مجموعه سخنرانی های مرحوم خادم الحجه

  • خلاصه: سخنرانی روز نوزدهم: (لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْميزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ) 1 – داستان زندانی شدن امام سجاد ع و ناپدید شدن حضرت. 2 – تاثیر ریاضت نفس بر جهان خارج. 3 – فضائل امیرالمومنین ع. 4 - داستان طغیان شریعه کوفه و درخت خرمای صیحانی 5 - داستان امیرالمومنین ع و خرید از یهودی .

أَعُوذُ باللهِ ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيم‏

الْحَمْدُ لِلهِ ‏ رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْـبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَـيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَـمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ

صاحب الهيبه العسكريه و الغيبه الالهيه سيدنا و مولانا و امامنا و هادينا بالحق القائم و لعنه الله عليه اعدائهم ابد الابدين و دهر الداهرين

(لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط)[1]

عصاره دو سه روز در طي چند دقيقه اين است كه:

انبياء و حجج الهيه دو جنبه دارند:

جنبه بشري و عالم مُلكي، نظر به حِكم و مصالح متعدده‌اي كه مفصل گفتيم، و به اين جنبه مانند ساير بشر هستند، هيچ تفاوتي ندارند، هيچ. همه اعراض و عوارضي كه بر سایر بشر وارد مي‏شود بر انبياء و حجج الهيه كه اوصياي به حق آن‌ها باشند، بر آن‌ها هم وارد مي‏شود، و در اين مطلب حكمت‌هايي است.

يكي امتحان خود انبياء، يكي امتحان خلق، يكي اين‌كه مدعي الوهيت آن‌ها كسي نشود، اين‌ها را گفتيم.

و يك جنبه ملكوتي و لاهوتي دارند، كه به اين جنبه مظاهر قدرت و علم الهي هستند، به اين جنبه، متصرف در كائنات و بلكه در ممكنات هستند، آن‌وقت در مقام اثبات اين مطلب، شروع به مقدماتي كرديم كه آيا انسان مي‏توانند تصرف در اشياء كند به غير اسباب و وسايل طبيعي يا خير؟

اين تحولاتي كه در عالم پيدا مي‏شود، بر چند قسم است:

يك قسم بر اثر وجود اسباب و مبادي طبيعي ظاهريه است. آفتاب و ماه، آب‌هاي دريا را به جز و مد مي‏اندازند، جزر و مد درياها بر اثر تابش ماه در شب و آفتاب در روز است. مغناطيس آهن را به خود مي‏كشد، حركت‌ها و تحولات آهن در مقابل آهن‌ربا معلوم است كه مبدا اين حركت آن خاصيتي است كه در آهن‌ربا است.

يك قسم اسباب نهاني و پنهاني است كه او را چشم ما نمي‏بيند، اسباب طبيعي است ولي چشم ما نمي‏بيند، مثل بعضي جذب و انجذاب‌ها و بعضي تاثيرات بالخاصيه‌اي كه اشياء اين عالم دارند. اشعه‌اي كه از راديوم منتشر مي‏شود يك خاصيت‌هائي دارد و آن اشعه را ما نمي‏بينيم و نه هم تا پيش از آن‌كه علم پرده‌اش را بردارد فهميده بوديم، بالاخره، بحث سر اين است كه آيا تحول سومي در اين عالم ماده داريم كه از دون اسباب طبيعي باشد؟ فقط سبب نفسي داشته باشد.

من در اين‌باره ان‌شاءالله و به ياري خدا، سه چهار روز صحبت خواهم كرد، يكي دو روزش برای دهه آخر است.

ديروز شروع كرديم به نقل بياني از رئيس العقلاء ابوعلي‌سينا در كتاب اشاراتش در نمط دهم، براي طلبه‏ها مي‏گويم تا اين‌ها بتوانند زود پيدا كنند، به نام اسرار الايات، در آن‌جا شيخ ابوعلي سينا اين مطلب را پي‌ريزي و طراحي مي‏كند. ديروز يك مقدارش را گفتم كه بعضي از آثار در بدن ما پيدا مي‏شود كه مبدا اين آثار، هيئت نفساني، كيفيت‌های روحاني و تصورات ما است، مثل قرمزي رنگ آدم خجل، مثل زردي رنگ آدم ترسان. گاهي هيئت‌هاي نفساني، اثر بالاتری دارد، اسهال مي‏آورد، خوف شديد، ترس شديد، گاهي در بدن اثر مي‏كند و به حال اسهال مي‏افتد.

