته بسته ناقصِ غير قابل ذکر و همين بضاعت مزجات، زيادتر مي‌کنم. همين که من شروع كردم به كار زيادتر كردن در اين باره، آن مشكل حل مي‌شود. اين را بدانيد! اين از آزمايش‌هاي من است‌. اين از تجربيّاتي است که خودم بيش از 50 مورد دارم و رفقاي زيادي هم دارم، شايد بيش از هزار رفيق دارم که به اين‌ها که گفته‌ام، خيلي‌شان عمل کردند و بعد آمده‌اند و از من اظهار تشکّر کردند که عجب راه حلّ عقده و راه گره‌گشايي براي ما باز کرديد.

به شما اهل قزوين هم مي‌گويم؛ چون خير شما را مي‌خواهم و دلم مي‌خواهد اين راهي را که رفته‌ام و رفته‌اند و مسطّح بوده و به مقصد نزديک بوده، به شما آقايان بگويم. حالا عمل کرديد، کرديد؛ و عمل نکرديد، خودتان مي‌دانيد!

يکي از طرق حلّ مشکلات و گشايش عقده‌ها، خدمت کردن به امام زمان7 است. نصرت و ياري کردن امام زمان7 است. نصرت و ياري‌اش، اقسام و انحاءِ متعددّي دارد. هر کس از آن راهي که مي‌تواند، ياري كند. بنده مي‌توانم بيايم بالاي منبر و چهار تا حديث و شعر و روايت و فضيلت و اين حرف‌ها را بگويم. آن آقا مي‌تواند کتابي راجع به حضرت بنويسد. آن آقاي ديگر مي‌تواند پول در راه آن حضرت خرج کند، جلساتي به عنوان حضرت منعقد بکند و هر کسي به هر عنواني که مي‌تواند، ياري حضرت کند، بزرگداشت حضرت را به خلق برساند. از همان راهي که مي‌تواند، شروع کند به خدمت حضرت. آقا، ارباب، گره‌گشايي‌اش را مي‌کند. ما گفتيم و رفتيم، باقي‌اش بسته به امتحان و آزمايش خود شما است.

به بحث برگردم. امام زمان7 به او شيخ صدوق; فرمودند: «لِمَ‏ لَا تُصَنِّفُ‏ كِتَاباً فِي‏ الْغَيْبَةِ؟» چرا در موضوع غيبت من، کتاب نمي‌نويسي؟ مشغول نوشتن آن بشو تا گره از کارت باز شود.

شيخ صدوق; از خواب بيدار شد و شروع کرد به نوشتنِ کتاب مستطاب «کمال الدين و تمام النعمه» يا «إکمال الدين و إتمام النعمه» که هر دو درست است. اين کتاب اخيراً به فارسي هم ترجمه شده است و فارسي و عربي هر دو با هم طبع و منتشر شده است. به عقيده بنده، از جمله کتاب‌هايي که لازم است در خانواده‌هاي شيعه باشد، يکي همين کتاب «کمال الدين» صدوق; است. حالا که ديگه فارسي هم ترجمه کرده‌اند و مي‌توانند از آن استفاده کنند.

آن وقت جناب شيخ صدوق; شروع کردند به نوشتن اين کتاب. سر تا پاي اين کتاب، مربوط به غيبت امام زمان روحي‌له‌الفداه است. من آن کتاب را نمي‌خواهم براي شما بخوانم و الاّ يک ماه وقت مي‌خواهد، چون حرف‌هاي زيادي دارد. اجمالاً مي‌خواهم درباره غيبت حضرت، يکي دو شبي را صحبت کنم.

اين بزرگوار در اوّل کتاب يک حرفي دارد. چون مي‌خواهم آن حرف‌ را بگويم و مال اوست، لذا اسمي از او بردم و اين شرح را به سمعتان رساندم. او در اوّل اين کتاب، حرف شيريني دارد. مي‌گويد مسأله غيبت و پنهان بودن حضرت و اقتداي ما و اهتداي ما به او و توجّه ما به او، امر تازه‌اي نيست! ما معتقد نيستيم مگر به غيب، متوجّه نيستيم مگر به غايب. آن وقت شروع مي‌کند به گفتن. مي‌گويد: ما بنده خداييم و بندگي خدا را مي‌کنيم. به خدا توجّه پيدا مي‌کنيم، در صورتي که خدا را با اين چشم نمي‌بينيم.

درست هم مي‌گويد. به حکم روايات و عقل، خدا «لَا يُحَسُّ وَ لَا يُجَسُّ‏ وَ لَا يُمَسُّ»[4] است. خدا که با حسّ بينايي و اين چشم ديده نمي‌شود؛ بلکه با چشم فکر و خيال هم، خدا تخيّل و توهّم نمي‌شود؛ بلکه با چشم عقل هم، خدا تعقّل نمي‌شود. خدا از «حسّ» و «وهم» و «خيال» و «عقل» پوشيده و پنهان است. ما آن کسي را که با چشم نمي‌بينيم مي‌پرستيم. او از انظار ما، غايب است.

ما به وجوب رسالت وجود مسعود حضرت خاتم الانبياء ابوالقاسم محمد9 معتقديم. رسالت ایشان که ديدني نيست. آن كساني که زمان پيغمبر9 ايشان را مي‌ديدند، بدن پيغمبر9 را مي‌ديدند. رسالت و نبوّت پيغمبر9 را که با چشم نمي‌ديدند. به رسالت پيغمبر9 مؤمن بودند. به مقام نبوّت پيغمبر9 متوجّه بودند امّا نبوّت و رسالت پيغمبر9 از ديده‌ها پنهان است. نبوّت و رسالت که با چشم ديده نمي‌شود. چيزي که با چشم ديده مي‌شد، بدن پيغمبر9 بود؛ که هم علي7 مي‌ديد، هم عمر؛ هم سلمان7 مي‌ديد، هم ابوجهل. آن چه دیده می‌شد، بدن پيغمبر9 بود.‌ ولی ايمان به بدن پيغمبر9 که نبود. ايمان به معنويّت و روح نبوّت و موضع رسالت آن بزرگوار بود و آن مطلب، از چشم بشر غايب بود و غيب بود.

ما اميرالمؤمنين7 را وليّ خدا و امام مي‌دانيم. به ولايت و امامت علي7 مؤمن هستيم. ولايت و امامت علي7 که ديدني نيست. ولايت و امامت علي ابن ابي‌طالب7 درک کردني به عقل است، نه ديدني به چشم. آن چيزي که به چشم ديده مي‌شد، بدن و جسد علي ابن ابي‌طالب7 بود. همين طور بيا تا امام دوازدهم7.

