مجموعه سخنرانی های مرحوم خادم الحجه

  • خلاصه: سخنرانی روز هجدهم: (لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْميزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ) 1 – حب ریاست در انسان. 2 – لزوم وجود آیه و بینه برای انبیاء الهی برای شناخت آنها. 3 – آیات الهی انبیاء: علم و قدرت. 4 – علاقه روح و بدن.

أَعُوذُ باللهِ ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيم‏

الْحَمْدُ لِلهِ ‏ رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْـبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَـيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَـمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ

صاحب الهيبه العسكريه و الغيبه الالهيه سيدنا و مولانا و امامنا و هادينا بالحق القائم و لعنه الله عليه اعدائهم ابد الابدين و دهر الداهرين

(لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط)[1]

رياست يك آش گلوسوزي است كه همه كس طالب است، حتي دو تا، سه تا بچه توي كوچه هم كه بازي مي‏كنند، هر كدامشان مي‏خواهد رئيس بر آن‌های ديگر باشد و فرمان بدهد و فرمانش را اطاعت كنند و دنبال سرش بيافتند، بله بله آقا به او بگويند، خلاصه بر ديگران سر باشد. بچه كوچک چهار پنج ساله هم طالب رياست است، تا پيرمرد نود ساله، در تمام مراحل و تمام شئون زندگي همه ميل دارند در هر شانی كه هستند رئيس باشند، مطاع باشند، ديگران از آن‌ها تبعيت و پيروي كنند، اين غريزي همه ما است. هرچه رياست مهم‌تر باشد و دايره‌اش وسیع‌تر باشد، طمع طمع‌داران بر آن زيادتر است. رياست ده نفر رياست هزار نفر، رياست يك ميليون جمعيت، رياست نصف كره، رياست همه كره، رياست زمين و آسمان. اين‌ها مراتب رياست است، طمع هم بالنسبه به اين مراتب بيشتر مي‏شود و چون رياست لذت عجيبي دارد، بالاترين لذائذ، لذت رياست است. خوراك چيست؟ جماع چيست؟ اين‌ها لذت‌هاي خركي است، خر هم يونجه مي‏خورد و لذت مي‏برد، يابو هم كاه و جو مي‏خورد و لذت مي‏برد، خروس هم جماع مي‏كند و لذت مي‏برد، اين‌ها لذت‌هاي خركي است. لذت رياست، لذت خيالي بالاتر از لذت جسمي‏ است.

ما فرموديم! يا «حكمتُ بذلك»، فرقي نمي‏كند چه ما فرموديم و چه «حكمتُ بذلك» يك لذت عجيبي دارد، دنبال سر آدم بيافتند، از اين كارها، لذت ديگري دارد. براي رسيدن به اين لذت، از لذائذ جسمي‏ صرف نظر مي‏كنند.

بعضي از پيشينيان صدر اسلام از لذائذ جسمي ‏صرف‌نظر كردند: راستي ابو بكر و عمر مثل معاويه نغلطيدند توي شكم‌چرانی و توي لذائذ جسمي، مشت به شكم خود زدند، آن‌ها نان جو می‌خوردند، بلكه بعضي اوقات جو مي‏خوردند؟ نان جو مي‏خوردند، گرسنگي مي‏كشيدند، مشت به شكم مي‏زدند، از لذائذ مادي صرف‌نظر كرده بودند، چرا؟ براي لذائذ خيالي، براي فرمان‌فرمايي.

لذا براي رسيدن به لذت خيالي رياست، ممكن است از لذائذ جسماني صرف‌نظر كنند و رياضت بكشند، ممكن است منافقي كنند، يعني طبق افكار مردم خود را بنمايانند در صورتي‌كه باطنشان غير آن باشد. صورت سالوس به خودش بگيرد، باطنش يك عياش، كياف، شياد و مكاري است، ولي صورتا ريشي و تسبيحي و سالوس‌گري، آن‌هم نه يك سال، نه ده سال، نه بيست سال. پنجاه سال، شصت سال. براي چه؟ براي رسيدن به رياست.

اين‌ها را دانستيد، اين‌ها يك مطالب خيلي ساده‌اي است، بچه‏ها هم مي‏فهمند.

نبوت يك رياست فوق العاده‌اي است، بالا دست همه رياست‌هاي دنيا، رياست نبوت و رسالت است. اصلا رياست روحاني تا ريارست جسماني توماني نه قران و نه سنار تفاوت دارد، اين‌جا يك شرح مختصري بدهم:

رياست‌هاي جسماني پفكي است، پايش روي پوست خربزه است، سر شب آقا امير و فرمان فرماست، صبح عزل شد سبزي‌فروش هم يك شاهي سبزي به او نسيه نمي‏دهد. تا ديروز خم كمري فنري پيش او مي‏شدند، حالا كه عزل شده است جواب سلامش را هم نمي‏دهند. اين رياست‌هاي جسماني است، اصلا پايش روي پوست خربزه است، اين يكي.

دوم در رياست‌هاي جسماني مردم اگر كوچکي مي‏كنند، کوچكي آن‌ها بر اثر خوف از او يا در اثر طمع به کمک او است.

رئيس اداره دارائي است، شما كه از او كوچكي مي‏كنید يا براي آن است كه در ماليات بر درآمد، به شما كمك بدهد و كمتر بنويسد و يا براي آن است كه مي‏ترسي اگر به او سلام نكني، سه برابر برايت بنويسد. رئيس شهرباني هم همين‌طور، شهرداري هم همين‌طور. كليه رياست‌هاي جسماني، كوچكي كردن مردم از آن‌ها يا به طمع يك بهره برداري از آن‌ها يا براي ترس از صدمه و ضرر آن‌ها است، و رياست‌هاي جسماني ثبات و دوام هم ندارد،

اما بر خلاف، رياست روحاني، دوام دارد. چون اين آقايي به واسطه علم اين آقا است، علم اين آقا تا نفس آخر همراهش است، آن‌كه عامل رياست اين آقا است دانايي اين آقا است، دانايي كه ديگر زوال ندارد، عزل ندارد، شما نمي‏توانيد يك آيت اللهي را از مقام آيت اللهي عزل كنيد، چون مقام او وابسته به علمش است، علمش را نمي‏تواني از او بگيري، لذا مقامش را هم نمي‏تواني از او بگيري.

