أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الْحَمْدُ لِلهِ رَبِ الْعالَمِينَ؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ المُنْتَظَرِ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الابِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.
(اللهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبَارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لَا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ يَكَادُ زَيْتُهَا يُضـِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُورٌ عَلَى نُورٍ يَهْدِي اللهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشَاءُ وَيَضْـرِبُ اللهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ وَ اللهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ)[1]
شرح و بسط اين آيه در حوصله يک مجلس و دو مجلس نميگنجد. چند شب وقت ميخواهد که من مفصّل و مبسوط ظاهر و باطن آيه و خصوصيات و نکات و اشاراتي که در اين آيه هست را بيان کنم. براي كوتاه شدن راه و رسيدن به مقصد خودم، اجمال مطلب را به عرضتان ميرسانم.
خدا نور آسمانها و زمين است. «نور» به چيزي ميگويند که خودش به خودي خود نمايان باشد و اشياء ديگر به آن نمايان شوند، مانند نور چراغ. نور اين چراغ را به خود اين نور ميبينيم و ساير اشياء را نيز به وسيله اين نور ميبينيم. اگر اين نور نباشد، نه شما صورت من را ميبينيد و نه من صورتِ ماه شما را. شما نه اين فرش را ميبينيد و نه اين ديوار را. نور که پيدا شد؛ نور چراغ، نور ماه، نور آفتاب، نور ستارگان و... در و ديوار و فرش و اثاثيه و صورتها و شکلها، همه به وسيله نور ديده ميشوند. پس نور آن حقيقتي است که خودش، خودش را بنماياند و اشياء ديگر هم به او نمايانده شوند.
خداي متعال اين چنين است. خودش ظاهر بالذّات است. چيز ديگري خدا را نمينماياند. بلکه خودش، خودش را مينماياند. «بِكَ عَرَفْتُكَ، وَ أَنْتَ دَلَلْتَنِي عَلَيْكَ وَ دَعَوْتَنِي إِلَيْكَ، وَ لَوْ لَا أَنْتَ لَمْ أَدْرِ مَا أَنْتَ»[2] و اشياء ديگر به خدا نمايان شدهاند. خدا ممکنات را آفريده و لباس هستي به آنها پوشانيده و آنها را نمايان کرده است. پس خدا نور آسمانها و زمين است. از آن جايي که بناي قرآن بر ظرف امثال است، يعني به مَثَل، حقايقي را ميفهماند، در اين جا هم براي نور خودش مَثَلي زده است.
وقتي بنا شود براي چيزي مَثَل بزنند به فردِ اعلاي آن مثل ميزنند. مثلاً ميگويند فلاني مثل ماه ميماند. چون ديگر از ماه زيباتر نداريم. ميخواهد زيبايي محبوبش را بنماياند، ميگويد: مثل ماه ميماند. فلان چيز مثل مِشک ميماند. وقتي ميخواهد بوي خوش چیزی را بنماياند به مِشک مثال ميزند؛ چون از مشک چيزي خوشبوتر نيست. شامه انسان را معطّر و ملتذّ ميکند.
خدا هم ميخواهد براي نور خودش مثال بزند، فرد اعلايي از انوار را که در اين عالم است براي نور خودش مثل آورده است. و آن فرد اعلايي که در اين آيه، مَثَل نور خدا شده، به حكم روايات وارده در ذيل اين آيه، بيبي فاطمه زهرا3 است. خداوند نور خودش را به يک مشکاتي مَثَل ميزند. (مشکاة) يعني «چراغدان.» يعني آنجايي که چراغ را در آن ميگذارند. (كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ) چراغداني که در آن چراغ باشد؛ که آن چراغ درون شيشه باشد. زمان سابق، برق به این صورت نبود كه باد آن را خاموش نكند. چراغهاي فتيلهاي و لالههاي شمعي بود که روشن ميکردند. در فصل تابستان که در اطاق نميشود نشست، بايد در فضا و صحن حياط بنشينند، و چراغ را بايد در فضای باز بگذارند. باد كه ميآيد چراغ را خاموش ميکند. براي حفاظت چراغ از خاموشي، يک شيشههاي استوانهاي شکل به نام «مَردَنگي» را بالاي چراغ ميگذاشتند. در خراسان ما و تهران، به آن «مردنگي» ميگفتند ولی در قزوين چه ميگفتند نميدانم! شيشههايي بزرگ و مدوّر و استوانهای شکل بود که روی چراغ میگذاشتند تا چراغ از باد محفوظ بماند. عرب آن را «زجاجة» میگوید. خدا هم در قرآن «زجاجة» فرموده است. «زجاجة» كه در اين آيه آمده است، يعنی همان شیشهای که مستحفظ و حافظ چراغ از خاموش شدن است. خدا نور خودش را به چراغدانی مَثَل میزند که در آن چراغدان، چراغ باشد و چراغ هم در شیشه باشد، و آن شیشه مثل ستاره درخشان بدرخشد.
در روايات است که مراد از «مشکاة» در اين جا، فاطمه زهرا7 است. مراد از چراغ، امام حسن و امام حسين8 هستند. چون دو چراغ گفته است: (كَمِشْكاةٍ فيها مِصْباحٌ، الْمِصْباحُ في زُجاجَةٍ) مراد از «مشکاة»، حضرت زهرا 3؛ و مراد از «مصباح»، حسنين8 و مراد از «زجاجة» خود حضرت زهرا3 است.[3]
چاره ندارم، بايد يک مقدار بگويم. ميخواهم زود رد شوم، امّا نميشود! اهل علم تشريف دارند. حيفم ميآيد که نگويم و رد شوم. علما! فضلا! دانشمندان! حالا كه در بحث حضرت صديقه3 هستیم، غنيمت بشماريد. ان شاءالله از فردا چهار پنج شب، راجع به امام زمان7 صحبت خواهم کرد. ولي همين نکتهها را غنيمت بشمريد که کمتر به عرض مبارکتان ميرسد. اين نکته خيلي برّنده است. ميفرمايد: (الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ) اين شيشه مثل ستاره درخشان است، نه چراغ! نميگويد چراغ مثل ستاره درخشان است، نميگويد: «المصباح کأنه کوکب دري» بلکه ميگويد: (الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ) اين شيشه مثل ستاره درخشان ميدرخشد. اين جا چند نکته است:
به موجب روايات، «مشکاة» و «زجاجة»، حضرت زهرا3 است. چراغدان و مردنگي حضرت زهرا3 است. چراغ، حسنين8 هستند و بچّههاي حسنين:؛ (نُورٌ عَلَى نُورٍ)؛ میفرمایند: «امامٌ بعدَ امام.»
