مجموعه سخنرانی های مرحوم خادم الحجه

  • خلاصه: سخنرانی روز هفدهم: (لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْميزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ) 1 – انبیاء و ائمه دو جنبه دارند: بشری، ملکوتی. 1 - روح معنوی انبیاء و ائمه در بدن انسان آمده تا ظاهرا مثل بشر باشند. 2 – حقیقت بدن انبیاء و ائمه از جنس علیین است. 3 – فضائل امیرالمومنین ع. 4 - داستان فرمایش امیرالمونین ع به زمین در زلزله شهر مدینه. 5 – خطر کمالات روحی انسان و دوری از بندگی خدا.

أَعُوذُ باللهِ ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيم‏

الْحَمْدُ لِلهِ ‏ رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْـبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَـيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَـمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ

صاحب الهيبه العسكريه و الغيبه الالهيه سيدنا و مولانا و امامنا و هادينا بالحق القائم و لعنه الله عليه اعدائهم ابد الابدين و دهر الداهرين

(لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط)[1]

امر نبوت انبياء، داراي مباحثي است كه اين مباحث را جوان‌ها بايد بدانند، پيرمردها احتياجي ندارند، آن‌ها مردني هستند! يك چند صباحي ديگر! عمده جوان‌ها هستند، اين‌ها بايد بدانند.

انبياء چه كاره هستند؟ چطور بايد باشند؟ چرا اين‌طوري شده است؟ اين‌ها را بايد بفهمید.

انبياء مثل ما هستند، صورهً مثل ما هستند، چشم دارند، گوش دارند، سر دارند، پا دارند، شكم، سينه، پهلو، خواب، بيداري، گرسنگي، تشنگي، سيرابي، سيري، غم، الم، نشاط، انبساط، گريه، خنده، لقاح، اولاد درست كنند، در اين كار از ديگران مسلط‌تر هستند. «كثره الطروقه من اخلاق الانبياء»[2]

به هرحالت.

عينا مثل ما هستند، اين ظاهر آن‌ها است. اما آیا باطنا هم مثل ما هستند؟ باطنا مردمان نادان، مردمان ترسو، مردان بي‌تقوي، مردماني كه از عالم ديگر هيچ خبر ندارند، مثل ما خواب هستند؟ ما خواب هستيم، خواب هستيم، توي گهواره بدن لالائي كرده‌ايم، اين بدن گهواره ما است، اين ني‌ني كوچولوها را ديده‌ايد، بچه‏ها را توي آن مي‏گذراند و لالائي مي‏دهند، مي‏خوابد، اين بدن، همان مادر ما است، ما را داخل آن گذاشته‌اند و دارند جنبش مي‏دهند. و لالائي كرده‌ايم، از هيچ‌جا خبر نداريم، از هيچ‌جا. به غير از همين عالم خوردن و خوابيدن و نوشيدن و پوشيدن و جماع كردن و شيطنت‌هاي توي بازار، به غير از اين‌ها چيز ديگري حالي ما نمي‏شود، سر از نشئه ديگري در نياورده‌ايم.

يك كلمه مي‏گويم و رد مي‏شوم، شرحش را نمي‏دهم.

هنوز بيچاره‏ها، سر از عالم خواب خود در نياورده‌ايد. هنوز نمي‏فهميد خواب چيست؟ چه‌طوري است؟ شما در خواب چه کسی هستید؟ چه هستيد؟ از خواب خود سر در نياورده‌ايد، تا خواب هستيد، خواب هستيد، وقتي هم بيدار مي‏شوید، بيدار مي‏شويد، تا چه برسد به نشئه بعد، نشئه برزخ كبري و بعد هم قيامت. همه توي اين گهواره بدن لالايي كرده‌ايم. خواب هستيم.

آيا انبياء هم همين‌طور هستند؟ خير.

خواب انبیاء از بيداري ما قوي‌تر است تا چه برسد به بيداري آن‌ها. انبیا در عين اين‌كه صورتا مثل ما هستند اوصياء انبياء هم همين‌طور هستند، در عين اين‌كه صورتا مثل ما هستند اين بدن را فرمان مي‏دهند، سوار اين خر شده‏اند، در قافله بشر هستند و به راه افتاده‏اند. در اين مسيری که هست، بين رحم مادر ما و رحم قبر، كه اين مسافت سفر ما است، همه مسافر هستيم، همه از منزل شكم مادر بيرون مي‏آئيم تا منزل شكم گور که آخرين منزل ما است، سوار بر خر بدن هستيم. يك قافله راه افتاده‌ايم و مي‏رويم، يك نفر، چهل سال مي‏رود، يكي پنجاه سال، يكي نود سال، نود ساله ديگر حالا نيست، مگر همان قديمي‏ها، اين روغن نباتي پدر سوخته و گوشت‌هاي سگي يخ زده، اين‌ها ديگر عمر نود ساله نمي‏آورد.

به هر حالت بگذرم.

اين مسافت را در طي اين زمان‌هاي متعدد طي مي‏كنيد، آيا انبياء هم باطنا همين هستند؟ صورتا كه با ما در قافله هستند. پيامبر خاتم شصت و سه سال با اين قافله بود، از رحم آمنه3 كه در آمد تا وقتي‌كه در خاك مدينه به گور رفت، شصت و سه سال بود، شصت و سه سال همراه اين قافله بود و بعد رفت.

خوب! آيا آن‌ها هم همین هستند؟ و هيچ چيز ديگر نيست؟

اگر این است كه مثل ما هستند و بر ما ترجيحي ندارند، بر ما تفضلی و فضيلتي ندارند، لابد اين‌ها در باطن ذات، يك گوهر ديگري هستند.

يك نكته را باز براي فضلاء، جوان‌ها، دانشمندان، اشاره كنم:

آقاي دانشمند، آقايان عاقل، آقايان هوشيار، ظرف و مظروف بايد متناسب هم باشند.

خوب توجه كنيد.

ظرف و مظروف بايد با هم متناسب باشند و اين يك مطلبي عقلايي است كه همه عقلای عالم، مادي و الهي، طبیعی و الهی اين را قبول دارند.

حالا مثال براي شما بگويم.

نوره حمام كه عبارت از زرنيخ و آهك است، اين را به بدن براي زدودن و برطرف كردن مو‌هاي بدن استفاده می‌کنند، مستحب هم هست، و آثاري هم از نظر بهداشت دارد، تعطيل نكنيد.