دوم:

در رياست روحاني مردم از دل و جان به رئيس و پيشواي خود ركاب مي‏دهند و كوچكي مي‏كنند، نه ترسي دارند، نه طمعي. شما كه دست آيه الله العظمي ‏آقاي خوانساري را مي‏بوسيد، براي ترسي است كه از اين آقا داريد؟ نخير. اين آقا نه توپ دارد، نه تفنگ دارد، نه قداره دارد، نه قمه دارد، نه رياست اداري دارد، هيچ، ترسي از او نداريد، چه ترسي؟

طمع پول؟ اين آقا پول بده نيست كه بلكه پول بگير است، بايد دستش را ببوسيد و بيخ مشتش هم دو هزار تومان سهم امام يا خمس يا رد مظالم يا زكاه كه حقوق و وجوه الهي است به او بدهي، پس بوسيدن شما دست ايشان را، كوچكي كردن شما از ايشان، نه به طمع مال است و نه به خوف است، براي علمي ‏است كه او دارد، براي دانايي است كه او دارد، لذا رياست روحاني نسبت به رياست جسماني تفوق دارد به قدر تفوق آسمان به زمين.

حالا، هرچه روحانيت قوي‌تر و شعاعش وسيع‌تر باشد، رياستش مهم‌تر است. رياست يك پيش‌نماز، رياست يك صاحب فتوي، رياست آيت الله العظمي، ‏آن‌کسی‌كه در راس است، اين‌ها درجاتش است، رياست امام، رياست پيغمبر، او بالاتر از همه اين‌ها است. رياست روحاني كه در درجه عليا از درجات رياست است و لذتش هم فوق‏العاده است و شعاع دايره‏اش هم پنج قاره دنيا را مي‏گيرد، آن رياست به نبوتی و رسالتی است.

آن‌وقت اين آش خيلي گلوسوز است، طماعين براي اين مرتبه خيلي زياد هستند، خيلي‌ها طمع رياست رسالتي دارند.

در دنیا هم اصل و بدل خیلی است، تاجر داریم بنیه‌دار، سرمايه‌دار، استخوان‌دار، تاجر هم داريم بي‌سرمايه، حقه‌باز، با چند تا دلال ساخته، پنج تا كردیت بانك به حقه‌بازي باز كرده و با پول بانك كلاه‌برداري مي‏كند. از آن‌جا صدهزار تومان مي‏خرد و آن‌جا دويست هزار تومان مي‏فروشد، بامبول بازي در مي‏آورد، این فرد بدلی است و آن تاجر سرمايه‌دار، اصلي است، اين خودش را در جامعه جا داده و او هم جا دارد.

آخوند اصلي داريم، آخوند بدلي هم داريم، آيت اللهي داريم كه راستي درس خوانده و ملا است، چيز فهم و متدين است، واقعا آيت الله است، يك آيت الله بدلي هم داريم، ريشي درست كرده، جوگندمي‏ نجفي، عمامه گنده هم به سر گذاشته و عصاي آبنوس را به دست مي‏گيريد، نعلين پوست خربزه‌ای را به پا مي‏كند، چهار تا «صبحكم الله بالخير» عربي هم مي‏بافد، خودش را به ميدان انداخته و مي‏گويد: من هم آيت الله هستم. داريم، تعارف هم ندارد، همگي مي‌شناسيم، تاجر قلابي هم داريم كه خودش را جا انداخته در اجتماع، آيت الله قلابي هم داريم، بي‌سواد صرف، شرايع محقق را نمي‏فهمد، مدعي است كه بايد او را آيت الله بگويند. طلاي تمام عيار بيست و چهار نخود عيار داريم، مُطلاي دروغکي هم داريم كه شبيه طلا است و خودش را توي بازار انداخته است.

امام و نایب پيغمبر واقعي داريم، دروغگوهايي هم كه خودشان را به آن لباس در آورند، داريم، خودشان را توي مردم جا انداختند، مثل فرق باطله شيعه و سني. و پيامبر حقیقی داريم، پيغمبر دروغي هم داريم، متنبي حُقه و انبياء حَقه، هر دو نوعش را داريم، هم پيغمبر به حق داريم مانند حضرت عيسي7، حضرت موسي7 و ساير انبياء و از همه بالاتر وجود مسعود حضرت خاتم النبيين و سيدالمرسلين، حضرت ابوالقاسم محمد9، متنبيان دروغكي هم داشته و داريم. از زمان خود پيغمبر «مسيلمه كذاب» و «سجاح» و همين‌طور بيا قرن آخر، که قرن پيغمبر بازي بوده است، پيغمبر جوشي بوده ‏است، از چپ و راست دائم پيغمبر مي‏جوشيد، نه در شرق، نه در غرب، نه در اين نيم كره، در آن نيم كره، مورمون‌ها، يك عده زيادي از همين آمريكائي‌ها زير بار رسالت و نبوت «ژوزف اسميت» آمریکایی رفتند و الان يك معبدي بنام معبد «مورمون‌ها» در مقابل كليساي نصاري است كه آن معبد هم فعاليت مي‏كند.

هم متنبيان حُقه و هم انبياء حَقه، در هر دوره‌اي بوده‌اند و هستند و خواهند بود،

چرا؟

چون اجتماع هم اصل را مي‏پذيرد و هم بدل را مي‏پذيرد و اشتباها بدل را به جاي اصل هم مي‏پذيرد،

چه كسي؟

عوام،

دل من خون است از دست اين عوام، عوام‌هاي افسار گسيخته خودسر، عوام‌هايي كه سه تا كلمه حرف زدن اگر بلد هستند، به همه جا مي‏پرند، به همه جا، با هر ملائي طرف مي‏شوند، به هر مقامي ‏جسارت مي‏كنند، سه تا كلمه را بچه بلد شده است.

اين افسار گسيخته‏هاي خودسر غالبا بدلي‌ها را هم قبول مي‏كنند چون در اشتباه هستند.

مقدمه‏ها را ضبط كنيد، مقدمه اولي اين بود كه رياست آش گلوسوزي است كه همه افراد بشر طالب هستند، از بچه چهار، پنچ ساله توي كوچه دلش مي‏خواهد چوب بدست بگيرد و بچه‏هاي ديگر دنبال سرش باشند تا پيرمرد نود ساله مي‏خواهد او را تعظيم كنند و پیش پای او سلامش كنند. حب رياست غريزي همه است بلكه در بعضي حيوانات هم هست.پروفسور بز! ايشان حب رياست دارند، لذا همه وقت جلوي قافله و جلو گله مي رود. شما اگر بزي پيدا كرديد كه عقب گوسفندها راه برود! بزهاي ديگر پدر او را در مي‏آورند، مقام رياست دارد، بايد دائما در رمه و گله جلو برود.