پس همه‌ جا، ايمان ما به خدا،‌ ايمان ما به ملائکه، ايمان ما به انبياء و رسل،‌ ايمان به ائمّه هدي: ، همه جا ايمان به غيب است. آن چيزي که متعلَّق به اين‌ ايمان است، محسوس به حسّ نيست. امام زمان7 هم مثل موارد ديگر است، مثل آن‌ها. آن چه که متعلّق‌ ايمان ماست، ولايت و امامت امام دوازدهم7 است. ولايت و امامت امام دوازدهم7، مانند ولايت يازده امام ديگر:، مانند رسالت پيغمبر9 و وحدانيّت خدا، همه از ديدگان پوشيده و غايب و پنهان است. پس این، مطلب تازه‌اي نيست.

مرحوم شيخ صدوق; خيلي حرف شيريني زده است! آنچه دیده می‌شد، ديدن اجسام بوده است. ديدن و نديدن اجسام، خيلي اثري ندارد. آن‌هايي که در مدينه نبودند و جسد پيغمبر9 را نمي‌ديدند، مگر نديدن جسد پيغمبر9، برای ايمان آنها به رسالت پيغمبر9 حاجب و مانع و رادع بود؟ نه! بين آن‌هايي که در مدينه نبودند و پيغمبر9 را نمي‌ديدند، ولی مؤمن به پيغمبر9 بودند و بين ما که امام زمانمان7 را نبينيم و مؤمن به ایشان هستیم چه فرقي هست؟ از جنبه علمي، بين اين دو موضوع هيچ فرقي نيست. چقدر حرف شيريني است!

چون مي‌خواستم اين حرف و اين نکته لطيف را از آن بزرگوار نقل کنم، خواستم به نام خودش تحويل بدهم. چون دزدي کردن در مطالب علمی خيلي بد است. آدم خوب است حرف را از هر کسي گرفت به نام خود او تحويل بدهد. يك مقدّماتي را هم که مرتبط به مطلب بود، به عرضتان رساندم.

حال در موضوع غيبت امام زمان7، سه تا مطلب را به اجمال بايد بگويم:

اوّل: اين كه اصلاً «غيبت» حضرت يعني چه؟ معنای «غيبت» چيست؟ حقيقت «غيبت» حجّت چيست؟ اين را بايد برايتان تشريح و توضيح بدهم.

دوم: اين كه اين غيبت آيا منحصر به همين آقاست؟ از زمان آدم ابوالبشر7 تا آلان، صد و بيست و چهار هزار پيغمبر:، صد و بيست و چهار هزار وصيّ پيغمبر: و در پيغمبر خاتم9 دوازده وصيّ:، در هيچ يک از اين موارد غيبت نبوده است و منحصر به همين آقاست يا خير؟ در تمام اين يازده هزار سال و اندی که از زمان آدم7 تا آلان گذشته، آيا غيبت به همين آقا منحصر بوده است؟ يا اين كه خيلي سابقه داشته است؟

سوم: اين که فايده غيبت حضرت چيست؟

اين سه تا مطلب را اجمالاً مي‌خواهم براي شما بيان كنم.

اما معني غيبت: معناي غيبت امام زمان7 اين نيست که حضرت در يك گوشه‌اي، در يک چهار ديواري، آن جا رفته و حبس شده است، حبس تاريک يا غيرتاريک، و هيچ بيرون نمي‌آيد. نه! اين نيست! این گونه نیست که حضرت در دو قطب منجمد شمالي و جنوبي باشد که هيچ کس او را نبيند و از آن جا هم بيرون نيايد. نه! اين حرف‌ها نيست. حضرت در چاه سامرا رفته باشد و هزار و صد و اندي سال در چاه باشد. نه! اين هم نيست!

اين نسبتي هم که به شيعه مي‌دهند، دروغ است. خدا هدايت کند اين آخوندهاي سنّي را، مخصوصاً اين آخوندهاي مصر را. يک مردمان عنيدي هستند! در این مطلب به شيعه افترا بسته‌اند و تهمت زده‌اند. در کتاب‌هايشان مي‌نويسند که «شيعه معتقد است امامشان مهدي7 در چاه رفته و هزاران سال است که در چاه است و شيعيان دم چاه مي‌روند و مي‌گويند: مهدي بيا، مهدي بيا!» تمام این مطلب دروغ است. اينها افترايي است که آخوندهاي سنّي متعصّب، در کتاب‌هاشان مي‌نويسند و به دروغ نسبت به شيعه مي‌دهند. عقيده احدي از شيعه از زمان امام عسگري7 و غيبت صغري تا الآن چنين نبوده است. يک آخوند شيعه، عقيده ندارد به اين که امام زمان7 در چاه سامرا پنهان شده باشد و بيرون نيامده باشد.

به شما هم توصيه مي‌کنم اگر انشاء الله کربلا مشرّف شديد و بعد به سامرا رفتيد، در سرداب مطهّر برويد؛ ولي سنّي‌ها، شما را لب آن چاه نبرند! آن چاهي است که سنّي‌ها کنده‌اند که شيعه را در آن چاه بيندازند و از آن پول در بياورند. پسِ گردن اين شيعه احمق را مي‌گيرد و لب چاه مي‌برد و مي‌گويد بخوان: «السلام عليک يا مولاي، يا صاحب الزمان و يا شريک القرآن، و يا امام الانس و الجان، عجل الله ظهورک و رحمة الله و برکاته» بعد بلافاصله مي‌گويد: پول بده! اين احمق هم چنين مي‌كند.

چرا خودسرانه کار مي‌کنيد؟ من به عوامي که خودسرانه، بدون اهتداي به هُداي علمايشان و بدون پرسش دستور از پيشوايانشان، عمل‌هاي ديني مي‌کنند، من بر آن‌ها شديداً اعتراض دارم. آيا شما رفتيد از يک مُلايي بپرسيد که حضرت حجة‌السلام! بنده مي‌خواهم بروم در سراداب سامرا. آيا آن جا، زيارت چاه هم وارد است يا خير، تا بگويم؟ نه، احمق! آن چاه را سنّي‌ها کنده‌اند براي اين كه از تو پول بگيرند. امام زمان7 که در چاه نيست كه سرت را در چاه مي‌کني! بعد هم آن سنّي، يک مشت از آن خاک‌ها بر مي‌دارد، در يک کاغذ مي‌ريزد و مي‌دهد و مي‌گويد: پول بده! آن خاک كه قيمتي ندارد! اين چه خاکي است که چندين صد سال است كه از آن چاه در مي‌آورند و باز هم هست؟ شب مي‌روند يک خروار خاک از بيرون سامرا مي‌آورند، آن جا مي‌ريزند و بعد، صبح نخود نخود به شيعه احمق عوام مي‌فروشند و پول مي‌گيرند. بعد هم آخوندهايشان ما را مسخره مي‌کنند و در کتاب‌هايشان مي‌نويسند: «عقيده شيعه آنست که مهدي‌شان در آن چاه پنهان است.» نه! عقيده ما اين نيست. رفتنِ عوامِ ما هم، ملاک نيست. این کار مثل رفتن عوام سنّي‌ها در عرفات بالاي آن کوه است که مي‌روند و دامنشان را تکان مي‌دهند و شيطان را از خودشان دور مي‌کنند. اين‌ها خودشان شيطانند! آن وقت دامن‌هايشان را اين طوري مي‌کنند و شيطان را از خودشان دور مي‌کنند! از اين اعمال احمقانه هم در عوام سني هست و هم در عوام شيعه. عمل عوام، ملاک و منشأ براي عقايد و معتقدات يک ملت و قوم نمي‌شود. بلکه عمل بعضي از متشبّهين به علم هم ملاک نمي‌شود.