كتاب «حليه المتقين» «علامه مجلسي» رضوان الله عليه را بخوانيد، در باب آداب نوره و مستحباب جمعه.

آيا شما اين نوره را در بَلُور، بُلُور غلط است، يا بارفتن مي‏كنيد؟ يك ظرف بلور تميز يا بارفتن نقاشي شده دوره ناصرالدين‌شاه و مظفرالدين شاه، از آن ظرف‌ها مي‏آوريد و نوره را در آن مي‏كنيد؟ نخير،

يك تكه حلب شكسته‌اي، يك كاسه سوفالي، كاسه‏هاي نوره حمام، كاسه‏هاي سوفالي بي‌قيمت است، مي‏گويند: اي بابا، نوره حمام است ديگر، ظرف چيني كه نمي‏آورند، بلور و بارفتن كه نمي‏آورند.

اما شربت به‌ليمو، كه بهترين شربت‌ها است آن‌هم به ليمو اصفهان، چون به‏هاي اصفهان مثل خود اصفهانی‌ها مي‏ماند و خوب است، خوش‌بو است خوش‌طعم است، شربت به‌ليمو، «رزقكم الله و جميع الصائمين»، در اين شبها و روزها. هيچ ديده‌ايد كه شربت به‌ليمو را ببرند و در كاسه نوره حمام بريزند؟ ابدا، شربت به‌ليمو بايد توي ظرف‌هاي تميز، چيني‌هاي فرد اعلا، بلورهاي نمره يك، بارفتن‌هاي قديمي‏ پرقيمت، توي تُنگ بارفتني، توي شربت‌خوري‌هاي بلور قشنگ، چون اين شربت به‌ليمو است، نوره حمام را توي اين‌ها نمي‏كنند، شربت را توي آن‌ها نمي‏كنند، ظرف و مظروف بايد متناسب با هم باشد.

آب تميز تصفيه شده سد كرج را ديگر توي آن نهرهاي پر گند و بوي كثيف، هزار كثافت‌دار قديم تهران نمي‏كنند، لهذا آن نهرها را بستند. نهر نبود، منجلاب بود، گربه مرده داشت، لاشه موش داشت، هزار و يك كثافت داشت، فضولات ظاهري و باطني بدن انسان داشت، همه چيز داشت، آ‌ن‌وقت از همان آب‌ها را به آب انبارها رد مي‏كردند. انصاف مطلب بدهيد بعضي از اين كثافت كاري‌هائي كه برداشته شده، قابل تقديس است، آب بود از نهرهاي لجن مي‏خورديم! آب انبار كه دستگاه تصفيه نيست، لابراتور نيست،

آبي كه در سد كرج تصفيه مي‏شود وارد لوله تميز می‌شود، بايد ظرف و مظروف با هم متناسب باشند.

آب فيض الهي، آب حيات و زندگاني الهي را در ظرف كثيف نمي‏كنند. حواستان جمع باشد، روح فاسد، روح فاسق، روح فاجر، روحي كه ملبس به انواع لُبس‌ها و نجاست‌ها شده است، آب حيات معرفت و علم حقيقي را در آن نمي‏ريزند. تجليات وحي الهي در روح هر ناپاكي نمي‏شود. بايد ظرف روح آن كسي‌كه مَهبط وحي است و محل تجلي خدا است و مورد و محل القاء علم الهي است، بايد پاك باشد، بايد مثل بلور باشد، تميز، صاف، هيچ كدورتي در آن نباشد و الا آب وحي را در او نمي‏ريزند.

روح پليد و نجس «شمر» قابل افاضات معنوي الهي نيست، روح پاك امام حسين7 لازم است. گوهر ولايت ائمه و انبياء يك گوهر ديگري است، اصلا جنس آن‌ها با ما فرق دارد. صورتا مثل ما هستند، اعراض ما را هم دارند تا با ما هم شكل بشوند و با ما هم سنخ بشوند، اما گوهر آن‌ها، یک گوهر ديگري است.

او گوهر متلالئی است كه حتي بدنش هم، بدن اصلي‌اش كه متعلق روح پاك است و سوار بر اين بدن است، او هم شعور دارد. بدنش هم شعور دارد، چون گوهر بدن از طينت اعلي عليينی است، او از طينت‌هاي سجيني نيست.

يك نكته اين‌جا بگويم:

من و شما يك بدن داريم، اين بدن ما، مال همين عالم است، بدن ما آخوندها محصول نان و پنير و انگور و خربزه و هندوانه و همين‌طور چيزها. بدن شما محصول جوجه بادنجان و بوقلمون و برنج دم‌سياه و روغن کرمانشاه است، پدر و مادر شما پلو و بوقلمون مي‏خورند، پدر و مادر ما نان و انگور، بالاخره اين‌ها خون و مني مي‏شود، از صلب بابا به رحم ننه‏ها مي‏آيد و بعد در آن‌جا منجمد و منعقد مي‏شود و علقه و مضغه و بعد هم حاج آقايي، حاج بي‌بي، مهندسي، دكتري، يك حجه الاسلامي، يك ملك‌المتكلمين مي‏شود، همه ما همان گنديده توي رحم مادر هستیم.

اين بدن ما محصول همين خوراكي‌ها است و از اين عالم است، از نان و انگور است و يا از برنج دم‌سياه و روغن کرمان‌شاهی است.

اما انبياء؛ همه‌اش همين است؟ نخير.

اين هم هست، يك چيزي هم بالاتر از اين است، بدن آن‌ها، آن‌كه به چشم ما مي‏خورد، محصول همين عالم است. آن‌ها هم پدر و مادرشان نان و پنير خورده‌اند، نان و آبگوشت خورده‌اند، خرما خورده‏اند، انگور خورده‌اند، هرچه خورده‌اند، ماده مَنَوي در رحم مادرشان نضج پيدا كرده، علقه و مضغه شده و بعد اين شده است، انبياء همين هستند؟ اين طاقت سواري روح كلي ولايت را ندارد.

باز يك نكته شروع شد، اين نكات را دقيقا مطالعه كنيد.