و اتفاقا چون قدري ملا هم هست، شايسته اين رياست هم هست، زيرا كه آب و علف و اين‌ها را او زودتر از سايرین تشخيص مي‏دهد، چشم عجيبي دارد، در دامن كوه كه نگاه مي‏كند، مي‏فهمد كجا علف است، لذا مي‏پرد و مي‏رود، بره‏ها و گوسفندان ديگر هم پشت سر او می‌روند. چون «هاد الاغنام و رائد الاغنام» است، رياست بر آن‌ها دارد. و خوب نوش جانش! علم دارد، هر كه علم دارد بايد رياست داشته ‏باشد.

حب ریاست غریزی همه ما است.

مقدمه دوم:

رياست روحاني اهميتش بيشتر از رياست جسماني است، چون او قائم به شخص انسان است، رياست جسماني قائم به عوامل خارجي است، متزلزل است، پایش روی پوست خربزه است. امروز رئيس است فردا از کار افتاده است، امروز وزير است فردا به زير است. هيچ‌كس به او اعتنا نمي‏كند. يك سبزي هم به او نمي‏دهند، سلام هم بكند جوابش نمي‏دهند،

چرا؟

چون آن رياستي كه ديروز داشت روي عواملي، آن عوامل رياست را از بين برده است لذا مورد اعتنا نیست، اما روحانيت اين‌طور نيست، دوام دارد چون مربوط به علم است و اين علم هم كه زوال ندارد.

مقدمه سوم:

هرچه مقام روحانيت بالاتر باشد رياستش قوي‌تر و مهم‌تر و عزیزتر و لذيذتر است. رياست يك بچه طلبه بر ما عوام، رياست يك مُدرس بر شاگردانش، رياست يك ثقه الاسلام بر مريدانش، رياست يك حجت‌الاسلام بر پيروانش، رياست يك آيت‌الله بر مقلدينش، رياست امام بر ماموين، رياست پيغمبر بر امتش، اين‌ها درجات رياست روحاني است، هرچه درجه بالاتر است لذت بيشتر است و در راه نيل به رياست روحاني، از لذائذ جسماني هم مي‏گذرند.

مقدمه پنجم:

از آن‌طرف، اصل و بدل در عالم فراوان است، توي سكه‏هاي اصلي و سكه‌هاي بدلي است، در تجار، تاجر اصلي و تاجر دروغکي داريم، توي آخوندها، آيت الله واقعي و آيت الله باسمه‌اي عوضي داريم، در تمام طبقات اصل و بدل است. عوام از خلق هم براي شبهه و اشتباهي كه در آن‌ها مي‏شود یک عده بدلي را بجاي اصلي مي‏پذيرند.

حالا كه اين‌طور شد رسيدم به نتيجه:

بايد خداي متعال براي انبياء به حق كه از جانب او بر خلق مبعوث هستند يك نشانه‏هايي و يك علاماتي درست كند كه به اين علامات و نشانه‏ها انبياء به حق از متنبيان ناحق جدا شوند و براي مردم دانشمند و با خرد امر مشتبه نشود، بايد يك نشانه‌ای باشد.

در ميان علماي ما رسم بود، هر ملايي كه به مقام اجتهاد مي‏رسيد يك نوشته‌اي كه نشان اجتهاد و استنباطش باشد مي‏بايستي داشتته باشد، به قول فوكولي‌ها، «تز»، حالا من حقيقتش نمي‏فهمم تز و تیز چيست؟ اما چیزی كه ما مي‏گوئيم رساله‌اي داشته باشد آن‌ها تز مي‌گويند، بايد يك چيزي بنويسيد كه نشان بدهد كه ايشان مجتهد است، به حقه بازي اجتهاد را بدست نياورده است.

آن‌وقت مقام نبوت كه ديگر بالاتر است، نبي بايد يك نشان صحيحي داشته باشد كه با آن نشانه معلوم و مقطوع شود كه اين نبي است، او اصلي است و بدلي نيست، آن نشانه در قرآن به «بينه» تعبير شده ‏است: (لقد ارسلنا رسلنا بالبينات)[2]، آن نشانه در قرآن به «آيه» تعبير شده ‏است، (لقد ارسلنا موسي بتسع آيات بينات)[3]، آيه و بينه، اين نشانه حقانيت انبياء و جدا شدن آن‌ها از متنبي‏ها و تا درجه‌اي اين نشانه جدا شدن اوصياء به حق انبياء از مدعيان وصايت به ناحق است، نشانه آن‌ها هم هست.

حالا «بينه» چيست؟

خوب توجه كنيد، جوان‌ها مطالب را در ذهن بسپارند، اين‌كه چيده، چيده مي‏گويم و باز كپسول مي‏كنم و عصاره و خلاصه آن را تحويل مي‏دهم براي آن است كه آقازاده‌هايي كه تشريف دارند و خيلي هم هستند خدا همه آن‌ها را پير كند،

خدا به حق محمد و آل محمد: جوان‌هاي ما را از وساوس شياطين انس حفظ بفرمايد.

دين و ايمان و عقيده اين‌ها را در سايه ولايت امام زمان7 از خطئات و خطرات حفظ بفرمايد.

«بينه» انبياء بايد يك چيزي باشد كه از نوع مردمي‏كه در جاي او قرار مي‏گيرند به حسب جريان عادي بشري ساخته نباشد. اين «بينه» است،

حالا خواه اين مطلب از سلسله علم و دانايي باشد، مثل قرآن، يا از سلسله عمل و توانايي باشد مثل شق‌القمر و ردالشمس و امثال اين‌ها. بايد پيغمبر يك بينه‌اي داشته باشد، يك چيزي از او بروز كند، خواه از جنبه علم بروز كند، يا از جنبه عمل كه اين شي‏ء بارز از عهده بشر، روي روش و عادت بشري، دور و محال عادي باشد، بلكه شايد عقلي باشد.

رشته علم، مثل قرآن، رشته عمل، مثل معجزات ديگر. معجزه كه من تعبير نمي‏كنم، چو ن مي‏خواهم تابع قرآن و روايات و ائمه: باشم. معجزه اصلا در قرآن لفظش نيست، هيچ، هيچ.