اولاً حضرت زهرا3 جاي چراغ شد و کانون نور ولايت حضرت زهرا3 است. نور ولايت يازده امام:، روي پايه حضرت زهرا3 قرار گرفته است. آن که چراغ روي آن مستقر شده، چراغدان است. چراغدان، عمود و رکن و پايهاي است که چراغ را نگه داشته است. اگر او نباشد چراغ، قائم و برپا و برجا نيست. نکته بُرّنده را درست دقت كنيد! پس چراغ ولايت و نور امامت يازده امام: بر حضرت زهرا3 قائم است. به يک معني، او قيّوم است، او نگهدار است، او اينها را سرپا نگه داشته است؛ چون مشکاة اوست. اين يک نکته.
نکته دیگر آن که زجاجه و مردنگی، چراغ را از این که توسط باد خاموش شود حفظ میکند. حضرت زهرا3 زجاجه شده، حسنین8 و نُه امام دیگر: -اين يازده امام:- در حفظ حضرت زهرا3 هستند؛ این نکته دوم.
يا صاحبالزمان! تو اجازه بده من بگویم اين نکته سوم را؛ چون خيلي بُرّنده است. از حضرت زهرا7 كمتر گفتهاند. حضرت زهرا7 را به عنوان يک زنی که چادرش وصله داشت، نان جو میخورد و جو دستاس میکرد، به شما معرفی کردهاند؛ امّا این مقاماتی که مغز را تکان میدهد کم به گوش شما رسیده است؛ لذا من هم جرأت نمیکنم يک مرتبه بیان کنم. اندک اندک میگویم و هر چه میگویم از قرآن و روایات است. این را بدانید از روي بخار معده حرف نميزنم و نمیبافم. بافتنی هم بلدم که شما را گیج کنم. امّا نه سر دارد و نه در دارد و نه ته دارد. متن آیات و روایات را میگویم. علما تشریف دارند، مراجعه ميکنند؛ اگر غیر از این بود علنی بفرمایید که من خلاف گفتهام.
به حکم روایات «مشکاة» حضرت زهرا3 است. به حکم روایات «زجاجه» حضرت زهرا3 است. پس چراغ روی مشکاة است. مشکاة، نگهدار و قیّوم چراغ است. تکیه چراغ به چراغدان و جاچراغی است؛ اگر او نباشد چراغ وارونه است. تکیه يازده امام: به فاطمه زهرا3 است. زجاجه و مردنگی، مستحفظ و حافظ چراغ از خاموش شدن است. مردنگي را میگذارند برای این که باد تأثیر نکند و چراغ را خاموش نکند. حضرت زهرا3 آن مردنگی و زجاجه است که حافظ نور ولایت يازده امام:، «بلکه» دوازده امام: است. فرصت ندارم؛ و الاّ دو شب وقت میخواهد که این «بلکه» را برای شما توضیح بدهم. سیّدها! نترسید. پدرتان، امیرالمؤمنین7 به این حرفها راضی است. مادرتان فاطمه3 پدرتان علی7 را نگهداری میکرد. اگر حضرت زهرا3 نبود، شیخین و اطرافیان شیخین و آن ظاهرالصلاحهاي سالوس، علی7 را از بین برده بودند. فقط حضرت زهرا3 بود که ولایت علیبن ابیطالب7 را نگهداری کرد. اگر او قدم به میدان نمیگذاشت و در مسجد نمیآمد، و ريش آن شيخ را نميگرفت و او را رسوا نمیکرد و دزدي او را بر مردم ثابت نمینمود، علیبن ابیطالب7 را بُرده بودند و محو کرده بودند. او بود که آمد و گفت: «يَا ابْنَ أَبِي قُحَافَةَ! أَ فِي كِتَابِ اللهِ أَنْ تَرِثَ أَبَاكَ وَ لَا أَرِثَ أَبِي؟!»[4] او بود که فریاد زد: «إِيهاً بَنِي قَيْلَةَ! أَ أُهْضِمَ تُرَاثُ أَبِي وَ أَنْتُمْ بِمَرْأًى مِنِّي وَ مَسْمَعٍ؟»[5] او بود که دزدي شيخ بالاي منبر را بر مردم ثابت کرد.
لذا علیبن ابیطالب7 در وقتی که حضرت زهرا3 از مسجد برگشت، به حضرت زهرا3 فرمود که: «یا بَقِیَّةَ النُّبُوَّة»[6] نگفت «يا بَقِيَّةَ النَّبِی»؛ خوب دقّت کنید علما! نگفت «یا بَقِيَّةَ النَّبِی»، گفت: «یا بَقِیَّةَ النُّبُوَّة»؛ حضرت زهرا3، دنباله پیغمبری است.
پس فاطمه3، نور ولایت و امامت علی7 را هم حفظ کرد. اگر فاطمه3 نبود این تندباد سموم که از آن جنوب شيخين و طيران شيخين وزید اين لوطيها ولایت علی7 را از بین برده بود. همان سالوسهاي ريشپهن ناخنحنايي تسبيح به دست، همان لوطيهايی كه خنجرشان در ريششان است و هفتتير آنها، تسبيحشان است و چاقوي ضامندار آنها در ريششان است كه لوطي واقعي همينها هستند. چهل نفر ریختند و او را سر برهنه، ریسمان به گردنش انداختند؛ در بازار و در میان مردم دارند میبرند، ولی هيچ كس، هيچ چیز نمیگوید. ببينيد عليبن ابيطالب7 را چگونه منعكس كرده بودند! چه تابلویی از علی7 در اذهان کشیده بودند که هیچ کس، هيچ چیز نمیگفت! هیچ کس!
اگر الآن پليس، عمامه بچّه طلبهاي را به گردنش بيندازد و بکشد و به طرف کلانتري ببرد، همهي شما غوغا راه مياندازيد. ميگوييد اگر مقصّر است او را ببريد، امّا چرا عمامه را به گردنش مياندازيد؟ او اهل علم است! «روح علم دنيا» را با سر برهنه، ريسمان به گردنش انداختهاند؛ چهل نفر او را ميکشند، هُل ميدهند، هيچ کس هيچ چيز نميگويد! چه نقشي بازي كرده بودند؟ علي7 را به چه صورت در اذهان ترسيم کرده بودند؟ همه ميگفتند: حقِّ اوست! او را ببرند! جوان است! برو ديگر! چرا اختلاف مياندازي؟ رياست ميخواهي بعد به تو ميدهند. پول هم که به تو ميدهند. چرا اختلاف مياندازي؟ برو دیگر!