شاعر مي‏گويد:

رخش مي‏بايد تن رستم كشد

مركوب با راكب بايد متناسب باشد، رستم و افراسياب سوار خر مرده زخمي ‏نمي‏شوند، سوار يابو پهن‌كش نمي‌شوند. ؟؟؟ 21:30 يابويي كه پهن سوارش مي‏كردند براي تون حمام‌ها، يابوي مردني پيرپاپتال كه در شبانه روز يك‌بار بايد پهن را بردارد و پشت حمام ببرد، اين را زير پاي رستم نمي‏اندازند، زير پاي افراسياب نمي‌اندازند، يك اين‌طوري بكند، له مي‏شود و مي‏ميرد. زيرپاي رستم وافر اسياب،

مکر مفر مقبل مدبر                   ؟؟؟        

يك اسبي كه،

سرين سم و ساق و سینه و كتف و ميان او            ستبر و سخت و باریک و فراخ و فربه و لاغر

لف و نشر مرتب.

یک‌چنین اسبی زیر پای رستم و افراسیاب می‌آورند.

سابق علما سوار می‌شدند. براي علماء یک قاطر و يا يك خر مصري سفيد درشت مي‏آورند، چون قاطر شر و شور ندارد، علماء مي‏ترسند سوار بر اسب بشوند، اسب‌هاي تركمني يا اسب‌هاي عربي يك شيهه بكشد، اين آشيخ مي‏ترسد ممكن است توي شلوارش بشاشد! لذا زير پاي علماء اسب‌هاي سمند و كمند سلطنتي نمي‏آوردند، يك قاطر مي‏آورند كه بي سر و صدا است و يا يك الاغ مي‏آورند. اما زير پاي مردان جنگي هم الاغ و قاطر مي‏بردند؟ خير، اسب‌هاي سمند، زرنگ اسب‌هاي كوه پيكر، اسب‌هاي كه با يك پرش از اين سر به آن سر نهر را طي كند.

بدن مركوب است، روح راكب است، هر بدني به تناسب روح است، بدن بنده متناسب با روح ولايت كليه علويه نيست، مثل همان خر مي‏ماند و رستم كه مثال زدم. خر بندری كرماني ضعيف زخمي ‏از كار افتاده را زير پای رستم نمي‏آورند، بدن بنده را هم مركوب روح پيامبر نمي‏كنند، حواستان جمع باشد. آن روح مقدسي كه دنيا را در قبضه مي‏گيرد، يك بدني هم متناسب با خودش مي‏خواهد، لذا براي آن‌ها بدن‌هائي كه از گوهرهاي اعلي عليين است تهيه مي‏شود. بدن آن‌ها دانش دارد، بدن آن‌ها نورانيت دارد، بدن آن‌ها لطافت دارد.

حضرت عسكري7 خوابيده بودند، گاهي گاهي كه بنا بود آثار آن بدن نمايان شود، مي‏ديدند از فرق مقدسش نور متلالا تا به آسمان است.

عيب ندارد دو سه كلمه اين‌جا بگويم، بعد هم شايد اشاءالله مفصل‌تر بگويم:

بدن اين‌ها، محيي اموات است، چطور شد خاك زير پاي اسب جبرئيل، اسب ملكوتي جبرئيل، مرده زنده كننده بود، اكسير بود. وقتي‌كه سامري به آن گوساله ساخته از طلا زد، آن گوساله به حرف آمد، خاك زير پاي اسب ملكوتی جبرئيل! اسب خودش از نشئه ديگر است تماس با خاك پيدا مي‏كند، خاك حال اكسیريت پيدا مي‌كند، خاك به طلا مي‏خورد و طلا را زنده مي‏كند، خود خاك هم زنده مي‏شود. آن‌وقت بدن اين بزرگواران كه در رتبه خود جبرئيل هستند، نه اسب جبرئيل، اين زنده كننده مرده نيست؟ چرا! به هرچه متصل به او بشود حالت اکسیریت می‌دهد.

يك كلمه بگويم عيب ندارد، ان‌شاءالله در روزهاي آخر بيشتر از اين حرف‌ها مي‏زنم:

شبي كه امام زمان7 متولد شدند خانواده حضرت عسكري7 روز آن به مستحبات اسلام عمل كردند. از جمله مستحبات این است كه سرمه به چشم بچه بكشند، مولود تازه ولادت، با ضرب بچپانند در بيني او، سرمه به چشم او بكشند، سرش را بتراشند، اين‌ها مستحباب است كه حالا تعطيل شده است!

سرمه‌اي به چشم حضرت كشيدند ميل سرمه‌دان درخانه حضرت عسكري7 بود. تصادفا احتياج پيدا كرد يكي از شيعان به سرمه براي كشيدن به چشم بچه‌اي يا بزرگي، فرستادند خانه حضرت عسكري7 كه ميل سرمه‌دان خود را بدهيد مي‏خواهيم سرمه بكشيم. ميل را گرفتند، بردند، سرمه كشيدند، آن كسي‌که چشمش را سرمه كشيدند ناخوش بود، يك وقت ديدند با اين ميل كه سرمه كشيدند خوب شد، گفتند: معلوم مي‏شود در اين ميل يك خاصيتي است كه شفاي دردها است، يكي، دو جا اين ميل را بردند و امتحان كردند، ديدند بله، اين ميل شفاي دردها است.

اين شيعه اثني عشري هم، قربان مولاها و آقاهايشان بروم، جنس‌هاي عجيبي هستند، بلند مي‏كنند از خود امام! فهميدند كه اين ميل يك‌چنين خاصيتي دارد، يكي از شيعه‌ها فرستاد كه آن ميل را بدهيد، احتياج داريم، مي‏خواهيم سرمه بكشيم، ميل را گرفت و بلند كرد، گفت: گم شده است. برای این‌که استفاده کند. چون سرقت کرده بود گم شد.

ميلي كه به چشم امام مي‏خورد وقتي‌كه مي‏خواهند آثار آن بدن ملكوتي ایشان را بنمايانند، به آن ميل خاصيت مسيحي مي‏دهند. خاصيت خاك زير پاي اسب ملكوتي جبرئيل بوده است، بدن خودش نيست، آن روح اين‌چنين بدن لازم دارد. آن‌وقت اين بدن در باطن بدن ما است، مثل كره میان ماست. مثل روغن ميان كره، يك جور دخول عجيبي است، يك دخولي است كه در آن مغز مغزش هم داخل شده است، كره در همه جاي ماست است، نمي‏توان گفت این قسمت ماست، ماست است، اين قسمت كره است، در تمام ذراتش اين كره هست، اما در باطن ماست است. اين من باب مثال و نمونه براي شما گفتم.