هيچ‌جا در قرآن نگفته كه ما به پيامبران معجزه داديم، اين لفظ در قرآن نيست. و در روايات ما شيعه هم نيست جز یک‌جا که من خيال مي‏كنم نقل به معناي است. اين مال سني‌ها است، عباراتي است مال سني‌ها، آن‌ها درآوردند، لذا من، حتي‌المقدور دلم مي‌خواهد مطابق قرآن و سنت حرف زده باشم، «بينه» تعبير مي‏كنم، «بينه» يعني معجزه، يا بايد معجزه علمي ‏داشته باشد يا معجزه عملي.

خوب،

در معجزه عملي بحث‌ها جلو مي‏آيد، كه باب ولايت هم در اين‌جا درش باز مي‏شود، ملتفت باشيد،

آيا مي‏شود تصرف كردن در اشياء يا نه؟ بغير مجاري طبيعي.

من باب مثل، اين چراغ‌هاي نورافكن كه توي مسجد حاج سيد عزيزالله گذاشته‌اند.

خدا چراغ دل آن كسي‌كه اين چراغ‌ها را وقف كرده است، در دنيا و آخرت روشن بفرمايد،

خدا هركس را که در آبادی اين مساجد را كمك مي‏كند، خدا قلب او را معمور و آباد به نور معرفت خودش بكند.

اين چراغ بوسيله سيم برق روشن مي‏شود، الان هم امر عادي است، سويچ را مي‏زنند روشن مي‏شود، سويچ را مي‏زنند، خاموش مي‏شود. بدون سويچ زدن به يك توجه اين‌طوري، آيا مي‏شود اين چراغ را روشن كرد يا نه؟

اين بحث است.

يك وقتي بنده در سبزوار بودم، طلبه بودم، براي گردش رفته بودم، رفقاي سبزوار من، من را منبر كردند، بابايم منبري بود، چكيده بودم، چكيده غير از چسبيده است، چون پدرم منبري بود، زياد هم ديده بودند، منبر رفتن براي من اهميت نداشت. حالا خراب كنم، آباد كنم، اين‌ها ديگر اهميت نداشت، آن بسته به پرروئي آدم است. بزرگترين عامل منبري شدن، قدرت و جراًت و جسارت و بي‌اعتنايي و بي‌حيايي است، خلاصه‏اش.

قبول كردم، رفتم منبر. با يك فرقه‌اي كه نمي خواهم اسمشان را ببرم طرف شدم، طرف علمي.

بنده هيچ وقت فحش خواهر و مادر بالاي منبر نمي‏دهم، به هيچ‌جا فحش نمي‏دهم، اگر هم تعقيب مي‏كنم، تعقيب علمي‏است، اشكال مي‌كنم مي‏گويم جواب بدهيد، اعتراض مي‏كنم مي‏گويم جواب بدهيد.

با يك فرقه‏اي طرف شدم، سیصد نفر  را برگرداندم. با ياري صاحب الزمان7 با ياري پيرم مرتضي علي7، يك شب پيشنهاد من آن بود كه گفتم: به آن پيشواي خود بگوئيد: اين آشيخ آمده بالاي منبر مي‏گويد: اگر اين آقا يك كاري كردند من صد تا آن كار را با سنار مي‏كنم، اگر آقا يكي از اين صد تا كار را كردند، من فردا مريدشان مي‏شوم و سر مي‏سپارم و مانند شما هرچه امر كنند اطاعت مي‏كنم.

آن‌وقت بالاي منبر شرح دادم، گفتم: اين گوگردها دانه‏اي سنار است، آن زمان‌ها سنار بود مثل حالا يك قران و پنج شاهي و سي شاهي نبود و صد تا هم چوب داشت، مثل حالا نيست كه از چوب‌هايش مي‏دزدند، چوبش كم است، سي الي چهل تا است، گفتم: بنده سنار مي‏دهم يك قوطي كبريت مي‏خرم، مي‏آيم توی همين مسجد، در موقع تاريكي كه كبريت مي‏زنم و مسجد را روشن مي‏كنم، صد تاي اين عمل قيمتش يك سنار است، آقا كه پيشواي شما است، بدون يك سيخ كبريت با توجه اين‌جا را روشن كند، اگر با توجه به قدر يك سيخ كبريت اين فضا را روشن كرد، من همين‌جا تسليم مي‏شوم و دست بيعت به ايشان مي‏دهم.

حالا، روشن كردن با كبريت، با روغن منداب، با نفت، با بنزين، اين‌ها امور عادي است، يكي بدون اين‌ها با توجه روشن كند يك اين‌طوري بكند و چراغ روشن مي‏شود، بدون اين عوامل طبيعي و اسباب طبيعي، به توجه،

آيا ممكن است يا ممكن نيست؟ اين يك بحثي است.

مي‏خواهم يكي دو روز در اين بحث وارد شوم، از جنبه فلسفه و عرفان، هر دو، و بعد هم روايات كه الي ماشاءالله موًيد است. «ابوعلي‏سينا» در اشارات يك بياناتي دارند. ابوعلي‌سينا كربلائي علي بقال نيست، اين را ملتفت باشيد، مشهدي حسين حمال نيست، اين رئيس‌العقلا است، بزرگترين شخصيت فلسفه بشري در پانزده قرن گذشته است، كه حتي فارابي كه معلم دوم است ابونصرفارابي تركستاني، او را زير دست ابوعلي‌سينا در فلسفه مشاء مي‏شمارند و همين‌طور هم هست.

بنده خودم بي‌بهره از فلسفه نيستم، ملتفت باشيد، من خودم مدرس فلسفه بوده‌ام.

از جهتي بر معلم اول ارسطو ترجيح دارد، جهت اين‌كه معلمش نگفته‏اند و استادش نگفته‏اند چون سابقين به هر پوسيده‏اي استاد نمي‏گفتند، به كسي استاد مي‏گفتند كه تمام علوم دايره وقت را دارا باشد و علاوه يك امر بدعي و مطلب تازه‏اي هم در فني از فنون و علمي ‏از علوم از او ظاهر شده باشد، او را معلم و استاد مي‏گفتند. ارسطو علاه بر آن‌كه داراي همه علوم بود، ايثاغوجي را منظم كرد، منطق را تكميل كرد و صناعات خمس را درست كرد، لذا معلم اول و استاد اول به او گفتند.

ابونصرفارابي، همه علم‌هاي دايره وقت را تحصيل كرد، علاوه موسيقي را هم تكميل كرد، مقامه دوازدهم را او تكميل كرد.