اين‌جا براي شما يك حديث بگويم:

زُهري در زمان امام زين العابدين7 است او نقل مي‏كند.

مي‏گويد: يك روزي در مدينه خبر دار شدم كه حضرت علي بن الحسين زين العابدين7 را گرفته‌اند، از طرف عبد الملك مروان لعنه الله علیه و علي ابيه و علي اخوانه و علي اولاده،

خداوند هرچه از نسل بني اميه هستند همه را لعنت كند.

آن‌ها هم كه پيرو بني‌اميه در اعمال و اقوال و احوال و اعتقاداتشان هستند خدا آن‌ها را هم ذليل كند.

گفت: از ناحيه عبدالملك، حضرت زين العابدين7 را گرفتند، غُل به گردنش و زنجير به دست و پايش، برداشتند ببرند به شام. من آمدم پيش آن پاسبان‌هائي كه موكل حضرت بودند، با يكي دو تاي آن‌ها آشنا بودم، گفتم: مي‏شود من احوالي از اين آقا بپرسم؟ آشنايي دارم، استثناءا، قاچاق‌وار آن‌ها هم اجازه دادند، رفتم خدمت حضرت اظهار تاثر كردم از اين پيش آمد كه يابن‌رسول الله اين بلايايي است كه متوالي به شما مي‏رسد، كه باز زنجير به گردنت بياندازند و دست و پايت را ببندند و به شام ببرند، من سخت متاًثرم.

حضرت فرمودند زُهري، نه، خيلي متاثر نباش، من يكي دو منزل بيشتر با اين‌ها نخواهم بود، خيالت آسوده باشد،

خيلي خوب.

بعد از سه روز ديدم سر و صدا بلند است، دستگاه حكومتي و ادارات انتظامي‏در جستجو هستند،

چيست؟

گفتند: موكلين، در منزل دوم نشسته بوديم، علي بن الحسين8 مغلولا، زنجير به دستش بود و ‌آن‌طرف او را انداخته بوديم، نشسته بوديم و مشغول بوديم. معلوم است كه آن‌ها مشغول قرآن خواندن كه نبودند، مشغول قمار زدن و شراب خوردن و اين کارها بودند.

گفت: ما مشغول بوديم يك مرتبه نگاه كرديم ديدیم زنجيرها روي زمين ريخته و علي بن الحسين8 نيست،

اين به آسمان بالا رفت، به زمين فرو رفت، اين كه حالا در جستجوي او هستيم.

گفت: گذشت. زهري مي‏گويد: به شام رفتم، به سراغ عبدالملك، با آن دستگاه هم ارتباط داشته است.

زهري شخصيتي براي خودش است، از آخوندهايي است كه هم با آن دستگاه ارتباط حسابي داشت هم اين طرف‌ها گاه گاهي مي‏آمد.

گفت: رفتم پيش عبدالملك و سلام کردم و از اين‌طرف و آن‌طرف صحبت به علي ابن الحسين8 رسيد. من واقعه خودم را با علي بن الحسين8 در مدينه براي عبدالملك نقل كردم كه در فلان روز ديدم، بعد از سه چهار روز هم گم شده بود و عمله و اكله شما و نوكرهاي شما در جستجويش بودند.

گفت: زهري يك كچیزی به تو بگويم اما اين مخفي باشد، به كسي نگوئي،

چشم!

همان روزي كه اين گم شده بود، همان تاريخ، من نشسته بودم اين‌جا در مركز سلطنتي، يك وقت ديدم پيدا شد. يك نگاهي به من كرد، يك هيبتي به من زد، چه مي‏خواهي از جان من؟

من لرزم گرفت، از ترس گفتم: هيچ آقاجان، ما عرضي خدمت شما نداريم. يك هيبت زد من از جا بلند شدم، ترسم برداشت، رفتم اندرون، ديدم شلوارم را نجس كرده‌ام.

اين را خود عبدالملك به زهري مي‌گويد.