امام و نبي، ابدانشان از طينت علييني است، لذا، قطرات آبي از آب‌هاي بهشت مي‏افتد در خوراكشان، مي‌خورند و نطفه امام بعد بسته مي‏شود. نطفه علي بن ابي طالب7 از انار بهشتي است كه ؟؟؟ 31:20 حضرت ابوطالب7 خورند و بدن گوهري و جوهري علي بن ابي طالب7 از آن انار بهشتي بود. فاطمه زهراء3 هم همين‌طور، امام حسن7 و امام حسين7 تا حضرت حجت7 همين‌طور بودند.

ابدان اصلي انبياء در رتبه روح ما است. بدنشان در رتبه روح ما است. روح ما خفيف است، می‌بیند، لطيف است، نوراني است، بدن آن‌ها، بدن اصليشان اين‌طور است. نهايت اين بدن در پوشش بدن دنيوي آن‌ها است، بدن دنيوي را ما مي‏بينيم، بدن اخروي آن‌ها را نمي‏بينيم، مگر مجرد شويم، مگر از خود بِكَنيم، از خودمان اگر كَنديم، چون آن بدن در رتبه روح ما است مي‏بينيم، با چشم روح.

آن وقت روح انبياء و اوصياء انبياء كه ديگر پناه بر خدا!

بشر و لكن فيه معنا آبق              و العود ليس كسائر الاعواد

باطنش آن‌طور، ظاهرش اين‌طور، آن‌وقت قهرا دو حكم پيدا مي‏كند، حكم باطن، جنبه يلي‌الرب‌ي، حكم ظاهر، جنبه يلي‌الخلق‌ي، احكام ظاهريه بر او بار مي‏شود. سنگ بر پيشاني او مي‏زنند مي‏شكند و خون مي‌ريزد، سنگ به پاهايش مي‏زنند، مجروح مي‏شود، خون مي‏ريزد و در طائف زير درخت‌ها حال ضعفش مي‏گيرد، اين به حكم ظاهر بشريت او است. گاهي هم حكم باطن را اظهار مي‏دارد، چه زمان؟ وقتي خدا اذن بدهد. وقتي‌كه مي‏خواهد حکم باطن را اظهار بدارد.

شب حسنين8 به خانه‌اش آمدند، شب تاريك است، ابرهاي متراكم، آقازاده‏هايش می‌خواهند بروند پيش مادرشان بخوابند، بچه به مادرش علاقه دارد. ساعت مثلا ده شب يازده شب، آقازاده‏ها بلند شده‌اند، مي‏خواهند بروند پيش مادرشان، هوا هم تاريك، جلوي پا ديده نمي‏شود. حضرت پيامبر آمدند، در حياط را باز كردند، دو تا انگشتشان را از شكاف در اين‌طوري كردند، اين دو انگشت نبود! دو تا نورافكن قوي كه صد درجه قوی‌تر از نورافکن‌هاي ميدان سپه اين‌جا، كوچه را بطوري روشن كرد كه ذرات كوچولوي شن‌ها ديده مي‏شد، تا آقازاده‏ها رفتند و به خانه رسيدند.

اين وقتي است كه حكم باطن بدن باشد. اين مادر برادرهايمان، خانم ارتشبد عايشه، ايشان يك شبي خانه تاريك بود، خانه پيامبر كه لاله نبود، شمع نبود، چراغ نبود، سر شب چيزي مي‏خوردند و مي‏خوابيدند، در خانه پيامبر كه خوراك پختني نبود. خود اين خانم، مادر برادرهايمان، ام‌المومنين ايشان مي‏فرمودند: گاهي چهل تا پنجاه روز مي‏گذشت كه از خانه ما دود بلند نمي‏شد، يعني پختني نداشتیم، نان و پنير مي‏خوردند، نان خالي مي‏خوردند. اما بعد از پيامبر خود همين خانم مي‏فرمايد: پيغمبر كه از دنيا رفتند، «ادّرت الدنيا علینا»[3]، دنيا بر ما ادرار كرد، يعني فراوان ریختند، حضرت خليفه اولي «رضي الله عنا جميعا» شهريه معين فرمودند، براي خانم دخترشان. ماهي هفتاد، هشتاد، صد درهم، معلوم نيست. پول‌ها ریخته شد.

به هرحالت بگذرم.

خانه تاريك بود، سوزن دستش بود افتاد و گم شد، گشتند سوزن را پيدا كنند، پيدا نكردند. پیامبر فرمودند: چه شده است؟ گفت: سوزن گم شده است، يك اين‌طوري كردند، از موي محاسن پيامبر يك نوري متلالا شد كه خانه را مثل روز روشن كرد و خانم سوزنش را پيدا كرد.

و از اين رديف، هزاران هزار، هزاران هزار! اين مال بدن آن‌ها است بيچاره‏ها! مال بدنشان است، تا چه برسد به روح مقدسشان، آن روح عالي كه حامل معارف الهيه از مبدء و معاد و انفس و آفاق است، آن روح كلي روی خر زخمي مردني سوار نمي كنند، روي يك يل و رخش سوار مي‏كنند كه متناسب با او باشد. آن‌وقت چون بايد با ما هم متناسب باشد در بدن مادي او را مي‏آورند، پوشش مادي اين نشئه را به او مي‏دهند، با ما شريك و شبيه و سنخ مي‏شود، در عين اين‌كه گوهر او والاتر و جوهر او عالي‌تر است، لذا دو حكم پيدا مي كند، حكم «يلي‌الخلق»، حكم «يلي‌الرب». در حكم «يلي‌الرب»ي آن، محيط بر كائنات است، مسيطر بر قواي طبيعي است.

ان‌شاءالله در بحث ولايت مفصل براي شما خواهم گفت كه ماوراء اين نيرو، ماوراء اين قدرت و قوه‌اي كه در عالم طبيعت است، يك نيروي ديگري مسيطر و شكننده قوانين اين نشئه است.