 روزي از توي بازار مسگرها و آهنگرها مي‏گذشت پتك‌هايي كه آهنگرها مي‏زدند، چهار پنج‌تايي پتك مي‏زنند و چكش‌هايي كه مسگرها مي‏زدند اين نسبت عددي مقامه دوازدهم را در اين زدن‌هاي چكش‌ها شنيد و آن‌جا روي نسب عددي اين چكش‌ها مقامه دوازدهم را تكميل كرد.

حالا اين را نمي‏خواهم صحبت كنم كه موسيقي چيست اين‌قدر قابليت شرح ندارد. چون همه علوم را داشت و موسيقي را هم تكميل كرد به او معلم ثاني گفتند و تاكنون استاد سوم پيدا نشده است. اين استادهاي دانشگده‌ها روي چشم ما، قبول داريم اما، اين‌ها هم در استادي مثل ملك‌المتكلمين بنده‌اند، مثل آيت الهي فلان بچه طلبه‌اند، الحمدلله همه چيز الان ارزان شده است، نعمت فراوان است خيلي ارزان، ارزان، هم آيت اللهي ارزان شده است و هم دانشمند محترم ارزان شده است و هم استاد، استاد كرسي، الحمدلله اين‌ها فراواني نعمت است،

خدا نعمت‌ها را زوال نياورد.

بگذرم،

به ابوعلي‏سينا لقب استادي ندادند، چون علم تازه‌اي را اكتشاف و اختراع نكرد. گفتند: رئيس‌العقلاء و راستي هم رئيس‌العقلاء است و كتاب‌هاي او نمونه در دنيا است. الان من كسي را سراغ ندارم كه كاملا بتواند شفاي ابوعلي‌سينا را، منطقش را، حكمت الهي‏اش را و حكمت طبيعي‏اش را كاملا تدريس كند، الان من سراغ ندارم، نه اين‌كه نيست،

«عدم الوجدان لايدل علي عدم الوجود»

نجات او، اين قانوني كه در طب نوشته ‏بود تا بنجاه سال پيش، استاد طب دنيا بود و به چندين لسان ترجمه شده‏ است. بگذرم،

ايشان يك كتابي به نام اشارات نوشته‏اند، و خواجه نصير طوسي، استاد بشر و عقل حادي عشر آن را شرح كرده ‏است،

 فخررازي هم  که علم را ليتي كند           پيش مرغان ريزد و تي‌تي كند

 او هم در دنبال شرح اشارات حرفهايي دارد، يعني او هم تقريبا شرحي در اشارات دارد.

ايشان در اشارت‏ خود، آن‌جا بيان اين مطلب مي‏كند، مي‏خواهم از جنبه علم و فلسفه حرف بزنم، بچگانه و خشك و نافهميده، قشري صرف نمي‏خواهم حرف بزنم، مي‏خواهم روي ميزان علم، هركس هم كه بخواهد حرف بزند، شما جوان‌ها ريش او را تا بيخ كمرش را بگيريد و يا فوكول و كراواتش را بگيرد، روي ميزان علم با او حرف بزنيد، عاميانه و قشري و اين‌ها به درد نمی‌خورد. حساب روح را بكنيد.

 روح و بدن دو قول در آن است،

يك قول اين است كه روح همان بدني است كه ترقي كرده است، روح همان مني است كه ترقي كرده است، اين يك قول است. که ملا صدرا و ديگران مي‏گويند، حركت در جوهر و تشكيك در وجود، هيولا در مراتب صور حركت مي‏كند، ما فيه الحركه و متحرك يكي است، اين هم اصطلاح علميش. آن‌وقت همان مني بابا، علقه مي‏شود همان علقه، مضغه مي‏شود، همان مضغه در حركت جوهري، بدن مي‏شود همان بدن در حركت جوهري، نفس نباتي مي‏شود، نفس حيواني مي‏شود و نفس انساني مي‏شود و عقل مجرد مي‏شود، همان مني در حركت جوهري، عقل مجرد مي‏شود، اين حرف ملاصدرا است.

معادي هم كه اين بزرگوار درست مي‏كنند روي اين پايه است، دستشان درد نكند! ابدا با معاد قرآن تطبيق ندارد، يك سرسوزن.

خوب،

يك قول اين است كه نخیر،

روح يك موجودي مجرد است و جدای از بدن، به بدن عطا مي‏شود. بدن وقتي به يك مرتبه‌اي از استعداد و لياقت رسيد، روح در او دميده مي‏شود، (ثم انشاناه خلقا آخر)[4] يا (نفخت فيه من روحي)[5]، آيات و روايات با اين قول دوم بسيار تطبيق مي‏كند. روح يك موجودي است، خداوند متعال اين موجود را بر بدن علاقمند مي‏كند، عاشق بدن مي‌كند، عشقی‌که به صد درجه از عشق مجنون به ليلي قوي‌تر است، از عشق فرهاد به شیرین قوي‌تر است، يك عشقي كه اين عاشق، خودش را به معشوقش اشتباه مي‏كند، خيال مي‏كند او است.

يك وقتي با كسي برخورد كردم كه در جذبه‏اي واقع شده بود.

ما در آن وادي حرف‌هايي هم بلد هستیم، چند تا جمله گفتم اين هم ما را اهل دل و حال ديد، گفتم كه تا چه پايه دلت مي‏خواهد براي محبوبت؟ گفت مي‏خواهم همه وقت با او باشم، گفتم همين؟ گفت: اصلا دلم مي خواهد توي قباي او باشم. گفتم: تا همين پايه؟ گفت: دلم مي‌خواهد تو پیراهنش باشم، گفتم: همين؟

 او مي‏فهميد كه من چي دارم مي‌گويم، همين‌كه مي‏گويم، همين يعني تو ناقصي. گفت: دلم مي‏خواهد تو بغلش باشم،

انا من اهوي و من اهوي انا                 نحن روحان حللنا بدنا

من كيم ليلي و ليلي كيست من           ما يكي روحيم اندر دو بدن

 هر دو شعر غلط است،

هم، نحن روحان حللنا بدنا، غلط است، تو، دو تا روحي، تو دوئي با او؟ پس حب نيست،

نمي‏دانم آيا توي مجلس ما كسی هم هست سرش از اين حرف‌ها هم در بيايد يا خير؟ اگر هست ببيند چه مي‏گويم،

شعر عربي هم غلط است، ما دو روح هستیم، تو هنوز با معشوق دو روحي! اي خاك بر سر!