چنان شيخين و پيروان شيخين نقشه بازي کرده بودند که عليبن ابيطالب7 را به عنوان يك نفر مخالف دين و اسلام و قرآن قلمداد کرده بودند و خودشان را زاهدترين و دلسوزترين مردم براي قرآن نشان داده بودند. در اين موقعيت چه کسي کمر علي7 را گرفت و راست کرد؟ فاطمه زهرا3! فاطمه زهرا3!
ايشان روز جمعه به مسجد آمد و آن خطابهي عجيب را القا کرد. وِلوِلهاي به پا شد. فردي که بالاي منبر بود ديد عجب در زاويهي حادّه گير کرده است! مدام ميگفت: بيبي! شما بزرگ هستيد! بيبي! شما محترمه هستيد! جانم من به قربان شما! بچّههاي من قربان بچّههاي شما! داد نكشيد! آرام باشيد! هر چه بفرماييد اطاعت ميكنم! شروع به حقّهبازيها و سالوسگريها کرد كه بلكه بتوانند بيبي را خاموش کنند و مطلب را درز بگيرند. حضرت توجّه نکرد تا به دنيا فهماند که اينها متقلّب هستند. تا به دنيا فهماند كه اينها دزد هستند. تا به دنيا فهماند كه اينها منافق هستند. خوب اينها را روشن کرد.
پس آن مردنگي که نور امامت و ولايت علي7 را هم حفظ کرد، حضرت زهرا3 بود. نور يازده امام ديگر: را هم زهرا3 حفظ کرد. چراغدان، حضرت زهرا3 است؛ چراغ، ائمه: هستند؛ مردنگي و حافظ چراغ، حضرت زهرا3 است. عجيبتر، آن نكته بُران كه مغز را دو نيم ميكند اين است که خدا در قرآن ميگويد: (الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ) مردنگي مثل ستاره است، نه چراغ مثل ستاره! نميگويد: چراغ مثل ستاره است. اين نکته عجيبي است!
يك گوشهاي از آن نکته را ميگويم. آن نكته اين است كه حضرت زهرا3 از جنبه روحانيت «أبوالائمة الأحد عشر» است، نه امّالائمه! همان سمتي را که علي7 براي ائمه: دارد که از علي7 به ائمّه:، علم رسيده است. نور واقعي، «نور علم» است و از جهتي «نور ولايت» است. اين نور واقعي حقيقي که مَثَل نور خدا شده است، از حضرت اميرالمؤمنین7 به امام حسن7 رسيده و از پيغمبر9 به اميرالمؤمنين7 رسيده است. به پيغمبر9 هم خدا داده است. معلّم پيغمبر9، خداست. معلّم علي7، پيغمبر9 است.
اين درويش بازيها را در آب بريزيد. من از هر درويشي درويشتر هستم! از هر قلندري، از هر ملنگي، ملنگتر هستم! اگر برسد به (؟) صوفيه و بخواهم الآن ذکر و وِردِ علوي بگيرم، الآن مسجد را متزلزل ميکنم. وليکن بايد به ترتيب حرف زد و رفت. درويش بازيها را کنار بيندازيد! علي7 را بالاتر از پيغمبر9 ندانيد. علي7 را در رتبهي پيغمبر9 نياوريد! علي7 شاگرد پيغمبر9 است. جان و روح من فداي خاک زير سُمّ اسب قنبر علي7! خوب است؟! ديگر از اين بالاتر ميشود؟ روح من نثار خاک زير پاي اسب قنبر علي7! و افتخار هم ميکنم به اين امر! ولي با همهي اين مقدّمهها، علي7 همدوش پيغمبر9 نيست. علي7 شاگرد پيغمبر9 است. پیغمبر9 فرمودند: «أَنَا أَدِيبُ اللهِ وَ عَلِيٌ أَدِيبِي.»[7] علي7 نه تنها بالاتر از پيغمبر9 که نيست، همدوش پيغمبر9 هم نيست! آن وقت پيغمبر9 و علي7 هر دو نسبت به خدا صفر هستند؛ صفر! هيچاند. هر چه هستند، بالله هستند. علي7 را تا مقام خدایی بالا نبريد.
در يک جلسهاي بوديم. حلقه ذکري بود. فقرا بودند. يک ترجيعبندي را ميخواندند و در بند آخرش که همه دَم ميگرفتند، اين شعر بود:
در مذهب صوفيان آگاه |
الله علي است، علي است الله |
بنده همان جا شعر را تغيير دادم و گفتم:
در مذهب صوفيان گمراه |
الله علي است، علي است الله |
نه خدا علي7 است و نه علي7 خداست. نه خدا اين قدر پست است که در رتبهي علي7 باشد، نه علي7 آن قدر بلند است که در رتبهي الله باشد. علي7 بندهي خداست و خدا، خالق علي7 است و علي7 نسبت به خدا صفر است نسبت به رقم. به هر جهت علوم پيغمبر9، همه از خداست. علوم علي7 از پيغمبر9 است. علي7 از خودش هيچ ندارد. خودش ميگويد: «وَ لَقَدْ كُنْتُ أَتَّبِعُهُ اتِّبَاعَ الْفَصِيلِ أَثَرَ أُمِّهِ.»[8] علوم امام حسن و امام حسين8 از علي7 است. پس علي7 والد حسنين8 است از جنبهي روحاني؛ چون علم از علي7 به اينها رسيده است. لذا علي7 «أبوالأئمه» است. عين اين مطلب در فاطمهي زهرا3 است.
يک حديث بگويم. اين حديث در اصول کافي است. علامه مجلسي; هم در بحارالأنوار نقل فرموده است.[9] ابوبصير يکي از اصحاب امام صادق7 است. چشمهايش نابيناست. به او ابوبصير ميگويند. از آنجا که مار گزيده را «سليم» ميگويند، تفألاً اين را هم ابوبصير ميگويند.