بنده گوينده تنها به مبانی علمي ‏قناعت نكرده‌ام، بيش از سي مورد ديده‌ام، ديده‌ام. ديده‌ام نيرويي كه شكننده قوانين طبيعت است كه با هيچ فرمول علمي‏ و با هيچ منطق امروزي نمي‏توانند حل كنند، ديده‌ام، بيشتر از اين نمي‏گويم، ديده‌ام.

پس دو جنبه دارند.

بزرگواري اين‌ها در چيست؟ بزرگواري اين‌ها در این است كه آن جنبه باطني را به جز به اذن خدا و مشيت خدا، به غیر مشیت الهیه که خودشان هم وعاء آن مشيت هستند و ديروز گفتم، محال است ابراز بدارند،آن به خواسته من و شما ديگر نيست. آن مقداري‌كه بر خلق حجيت اين‌ها تمام شود و دلائل صدقشان روشن شود به آن مقدار به اذن خدا ابراز آثار باطن خود را مي‏كنند، بيشتر از آن خير. آن مقداري كه خدا براي اتمام حجت اجازه مي‏دهد، ابراز مي‏كنند و زياده بر آن مانند ما هستند.

و در اين مطالب امتحان خلق مي‏شود و در اين مطلب مصلحت است، يكي دو تا از مصالح را بگويم.

يكي از مصلحت‌هائي كه همه وقت انبياء و اوصياء انبياء احكام باطن خود را اظهار نمي‏دارند اين است كه اگر يك خورده بيشتر اظهار بدارند، خلق در طغيان مي‏افتند، گمراهي می‌شود، و مدعي الوهيت و خدايي آن‌ها مي‏شوند.

سر اين‌كه اميرالمومنين7 را يك عده‌اي خدا دانستند چه بود؟

ظهور خوارق عادات، ظهور بينات الهيه كه آقاي ما علي7 ناچار بود، بايستي مقداري از خوارق عادات را اظهار كند، چرا؟ چون سياست شيخين و ريش‌حنايي‌هاي ته عرق چيني صف اول جماعت ابوبكر، اين‌ها علي بن ابي طالب7 را كوبيده بودند. شما نمي‌دانيد كه اين ريش درازهاي سالوس، هر موي ريش‌شان از يك موشك، از يك بمب هيدروژني تاثيرش بيشتر است، اين‌ها علي7 را خانه‌نشين كرده بودند. اين‌ها تابلوي علي بن ابي طالب7 را سياه نقشه‌كشي كرده بودند، علي بن ابي طالب7 را به عنوان جواني كه خیلی متكبر و خيلي رياست طلب است معرفي كردند، جواني كه كشتار زياد كرده است و همه از او دل خون دارند، اين‌طوري او را معرفي كرده بودند. خودشان را مومنين، التماس دعا دارم، به هر دزدي كه ابوبکر مي‏رسيد می‌گفت: التماس دعا دارم، التماس دعا دارم.

ريش حنايي، سالوس منافق!

اين‌ها اين‌طوري بودند، دل مردم را به خود جلب كردند، مردم هم كه گول همين حرف‌ها را مي‏خوردند، مردم كه چيزي نمي‏فهميدند، مردم كسي را مي‏خواهند متملق چاخان! اما يك كسي‌كه حسابي بایستد و بخواهد آن‌ها را راست بكند با او دشمن هستند.

علي بن ابي طالب7 اين‌طور بود، حضرت علي بن ابي طالب7 دست‌هايش را بالا مي‏زد و شمشير را مي‏كشيد و مي‏زد. اما ابوبكر در مي‏رفتند گوشه و كنار و بعد از جنگ هم مي‏آمدند، تقبل الله اعمالكم، من هم بودم!

بگذاريد بنده در روزهايي كه لازم باشد يكي دو تا تابلو از شيخ اول و دوم بكشم و يك تابلويي هم از امير المومنين7.

علي7 را كوبانده بودند و عقب زده بودند، دست سياست علي7 را خانه نشين كرده بود و امر نزديك بود بر عموم مشتبه بشود، ناچار بايد علي7 هم ابراز علم الهي خودش را بكند و هم اظهار قدرت الهي خود را. لذا از اميرالمومنين7 خوارق عادات زياد بروز مي‏كرد.

يك خارق العاده‌اش را بگويم:

در دوره خلیفه دوم «رضی الله عنا جمیعا»، خداوند از ما راضی باشد، شب را خوابید و صبح زلزله شد، یک گوشه مدینه خراب شد، مردم در خانه شیخ خود ریختند، در خانه امیری که خودشان معین کرده بودند، البته خودشان هم معین نکرده بودند، عمر را ابوبکر معین کرد، به مشورت امت هم نبود، به شوری هم نبود، کارهای آن‌ها حساب نداشت.

مردم در خانه امیرالمومنین خود رفتند، یا امیرالمومنین! زلزله آمده و گوشه را خراب کرده است.

دیدند امیرالمومنین خودشان لرزش برداشته است، رنگش پريده است، رنگ خودش را باخته است، حالا از ترس کار دیگری هم شده! ديگر چه عرض كنم!

گفتند برويم در خانه ابوالحسن!

جايي كه دمشان در تله گير مي‏كند و سر گاو در خم گیر می‌کند، به وز و وز مي‏افتند، ابوالحسن را مي‏شناسند! همچنان كه از تله بيرون مي‏آمدند ديگر حاجي حاجي مكه! ديگر ابوالحسن را چه مي‏شناختند.

در خانه ابوالحسن7 روانه شدند، يا ابوالحسن7 به فرياد ما برس، مدينه پسر عمت پيامبر رفت، این‌جا دار اسلام است، خراب مي‏شود

47

و به درد اين‌ها برس، به فكر اين‌ها برس.

چي شده است؟

زلزله شده است، همه چيز خراب شده است. حضرت علي7 با یک خونس‌سردی و حال متانت حركت كردند، جمعيتي هم دنبال سرشان آمدند تا به آن نقطه‌اي كه خراب شده است، ديدند زمين مثل سيماب دارد حركت مي‏كند. رسيد به آن سرزمين، يك لگد به زمين زد و اين عبارت را فرمودند: «ما لك ايتها الارض اسكني»[4]

يك بچه‌اي شيطنت مي‏كند، مي‏گوئي كره‌خر بنشين سر جايت، تو را چه مي‏شود؟ بچه خود بنده، پيش مهمان‌ها چموشي مي‏كند، سفره را پهن كرده‌اي براي مهمان‌ها، او هم چشمش به خوراك‌هاي تازه افتاده است دوره سال كه نديده، حلوا كه نمي‏فهمد يعني چه؟ آش نمي‏فهمد يعني چه؟ نان و انگور بوده، حال امشب شامي‏كباب مي‏بيند، از اين‌طرف به آن‌طرف، مي‏گويي: كره خر بنشين چت شده؟

حضرت رسيد يك لگد به زمين زد، چت مي‏شود زمين، آرام بگير «ما لك ايتها الارض اسكني» آرام بگير!