حجاب رخ مقصود من و ما و شمائيم                    شمائيد نبينید من و ما و شما را

بيني و بينك اني منازعني                    فارفع بلطفك اني من البين

آن يكي آمد در ياري بزد                    گفتت يارش كيستي اي معتمد

گفت من، گفتش برو هنگام نيست          بر چنين خواني مقام خام نيست

هنوز تو مني؟

رفت مدتي گردش كرد، سير كرد، در راه افتاد، زير دست پير آگاه افتاد، بعد از مدتي كه اين خام در فراق كباب شد و در آتش فراق او را چرخاندند، او را تفتيدند، او را سوزاندند، پخته شد، آمد در زد، برگشت.

گفت يارش كيستي بر در بگو                   گفت بر در هم تويي اي نيكخو

گفت: حالا بيا، حالا كه تو، من شدي،

انا من اهوي و من اهوي انا                 نحن روحان حللنا بدنا

حالا كه تو، من شدي، بيا.

به او گفتم ؟ گفت: مي‏خواهم بروم توي دلش. به او گفتم همین؟ گفت: ديگر چيزي نمي‏دانم، گفتم: احمق بگو مي‏خواهم بشوم او، مي‏خواهم او بشود من، اين مرتبه بالاتر و مرتبه پایه و بالاي حب و عشق است.

خوب بگذرم، دور اين خط بكشم كه اين‌جا تيغ تيزي است يك خورده بيشتر بروم فكرهايي را مي‏بُرد و اسباب زحمت براي من مي‏شود، آخوند بالاي منبر و اين حرف‌ها!

عرض كنم كه، روح را عاتشق بدن كرده‌اند، آن‌چنان عشق زيادي كه خودش را به او اشتباه كرده‏ است، می‌گوید: من! مي‏زند به سينه‏اش من! صدا هم مي‏كند خيال مي‏كند اين استخوان‌ها او است. اين، تو نيستي، اين خر تو است، تو خر نيستي عمو، حواست را جمع كن، تو سوار بر خري، اين بدن، از اشاعات دماغيه گرفته كه لطيف‌ترين جزئی در اين اسكلت است تا برسد به اين ساق کف پا و پاشنه پا، که سخت‌ترين عضو و كثيف‌ترين عضو است، از آن لطيف تا اين كثيف همه اين‌ها خر تو هستد نه تو، اين‌ها تو نيستي.

گوهر خود را هويدا كن كمال اين است و بس

(و في انفسكم افلا تبصرون)[6]

گوهر خود را هويدا كن كمال اين است و بس           خويش را در خويش پيدا كن كمال اين است و بس

اروپائي‌ها ابدا اين را نفهميده‌اند، هيچ، هيچ، روانشناسي آن‌ها هم كاوش كردن در ماديات است، بدبخت‌ها! اين‌كه مي‏گويم آن‌ها علقه و مضغه هستند، هنوز سر از نطفه ماده و از رحم ماده بيرون نكشيده‏اند، بي‏خود نمي‏گويم،

سير در خودت كن، سير در آفاق كار چهار وادارها است بدبخت! چهار وادارها سير آفاقي دارند، ساربان‌ها و شتربان‌ها هم سير آفاقي دارند، شوفرها و راننده‏هاي باری‌ها هم سیر آفاقي دارند، بدبخت سيري تو خودت بكن، تو خودت برو تو كيستي؟ هفت شهر عشق خودت را برو گردش كن، هفت طور دلت را فقير مولا! هفت طور دلت را.

به جان خودم كه اگر الان در تمام زمين اين متصوفه‌اي كه هستند، يكي باشد كه طور اول دل را رفته باشد، بيايد تا من مچش را بگيرم، لفظ را خيلي‌ها بلد هستند، بنده از آن‌ها بیشتر بلد هستم، سير در خود كن،

خويش را در خويش پيدا كن كمال اين است و بس

سنگ دل را سرمه كن با آسياي درد و رنج              ديده را زين سرمه بينا كن كمال اين است و بس

عمده اين شعر است: 

هر دو عالم را به نامت يك معما كرده‌اند

بيچاره تو طلسم هستی، تو الان طلسم هستي، خودت هم نمي‏فهمي‏كه طلسم هستي، يك خورده‌اي بكَن، فهميدي،

وجودت جز طلسم جادوئي نيست                  بزن بشكن طلسم جادوئي را

هر دو عالم را به نامت يك معما كرده‌اند                   اي پسر حل معما كن كمال اين است و بس

تو خودت معمايي، راست مي‏گويي اين معما را حل كن.

آن‌چنان روح را به بدن عاشق كرده‏اند، كه گاهي روح اشتباه مي‏كند، خودش را بدن خيال مي‏كند مي‏زند به سينه، من! من! آن‌قدر عاشق اين خر است كه پشه اين خر را مي‏گزد، او ناراحت مي‏شود، اي واي، اين‌جای من يك دانه‌اي زده است؟ نه روز دارد و نه شب دارد، پيش آقاي دكتر، آقاي دكتر قرص به او ‌می‌خوراند، كپسول به او می‌خوراند، يك سوزن به او بدواند، هركار مي‏كند تا اين لك را مي‏برد.

من! من! عمو تو كه نيستي، آن خره است كه اين‌طور مي‏شود، اين خره است كه جدو شده است، اين خره قش  و تيمار لازم دارد، تو خر نيستي،

به هر حالت بگذرم.

آن‌وقت اين عاشق تدبير بدن مي‏كند، مانند تدبير پادشاه مملكتش را. پادشاه رسيدگي به تمام شئون مملكت مي‏كند، اين هم رسيدگي به تمام شئون بدن مي‏كند، به چشم، به گوش، به زبان، به دهان، به شكم، پائين‌تر، بالاتر، تمام جزئيات رسيدگي مي‏كند، همه را بايد منظم كند، خوراك همه را تهيه كند، فضولي نكنند، انقلاب راه نياندازند، خرابي و بيماري در مملكت راه نياندازند، فساد و آشوب نكنند. تمام اين كارها را روح در مملكت خود كه بدن است تدبير مي‏كند، مثل تدبير پادشاه مملكتش را، «كتدبير المَلك بالمدينه و الريان بالسفينه»، ناخدا به كشتي، تدبير مي‏كند مبادا توي موج‌ها، چهار موج بشود، مبادا آن زيرش به سنگ‌ها بخورد و سوراخ شود و از سوراخ زير آب وارد بشود و كشتي غرق شود و چه و چه و چه، مثل تدبير پادشاه به مملكت يا ناخدا به كشتي، روح مدبر در بدن است.

خوب،

اين حرف ابوعلي‌سينا است، نوع مشائيين از فلاسفه هم همين را مي‏گويند. ظاهر آيات و روايات هم مطابق اين است.