پس حضرت در چاه نيست. حضرت در قطبين شمال و جنوب پنهان و محبوس به حبس نظر نيست. حضرت در اقليم هشتم هم نيست.

اين جا هم باز يک کلمه قربة الي الله بگويم. اين شيخ احمد احسايي كه مرحوم مبرور شهيد آيت الله محمد تقي برقاني قزويني او را تكفير كرده‌اند، حرف‌هاي قلمبه و سلمبه‌اي دارد. رئيس شيخيه کرمان و شيخيه تبريز و شيخيه بصره است. چون شيخيه هم سه فرقه شدند. يک دسته «‌حاج كريم خاني‌ها» هستند. يک دسته «حاج ميرزا شفيعي‌ها»ي تبريز هستند. يک دسته هم مريدهاي یک شيخ کويتي که در بصره و کويت بود هستند. شيخ احمد احسايي از پيش خودش يک حرفي زده است. چون ايشان بافتني‌ها و گفتني‌هاي بي‌اصل، خيلي دارند! حالا در اين مقام نيستم كه بخواهم بيان كنم. يکي از فرمايشات ايشان اين است كه در «رساله رشتيه» مي‌گويد: مهدي7 از دشمن‌هايش ترسيد و به هورقليا رفت! هورقليا در اقليم هفتم است. نه خودش مي‌فهمد که هورقليا کجاست و نه آن‌ها که شنيده‌اند! حضرت را به هورقليا انداخته است. اين فرمايش هم، فرمايش بي‌مأخذ و گفتار بي‌منطق و بي‌دليل است و حرفي است که قابل اعتنا نيست. نه اين که قابل قبول نيست، اصلاً قابل اعتنا نيست.

حضرت مهدي7 روي همين زمين است. راه هم مي‌رود. نه در چاه است و نه در اقليم هشتم و هورقليايي و نه در قطبين جنوب و شمال. روي همين کره است. راه هم مي‌رود. معناي غيبتش چيست؟ معناي غيبتش بر سبيل ترديد دو مطلب است. مانعة الخلو است، نه مانعة الجمع.

معناي اوّل غيبتش اين است که: بين مردم مي‌آيد ولي او را نمي‌بينند. ممکن است الآن در همين مجلس باشد ولي او را نبينند. معناي دوم اين است كه: بين مردم مي‌آيد، او را مي‌بيند ولي نمي‌شناسند. اين دو معناي غيبت او است. غير از اين دو، معناي ديگري ندارد. امام عصر7 غايب است؛ معناي غيبت امام عصر7 اين است که او بين مردم مي‌آيد ولي او را نمي‌بينند يا اين كه او را مي‌بينند ولي نمي‌شناسند. همين.

مگر ممکن است يک جسم عنصري هيولاني بيايد و آن را نبينند؟ بله! چندين راه دارد. اوّل، يک راه حل براي شما قُدماي معتقد به قرآن و دعا و آثار روحاني بگويم. قبل از آن، براي اين جوان‌ها يك كلمه بگويم. رفقا! برادران من! نورچشم‌هاي من! محصّلينِ دانش‌جو! که من شما را بيشتر از پير پاتال‌ها دوست مي‌دارم. به امام زمان7 راست هم مي‌گويم. به دو جهت: اوّل به جهت اين که طلب شما از افراد مسن بيشتر است. شما جوياتريد و بيشتر در طلب هستيد. دوم اين كه شما در معرض خطريد و ديگر اين «زه‌وار در رفته‌ها» از زمان خطرشان گذشته است. هر چه هستند، همين است. توجه کرديد؟ اين است که من علاقه‌ام به جوان‌ها بيشتر است. به شما عرض مي‌کنم: بدانيد! مبادي آثار در اين عالم به علل و اسباب طبيعي منحصر نيست. اين را بدانيد. هر که بخواهد مسببّات را به اسباب طبيعي و معلولات را به علل طبيعي محصور کند، نشانه جهلش را به دست ما داده است؛ برگه ناداني‌اش را به کف ما داده است. نه، اين طور نيست. اين قدر علل و عوامل غيبي وجود دارند که مسيطر بر اسباب و عوامل طبيعي هستند، الي ما شاء الله.

چيزهايي را من خودم ديده‌ام. جايز هم نيست روي منبر بگويم، چون بعد گرفتار مي‌شوم به مطالبي که مرا خسته مي‌کند. من خيلي چيزها ديده‌ام، خيلي چيزها! من باب مثل، يك نمونه به شما بگويم. اين‌ها چيزهايي است که ديده‌ام نه اين كه شنيده باشم. يك چشمه از صد چشمه ديده‌هاي خودم را بگويم.

بعضي مواقع، يك مار، عقرب يا رطيل در فاصله دو فرسخي از شهر، فردي را مي‌گزيد. قوم و خويش و دوست و رفيق‌هايش حركت مي‌كردند و به شهر مي‌آمدند. مي‌رفتند به فلان آقا مي‌گفتند: آقا! در اين دِه ما، اين محل ما، يک نفري را مار گزيده و الآن مُشرف بر مردن است. اين آقا يك چيزي توي نعلبکي مي‌نوشت، بعد آن را با آب نیسان مي‌شست. به اين فردي كه آمده بود خبر مارگزيدن را بگويد، اين آب را مي‌داد. به محض خوردن آب توسط گوينده خبر، آن مارگزيده در روستا خوب مي‌شد. توجّه فرموديد؟ اين فرد گوينده آب دعا را مي‌خورد، آن فرد مارگزيده، آن جا در دو فرسخي يا سه فرسخي، همين ساعت و همين دقيقه خوب مي‌شد. گاه گاهي، يک سيلي به صورت اين گوينده مي‌زد، آن مارگزيده، آن جا خوب مي‌شد. از اين موارد، بيش از 50 نوبت من با چشم خودم ديده‌ام. اين يکي از چشمه‌هاي مشاهدات و مشهودات من است که گفتم. از اين رديف در آستين من خيلي است؛ مشاهداتم، نه مصنوعات و شنيده‌هايم.