ديدند مثل بچه نقل چنان زمین آرام گرفت، تكان نخورد، «ثابت كالجبل الراسخ لا تحركه العواصف»، بعد هم بناكرد با زمين صحبت كردن.

برگشتند و آمدند، باز حضرت خليفه ثانيه تشريف بردند، محراب مال ايشان، منبر مال ايشان، دست بوسيدن‌ها مال ايشان و علي7 برود در خانه‌اش بنشيند.

بگذرم، علي7 چون دچار يك چنين سياست سوء سختي شده بود و بعد هم سياست معاويه ملعون، ناچار به ابراز قدرت الهي بود. لهذا يك مقدار بيشتر از علي7 معجزات بروز كرد جمعي مدعي الوهيت او شدند. گفتند: خدا است.

شافعي مي‏گويد:

و مات الشافعی و لیس یدری                  علی ربه ام ربه الله

كفي في فضل مولانا علي7              وقوع الشك فيه انه الله

؟؟؟ 51:30 می‌گوید:

ايزش ؟؟؟ خواندمي ‏نه اگر بردي       سجده ز پيش ايزد يكتا را

ذاتش فرو گرفته ز سر تا بن                 اوج سپهر و مركز غبرا را

يك خورده بيشتر ابراز قدرت الهي كرد، گفتند: خدا هستی، هرچه گفت: من خدا نيستم، من گدا هستم، گفتند: خير، تو خودت خدايي. در رُحبه اين‌ها را ديد گفت: اگر چنان‌كه برنگرديد از اين عقيده فاسده، عذابتان مي‏كنم. گفتند: هركاري مي‏خواهي بكن پسر ابوطالب7 ما فهميده‌ايم كه تو خدايي.

حضرت دستور دادند دو تا حُفيره كندند، گودال، بين اين‌ها هم كانال زدند، در يكي از اين حفيره‏ها هيزم ريختند و آتش كردند، دود بخار و آتش و حرارتش مي‏آمد به حفيره ديگر. آن‌ها را در حفيره ديگر انداختند، همچنان‌كه انداختند، از آن پائين صدا زدند، آهاي پسر ابوطالب7! اگر تا حال يك در ميليون احتمال مي‏داديم كه اشتباه كرده باشيم، حالا آن هم رفع شد، حالا صد اندر صد، هزار اندر صد، فهميديم تو خدايي! پسر عمويت مي‏گفت: خداي من بندگانش را به آتش عذاب عذاب مي‏كند، اين هم صدق خبرش!

يك خورده بيشتر ابراز قدرت كرد. اگر انبياء يك مقدار زيادي از اندازه ابزار كنند قدرت الهي و آثار معنوي بدن‌هاي اصلي شان را، مردم آن‌ها را به خدايي مي‏خوانند. براي اين‌كه مردم درباره آن‌ها شبهه الوهيت نبرند، اكثر، آثار ظاهره و بدن ظاهري اين‌ها نمايان مي‏شود، گاه‌گاهي هم آثار بدن معنوي و آثار روحاني ایشان.

اين يك حكمتش كه مردم مدعي الوهيت اين‌ها نشوند.

دوم:

شما نمي‏دانيد لذت بندگي چيست؟ اين يك بحثی خيلي عالي است، فرصت نيست الان مفصل بگويم شايد در روز‌هاي آينده دوباره اشاره كنم.

آقا اين بندگي كردن، اين اظهار ذلت و خضوع و خشوع به درگاه خدا كردن، يك لذتي دارد، آه! يك هزارم آن لذت‌ها را آقايي ندارد. بندگي كردن خدا، دست نياز به درگاه خدا دراز كردن، ذل و ذل كردن، لذت عجيبي دارد، و اين در غنا نيست.

يك كلمه بگويم، باز هم شرحش در روزهای آينده، ان‌شاءالله.

آقا! كمالات نفساني خطرناك است، يكي از خطراتش آن است كه انسان را از بندگي خدا مي‏اندازد.

علي الله يك گوشه‏اي مي‏گويم:

بنده يك زماني ترس از عقرب و مار و رطيل و اين خرت و پرت‌ها هيچ نداشتم، هيچ، هيچ، با يك عملي خودم را محاصره مي‏كردم، با يك خواندني، با يك چيزهايی، مي‏خوابيدم، قبرستان كهنه باشد، پر از عقرب باشد، پر از رطيل باشد، اصلش هيچ ترس نداشتم. اين عمل را كه مي‏كردم، قلبم قوي بود تا هرجا كف مي‏زدم، تا هرجا صداي كف من مي‏رفت، بسته مي‏شد. چه بسا عقرب از روي بدن من هم رد مي‏شد جرات گزيدن من را نداشت.

اين يك غروري در من آورده بود، يك اعتماد به خودي، عقرب نمي‏گزد! يك موقعي الحمدلله از من زائل شد، خودم از خدا خواستم. آن‌وقت جاهايي كه في الجمله احتمال اين حیوانات برده مي‏شد شروع به دعاي وارده خواندن مي‏كردم، «اعوذ بکلمات الله التامه من شر کل هامه»[5] به خدا پناه مي‏بردم، خودم را به خدا مي‏سپردم، كه خدا من را حفظ كند.

يك وقت بيدار شدم، آه، اين كمال است نه آن، اين قرب به حق متعال است نه آن، بدبخت‌ها دنبال چه مي‏رويد؟ (ان الانسان ليطغي ان راه استغني)[6]، وقتي آدم خود را مستغني ديد، طغيان مي‌كند و از خدا منقطع مي‏شود. وقتي خودش را محتاج ديد، به خدا مي چسبد،

يا الله، اعوذ بکلمات الله التامه، بسم الله الرحمن الرحيم، فالله خير حافظا و هو ارحم الراحمين.