گاهي از شاشيدن بدتر مي‏شود و به اسهال مبتلا مي‏شود، خوف وقتي شديد شد. حالا مبدء اين تغير مزاج و تحول بدن از حالتي به حالتي چيست؟ يك هيئت نفسانيه كه عبارت از خوف باشد،

يك پرده بالاتر بيا.

گاهي تصورات، تاًثير عجيبي در بدن مي‏كند، آدم را به كشتن مي‏دهد، تصور، فكر، چطور؟

يك قوه‌اي در ما است، قوه خياليه، اين شيطان القوی است، پدرسوخته‌اي است اين قوه خياليه، لحظه ‌ای آرام نمي‏گيرد، مثل گنجشگ‌ها كه لحظه‌ای آرام ندارند، جيك جيك می‌کنند، از اين شاخه به آن شاخه، از اين‌طرف به ‌آن‌طرف، گنجشگ يك دقيقه آرام نمي‏گيرد.

اين قوه خياليه هم همين‌طور است در صور، و قوه واهمه در معاني، آن معناي جزئي، اين صورت جزئي. دائما بت‌تراشي و صورت‌تراشي مي‏كند قوله خياليه، قوه واهمه معني‌تراشي مي‏كند.

حالا اين را داشته باشيد،

جاي پاي شما چقدر است؟ ده سانت در بيست سانت، نه پانزده سانت در سي سانت، پا ديگر هرقدر كه گنده باشد از پانزده در سي بيشتر نمي‏شود، سي سانت طول کف پا و پانزده سانت هم عرضش. اين چقدر جا مي‏خواهد؟ پانزده سانت در سي سانت جا مي‏خواهد. پاي خود را مي‏گذاريد، پانزده سانت در سي سانت باز جلوتر مي‏گذاريد و مي‏رويد جلو.

جا پاي شما كه يك بغل نيست، يك وجب اين‌طوري يك وجب هم اين‌طوري به راحتي هم مي‏رويد.

حالا بيا برو لب اين بام اين گنبد، دم ايوان بيا، آن دو وجب در يك متر، در ده متر، در پانزده متر است، الان جلو ايوان بيست متر است، پهنايش هم در حدود سي سانت الي چهل سانت است. برو آن بالا، فكر كن كه الان من مي‏افتم، سه تا اين‌طور فكر كردن که من مي‏افتم تو را مي‏اندازد.

قوه واهمه ايجاد يك معناي جزئي در شما مي‏كند، و قوه خياليه ابداع يك صورت جزئي سقوط را مي‏كند فوري مي‏افتيد. آن‌كه قوه واهمه‏اش را كشته است، قوه خياليه‏اش در تصرف كامل است، نمي‏افتد، هيچ نمي‏افتد، هيچ. مثل معمارها، مثل اوستا بناهاي قديم، بالاي يك ستون مي‏ايستد، دستش را به ستون ديگري مي‏گيرد آن‌وقت شروع به تيشه زدن مي‏كند، كجا؟ ميان زمين و آسمان، روي ستون‌ها راه مي‏رود، اين چون قوه واهمه‌اش را كشته است، توهم معني افتادن و تصور صورت سقوط را نمي‏كند نمي‏افتد.

اما بنده و شما تا نگاه كنيم، افتادم، آه، مي‏افتيم، اين سقوطي كه گاه منجر به مرگ مي‏شود و بدن را از بين مي‏برد، اين منتسب به چيست؟ مبدا و سبب اين سقوط چيست؟ سبب طبيعي ندارد، سبب آن، نفساني است كه تصورات شما و توهمات شما باشد.

بيا يك خورده بالاتر.