ابوبصير روزي خدمت امام صادق7 آمد. عرض کرد: «يابن رسول الله! سؤالي دارم. این جا خلوت است كه از شما بپرسم؟» چون غالباً اين سهگوشهاي چموش دُمدار، جاسوسهاي دستگاه حکومتي در خانهي امام7 بودند. براي جاسوسی و کارآگاهي میآمدند تا مبادا يك حرفي يا يك کاري از اينجا بر ضدّ حکومت وقت بروز کند. ابوبصير عرض کرد: «يک مطلبي است ميخواهم سؤال کنم، اجازه ميدهيد؟ موقعيت اقتضا ميکند؟» يك پردهاي بين خانه امام صادق7 و خانهي کناری آويخته بود. حضرت پرده را بلند کردند که ببينند در آن خانه، مخالفي از اين جاسوسها هست يا نيست! ديدند کسي نيست. فرمودند: «بگو. مانعي ندارد.» عرضه داشت: «براي ما حديث کردهاند که جدّتان پيغمبر9 به علي7 تعليم کرد و براي او يک در از علم را گشود که از آن در، هزار درِ علم باز ميشود. اين درست است؟» حالا اين نمونه هم دارد كه چطور ميشود از يک مطلب علمي، هزار مطلب ديگر سرچشمه بگيرد. ديگر فرصت نيست توضيح بدهم.
حضرت فرمودند: «جدّم پيغمبر9 هزار باب از علم را به روي جدّم عليبن ابيطالب7 گشود كه از هر بابي، هزار در ديگر باز ميشود.» يعني يک ميليون ابواب علم را جدم پيغمبر9 به جدم عليبن ابيطالب7 القا کرد و همان علوم در نزد ما هم هست. چون هر چه را که علي7 ميدانست به بچههايش هم گفت.
ابوبصير به حال تعجّب گفت: «هَذَا وَ اللهِ الْعِلْمُ» علم اين است. علم اين است! يک ميليون قانون کليِ علمي، در نفس آدم القا شود! شما ده شب اين جا ميآييد خسته ميشويد. گوشتان و فکرتان و بدنتان، هم خسته ميشود. بالاخره آيا من يك چندرغاز مطلبي بگويم يا نگويم! شما ياد بگيريد يا ياد نگيريد! اينها که علم نشد! علم آن است که يک مرتبه بر فکر انسان، يک ميليون قانون علمي ريخته شود. انشاءالله امام زمان7 بيايند نمونهي اينها واقع خواهد شد. در شبهايي كه در مورد امام زمان7 صحبت ميكنم، اشاره خواهم كرد، ان شاء الله.
ابوبصير گفت: «هَذَا وَ اللهِ الْعِلْمُ» علم همين است. حضرت صادق7 يک تأملي کردند و سرشان را به طرف زمين کردند و بعد فرمودند: «إِنَّهُ لَعِلْمٌ وَ مَا هُوَ بِذَاكَ» اين علم است امّا نه آن علمي که اسباب شگفتي و حيرت و تعجّب شود که قسم بخوري و بگويي: به خدا قسم، علم همين است. نه! «إِنَّ عِنْدَنَا الْجَامِعَةَ وَ مَا يُدْرِيهِمْ مَا الْجَامِعَةُ.»
افسوس!
نيزهبازي اندرين کوههاي تنگ |
نيزه بازان را بسي آرد به ننگ |
فرصت کم است و اينجا، مطلب موج ميزند. امامشناسي نوع ما هم کم است. ائمّه ما: از اين حرفهايي که خيال ميکنيد، نيستند. آنها بچّههاي فاطمه3 هستند. يک مقاماتي ويژهاي دارند. «وَ مَقَامَاتِكَ الَّتِي لَا تَعْطِيلَ لَهَا»[10] آن بزرگواران، محلّ قيام و محلّ طلوع و معدن وحي و خزينهي علم خدايند. آنها چيزهاي عجيبي هستند!
حضرت صادق7 فرمود: «إِنَّ عِنْدَنَا الْجَامِعَةَ.» «جامعه» نزد ما خانواده است. «وَ مَا يُدْرِيهِمْ مَا الْجَامِعَةُ» مردم نميفهمند «جامعه» چيست! ابوبصير سؤال کرد: «مَا الْجَامِعَةُ؟» جامعه چيست آقا؟ قربانتان بروم شما يک ميليون علم گفتيد، آن وقت ميفرمائید چيزي نيست، حال جامعه چيست؟
«جامعه» يک صحيفهاي است به طول هفتاد ذراع. يک طوماري است به طول هفتاد ذراع به ذراع پيغمبر9 و در آن «جامعه» پيغمبر9 گفته و علي7 نوشته است. در اين «جامعه» و صحيفهاي که طول آن هفتاد ذراع یعنی حدود چهل ذرع ما ميشود، اميرالمؤمنين7 نويسنده بوده و پيغمبر9 گوينده بوده است. «كُلُّ حَلَالٍ وَ حَرَامٍ» هر حلال و حرامي و «كُلُّ شَيْءٍ يَحْتَاجُ النَّاسُ إِلَيْهِ» هر چه مردم به آن نيازمند هستند، همه در اين جامعه نوشته شده است. بعد فرمودند: «حَتَّى الْأَرْشُ فِي الْخَدْشِ» حتي جريمهي خراش پشت دست هم در آنجا نوشته شده است. بعد حضرت بدن من را گرفتند و فشاري دادند و فرمودند: «حتّي جريمه اين هم در آن جا نوشته شده است.» اين چه کتابي است؟ اين چه صحيفهاي است؟ عجيب است!
ابوبصير گفت: «هَذَا وَ اللهِ الْعِلْمُ» به خدا قسم، علم اين است که در يک دفترچهي کوچک و در يک طومار چهل ذرعي، تمام احکام نوشته شده باشد و تمام نيازمنديهاي بشر إلي يوم المحشر در آن مندرج و مندمج باشد. علم همين است!
حضرت صادق7 يک تأمّلي کردند و فرمودند: «إِنَّهُ لَعِلْمٌ وَ لَيْسَ بِذَاكَ» بلي اين علم است ولي نه آن علمي که تو را گيج کند و به شگفتي بياورد! «إِنَّ عِنْدَنَا الْجَفْرَ وَ مَا يُدْرِيهِمْ مَا الْجَفْرُ» در نزد ما خانواده، جفر است. توجّه کنيد! چند دستگاه علمي وجود دارد. يک دستگاه، علمهاي وراثتي است که از علي7 و پيغمبر9 رسيده است، يک دستگاه هم علم «جامعه» است که از علي7 و پيغمبر9، رسيده است و دستگاه سومي هست که فرمودند: «إِنَّ عِنْدَنَا الْجَفْرَ وَ مَا يُدْرِيهِمْ مَا الْجَفْرُ» پيش ما «جفر» است و مردم نميفهمند «جفر» چيست. ابوبصير عرض کرد: «ما الجفر؟» جفر چيست قربانت بروم!؟ حضرت فرمودند: اين يک تکّه پوستي است که در آن تکّه پوست، تمام علوم انبياء و علوم اوصياي انبياء و علوم علماي بنياسرائيل، همه در آن جمع است.