پيغمبر گفت: خدا يك روز بده بخورم شكر نعمت تو كنم، يك روز هم نده تا گدايي كنم.

گدايي در او عجب لذتي دارد، بندگي عجيب است. خيلي كيف دارد، بندگي عجيب كيفي دارد.

به هر حالت.

حكمت دوم این است كه انبياء بندگي كنند، نادار شوند، خدا اذن نمي‏دهد كه آثار باطني را ابراز كنند. قهرا نادار مي‏شوند، دست گدائيشان را به درگاه خدا بلند مي‏كنند. بندگي كنند تا به بندگي قرب به حق متعال پيدا كنند، لذا گاهي اين‌ها را مي‏کوبند. در غزوه احد پيامبر را كوباندند، شكست خورد، صدای پیامبر درآمد، دعا، گریه، ناله به درگاه خداي متعال، شكست خورد تا شبهه الوهيت برداشته شود تا شبهه سحر برداشته شود.

جوان‌ها ياد بگيريد چي دارم مي‏گويم، شكست احد چندين مصلحت دارد:

اولين مصلحت، ايشان خدا نيست، چون خدايي هیچ‌گاه نمي‏خواهد شكست بخورد! كوبيده بشود.

مصلحت دوم كه مي‏گفتند ساحر است، اين هم دروغ در آمد، اگر ساحر باشد الان همه دشمن را سحر مي‏كند همه دشمن را خاكشان مي‏كند و در به در مي‌كند، پس نه خدا است و نه ساحر است، اين دو حكمت.

حكمت سوم این‌كه پيغمبر ناله كند به درگاه خدا، خدايا ياري كن، خدايا قشون غیبی خود را بفرست، خدايا كفار را غلبه نده، خدايا دين خودت را حفظ كن،

خدايا خدايا بايد بگويد، كه به همين خدا خدا گفتن درجات قرب بيامبر بالا مي‏رود. لذا انبياء داراي دو جهت‌ هستند: يك جنبه «يلي‌الحق»ي و توانايي بر اين عالم مُلك، يك جنبه «يلي‌الخلق»ي و ناتواني و مثل مردم ديگر بودن. در عين توانايي به حسب آن جنبه، ناتوان است به حسب اين جنبه، در عين ناتواني به حسب اين جنبه، تواناي به حسب آن جنبه است، دو جنبه و دو مقام است.

گهي بر طارم اعلي نشينم              گهي تا پشت پاي خود نبينم

اين گهي که می‌گوید، نه مراد زمان مختلف است، اين در يك زمان دو مقام دارد.

اين نكته خيلي دقيق است فضلاء ياد بگيرند.

درهمين حالي‌كه پيامبر سنگ به پيشاني‌اش خورده و خون مي‌ريزد و لشكرش فرار كرده‌اند و هزيمت كرده‌اند در عين اين‌ها قدرت دارد كه تمام اين‌ها را با يك توجه نيست كند، اما آن موكول به مشيت خدا است و مشيت خدا قرار نگرفت.

اين شان انبيا است،

آن‌وقت حالا ديگر آيات قران جمعش خيلي آسان شده است. يك‌جا مدعي مي‏شود كه پيامبر خلاق است، آفريننده است: (و اذا اًخلق لكم من الطين كهيئه الطير فانفخ فيه فيكون طيرا باذن الله)[7] ، (اذ تبرء الاكمه و الابرص باذني و اذ تحيي الموتي باذني)[8]

عيسي7 به اذن خدا مرده زنده مي‏كند، از گل مرغ را به اذن خدا آفريننده است، داود7 آهن را مثل موم مي‏كند به امر خدا، سليمان7 به باد فرمان مي‏دهد به امر خدا، بلكه معاون و وزيرش آصف برخيا، تخت بلقيس را به يك چشم به هم زدن مي‏آورد. از طي الارض بالاتر است اين مطلب،

حالا وقت شرحش را ندارم كه چه شد تخت بلقيس دفعتا آمد، راه علمي ‏هم دارد.

در عين اين‌كه درباره انبياء اين قدرت و نيرو را قرآن مي‏گويد در عين حال: (قل سبحان ربي هل كنت الا بشرا)[9] يك‌جا هم اظهار عجز مي‏كند. ابوجهل و عُتبه و شيبه و وليد و هفت هشت تا از اين گردن كلفت‌ها، كله گنده‏هاي مكه آمدند و فرستادند پيامبر آمد که تو چه مي‏گويي؟ پول مي‏خواهي تا به تو بدهيم، اما ادعايت را ترك كن، اختلاف بين بچه‏ها انداخته‌اي، بچه‌ها مسلمان شده‌اند اما قدما مي‏گويند خير، بين پيرها و جوان‌ها اختلاف انداخته‌اي!

جوان‌ها اسرع الي خير هستند.

چرا اختلاف انداخته‌اي؟ پول مي‏خواهي تا به تو بدهيم و بنشين سر جايت؟ رياست مي‏خواهي؟ بابا تو رئيس همه ما، اين اختلاف را كم كن.

فرمود: نه پول مي خواهم و نه رياست مي‏خواهم، از شما ايمان به خدا مي‏خواهم، ايمان بياوريد.

گفتند: به چي تو ايمان بياوريم؟ كجا است خانه طلاي تو؟ كجا است باغ‌هايت؟ اين مكه جای بدی است، تنگ است، آب و هوای خوب ندارد، الان مكه را وسيع كن و كوه‏ها را عقب بزن، این‌جا را پر از باغ کن، پر از باغ نخيل و عنب كن خرما و انگور، و بعد هم نهرها در آن جاري باشد، يا برو به آسمان، و بعد از آسمان كه برگشتي كتابي از آن‌جا بياور، بعد مَلك با تو.

از اين چرت و پرت‌هاي افتراء کردند، از اين‌طرف و از آن‌طرف.

پيامبر حسب الامر خدا گفت: (قل سبحان ربي هل كنت الا بشرا)[10] ، من يك بشر عاجزی بيشتر نيستم، بينه الهي دارم، خواه قبول كنيد، نمي‏خواهید قبول نكنيد.

گاهي اين لسان است و گاهي آن لسان است. حالا جمع بين آيات درست شد، وقتي‌كه اذن خدا مي‏رسد، اين‌ها فعال مايشاء و خلّاق اين عالم هستند، آفريننده‏اند، اذن خدا هم كه نمي‏رسد مثل ما هستند. اين آيات عجز راجع به این‌جاست و آيات قدرت‌نمايي راجع به آن مقام آن‌ها است.