اين در بدن خودت است، ديروز مفصل گفتم كه بوعلي‌سينا مي‏گويد: نفس ؟؟؟ 20:30 در بدن نيست، روح با بدن مباين هستند، دو جنس هستند، او، عاشق بدن شده است و تدبير بدن مي‏كند، مثل پادشاه كه تدبير مملكت مي‏كند و مثل ناخدا كه تدبير كشتي مي‏كند، روح تدبير بدن مي‏كند. دو جوهر متباين است، روح بدون سبب طبيعي در بدن تاثير مي‏كند. مثل اين مثال‌هائي كه گفتم، اگر يك کمی قوي شد، هيولاي كل بدن او مي‏شود، مي‏توان در اين چوب هم تاثير كند، در اين بدن آن آقا هم تاثير كند، در زمين و در آسمان هم مي‏تواند تاثير كند، هيولاي كل به منزله بدن او مي‏شود، و اين مطلب مسلم است. حالا براي شما نطاير مي‏آورم:

يكي از چيزهاي مسلمي‏كه از هزاران سال قبل بوده و الان هم هست و هركدام شما كم و بيش ديده‌ايد، مسئله چشم است، چشم شور به اصطلاح ما، كه پشت اتومبيل‌ها مي‏نويسند: بر چشم شور لعنت، اين چشم شور چيست؟ اثرش مسلم، مبدئش غير از حالت نفساني چيزي ديگري نيست و چشم از دو هزار سال قبل بوده است. در عرب‌ها مسئله چشم زدن خيلي زياد بوده، اصلا يك فنی بوده است و يك گروه بر اين فن مسلط بوده‌اند. بني‌اسد يك طايفه‌اي از عرب است، در بني‌اسد مسئله چشم زدن و طرف را از بين بردن يك فني بوده و راهي هم داشته است، راهش رياضت نفسي است.

در اين باره هم ان‌شاءالله يك روز براي شما مفصل صحبت خواهم كرد.

رياضت نفسي، نفس را قوي مي‏كند، خواه به راه حق باشد، خواه به راه باطل باشد، فشار بر نفس، نفس را قوي مي‏كند، منیتیزم‌ها تمام، به مبدء فشار بر نفس است، هيپنوتيزم‌ها تمام، به مبدء فشار بر نفس است، حالا آن بحثش بماند.

آن‌ها سه روز خودشان را گرسنه نگه مي‏داشتند، در گرسنگي نفس قوت پيدا مي‏كند، روزه شما را قوي مي‏كند، روحتان را قوي مي‏كند، بدن ضعيف مي‏شود، گور باباي بدن، خره يك خورده لاغر مي‏شود، اما خود سواره چاق مي‏شود.

هست حيواني كه نامش اُسغر است          او ز ضرب چوب ضبط و لنتر است

تا كه چوبش مي‏زني به مي‏شود            او ز ضرب چوب فربه مي‏شود

نفس انسان اسغري آمد يقين     

اين را ضربش بزن، چاق مي‏شود، رياضتش بده قوي مي‏شود، همه تاثيرات قديم و جديد روي همين مسئله تقويت نفس است.

حالا در هر حالت

سه روز اين‌ها گرسنگي مي‏كشيدند نفسشان قوي مي‏شد. آن‌وقت يك دستگاه شتر دارد مي‏رود، يك شتر چاقي، يك نگاهي به شتر مي‏كند مي‏گويند: عجب شتری، شتر اين‌طور نديدم، تا مي‏گوید عجيب شتري است! اين‌طور نديدم! شتر صد قدم آن‌طرف‌تر زمین مي‏خورد و پايش مي‏شكست و آماده جان دادن مي‏شد. صاحبش مي‏آمد و نحرش می‌کرد تا گوشتش حرام نشود. آن‌وقت آن ها يك دستمال مي‏فرستادند، يك كيلو، دو كيلو، سه كيلو از گوشت شتر را مي‏گرفتند، مكرر بر مكرر.

حتي آن‌قدر جسور شده بودند كه پيغمبر را چشم زدند، آيه مباركه (و ان يكاد الذين كفروا ليزلقونك بابصارهم لما سمعوا الذكر و يقولون انه لمجنون و ما هو الا ذكر للعالمين)[2] آمد كه اين آيه براي دفع چشم زخم خيلي هم موثر است.

معوذتين: (قل اعوذ برب الفلق) (قل اعوذ برب الناس) آمد، براي سحري كه پيامبر را كرده بودند.

رفته بودند قدري خرما گير آورده بودند و بعضي خرت و پرت‌هاي ديگر، آلت سحر را در چاهي دفن كرده بودند و گره‏هايي زده بودند ريسماني را و پيامبر را سحر كرده بودند، حال پيامبر به هم خورد. معوذتين نازل شد، دستور داده شد بخوان، در فلان جا تو را سحر كرده‌اند، فرستادند آن را آوردند و پيامبر معوذتين را مي‏خواند، (قل اعوذ برب الفلق) (قل اعوذ برب الناس).