حالا اين چه طور ميشود؟ قبلاً گفتم براي هر يك از موضوعات حرف دارم. هر كدام از آنها يك موجي است. اگر بخواهم آن موج را باز کنم يک منبر طول ميکشد.
عليبن ابيطالب7 نمونه اين را در جفر قمري که يکي از مکتوبات اوست دارد. علي7 دو جفر به يادگار گذاشته است: يکي «شمسي» و ديگري «قمري.» چهار حرف را علي7 فرموده است. اين چهار حرف را تکان داده در بيست و هشت حرف ابجد و يک کتاب پر کرده که بيست و هشت جزء است. هر جزئش، بيست و هشت صفحه است. هر صفحهاش، بيست و هشت سطر است. هر سطرش، بيست و هشت خانه است. هر خانهاش، چهار حرف است. چهار حرف خانه اوّل، چهار «الف» است و چهار حرف خانه آخر، چهار «غ» است. تمام اين خانهها تکرار ندارد. هيچ دو تا خانهاش مثل هم نيست. آن وقت يک قواعدي اين جا هست که اگر مفتاح و کليد يکي از آن قواعد در دست باشد، ميلياردها مطلب از اين کتاب ميتوان بيرون کشيد. من در يکي از شهرستانها برخورد کردم به يک کسي که برادر او، يکي از مفاتيحِ يکي از اين قواعد را در دست داشت. او در شصت سال قبل از لفظ «محمّد»، از اين چهار حرف، هفتاد سطر استخراج کرده بود و سلطنت شاه گذشته را به شعر و به نثر و بعضي جريانات ديگر را از يک خانه «م ح م د» استخراج کرده بود. چون مفتاح يکي از قواعد در دست او بود.
حالا ديگر اين حرفهايي است که بالاي منبر جاي آن نيست بگويم! جوانهاي متجدّد منوّرالفكر كه فكرشان را نوره كشیدهاند و از همه حقايق قديمه صاف كردهاند، ممكن است استعجاب بفرمايند که اين آشيخ چه ميگويد؟ آشيخ دارد ياوه ميگويد! نه، ياوه نيست پسرکم! يک چيزي هست که بزرگ بزرگهاي شما، به گوششان هم نخورده است.
آن فرد يك مفتاحي از يكي از قواعد جفر شمسي عليبن ابيطالب7 را داشت. از يك خانه «م ح م د» آن، يک طومار هفتاد سطري را استخراج كرده بود كه شعر عربي داشت، شعر فارسي داشت، نثر عربي داشت و حقايقي از جمله سلطنت شاهِ گذشته را استخراج کرده بود.
رفقا! جوانها! محصلّين! همانطور که شما عدد مجهول را از عدد معلوم استخراج ميکنيد و يک x را ميگيريد، بعد آن را استخراج ميکنيد و اسم آن را جبر گذاشتهايد، همين طور ميشود حرف مجهول را از حرف معلوم استخراج کرد. يک اشارهاي کردم. همان طور كه شما عدد مجهول را از يك عدد فرضي معلوم بيرون مي كشيد، حرف مجهول را از حرف معلوم بيرون ميكشند. اسم آن «جبر» است و اسم اين «جفر» است.
فرمود: «إِنَّ عِنْدَنَا الْجَفْرَ» در نزد ما خانواده، جفر است. «جفر» چيست قربانت بروم!؟ فرمود: «يک پوستي است که در آن پوست، علوم تمام انبياء -يک صد و بيست و چهار هزار پيغمبر- و علوم اوصياي انبياء -حداقل صد و بيست و چهار هزار وصي پيغمبر- و علوم علماي بنياسرائيل، همه در آن جمع مندرج است و آن پيش ماست.»
ابوبصير گفت: « إِنَّ هَذَا هُوَ الْعِلْمُ» به خدا قسم، علم همين است! حضرت صادق7 يک تأمّلي کردند و فرمودند: «إِنَّهُ لَعِلْمٌ وَ لَيْسَ بِذَاكَ» بلي اين علم است ولي باز هم، نه آن علمي که تو را به شگفتي درآورد!
اين جاست که ديگر ابوبصير دارد ديوانه ميشود. حضرت پرده پرده بالا ميبرند، و چيزهاي عجيبي ميگويند. باز حضرت ميگويند: اينها کوچک است! علم بزرگتر از اينهاست.
به مقصد رسيدم. فرمودند: «إِنَّ عِنْدَنَا لَمُصْحَفَ فَاطِمَةَ3 وَ مَا يُدْرِيهِمْ مَا مُصْحَفُ فَاطِمَةَ3» اين سه علمي که گفتيم علم است، مُلايي است. ما هم نحو بلديم و هم صرف بلديم و هم معاني بيان بلديم و هم بديع بلديم و هم منطق بلديم و هم فقه بلديم و هم اصول بلديم و هم کلام ميدانيم و هم فلسفه ميدانيم؛ همه اينها را ميدانيم. يک شعبه ديگري داريم كه بالاتر از اينهاست. فرمود: اين علم است ولي نه آن علمي که تو را حيران کند. «إِنَّهُ لَعِلْمٌ وَ لَيْسَ بِذَاكَ.» سپس فرمود: «إِنَّ عِنْدَنَا لَمُصْحَفَ فَاطِمَةَ3 وَ مَا يُدْرِيهِمْ مَا مُصْحَفُ فَاطِمَةَ3» در نزد ما، کتابچه مادرمان فاطمه زهرا3 است. مردم چه ميدانند آن صحیفه و کتابچه چيست؟
ابوبصير اينجا ديگر در مقابل حضرت زهرا3 زانو ميزند. همه زانو بزنيم! آقا قربانت بروم! «صحيفه فاطمه3» چيست؟ اين، عبارتِ روايت است. علما! فضلا! محدّثين! آقايان وعّاظ! گويندگان! برويد روايت را نگاه کنيد و عين عبارتش را ضبط كنيد. اين روايات را تحويل مردم بدهيد تا يك قدري افق فكريشان بالا بيايد و زهراشناس شوند.