خدا به حق پيغمبر چشم دل شما را به انوار معارف حقه الهيه روشن‌تر كند، سه تا صلوات بفرستيد.

اختران پرتو مشكاه دل انور ما                    دل ما مَظهر كل، كل همگي مَظهر ما

نه همين اهل زمين را همه باب الله ايم               نُه فلك در دوران‌اند به گرد سر ما

بر ما پير خرد طفل دبيرستان است                  فلسفي مقتبسي از دل دانشور ما

پیر خرد، عقل اول است.

بازوي چرخيم و نه چون نسر به چرخ                 دو جهان بيضه و فرخي است به زير پر ما

يك‌جا انبياء مي‏آيند، اولياء مي‏آيند، امام حسين7 اجازه ياري نمي‏دهد، نيروهاي غيبي خودشان را در اختيارش مي‌نهند، آن‌ها را رد مي‏كند.

تو مپندار كه شاهنشه دين درگه رزم          در صف كرب و بلا بي‌مدد و تنها بود

انبياء و رسل و جن و ملائك هر يك           جان به كف در بر شه منتظر ايما بود

قتل عباس و علي اكبر و قاسم ز ازل         بر فرامين قضاياي فلك طُغرا بود

ورنه اندر نظر قهر شهنشاه جهان             عدم هردو جهان بسته به حرف لا بود

روایت داریم: «خُیر بین النصر و بین لقاء الله»[11] حضرت مخير شد، حسین جان7، مي‏خواهي تو را ياري كنيم، همه به فرمان تو هستیم، يا الله، دستور بده، به ملك، به فلك، به زمین، به آسمان، به انبياء، به رسل، همه را در اختيار تو قرار داديم، دلت هم لقاء ما را مي‏خواهد، مخيري.

«فاختار لقاء الله»[12]

خدا، من دلم مي‏خواهد در ميدان فداي تو، جان نثار كنم، مي‏خواهم قربانيان خود را در راه تو ايثار كنم.

اين آن‌جاست كه بنا است آثار معنويت ظاهر شود. امام حسين7 پرده را عقب مي‏زند، اين‌جا جايي است كه آثار ظاهر، بايد ظاهر شود. مي‏بيند عبا به دوش كرده است. قرآني زير بغل گرفته است، بر ناقه سوار شده است،

لباس صلح است، لباس جنگ نيست!

ميان ميدان آمد، دست برد زير بغل و قرآن را بیرون آورد،

قرآن را باز کرد.

شب‌هاي احياء نزديك است،

من در حدود چهل سال است، از وقتي‌كه اين مقتل را در «بحار» «علامه مجلسي» رضوان الله علیه خواندم، تا حالا، ياد ندارم كه فراموش كرده باشم، شب‌هاي احياء كه قرآن به سر مي‏كنم، به ياد امام حسين7 مي‏افتم، چون امام حسين7 آمد و قرآن را باز كرد و بالاي سرش گذاشت.

«؟؟؟ 1:16:50 المصحف و وضعه علی راسه»[13]

هر وقت قرآن به سر مي‏كنم به ياد قرآن به سر امام حسين7 مي‏افتم، حالم منقلب مي‏شود، شما هم در اين شب‌هاي آينده وقتي خواستيد «بك یا الله» بگوئيد، قرآن را باز كرديد و روي سر گذاشتيد، به ياد بياوريد كه امام حسين7 در روز عاشورا برای آخرين مرحله قرآن را به سر گذاشت.

قرآن را به سر نهاد،

«فنادي يا قوم بيني و بينكم كتاب الله»[14]

خواست به این عمل بفهماند، مردم، حسين7 مسلمان است، حسين7، پيرو قرآن است.

وای،

الحمدلله به حال آمدید، اغلب چشم‌ها به حال ناله آمده است، من هم دوست دارم که همه چشم‌ها گریان شود.

خدایا هركس بر امام حسين7 گريه مي كند، او را به زودي به حرمش مشرف فرما.

صدا زد: لشکر، بين من و شما اين قرآن حاكم باشد، در كجاي اين قرآن است كه خون مرا بريزيد؟ در كجاي این قرآن است كه اهل و عیال من را آزار دهيد؟

آيا جواب دادند؟

بله.

من بگويم و همه شما بلند بلند بناليد،

جواب آقا را باتيرها، با شمشيرها، دادند.

بحق مولانا الحسین المظلوم7 و باهل بيته و اصحابه السعداء

يا الله

به حرمت قرآن عظيم و به روح مطهر حضرت سيدالشهداء7 همين ساعت فرج امام ‏زمان7 را مقرر فرما،

ظهور موفورالسرور او را نزديك گردان،

همه اين جمع را به ديدار و به نصرت اين بزرگوار موفق بدار،

ما و همه شيعيان را در ظل ولاي امام زمان7 از هر خطا و اشتباهي و هر خطر و صدمه‌اي حفظ بفرما.

قلب مبارك حضرت را از ما راضي و خشنود بدار،

دل ما را از مهر و محبت و ولايت امام عصر7 مملو و سرشار بفرما.

دوستان امام زمان7 در هر نقطه روي زمين هستند، همه را مويد و معزز و در امن و امان و در رفاه نگه‌دار.

دشمنان آن حضرت اگر قابل هدايت هستند هدايت فرما.

و اگر نه قلع و قمع گردان،

مشكلات ما را آسان فرما،

گرفتاري‏هاي ما را برطرف فرما،

بيماران‏ ما را شفاي خير عطا فرما،

بيماري نافهمي ‏را از ما دور گردان،

در زير سايه امام زمان7 همه مسلمانان را از شر كفار حفظ فرما،

شر يهود و نصاري را به خودشان برسان،

گناهان ما را ببخش،

توفيق تقوي و پرهيز از گناه تا پايان عمر به ما عطا فرما،

آقایان حاضرين هر حاجت شرعي دیگری دارند روا بفرما.

بمحمد و آله: و عجل فرج مولانا صاحب الزمان7.

 
[1]
[2]
[3]
[4]
[5]
[6]
[7]
[8]
[9]
[10]
[11]
[12]
[13]
[14]