حالا تمام پروفسورهاي طبيعي دنيا، تمام استادهاي طبيعي دنيا، آن شيميست‌هاي درجه يک، فيزيسين‌هاي نمره يک، بيايند جمع شوند؛ اگر توانستند تجزيه و تحليل همين مطلب را بکنند و اين را تحت ضوابط و قواعد علمي طبيعي بياورند! کدام قانون طبيعيّه‌اي و کدام علل و عوامل مادي اين مطلب را مي‌تواند تحليل كند، فردي اين جا آب را مي‌خورد، ديگري آن جا خوب مي‌شود. اين، اين جا سيلي را مي‌خورد، دو سه کلمه مي‌گفت، يک سيلي مي‌زد؛ يکي آن جا چاق مي‌شود. آخر اين را در قالب کدام قانون طبيعي مي‌شود آورد؟ چاق شدن او معلول کدام عامل طبيعي و سبب مادّي است؟ به جان صاحب الزمان7، اگر از اين رديف بگويم تا صبح مي‌توانم بگويم. آن وقت بعد پيرِ مرا به دستم مي‌دهند! دائم خواهند پرسيد: آقا! چه جور؟ و آن وقت من مستأصل مي‌شوم.

پس مسلّم بدانيد علاوه بر اين علل و مبادي و اين اسباب و مؤثّرات مادي، يک دسته عوامل غيبي ديگري هست، يک دسته علل ماوراء الطبيعه هست که اين عوامل غيبي، قوانين طبيعت را در هم مي‌شکند. آنها مسيطر بر قوانين طبيعت هستند و بر اساس همان علل و عوامل، معجزات انبياء، خوارق عادات و کرامات اولياء، انجام مي‌شود و براي ما قابل قبول خواهد بود. آن وقت شقّ القمر، ردّ الشمس، به سخن آوردن ريگ، حركت درخت، خورده شدن توسط شير پرده و تمام معجزات ديگر، مشكلي نخواهد داشت. پيغمبر ما چهار هزار و چهل و چند معجزه داشته است. تمام اين معجزات از پيغمبر9 و ائمه:، حل مي‌شود و هيچ اشکالي هم ندارد. مگر هر چه در عالم درست است، بايد طبق قوانيني که جنابعالي دانسته‌ايد، باشد!؟ آقاجان! ماوراء آبادان، دريا هست!

جمله قرآن است در نفی سبب

 

عز درویش و هلاک بولهب

قرآن خيلي از اين مقوله‌ها را ذکر کرده است.

(أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحابِ الْفِيلِ، أَ لَمْ‏ يَجْعَلْ‏ كَيْدَهُمْ‏ فِي‏ تَضْلِيلٍ،‏ وَ أَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْراً أَبابِيلَ، تَرْمِيهِمْ بِحِجارَةٍ مِنْ سِجِّيلٍ، فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَأْكُولٍ)[5]

يک دانه ريگ از آن بالا انداختند. به سرشان خورد، از دُبُرشان بيرون رفت و هلاکشان کرد. يک دانه ريگ کوچک! حالا اين با قوانين طبيعي و علمي تو درست در نمي‌آيد؟ به جهنم! مگر هر چه درست در نمي‌آيد، ناقص است؟ علم تو ناقص است، پسرجان! تو هنوز چيزي نفهميدي. تو از اين دريا به قدر يک سر سوزن بيشتر بر نداشته‌اي.

جوان‌ها! اين مطلب کلّي را به ذهنتان بسپاريد. اگر اعتراضي هم داريد، بعداً از اين بنده گوينده ناچيز، سؤال بفرمائيد. استيضاحي داريد، توضيح بيشتري مي‌خواهيد، بخواهيد. من در اختيار شما هستم. اين مسلّم و قطعي است که ماوراي عواملي که تحت قانون علمي ما منضبط شده، يک دسته عواملي هست كه عوامل طبيعي را مي‌شکند و قانون طبيعت را به هم مي‌زند. توجّه فرموديد؟

يکي از آن موارد، «دعا»هاست. البته نه هر دعايي که بنده و شما مي‌خوانيم، نه! دعاها با شرايط، بعضي آيات قرآن با شرايط. اين‌ موارد از عالم غيب و ماوراء طبيعت، قدرت و نيرو مي‌گيرد. آن وقت نيروهاي طبيعي و قانون‌ طبيعت را به هم مي‌زند.

اوّل امرِ پيغمبر9، موسم حج که مي‌شد، حجّاجِ بت‌ها، از اطراف مي‌آمدند. خانه کعبه، مطاف عرب اسماعيلي بوده است. از زماني که حضرت ابراهيم7، بنيان خانه خدا را بر پا داشت، (وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْراهيمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَيْتِ)[6] از آن تاريخ تا زمان پيغمبر9، اين خانه مطاف بوده و محلّ توجه اولاد ابراهيم7 و اسماعيل7 -عرب‌هاي عدنان- بوده است. بعد که بت‌پرست شدند، بت‌هايشان را مي‌آورند در خانه و دور خانه مي‌گذاشتند؛ سالي يک نوبت هم براي زيارت بت‌ها و حجّ خانه و طواف كردن مي‌آمدند. اين موقع برّه‌کُشان عرب‌هاي مکه بود و مطوّفين و خانه‌دارها و سقّاها و... از حجّاج استفاده مي‌کردند. در اين موقع که حجّاج مي‌آيند، مکّه بايد امن باشد. چون اگر ناامن باشد و قال و قول و داد و فرياد و بزن و ببند و جنگ و اين‌ها باشد، حاجي‌ها از اطراف نمي‌آيند، عرب‌ها نمي‌آيند. در نتيجه آن منافع و فوايدي که از زوّار بايد گيرشان بيايد، گيرشان نمي‌آمد. استفاده عمده اهل مکه، از حجّاجِ كعبه بود و به همين دليل بود که شهر را امن نگه مي‌داشتند تا از حجاج بهره‌برداري کنند. چون امن بود و قال و قول خيلي راه نمي‌افتاد و بنا بر اين نبود که داد و فرياد راه بيفتد، پيغمبر9 وقت را مغتنم مي‌شمرد و در همين موقع، به مسجدالحرام مي‌آمد. هم نماز مي‌خواند، هم قرآنش را مي‌خواند، هم دعوتش را مي‌کرد. چون نمي‌توانستند اين جا بيايند و پيغمبر9 را بزنند. چون اگر مي‌زدند، بني‌هاشم هم به کمک پيغمبر9 قيام مي‌کردند، در نتيجه جنگ و نزاع راه مي‌افتاد و ناامني به وجود مي‌آمد. خبر ناامني منتشر مي‌شد و حجّاج نمي‌آمدند و در نتیجه پول از جيب اين‌ها مي‌رفت. پيامبر9 هم زرنگ بود. در اين موقع‌ها که مي‌شد، مي‌آمد و در مسجدالحرام نماز مي‌خواند و قرآن مي‌خواند و دعوت مي‌کرد.