ننه دادش‌هاي ما ام الموًمنين، خانم سپهبد عايشه، ايشان حديث را نقل مي‏فرمايند، به اين‌كه پيامبر به هر يك قل اعوذي كه مي‏خواند يك گره باز مي‏شد، هفت تا خواند، هفت گره را باز كرد، پيامبر راحت شد.

مسئله چشم هيچ درش تاملي نيست از قديم و جديد. من يك نكته براي شما مي‏گویم،

پدر من يك عقيقي داشت در پنجاه سال قبل، پنچاه و پنج سال قبل، در آن تاريخ عقيق را از او مي‏خريدند سي تومان، سي تومان آن تاريخ برابر با پنج هزار تومان حالا است. در آن تاريخ تخم مرغ هشتاد تا يك قران بود، حالا تخم مرغ هشتادتايش پنجاه و شش تومان مي‏شود، يكي هفت قران شده. به قدرت خدا هرچه را كه دولت دخالت می‌کند بالا مي‏رود، به زمين كه نمی‌خورد. گوشت حسابي كه گير ما نمي‏آيد، گوشت يخ زده كه معلوم نیست آيا مسلمان ذبح مي‏كند، ارمني ذبح مي‏كند، هيچ، هرچه را كه دخالت كردند فاتحه تويش خواند شد.

عرض كنم، يك عقيقي داشت در آن تاريخ سي تومان از او مي‏خريدند. يك روز يكي از رفقايش، از حاج دادش‌هايش به قول قديمي‏ها، آمده بود پيش پدرم، چشمش به اين عقيق افتاده بود، گفت:حاج دادش عجيب عقيقي است! ظهر كه پدرم آمد به خانه آمد، ديد درست ترك پيدا كرده است و از وسط دو نيم شده است، دو نيم شده است، چشم این‌طور است.

«ان العين ليستنزل الحالق»[3] پيامبر فرمودند: چشم بد قله كوه را پائين مي‏آورد، کوه را می‌شکند.

چشم اثر دارد، جاي ترديد نيست، حالا تاثير چشم چطور است؟

فقط و فقط تصورات نفساني عاین، یعنی چشم زننده بر چشم خورنده است. نفس قوي شده است،

قوت نفس دائر مدار ايمان نيست، اين را ملتفت باشيد، گول هر درويشي را هم نخوريد، گرچه الحمدلله رب العالمين به قدرت خدا، به لطف خدا، به عنايت خدا، تخم آن درويش‌هايي هم كه في الجمله كاري از آن‌ها ساخته مي‏شود، تخم آن‌ها را ملخ خورده است، حالا از آن‌ها هم هيچ‌كس نيست. سابق توي قلندرها، مخصوصا خاكساري‌هاي جلالي يك چيزهائي پيدا مي‏شد، من ديده بودم، بيشتر از اين نمي‏گويم، حالا الحمدلله رب العالمين تخم آن‌ها را ملخ خورده است، از بين رفته‌اند، هيچ، هيچ.

سابق بعضي دراويش، دیک‌چه فقرا که می‌دادند، فقيري را كه مشرف مي‏كردند دیک‌چه مي‏دادند، من يك‌جا ديده‌ام كه مي‏گويم. شرط ديك‌چه دادن اين بود كه بايد شيخ ارشادشان، آن فقيري كه رئيسشان است، بيايد پهلوي ديگ آب‌گوشت. يك گوسفندي را مي‏كشتند استخوانش را نمي‏شكستند، اين را در يك ديگي مي‏انداختند، آب هم مي‏ريختند، زيرش هم آتش مي‏كردند. بايد درويش رئیس اين‌ها بيايد آن‌جا بنشيند دستش را بالا كند و با دستش اين گوشت‌ها را تكان بدهد تا نخود و لپه و آب‌گوشت و همه را به هم بزند و بعد هم تا خوب پخته شود و با دستش بايد بريزد. بايد اين دست آن قدرت را داشته باشد كه دستش توي آب جوش، نيم ساعت هيچ‌طور نشود.