حالا فصل دوم:

اين روح گاهي به توجه خالي، بدن را كه مملكتش است زير و رو مي‌كند، چطور؟ با يك انديشه رنگ را عوض مي‏كند.

اين صورت مبارك شما، گاهي با سرخاب و سفيداب گلگون مي‏شود. سابق سرخاب بود، سفيداب بود، پودرهاي خاصی بود عطارهاي قديمي‏داشتند، خانم‌ها هفت دست آرايش كه داشتند، يك دستش سرخاب و سفيداب بود، مي‏رفتند از عطارها مي‏خريدند و يك گل به اين‌جا مي‏زدند دورش را سفيداب مي‏زدند دستمال مي‏كشيدند بعد هم صابون مي‏زدند، يك رنگ سرخ و سير سرخ و سفيدي در مي‏آيد، با سرخاب. ديگر حالا نمي‏دانم هست یا نه، چون همه چيز مدلش عوض شده است ما هم مال شصت، هفتاد سال قبل هستيم، از حالا اطلاعاتي نداريم، اين‌ها را بايد از جواناني كه مدل امروز حركت مي‏كنند بايد از آن‌ها پرسيد.

به هر جهت،

گاهي هم با شاه‌توت قرمز مي‏شود. ما بچه بوديم، در مدرسه ملامحمد باقر مشهد درس مي خوانديم، درخت شاه‌توتي آن‌جا بود، فصل شاه‌توت كه مي‏شد شاه‌توت مي‏داد، مي‏رفتيم بالاي درخت، شاه‌توت مي‏خورديم. مدرسه مال طلبه‏ها است ما هم طلبه‌ايم، گاهي مي‏افتاد روي صورت ما قرمز مي‏شد بعد معلم ما مي‏فهميد كه روي درخت هستيم چوب به ما مي‏زد. يك وقتي هم كه فهميدم رنگ قرمز شاه‌توت را با برگ شاه‌توت مي‏شود اصلاح كرد، مي‏ماليدم رنگ از بين مي‏رفت، اين هم خودش يك معالجه است، گاهي با چيز ديگر.

اين‌ها قرمز شدن صورت است به عوامل طبيعي، به سرخاب، به رنگ شاه‌توت، به آب انار.

گاهي نه، رنگ، قرمز مي‏شود بدون عوامل طبيعي، با يك توجه، با يك خجالت، خجالت مي‏دانيد چيست؟ كنه خجالت يك معناي نفساني است، انفعال نفساني است، يك تصور نفساني از مقوله ادراك است. آقايان فضلاء، خجالت يك تصوري است، يك ادراك نفسي است، تا ادراك كرد كه حالت انفعالي در آن است، تا ادراك كرد كه اين كار، كار بدي بوده است، رنگش قرمز مي‏شود، مي‏گويند: از خجالت رنگش قرمز شد، يا گاهي رنگ، زرد مي‏شود، رنگ پوست زرد مي‏شود، كچه زمان؟ آن وقتي‌كه مي‏ترسد، ترس يك حالت نفساني است و يك سنخ، ادراك مخصوصي است تا آن ادراك پيدا مي‏شود رنگ، زرد مي‏شود مثل کهربا، «صُفره وجل و حمره خجل»، قرمز شدن رنگ صورت آدم منفعل خجل، و زرد شدن رنگ آدم ترسناك، اين تاًثير نفس است به نفس توجهش در عالم ماده.

گرچه الان ده، بيست، ضبط صوت، ضبط مي‏كند ولي باز مكرر مي‏كنم تا آن‌هايي كه دسترسي به ضبط صوت ندارند عين اين عبارت را در خاطرشان ضبط كنند.

بدن، مُنهاج از روح است، بدن، غير روح است، بدن، يك تكه‏اي جدا از روح در اين عالم است. گاهي روح به نفس توجهش در اين ماده اثر مي‏كند، كه اين اثر معلول عوامل مادی خارجي نيست، مولود انگيزه‏هاي مادي نيست، مولود نفس توجه روح است، مثل چه؟ «كصفره الوجل و حمره الخجل»، آدم خجالت زده، با يك توجه رنگش قرمز مي‏شود، آدم ترسو، با يك توجه ترس رنگش زرد مي‏شود. به يك توجه اثري در عالم ماده پيدا شد، در بدن خودش، بدون اسباب طبيعي.

اين يك مقدمه،

شيخ مي‏گويد و درست هم مي‏گوید، متاًسفانه وقت گذشت، مطالب به ذهنتان سپرده باشد، ان‌شاءالله زنده‌ايد من هم صدقه سر شما زنده باشم فردا از همين‌جا شروع مي‏كنم كه توجه نفس بالاتر از اين كار مي‏كند. نفس يك خورده‌اي كه قوي شد، هيولاي كُل، در قبضه او مي‏آيد، بر اين چوب هم مي‏تواند اين اثر را ببخشد، بر در و ديوار هم مي‏تواند، همين تاًثير را به همتش بكند و براي اين مطلب مثال‌هاي فراوان و نمونه‏هاي زيادي كه خود شما هم تصديق داريد. وقت هم گذشت ان‌شاءالله اين ديگر مال فردا. مرز ما بايد حفظ كنيم، از آن‌طرف نماز مرز ما را حفظ مي‏كند، منبر من هم از اين‌طرف مرز امام حسين7 منبر بنده بايد حفظ كند، يك چند كلمه هم از امام حسين7 بگويم.

خدايا به حق سيدالشهداء7، به حرمت سيد الشهداء7 ما را به معارف واقعيه و حقايق واقعيه عالم آشنا بفرما،

ما را از شر شبهات و وسوسه‏هاي كودكانه جاهلانه اطفال نابالغ در علم، خودت حفظ بفرما.

صلي الله عليك يا اباعبدالله7

پس قرائت كرد آيه اصطفاء                    تا كند فاش آن رموزات خفا

 امام حسين7 در روز عاشورا يك آيه قرآن را خواند و بلند بلند هم خواند و در خواندنش نكته‌اي است.

ديدند سيدالشهداء7 با صداي بلند قرآن مي‏خواند، ياران همه شنيدند، (ان الله اصطفي آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران علي العالمين ذريه بعضها من بعض)[7].

اين آيه را چه زمانی خواند؟

وقتي كه علي اكبر7 سوار شده بود، نوجوان دارد به سمت ميدان مي‏رود، باباي پيرمرد نگاه مي‏كند.