در مكّه، يک مرتيکه نافهمي بود به نام «ابوالحَكَم» كه بعداً به «ابوجهل» معروف شد. او دانشمند نبود، ابوالحِکَم نبود، پدر حکمت‌ها نبود، بلكه ابوالحَکَم بود. باباي باباشمل‌ها بود. اين بابا شمل‌ها (به قول تهراني‌ها)، لوطي پلنگ‌ها و داش‌ها (به قول مشهدي‌ها) در هر زماني بوده‌اند. قدّاره‌بندهاي چاقوکش، بابا شمل‌هاي سر محلّه‌ها، در هر موقعي از قرون قديمه بوده‌اند. در مکّه هم از اين باباشمل‌هاي قدّاره‌بند بوده. اين ابوجهل تقريباً باباي آن‌ها و بزرگتر آن‌ها بود. چون هم پول داشت، هم نان سفره داشت و هم در خانه باز داشت. لوطي پلنگ هم اگر بخواهد گُل کند و رياست پيدا کند، بايد نان سفره داشته باشد و در خونه باز داشته باشد تا لوتي پلنگ‌هاي ديگر زير بيرق و بليط اين بيايند. ابوجهل، اين طور آدمي بود. هم پول داشت و هم خرّاج بود و «دستِ بده» داشت.

فريدونِ فرّخ، فرشته نبود
به داد و دِهِش، يافت آن نيکويي

 

ز مِشک و ز عنبر سرشته نبود
تو دادودهش کن، فريدون تويي

پول خرج کن، آقايي کن. علي‌بن ابي‌طالب7 مي‌فرمايند:

«امْنُنْ عَلَى مَنْ شِئْتَ تَكُنْ‏ أَمِيرَهُ‏، وَ احْتَجْ إِلَى مَنْ شِئْتَ تَكُنْ أَسِيرَهُ‏، وَ اسْتَغْنِ عَمَّنْ شِئْتَ تَكُنْ نَظِيرَهُ.»[7]

سه جمله بسيار خوبي است. پول بده، آقايي کن. پول بگير، کوچکي کن و کوچک باش. نه پول بده، نه پول بگير، برابر باش و درست هم هست.

ابوجهل، پول خرج مي‌کرد. باباشمل‌هاي ديگر، سرشان توي جيب اين بود. اين بود كه به او «ابوالحَکَم» مي‌گفتند. از آن لوطي پلنگ‌هاي نمره يک بود. خيلي ناپاک و ناجنس و پدرسوخته بود. وقتي مي‌ديد كه پيغمبر9 مي‌آيد كه نماز مي‌خواند، عصباني مي‌شد. خودِ نماز، مردم را از بت متنفّر مي‌کرد. چون پرستش خداي يگانه، فطري همه ماست. اين فطرت به حُجُب شهوات و به حُجُب تربيت‌هاي غلط، محجوب شده است. يک نفر اگر به قول يا به عمل مذکِّر شود، فطرت بيدار مي‌شود. لذا پيغمبر9 هم مذکِّر است:

(فَذَكِّرْ إِنَّما أَنْتَ‏ مُذَكِّرٌ، لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِرٍ)[8]

(فَذَكِّرْ بِالْقُرْآنِ مَنْ يَخافُ وَعيدِ)[9]

خود اين عملِ پيغمبر9، فطرت مردم را بيدار مي‌کرد و از بت‌ها منصرف مي‌نمود. ابوجهل خلقش تنگ مي‌شد. چه کار کند؟ بيايد پيغمبر9 را بزند!؟ اگر جسارتي كند، بني‌هاشم هم در مقابل مي‌ايستند و جنگ و نزاع راه مي‌افتد. در نتيجه ديگر حاجي‌ها نمي‌آيند. چون اگر صدا بلند شود که: «مکّه ناامن است» حاجي‌ها نمي‌روند. پول از جيب اين‌ها در مي‌رود.

يک روز خلقش تنگ شد. به بقيه لوطي‌ها گفت: هر چه بادا باد! به جهنّم! مي‌خواهد جنگ راه بيفتد، مي‌خواهد خونريزي بشود، مي‌خواهد حاجي بيايد، مي‌خواهد نيايد. به جان سبيل‌هاي مردانه همه شما، اگر ديدم دو مرتبه محمد9 آمد و از اين کارها کرد، مي‌زنم مغزش ر ا داغان مي‌کنم! هر چه مي‌خواهد بشود، بشود؛ ديگر از شرّش خلاص مي‌شويم. به اين باباشمل چاقاله‌ها، به آن نارس‌هاشان، به آن‌ها که هنوز سر گذر چاقوکشي مي‌کنند، به آن‌ها که تو بازار نمي‌توانند قدّاره‌بندي کنند، به آن‌ها گفت که: شما جاسوس من بشويد. هر وقت محمد9 آمد که خواست از اين کارها بکند، به من خبر بدهيد. يعني هر وقت خواست نماز بخواند و «الله اکبر» بگويد، «سمع الله لمن حمده» و «سبحان ربي العظيم و بحمده» بگويد؛ که پدر بت‌ها را همين کلمات را در مي‌آورد.

پيغمبر9 آمدند در مسجدالحرام، مشغول به نماز خواندن شدند. چقاله‌ها و بچه لوطي‌هاي تازه به ميدان آمده، دويدند و صدا زدند: اباالحکم! بيا، بيا! محمد9 آمده، مشغول آن کارهاست. گفت: كجاست؟ گفتند: آن جاست. نگاه کرد و ديد بله، پيغمبر9 مشغولند. يک سنگ بزرگي برداشت. آن زمان هم کوه صفا و مروه مثل حالا نبود که آسفالت کرده باشند و سنگ مرمر به کار برده باشند! کوه بود. يكي از آن سنگ‌هاي بزرگ را برداشت و آمد و به طرف پيغمبر9 که وقتي به سجود مي‌رود، بزند مغز پيغمبر9 را داغان کند. آمد و آمد و آمد. چند قدم که آمد، يک مرتبه پيغمبر9 را گم کرد! هر چه نگاه مي‌کند، پيغمبر9 را نمي‌بيند! پيغمبر9 دارد اينجا نماز مي‌خواند، امّا او تا اينجا آمده، ايشان را گم کرده است! هاج و واج شد. گفت: کجاست محمد9!؟ گفتند: جلوي چشمت است. گفت: چرا دروغ مي‌گوييد؟ کجاست؟ اين جا نيست! بعد برگشت و سنگ هم از دستش افتاد.