حضرت فرمودند: «مُصْحَفٌ فِيهِ مِثْلُ قُرْآنِكُمْ هَذَا ثَلَاثَ مَرَّاتٍ وَ اللهِ مَا فِيهِ مِنْ قُرْآنِكُمْ حَرْفٌ وَاحِدٌ» اين عين عبارت است. «ثَلَاثَ مَرَّاتٍ» يا مقول قول ابوبصير است يا مقول قول امام صادق7. اگر مقول قول ابوبصير باشد، معناي عبارت اين طور ميشود که سه مرتبه حضرت صادق7 فرمودند: اين صحيفه مادرم فاطمه3، برابر قرآن شماست و برابر قرآن شما مطلب دارد، و هيچ يک از مطالبي که در قرآن است در آنجا نيست و مطالب ديگري است. اگر «ثَلَاثَ مَرَّاتٍ» مقول قول خود امام صادق7 باشد، معناي عبارت اين ميشود که در صحيفه فاطمه3 سه برابر اين قرآن حرف است و يکي از مطالب ظاهر قرآن آنجا نيست. ابابصير به بُهت افتاد.
تا همين جاي روايت بس است. روايت دنباله دارد. ديگر نميخواهم دنبالهاش را بخوانم. شرح و بسط زيادي دارد.
من از اين حديث این نتيجه را گرفتم که اين خانم، علاوه بر آن دستگاه علمي که پدرشان پيغمبر9 و شوهرشان علي7 داشتهاند، خودشان يک دستگاه علمی مستقل دارد.
همان طور که خداوند متعال به وسیله مَلَک بر پیغمبر9 حرفها را به عنوان وحی قرآنی میفرستاد، و به غیر وحی قرآنی، احادیث قُدسیّه را میفرستاد و علیبن ابیطالب7 در شرکت سهامی پیغمبر9 بود و آنها را از پیغمبر9 میگرفت، همان طور هم خدا بر حضرت زهرا3 مَلَک فرستاد و برای حضرت زهرا3 يک کتابی برابر قرآن -به حكمِ فرموده امام صادق7- درست کرد. البتّه فاطمه زهرا3 پیغمبر نیست و امام هم نیست. چون منصب نبوّت و رسالت و امامت، روی حکمتهایی به زن داده نمیشود. ولی در عین این که ایشان پیغمبر و امام نیستند، يک دستگاه دارند که هیچ چیز کم ندارد.
بعد از پیغمبر9، حُزن حضرت زهرا3 زیاد شد. خیلی غمناک بود، به در و دیوار نگاه میکرد، گريه ميكرد. به حسنين8 نگاه ميكرد، گريه ميكرد. چشمش به پيراهن پيغمبر9 ميافتاد، گريه ميكرد. چشمش به قبر پيغمبر9 ميافتاد، گريه ميكرد. چشمش به مسجد و منبر و محراب ميافتاد، گريه ميكرد. يک انقلاب عجیبی داشت. خدای متعال برای تسکین خاطر این خاتون و برای این که این مخدّره، آرامش پیدا کند، مَلَکی را مأمور کرده بود خدمت ایشان برود. در بعضی روایات هم نقل شده اسم آن ملک، «جبرئیل» بود. حالا همین جبرئیل بوده یا جبرئیل دیگری؟ ظاهراً جبرئیل دیگری نداریم. بنا بر این روایات، باید همین جبرئیل باشد. این ملک میآمد و با حضرت زهرا3 حدیث میگفت. لذا حضرت زهرا3 «مُحدَّثه» شدند. ایشان نبی نیست، رسول نیست، ولی «محدَّثه» است.
صحبتهای ملائکه خیلی دلرباست. من این جا باز يک موج مطلب دارم. خدا به حقّ پیغمبر9 آن روزنه وجود شما را به ملکوت باز کند. چون شما و بنده همگی مشبکّیم و سوراخ سوراخیم. میلیونها روزنه داریم. تنها همین سوراخهای ظاهری نیست. يک روزنههای اندرونی داریم که آنها را نمیدانید. يک روزنهای به عالم جنّ داریم. يک روزنه به عالم ملائکه داریم. يک روزنه به عالم ارواح داریم. خلاصه روزنههای زیادی داریم که آن روزنهها الآن بسته است. اگر باز شود با ملائکه ارتباط پیدا میکنید آنوقت میفهمید چه خبر است؟ ملائکه آنقدر جذّاب، بانمک و دلربا هستند که اگر کسی با آنها تماس گرفت، دلش نمیخواهد ابدالآباد از آنها جدا شود؛ مخصوصاً ملائکهای که به عنوان لطف و رحمت، مُجالس و مُعاشر میشوند.
یکی از آن ملکها آمد و بنا کرد صحبت کردن. دل بیبی يک قدری آرام شد. فردا به امیرالمؤمنین7 گفتند: يا ابالحسن! يک ملکی است که میآید و با من صحبت میکند؛ مصاحبتهای شیرین و دلربا و نمکین.
این را بدانید که دو نفر هستند که هر چه به آنها بیشتر بدهید، تشنهتر میشوند. «مَنْهُومَانِ لَا يَشْبَعَانِ» دو تا گرسنه هستند که هر چه بیشتر به آنها بخورانی گرسنهتر میشوند: يکی گرسنه علم و يکی گرسنه اسکناس. «طَالِبُ دُنْيَا وَ طَالِبُ عِلْمٍ.»[11]
خانه خراب، میلیاردر شده ولی باز هم حرص دارد. حرصش زیاد میشود. يک حاجی از پیرمردهای تجّار در خراسان بود، به ما هم بدبختانه ارادت پیدا کرده بود. ارادت خشک و خالی! گاهی به خانه او میرفتیم، زن و بچّهاش به ما احترام میکردند. او میلیونر بود و چشمهایش دیگر از کار افتاده بود. يک عینک کثیفی به چشمهای کورکوریاش میزد و تا ساعت چهار از شب گذشته با قلم روی دستک کهنه قدیمیاش، هی قلم میزد. میگفتیم: عمو! آفتابِ لب دیوار هستي! پایت لب گور است! بینیات را بگیرند جانت در میرود. آخر بس است! تا کی!؟ به قدر هفتاد پُشتت هم که داری! میگفت: انسان تا در دنیاست، باید کسب و کار کند! آدم بیکاره خوب نیست!
یکی هم منهوم علم است. طالب علم هرچه ملاّتر شود، گرسنهتر میشود. علی7 اقیانوس علم است. علی7 دریای موّاج علم است. علی7 طمطامِ یمِّ واحدیّت علم و قدرت خداست. او برای علم تشنهتر است. همین که شنید ملکی دارد برای خانمش يک چیزهایی میگوید که سابقه ندارد، فوری فرمود: «خانم! فردا تا آمد، من را خبر کن.» فردا ملک که آمد، بیبی صدا زدند: «يا اباالحسن! ملک آمد.» علی7 قلم و دوات را برداشت و آمد. ملک برای بیبی سخن میگفت. علی7 میشنید و کاتب بیبی شد. شروع کرد به نوشتن. او میگفت و این مینوشت. زهرا3 گوش میداد و علی7 مینوشت.