بچه بودم، يك روزي در سن دوازده، سيزده سالگي با پدرم به مشايعت يك كربلائي رفتيم، سابق كربلائي‌ها قافله مي‏بستند و مي‏رفتند و در خارج شهر هم يك‌جائي داشتند، محل وداع بود، مشايعين به آن‌جا مي‏رفتند، آن‌جا وداع مي‌کردند و كربلائي‌ها به راه مي‏افتادند. خارج دروازه پایین خيابان مشهد، يك‌جائي بود قهوه خانه ملاعباس مي‏گفتند، آن‌جا شجره وداع بود. پدرم من را برداشت و سوار كرد، يك الاغي داشتيم، سوارم كرد و گفت: بيا بابا، امروز یکی مي‏خواهد برود كربلا، برويم به بدرقه‏اش، ما را تا به آن‌جا برد. رفتيم، هفت، هشت، ده تا از دوستان هم آمده‏ بودند، كربلايي، يك جواني بود، بابايش هم آمده بود، ده، بيست، سي نفر، بدرقه‌اي و مشايعه‏اي بوديم، باباي اين جوان هم آمده بود، سه چهار تا كربلائي ديگر هم بودند،

در موقع حركت شروع كرديم كه صاحب عَلم، بنا كرد به خواندن شعرها،

هركس دارد هوس كرب بلا بسم الله                هر كه دارد سر همراهي ما بسم الله

 يك زلزله‌اي راه مي‏افتاد، مردم عشقي به امام حسين7 داشتند، مثل حالا نبود!

چاوش خواند و بناي وداع شد، همه وداع با يكديگر كردند، پسر رفت، بابايش را وداع كند، گفت: نه بابا، اول اين‌هاي ديگر، دائم نگاه به قد و قامت بچه مي‏كرد، باز پسر مي‏رفت كه با پدر وداع كند، باز عقب مي‏زد، دلش نمي‏آمد كه زود با بچه‏اش وداع كند، دائم به ديگران مي‏داد، تا با همه وداع كرد، همه سوار شدند، كربلايی‌ها سوار شدند، اين رفت پيش پدر، پدر آن‌قدر اين را محكم به بغل گرفت. دائم ماچ مي‏كرد، بابا، خدا پشت و پناهت باشد، بابا تو را به امام حسين7 سپردم، بچه دائم مي‏خواهد جدا شود، بابا رها نمي‏كند عاقبت دو نفر آمدند بابا را از بچه جدا كردند، بچه سوار شد، بچه نگاه مي‏كرد، بابا رفتي؟ بابا رفتي؟

من در همان كودكي، سن دوازده، سيزده سالگي، يك مرتبه به ياد امام حسين7 افتادم، گفتم: اين پسر سفر كربلا مي‏خواهد برود، صحيح و سالم است، رفقايش هم همراهش هستند، بابا رهایش نمي‏كند، دائم مي‏گويد: بابا رفتي،

خدايا چه حالي امام حسين7 داشت!

اي واي

خدا ز درد دلم آگهي كه جانم رفت 

جوان‌ها بلند بناليد،

اي واي،

خدا ز درد دلم آگهي كه جانم رفت            ز جان عزيزترم اكبر جوانم رفت

ديگر این بابا، با اين پسر دست به گردن كردند يا نه؟

ديگر همه بلند بنالند، اين‌جا، جائي است كه پيرمردهاي مجلس هم بايد بلند بنالند،

بعد از يك ساعت ديدند، آقازاده خوابيده است، بابا خودش را بالاي بدن انداخته است،

ای وای

اين صورت را به صورت جوانش گذاشته است، از پرده دل چنان بلند ناله كشيد كه صدايش به خيمه‏ها رسيد، بي‏بي زينب3 را از خيمه‏ بیرون آورد.

من بگويم، ناله شما بلند شود.

از روي پرده دل صدا زد: وا ولداه وا علياه!

بحق مولانا و سيدنا ابي عبدالله الحسين7 و بولده علي الاكبر7

ده نوبت

يا الله

به فرق شكافته جوان امام حسين7 و به دل آتش گرفته خود امام حسين7 دل ما را به ظهور امام زمان خود خرسند فرما.

صداي آمين همه بايد بلند شود و در اين فضا طنين بياندازد.

خدايا به سينه كباب شده امام حسين7 و به اشك‏هاي ريزانش و به قطرات خون فرق جوانش، همين ساعت امر ظهور امام زمان7 را اصلاح كن،

ما را به ديدار و نصرت آن بزرگوار سرفراز فرما،

دل ما را از ولايت امام عصر7 و آباء معصومينش مملو و سرشار فرما،

قلب مطهر آن حضرت را از ما راضي و خشنود گردان،

سايه ولايتش بر سر ما و همه شيعيان، بلكه همه مسلمانان جهان مستدام بدار،

پیروان قرآن، شیعه و سنی، هر پنج مذهب، در پناه امام زمان7 از شر کفار، یهود و نصاری و از هر خطری حفظ بفرما.

شر یهود و نصاری را به خودشان برگردان.

مشکلات گوناگون ما را خودت حل و آسان گردان.

گرفتاری‌های ما را برطرف فرما.

گرفتاران بی‌گناه ما را، به حق حضرت موسی بن جعفر8 خلاص و آزاد فرما.

بیماران ما را لباس عافیت بپوشان.

بیماری نافهمی را از ما دور گردان.

شر شیاطین انس، وسوسه شیطان‌های انسی که در لباس حق در آمده و حق را می‌کویند، باطل را اشاعه می‌دهند، شر این‌ها را از سر پیر و جوان ما دور گردان.

به حق محمد و آلش: گناهان ما را ببخش.

توفیق تقوی و پرهیز از گناه تا پایان عمر طولانی به همه این جمع عطا بفرما.

رفتگان ما، ذوی الحقوق ما، مخصوصا روحانیین ما، به جمیع طبقات آن‌ها، از فقها، از محدثین، وعاظ، ذاکرین، مداحین، خدایا همه آن‌ها را غریق رحمت فرما.

موجودین طول عمر، عز کامل، توفیق شامل، به همه آن‌ها عطا بفرما.

برادران و خواهران ما که در این معبد تو را پرستش کرده و از دنیا رفته‌اند بیامرز.

آن‌ها را با ما در اجر و ثواب این جلسات شریک فرما.

حاجات شرعیه این جمع را برآور.

بالنبی و آله و عجل فرج مولانا صاحب الزمان7.

 
[1]
[2]
[3]
[4]
[5]
[6]
[7]