(وَ إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً)[10]

اين جا يک نکته را خدمت علما عرض ‌کنم. اُدبا در اين جا، به اشتباه (مَسْتُوراً) را به معناي «ساتراً» گرفته‌اند. يكي از جاهايي که اُدبا، اسم مفعول را به معناي ‌اسم فاعل مي‌گيرند، اين جاست. (حِجاباً مَسْتُوراً) را مي‌گويند: «أي حجاباً ساتراً» یعنی هرگاه قرآن بخواني، ما بين تو و بين کفّار، پرده پوشاننده‌اي مي‌آويزيم که تو را نبينند. «مستور» را به معناي «ساتر» گرفته‌اند.

نه! اشتباه است. «مستور» به معناي خودِ اسم مفعولي است. خود آن حجاب هم، مستور است. خود آن پرده هم، پرده پنهاني است. پرده‌اي نيست که شما بتوانيد ببينيد. دو جور پرده داريم: يک پرده‌اي داريم که ساتر است و مستور نيست. مثل همين پرده‌هاي ظاهري که بين زن و مرد مي‌زنند. اين نوع پرده، ساتر است. زن‌ها را مي‌پوشاند ولي خود اين پرده، نمايان است. يک پرده‌هايي داريم که ساتر است و خود پرده هم، مستور است. آن پرده، پرده‌هاي غيبي است. خدا پرده غيبي بين پيغمبر9 و چشم ابوجهل انداخته بود که آن پرده غيبي مانع بود از اين كه ابوجهل بتواند پيغمبر9 را ببيند. و خود آن پرده هم، ديده نمي‌شد؛ خود آن حجاب هم، مستور بود.

(وَ إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً)

پيغمبر9! قرآن که مي‌خواني، ما يك پرده غيبي مي‌اندازيم که تو را نبينند. حالا پيغمبر9 کدام قسمت از قرآن را مي‌خوانده‌اند كه منشأ اين پرده غيبي مي‌شده است؟ آيه (وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْديهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ)[11] است يا 3 تا آيه ديگر؟ ديگر آن بماند پيشکشتان.

اين حديث را ابن فهد حلي رضوان‌الله‌عليه مي‌نويسد كه سه آيه هست كه امام صادق7 به يکي از شيعيانشان دستور دادند و فرمودند: «اين سه آيه را که بخواني، ديده نمي‌شوي.» اين مرد شيعه، گرفتار شد. او را به زندان بردند، مدّتي در زندان ماند. فرمايش امام صادق7 را فراموش كرده بود. يک شبي يادش آمد. «آه! امام فرمودند: اگر اين سه آيه را بخواني، از چشم دشمن محجوب و مستور مي‌‌ماني. پس من بخوانم!» شروع کرد به خواندن سه آیه. بعد براي امتحان و آزمايش گفت: بروم ببينم چه مي‌شود؟ دم در زندان آمد. زندان‌بان‌ها مثل اَکَله جهنّم، ايستاده بودند. چشمانشان باز، نگاه هم مي‌کنند. آتش هم روشن کرده‌اند. چون آن زمان‌هاي قديم، چراغ‌هاي برق و نورافکن نبود که بگذارند تا زنداني‌ها شب در نروند. درِ زندان آتش روشن مي‌کردند و به نور آتش، آمد و شد اشخاص را مي‌ديدند. قراول‌ها هم دم در ايستاده‌اند. اين مرد شيعه دم در آمد. ديد زندان‌بان‌ها اصلاً متوجّه نمي‌شوند! يک قدم اين طرف‌‌تر، دو قدم آن طرف‌تر، دید متوجّه نمي‌شوند. رفت. آيات را خواند و فرار کرد.

همين سه آيه را حضرت رضا7 دستور دادند و ظاهراً از قول حضرت صادق7 نقل کردند. يک نفر ديگري در مسافرت دريا در کشتي نشسته بود. هفت کشتي بود که مي‌رفتند. شش کشتي جلويي را دزدها زدند. کشتي اين شخص هم دنبال سر آن‌ها بود. او شروع کرد به خواندن اين آيات. کشتي رد شد! همان دزدهايي که دو طرف راه، در دريا ايستاده بودند و آن کشتي‌ها را لخت کرده بودند‏، اين کشتي را نديدند.

اين سه آيه‌ را هم ابن فهد نوشته است، بي‌اثر هم نيست. آن‌هايي که اهل سِرّ هستند و اهل حال و دل و رمز و اين حرف‌ها هستند، بعضي از رمزهاي آيه را مي‌فهمند. ولي اين را بدانيد: اين طور هم نيست كه حالا سريع شما برويد و کتاب ابن فهد را به دست بياوريد. سه تا آيه را ياد بگيريد و بعد برويد بخوانيد و بتوانيد پول‌هاي بانک ملي را بلند کنيد و کسي نبيند. اين طور هم نيست! يک فوت و فنّ شيشه‌گري دارد که آن را امام مي‌داند و آن کسي که امام بخواهد از اين آيات بهره برداري کند. بالاخره اين‌ها بوده است. يک روش محجوب شدن از ابصار و انظار، استمداد کردن از قواي غيبي است از راه خواندن آيات قرآن و بعضي دعاها و حُجُبي که ائمه: دارند. آخ، آخ، آخ! اين حرف‌ها براي 90 سال قبل خوب است! حالا ديگر با اوضاع امروزي و اين جوان‌ها وفق نمي‌دهد. چون مي‌گويند: «آشيخ! چرا کهنه پرستي مي‌کني؟»

امّا شما از اين دعاها غافل نباشيد، دعاها عجيب است! انحاء دعاها داريم، هر کدامشان خاصيّتي دارد. ما «حُجُب» داريم، ما «ادعيه سرّ» داريم، ما «احراز» داريم، ما «عوذات» داريم، ما «تعقيبات» داريم، ما «قنوتات» داريم. هر کدامشان يک خاصيّتي دارند. هر کدامشان يک اثري دارد. يک وادي هست که اگر تو اين وادي بيفتم، دو سه شب معطّل مي‌شويم و از مقصد هم مي‌مانيم.

امام زمان7 دعا مي‌خواند، همين جا هم هست، ولي شما او را نمي‌بينيد. براي اين که جوانان ما خيلي زدوده نشوند، بايد بگويم: البته عوامل طبيعي هم هست که انسان محسوس را از چشمِ حضّار، محجوب مي‌کند. ‌اين مال فردا شب. امشب وقت ندارم وارد این وادی شوم. فردا شب تشريف بياوريد تا بگويم از راه عوامل طبيعي هم بالاخره يک راهي پيدا شده که به وسيله آن راه، موجود جسمي، محجوب از ابصار و مستور از ديدگان مي‌شود. نمي‌خواهم بگويم امام زمان7 به آن متوسّل مي‌شود، نه! طُرُق خيلي است.