قربان آن خانمی بروم که کاتبی چون علی7 دارد. قربان آن خانمی بروم که بعد از مرگ پیغمبر9، کتاب آسمانیِ غیر وحی، ولی آسمانی دارد. قربان آن خانمی بروم که يک دستگاه علم، قائم به خودش، بدون انتساب به پدر و شوهرش دارد. فهميديد چه گفتم؟ اهل علم، نكات را دريافتند!
او ميگفت و اين مينوشت. کاتبِ مُنزَلات بر فاطمه3، علي7 است. مُنزَل بر فاطمه3 صحیفه و کتابی است که هيچ ربطي به پيغمبر9 ندارد. مُنزلات آن هم از سنخ منزلات قرآن که احکام و مواعظ و تاريخ باشد، نيست. هر پادشاهي که در آینده تا روز قیامت به سلطنت برسد، آنجا نوشته شده است.
امام صادق7 يک روز فرمودند: «سنهي صد و بيست و هشت، زنديقها ظاهر ميشوند؛ انقلاب راه مياندازند؛ محور حکومت را تغيير ميدهند.» آنوقت فرمودند: «ميدانيد از کجا ميگويم؟» گفتند: «نه!» فرمودند: «از صحيفهي مادرم فاطمه7»
در جای دیگر امام صادق7 فرمودند: «اولاد عمويم امام حسن7 به سلطنت نميرسند... ميدانيد از کجا اين را ميگويم؟» گفتند: نه. فرمودند: «از صحيفهي مادرم فاطمه3» «وَ إِنَّ عِنْدَنَا لَمُصْحَفَ فَاطِمَةَ.»
پس معلوم شد اين خانم يک دستگاه مستقلّ علمي است. او هم در علم، ابو الائمه است. حالا قدرت و ولايت ایشان بماند پيشكشتان. اگر يک وقتي ما و شما با هم برخورد کردیم، ابوالائمه بودن در ولايت و قدرت را هم خواهم گفت.
خدايا به حقّ فاطمهي زهرا3، ما را دوستدارِ اولاد فاطمه زهرا3 بفرما.
مردم! من هيچ نظري ندارم. سيّدها اينجا به من رشوه ندادهاند. نه آنها اهل رشوهاند و نه من رشوه بگير هستم. چهار روز ديگر هم من از خدمت شما مرخّص ميشوم و ممکن است ديگر هيچ وقت همديگر را نبينيم. والله، به فاطمهي زهرا3 از نظر خيرخواهي به شما ميگويم. ميخواهيد ابواب برکت بر شما باز شود؟ ميخواهيد خداوند متعال زندگي شما را مرفّه کند؟ لذيذ كند؟ ميخواهيد در مضايق و اختناقها قرار نگيريد؟ ميخواهيد مشکلات عمده شما حل شود؟ نوکري بچّههاي حضرت فاطمه3 را بکنيد. به کسي برنخورد! من خودم يکي از شما هستم. مخاطب اين کلمات، خود من هم هستم. نوکري بچههاي فاطمه3 را بکنيد و افتخار هم بکنيد. اگر دل حضرت فاطمه3 از شما خرسند بشود، کمرت بسته است، برو بخواب! حضرت زهرا3 را آنطور که بايد بشناسيم، نشناساندهاند يا نشناختهايم. مطلب غير اين اموری است که تا اينجا گفتم. به خود حضرت زهرا3، پرده بالاتر از اينهاست.
خدايا محبّت اين بيبي را در دل ما تا پايان عمرمان باقي بدار! محبّت اولاد زهرا3 را در دل ما مستقر و مستمر بدار! خدايا ما را از شفاعت اين بيبي، امّالائمه النّقباء النّجباء، هنگام مُردن و در صحراي محشر بهرهمند بگردان.
حالا به عشق بيبي، سه تا از آن صلواتهايي كه عليپسند باشد، بفرستيد.
مشکاة چراغ ازلي مهبط تنزيل |
خواننده تورات و سراينده انجيل |
فيضش تعطيل ندارد؛ فيضش نقصان ندارد.
مولودنبوّت که به طفلي شده تکميل |
توليد ولايت که به سفلي زده پهلو |
يك شعر ديگر بخوانم. چون شب آخر است كه در مورد حضرت زهرا3 صحبت ميکنم. از زبان شما ميخوانم.
بيبي جان!
من با تو به توحيد، دل يک دله دارم |
از عشقتو بر گردنجان سلسلهدارم |
ما همه چشم صله داريم، بيبي!
من عشق تو را پيش ره قافله دارم |
تا بار گشايم به فناي حرم هو |
ختم سخن؛ مقتلي که ميخوانم، محکمترين مقتل است. اين روايت از همه معتبرتر است.
صبح يکي از زنها را خواست. لباسهايش را خودش تميز کرده بود. ظاهراً به «بنت أبورافع» فرمود: آب بياور؛ بدنم را بشويم. بيبي صبح بدنش را شست. لباسهاي تميز و طيّب و طاهر به بدنش کرد. بعد از ظهر و عصر شد.
«اسماء بنت عميس» را خواستند يا خودش آمد. او زني است که اوّل، عيالِ «جعفربن ابيطالب»7 بوده است. بعد از مرگ او، عيال ابوبکر شد؛ حالا هم در خانهي ابوبکر است. بعد از مرگ ابوبکر هم عيال علي7 شد. «محمدبن ابيبکر» از اسماء است. جناب اسماء با حضرت خديجه3 بسيار مأنوس بود. از ولادت حضرت فاطمه زهرا3 در خانوادهي حضرت زهرا3 رفت و آمد داشت. بيبي را بزرگ کرده بود. طبق معاهدهاي که با خديجه3 کرده بود، شب عروسي هم، اسماء پذيرايي و پرستاري و خدمتکاري حضرت زهرا3 را ميکرد. چون خديجه3 دم مردن گريه ميکرد. اسماء گفت: «چرا گريه ميکنيد؟» گفت: «گريهام براي اين است که عروسي فاطمه3 دختر من در پيش است و در موقع عروسي او، نه من هستم و نه خواهري دارد. دختر من غريب و تنهاست و گريهام براي اوست.» اسماء، معاهدهاي کرد که اگر من زنده ماندم، ميروم خدمتش را ميکنم. لهذا پيامبر9 هم موقعي که زنها را از خانهي فاطمه زهرا3 بيرون کرد، ديد اسماء آن کنار ايستاده است. فرمود: اسماء چرا نميروي؟ گفت من با خديجه3 معاهده کردم خدمتگزاري دخترش را بکنم. من نميتوانم بيرون بروم.