يك نوبت من خودم ديدم و هرچه مي‏گويم ديده‌ام، مثل اين بچه‌ها نيستم كه چشم‌هايم را روي هم گذاشته باشم و دو تا حرف از زید و عمرو و بكر شنيده باشم، من هرچه مي‏گويم نمونه‌اش را ديده‌ام، اين را بدانيد، و زياده‌تر از اين هم ادعا نمي‏كنم. خلاصه كلام.

مي‏بايستي اين كار را بكند در غير اين صورت حق ندارد شيخ بشود،

الحمدلله حالا همين هم پيدا نمي‏شود. تا يك مدتي مي‏آمدند طلق محلوب را با آب دهان مخلوط مي‏كردند و مي‏ماليدند به اين‌جا، آهسته مي‏دادند توي آب جوش و مي‏آوردند بيرون. چون طلق مانع از آن است كه حرارات اثر كند، اين هم بحمدالله و المنه رفته است.

غرض، برگردم،

گول كسي را نخوريد، اگر براي شما شق القمر هم بكند ركاب به او ندهيد، سواري ندهيد، خر سواری آن‌ها هم نشويد، ببينيد ايمان آن‌ها به خدا چي است؟ ببينيد معارف اعتقادي آن‌ها چطور است؟ اگر معارفشان طبق معارف شيعه جعفري شد، اعمال آن‌ها مطابق فقه جعفری شد، مطابق رساله علمايتان شد، اين معلوم مي‏شود آدم خوبي است و از او كاري که ساخته مي‏شود كرامت الهي است و الا خير.

من در اين باره يك كتاب مطلب دارم، ديدني، كردني، شنيدني، ولي حالا بماند.

به هر حالت،

نفس كه قوت پيدا كند تاًثير در بدن ديگر هم مي‏كند مثل چشم كه مثال واضحش است و به همين مثال ابوعلي سينا مثال مي زند، چون نسبت روح با بدن خودش و ساير اجسام يك نسبت است، متباين با اين‌ها است، روح در بدن ؟؟؟ 33:20 نیست، قوت كه پيدا كرد توي آن‌هم تاًثير مي‏گذارد، مثل پادشاهی كه وقتي قدرتش خيلي زياد شد، مملكت خود را كه اداره كند، چون قوه زياد دارد مملكت همسايه‌اش را هم مي‏گيرد و اداره مي‏كند اين هم همان است.

براي طلبه‏ها عرض مي‏كنم. رساله‌های اخوان الصفا را بخوانيد، در آن رساله‌ها از اين قسمت‌ها فراوان مطالب ذكر شده است. «بَعاجین» بودند مثل عَيانين بني‌اسد، بنی‌اسد اشخاص و اشیا را با چشم می‌غلطاندند، «بَعاجین» با چشم گوسفند‌ها را كوك مي‌كرده‌اند، مي‏آمدند پيش گوسفندارها مي‏گفتند: شما بايد از اين گله خود ده تا گوسفند به ما بدهيد، ما فقير هستيم و شما بايد كمك كنيد، باج سبيل مي‏گرفتند، اين خلاصه‌اش. آن‌كه بابا شمل‌هاي پنجاه سال پيش در محله‏هاي اين مملكت مي‏گرفتند، پيرمردها يادشان مي‌آيد، بابا شمل محل بايد از حاجي محل، باج سبيل بگيرد و الا نه پسرش در امن و امان است و نه زنش و دخترش، اين باج سبيل‌ها را مي‏گرفتند.

نمي‏دانيد! اين مملكت طويله‌اي بود، من هر دو زمان را درك كرده‌ام، مي‏فهمم چه خبر است، واي به كسي‌كه يك بچه خوش صورتي داشته ‏باشد يا دختر در محله‏اي داشته باشد، بايد باج سبيل به بابا‌شمل‌هاي قداره بند محل بدهد و الا نه پسرش در امن بود و نه دخترش و نه ناموسش.

اين‌ها هم باج سبيل بگير از گوسفند دارها بودند، مي‏آمدند پيش چوپان، بايد ده تا گوسفند بدهي والا تمام گوسفندانت از بين مي‏روند. اگر مي‌داد فبها، اگر نمي‏داد يك توجه مي‏كردند، يك مرتبه مي‏ديدند كه گوسفندها افتادند.