يک قصّه بگويم، بعد دعايتان مي‌کنم. اگر چند دقيقه ديرتر شد، اشكالي ندارد. بايد راجع به امام زمان7 طاقت بيشتري داشته باشيد. يکي از علماي بزرگ که اسمش را نمي‌برم،[12] اين بزرگوار ناخوش شده بود. اطبّاء دستور دادند که اين آقا را به ييلاق خوش آب و هوايي ببريد. او دوا لازم ندارد، احتياج به دوا ندارد، بايد با چند تا از رفقايش در جاي خوش آب و هوايي برود و استراحت کند.

کنجی و کتابی و رفیقی، دو سه همدم

 

باید که عدد بیشتر از چهار نباشد

او را با سه چهار تا از رفقاي صميمي‌اش در يک جاي خوش آب و هوايي ببريد. آن جا تفريح کند تا حالش خوب شود. اين مرض، مرض عصبي است. يک قدري هم به مغزش تأثيرات مختصري کرده است كه به استراحت و به تفريح و اين‌ها خوب مي‌شود. فرداي آن روز، چهار پنج تا از مريدها و اصحاب خاص الخاص ايشان، آقا را برداشتند و بردند به يک روستايي که خيلي خوش آب و هوا است، خيلي! نمي‌خواهم اسمش را بگويم. دو سه روزي گذشت. يك روز همين طور که نشسته بودند، ديدند که يک مرتبه اين آقا، که از آيت الله‌هاي بزرگ هم بود، از جا حرکت کرد و عبا را به دوش کرد و آستين عبا را کشيد و عمامه‌اش را به سرش گذاشت و دو زانو و مؤدّب دم در نشست! همه اصحاب گفتند كه: «لا اله الا الله! با آوردن ايشان به اين جا، سيم‌هاي بالا به هم پيچيد و آثار ديوانگي ظاهر شد! مرض عصبي شديد شد.» اين کار مال آدم عاقل نيست. عده‌اي در اتاق خلوت نشسته‌اند، همه مأنوس با هم هستند، در همين حال، يكي از آن‌ها يک مرتبه بلند شود، عبا و عمامه بپوشد و دو زانو و مؤدّب دم در بنشيند! بعد از چند دقيقه‌اي از جا بلند شد و يک تعظيمي کرد. بعد از آن، رو کرد به اين‌ها که: «اي خاک بر سرها! اي بي‌ادب‌ها! اي بي‌تربيت‌ها! چرا بي‌ادبي کرديد؟ چرا تعظيم حضرت را نکرديد؟ چرا مؤدّب ننشستيد؟ اي بي‌تربيت‌ها!» حسابي به آن‌ها بد و بيراه گفت. همراهان كه ديدند ايشان دائم دارد بد و بيراه مي‌گويد، گفتند: «آقا! آخر مگر چه شده!؟» گفت: «خانه خراب‌ها! حضرت حجّت7 تشريف آوردند. نديديد که با من ده دقيقه صحبت مي‌کردند؟ نگاه کنيد؛ دارد مي‌رود. نگاه کنيد!» نگاه کردند. ديدند آقا دارند مي‌روند.

من، آن دامنه کوه و برّ بيابان را ديده‌ام. خود آن قلعه را من نرفته‌ام. آن باغ مُشرِف و بغل کوه است. برآمدگي‌هاي متعددي دارد. نگاه کردند ديدند حضرت از اين باغي که اين‌ها هستند، بيرون رفته‌اند و بالاي يکي از اين قله‌ها هستند. حضرت با کمال آرامي مي‌روند ولي به سرعت هر چه تمامتر! با کمال آرامي ولي به سرعت! قدم‌ها را آرام آرام بر مي‌دارد ولي اين قدم را که بر مي‌دارد و قدم دوم را مي‌گذارد، ايشان را سر آن قلّه مي‌بينند. آن قدم را که برمي‌دارد و مي‌گذارد، سر آن قلّه ديگر مي‌بينند. مانند اين است که اقلاً هفت يا هشت کيلومتر، بين دو قدم حضرت است. ولي به آرامي مي‌رود. حضرت را ديدند كه با چهار پنج قدم، ده قدم، از قلّه‌ها رد شد و ناپديد شد.

حالا خوب گوش بدهيد. آن وقت آن آيت الله گفت: «حضرت تشريف آوردند. اين دو تا خرما را به من دادند.» دو تا خرما هم در دستش بود. «دو تا خرما را به من دادند. يکي من خودم بخورم، چاق شوم و يکي هم بايد برود به خراسان براي فلاني، بايد به او بدهم». آشيخ محمدتقي نامي بود،[13] فوت كرد. بيشتر نمي‌خواهم معرّفي‌اش کنم.

همراهان آيت الله، خرما را ديدند. خرما كف دست ايشان بود. رطبِ فردِ اعلاي خوب! حضرت اگر کسي را دوست بدارد ...، آه، آه! اين جا من حرف‌ها دارم!

آن آيت الله يک دانه خرما را خورد و خوب هم شد. به کلي چاق هم شد و بعد هم آمد و مشغول تدريس و بساط و ... شد. يک دانه‌اش را هم فرستاد خراسان. آن کسي که اين خرما را به خراسان آورده بود تا به صاحبش که حضرت دستور داده بودند، برساند، او براي بنده اين قصّه را نقل کرد و از رفقاي مخصوص بنده هم بود. فهميديد؟ قصّه را از اين کتاب و آن کتاب نقل نمي‌کنم. قصّه را از يك آدم ناشناس و عامي نقل نمي‌کنم. آن واسطه، خودش از خواصّ آن شخص بوده و اهل سرّ هم بود و اهل حقيقت هم بود. خرما را به او دادند، آورد و به آن شخص داد.

آن شخص هم خورد و خدا به او فرزندي داده بود که اين فرزند بزرگ شد. در سنّ 17 و 18 سالگي، بين طلبه‌ها بود. معالم را پيش من خواند، لئالي حاج ملاهادي را پيش من خواند، منظومه را پيش من خواند، يک مقدار از رسايل را پيش من خواند، يك مقدار از تقريرات شيخ را، مباحث الفاظ و اصول را پيش من خواند و بعد هم جوان مرگ شد. سلمان بود، خدا مي‌داند! من غبطه مي‌خوردم به حال اين جوان که اين کيست؟ در اين سنّ، سلمان وقت است! البته مولودي که بر اثر خرماي حضرت بقيه الله7 به وجود بيايد، بايد هم اين چنين باشد. در زماني که واقعه مسجد گوهرشاد اتّفاق افتاد و بعد کشف حجاب شد، او جوان مرگ شد.

امام زمان7 تشريف مي‌آورد و در مجلس مي‌نشيند، با آن آقا صحبت مي‌کند، احوالش را مي‌پرسد، به او خرما مي‌دهد و مي‌رود، ولي افراد ديگر كه در اتاق بودند او را نمي‌بينند. احتمال بدهيد حضرت به مجلس شما هم بيايد، بنشيند ولي ايشان را نبينيد. شما نمي‌بينيد. ممكن است يکي ببيند، يکي نبيند.