همين که پيامبر9 نام خديجه3 را شنيدند آهي از دل کشيدند، اشک از چشمانشان آمد. خديجه3 شب عروسي دخترت، جاي تو خاليست! و بعد دربارهي اسماء دعا کردند و فرمودند: «خداوند حاجات دنيا و آخرت تو را برآورده سازد!»
به هر حالت، اسماء با بيبي خيلي مأنوس بود. در همين دوران بعد از رحلت پيامبر9 هم با اين که عيال ابوبکر است، صبح و ظهر و عصر و شب ميآمد خانهي فاطمهي زهرا3. يک روز عصر حضرت زهرا3 او را طلبيدند يا خودش آمد، فرمودند: «اسماء بستر من را وسط خانه بينداز.» بستر بيبي را وسط خانه انداخت. «اسماء! من ميخوابم. ميخواهم يك قدري استراحت كنم. اين قطيفه را بالاي صورت من بكش. اسماء! تو مواظب باش؛ مراقب باش هر وقت صداي اذان بلند شد، وقت نماز شد، بيا من را بيدار کن. بيا من را صدا بزن. اگر صدا زدي بيدار شدم، فبها؛ اگر صدا زدي، جواب ندادم، بدان که به پدرم ملحق شدهام.»
اسماءگفت: بيبي! اين چه فرمايشي است ميکنيد؟ خاک بر سرم! من زنده باشم، شما نباشيد؟
بستر بيبي را آوردند. وسط خانه، رو به قبله انداختند. بيبي آمدند رو به قبله خوابيدند. قطيفه را بالاي صورتشان کشيدند. عصر، نزديکهاي غروب است. داخل خانه، اسماء و دو خانم، دختر بچّههاي زهرا3 هستند: يکي امکلثوم3 دختر شش ساله، يکي زينب3 دختر پنج ساله. حسنين8 با اميرالمؤمنين7 از خانه بيرون رفتهاند. ظاهراً مسجد هستند.
اسماء و بچّهها خيلي خوشحال شدند؛ الحمدلله بعد از هفتاد و پنج روز، بيبي امروز راحت است، يک کمي ميخوابد. دخترها خوشحالند! دیگر مادرشان دردِ پهلو ندارد!
سادات و غيرسادات خوب گريه ميكنند! اميدوارم همين گريهها ذخيره آخرت همهمان باشد.
الحمدلله امروز بيبي راحت است. ديگر بازويش درد نميکند. ديگر پهلويش درد ندارد. در خواب و استراحت است. يک حالي براي اسماء و بچّهها رخ داده است. ربع ساعت، نيم ساعت، يک ساعت، گذشت. خدا ميداند چه قدر؟ يک مقدار کمي گذشت، يک مرتبه صداي مؤذن بلند شد: «سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر»
اذان شد. وقت نماز شد. اسماء جلو آمد: يا بنت رسول الله! الصلوة! البته اين عبارتها را نگفته، امّا مضمون همينهاست. بيبي جان! وقت نماز است. وقت نماز شده، بلند شويد. جواب نيامد! بيبي تکان نخورد!
اسماء مضطرب شد. مبادا خداي ناکرده خاک بر سرم شده باشم! چرا بيبي جواب نداد؟ دو دختر بچّه هم آن طرفند. مرتبهي دوم گفت: يا ام الحسنين، الصلوة. بيبي وقت نماز است. باز هم جواب نيامد.
من بگويم، حالا شما نالهتان را بلند كنيد. آرام آرام کنار بستر بيبي آمد. همين که گوشهي قطيفه را بلند کرد، يا الله...
سيّدي در مجلس من نماند كه ناله بلند نكند. همين که نگاه کرد ديد بيبي از دنيا رفته است! اي واي! امان!
ديدي خاک بر سر شدم! حالا چه کار کنم؟ اگر اسماء بخواهد اشک بريزد و گريه کند، دختر بچّهها خودشان را ميکشند. کسي نيست بچّهها را نگهداري کند. در همين حال و انقلاب است که يک مرتبه در حياط باز شد، حسنين8 آمدند.
«يَا أَسْمَاءُ! مَا يُنِيمُ أُمَّنَا فِي هَذِهِ السَّاعَةِ؟» تا آمدند در خانه، صدا زدند: اسماء! اين چه وقت خواب است؟ مادرمان اين وقت به خواب نميرفت! چرا اينطور خوابيده؟ يک کلمه اسماء گفت، خانهي علي7 محشر شد، قيامت شد. چند تا بچّه، هي به سر زدند، به سينه زدند. يا الله! يک مرتبه اسماء صدا زد: «آقازادهها مادرتان از دنيا رفت»[12] اي واي...
«بحقّ مولاتنا الصديقة الکبري و بأبيها و بعلها و بنيها...»
[1]. نور: 35
[2]. إقبال الأعمال، ج 1، ص 67 (دعاي ابوحمزه ثمالي)
[3]. الكافي، ج 1، ص 195 / بحارالأنوار، ج 23، ص 304، 312 و 316 و ج 36، ص 363
[4]. بحارالأنوار، ج 29، ص 226
[5]. الإحتجاج، ج 1، ص 103 / بحارالأنوار، ج 29، ص 226
[6]. بحارالأنوار، ج 43، ص 148 / عوالم العلوم و المعارف (مستدرك حضرت زهرا3 تا امام جواد:)، ج 11، قسم 1، فاطمة3، ص 232
[7]. بحارالأنوار، ج 16، ص 231
[8]. بحارالأنوار، ج 14، ص 475 به نقل از نهجالبلاغه
[9]. الكافي، ج 1، ص 239-240 / بحارالأنوار، ج 26، ص 38-39
[10]. بحارالأنوار، ج 91، ص 96 (دعاي اميرالمؤمنين7) و ج 95، ص 393 (دعاي روزهاي ماه رجب منقول از ناحيه مقدسه)
[11]. الكافي، ج 1، ص 46 / مشابه: الخصال، ج 1، ص 53
[12]. بحارالأنوار، ج 43، ص 185-186