يک چشم زدن غافل از آن شاه نباشيد

 

شايد که نگاهي کند آگاه نباشيد

خدايا! به ذات مقدّست قسمت مي‌دهيم، ديده ما را با حال شناسايي، به رُخ مبارک آن بزرگوار روشن بفرما.

امروز کشور دل، نور و ضياء ندارد

 

جايي که دوست نَبْوَد، آن‌جا صفا ندارد

***




گل بي رخ يار، خوش نباشد

 

بي باده، بهار خوش نباشد

خدا! اين مجلس‌ها بدون امام زمان7 مزّه ندارد. اين محفل‌ها بدون اين شمع شبستان، رونق ندارد. به ذات قدّوست به زودي آشکارش بفرما!

امروز کشور دل، نور و ضياء ندارد

 

جايي ‌که دوست نَبْوَد، آن‌جا صفا ندارد

خوشا به حال دل‌هايي كه متوجّه شدند!

دزدان به کشور دل، هر سو گرفته منزل

 

وان مير صدر محفل، در خانه جا ندارد

خيلي‌ها متّوجه شدند. مي‌خواهم همه دل‌ها برود. قافله ببنديد. من چاووشي‌تان مي‌شوم. من از زبان شما مي‌گويم:

اي شاه ماهرويان!

يابن العسكري! يا بقيّة‌الله! يا بقيّة‌الله! آقا جان! مولا جان!

اي شاه ماهرويان! وي قبله نکويان

 

در ياب عاجزي را، کو دست و پا ندارد

روضه علي اکبر7 خواندند. همان زمان من هم تصميم گرفتم كه درِ خانه اين آقازاده بروم. امام حسين7 او را خيلي دوست مي‌دارد. سيدالشهداء7، هزار و سيصد و سي سال است اين جوان را بغل خود گرفته است. سر او، بالاي دامن بابا است.

خدا شما را به کربلا برساند! قبر امام حسين7 شش گوشه است. مي‌دانيد چرا؟ دو گوشه‌اش، طرف بدن علي اکبر7 است. سرِ علي اکبر7 هنوز در دامن باباي است. امام حسين7 مي‌خواهد به زوّار بفماند، که من بچّه‌ام را اين قدر دوستش دارم كه نمي‌توانم از خودم جدايش کنم.

يك کلمه بگويم. من اين که مي‌گويم مقتل‌هاي صحيح مي‌گويم.

شاعري گر برده مضموني به کار
اسب خود را هشت ميخه نعل کن

 

گو روايت ديده‌ام اندر بحار
بهر هر ميخي حديثي جعل کن

این نیست؛ بلکه از متن مقاتل مي‌گويم. حضرت علي اکبر7 يک شجاعتي به خرج داد، که ارباب مقاتل قديمه مي‌نويسند: «حَتّى‏ ضَجَّ‏ النّاسُ‏ مِنْ‏ كَثْرَةِ مَنْ قُتِلَ مِنْهُمْ.»[14] شير بچّه، دلاور و دلير بود، شجاع و يَل بود. شمشيرهايش را حرام نمي‌کرد. شمشيرهايش را به جا مي‌زد. همين طوري که حمله مي‌کرد، نظر مي‌انداخت به گُردان، دبيران، افسران، بزرگان لشکر. او به اين افراد پايين نظامي اعتنا نداشت. سرگردها، سرهنگ‌ها، سرتيپ‌ها و اين‌ها را در نظر مي‌گرفت و هدف قرار مي‌داد. شمشيرها را به آن‌ها مصرف مي‌کرد. از بزرگان لشکر 120 نفر را کشت، 120 تا افسر کشت، که هر يکي از آن‌ها برابر با 500 يا 1000 نفر بودند. اين است که «حَتّى‏ ضَجَّ‏ النّاسُ‏ مِنْ‏ كَثْرَةِ مَنْ قُتِلَ مِنْهُمْ.» ضجّه در ميان لشکر افتاد. علّت ضجه اين بود كه هر يک افسري را که مي‌کشت، تمام آن‌هايي که در فرماندهي آن افسر بودند، فراري مي‌شدند و داد و فريادشان بلند مي‌شد. يک غوغايي در صحراي کربلا راه انداخته بود، عجيب‌ غريب! طبيعتاً لشکر، بغض عجيبي با او پيدا کرده بود. کينه عجيبي از اين آقازاده در دل داشتند ولي جرأت نمي‌کردند جلو بيايند! لشكر دشمن، افسرش كشته شده، منقلب شده، کينه پيدا کرده، ولي جرأت نمي‌کند جلو بيايد. اين حال، در عموم لشکر بود.

يک وقت هم، همين لشکر ديدند همين شير، همين دلاور، همين که لشکر را مثل طومار به هم پيچيده بود، دست‌هايش را گردن اسب انداخته است. سرش چاک خورده، فرقش دريده، خون ازش مي‌ريزد. سرش را بالاي قاچ زين گذارده است. امان، امان، امان! اسب، علي7 را بلند کرد، ميان لشکر بُرد. دور علي7 را همين‌ها گرفتند، واويلا! ‌

ها! خيلي به ناله آمدي! مخصوصاً از جوان‌ها انتظار دارم، بلند بلند بنالند. عبارت مقتل اين است:

«فَقَطَّعوه بسيوفهم‏ إرباً إرباً.»[15] دور علي اكبر7 را گرفتند. با شمشير‌، علي7 را قطعه قطعه...

دنباله‌اش دارد: «فَشَهِقَ شَهْقَةً و فارق الدنيا.»[16] علي7 يک ناله، از دل کشيد، از دنيا رفت. من بگويم، شما هم ناله بزنيد. يک وقت ناله‌اش بلند شد: «ابتاه، عليک مِنّی السلام، هذا جدّي رسول الله9، قدسقاني بکأسه الْأوْفي...»[17]

 

[1]. بقره: 1-3

[2]. الكافي، ج‏ 4، ص 184

[3]. كمال الدين و تمام النعمة، ج ‏1، ص 3

[4]. التوحيد (للصدوق)، ص 59

[5]. فيل: 1-5

[6]. بقره: 127

[7]. الخصال، ج‏ 2، ص 420 / بحارالأنوار، ج ‏71، ص 411

[8]. غاشيه: 21 و 22

[9]. ق: 45

[10]. اسراء: 45

[11]. يس: 9

[12]. وی میرزا سید علی حائری یزدی است.

[13]. مرحوم شیخ محمدتقی بافقی

[14]. بحارالأنوار، ج‏ 45، ص 43

[15]. بحارالأنوار، ج ‏45، ص 44

[16]. «وَ شَهَقَ‏ شَهْقَةً فَارَقَ الدُّنْيَا» بحارالأنوار، ج ‏45، ص 45 به نقل از مقاتل الطالبين، ص 85

[17]. بحارالأنوار، ج ‏45، ص 44