عجيب اين‌جاست، گوسفند كه می‌افتاد، وقتي مي‏آمدند پوستش را مي‏شكافتند، مي‏ديدند توي شكم اين هيچ نيست، هيچ، روده و معده مثل اين‌كه آتش گرفته و نيست شده است.

اين‌ها معروف به «بعاجين» بودند.

به درخت انار نگاه مي‏كردند، به صاحب باغ مي‏گفتند: بايد يك بار انار براي ما فقرا بفرستي.

بارها لنگر دارند! لنگر انداز دارند. من دیده‌ام.خيلي سوراخ‌ها را من سر زده‌ام،

يك فقيري در اطراف ؟؟؟ 36:30 لنگري داشت، در آن لنگر، لنگر انداخته بود. هفته‌ای يك نوبت اين فقير مي‏آمد توي بازار و می‌گفت: يا علي مدد، هو، فقرا گوشت ندارند گوشت بفرست، هو، يا علي مدد، فقرا نان ندارند ده تا نان بفرست،

اگر مي‏فرستادند فبها، اگر نمي‏فرستادند بامبول سر اين‌ها در مي‏آوردند.

اين «بعاجين» از اين كارها مي‏كردند. مي‏آمدند پيش باغدار، يك لنگه انار براي فقرا بفرست، اگر مي‏فرستاد كه خوب و الا يك توجه مي‏كردند تمام انارها پوك مي‏شدند، بی‌دانه مي‏شدند، اين‌ها را «بعاجين» گويند.

در رسائل اخوان الصفا از اين رديف فراوان است.

«متعثبين» مي‏آمدند و مي‏ديدند اين‌جا جمعيتي است، من باب مثل، به من منبري مي‏گفتند: يا بايد حق السكوت ما برسد و الا ما جمعيت را به هم مي‏زنيم. اگر بنده حق السكوت مي‏دادم فبها، و الا يك اين‌طوري مي‏كردند همه را متفرق مي‏كردند.

 اين‌ها نوشته‏هاي كتاب‌هاي بزرگ است از مردمي‏كه اهل تعمق بوده‌اند و دقت و غور و غوص.

آن‌چه ديده‌ام بگويم، اين‌ها را براي چي مي‏گويم؟ براي آن‌كه شما ذهنتان روشن شود، انكار كردن معجزات، انكار كردن ولايات، دليل جهالت و نافهمي‏ طرف است، بچه است، چيزي نديده و يا نفهميده است اصلا.

يك آقاي مرتاضي بود، آدم بدي هم نبود، حق رحمتش كند، با من در مشهد مقدس رفيق بود، اين مي‏آمد در حرم امام رضا7 گاهي چله آن‌جا مي‏گرفت.

اين‌هايي كه چله نشيني مي‏كنند و اربعين مي‏گیرند يك شرايط عامه‌اي دارند، شرط چله موثر، وحدت مكان، وحدت زمان، داشتن تسبيح انحصاري آن عمل و چه و چه و چه. اين آقا يك چله‌اي در حرم امام رضا7 پشت صحن گرفته بود. بعد از نماز مغرب بايد چهل شب بيايد آن‌جا بنشينيد يك دعائي، وِردي، ذكري، هرچه داشت بخواند. بنده هم شب‌هاي جمعه به حرم امام رضا7 مشرف مي‏شدم. بنده هفته‌اي يك شب مي‏رفتم به حرم، در حرم ديگر حرف هم نمي‏زدم، نيم ساعت يك زيارتي بكنم و بيايم، جاي بنده هم پشت صحن بود.

رفتم حرم، شب جمعه پشت صحن، مشغول نماز شدم، سه چهار تا از آن زوار اطراف مشهد، اهل بقمج كه روغن بقمج معروف است، بهترین روغن ایران است، از اهالي بقمج جوان‌هاي بيست و پنج ساله، سي ساله، آمده بودند زيارتشان را كرده بودند تکیه داده بودند و نگاه مي‏كردند به قنديل طلا و آن شمشير و خنجر بالاي ضريح مطهر، نگاه به اين‌ها مي‏كردند، با همديگر مي‏گفتند، كيف مي‏كردند، لذتي داشتند. داهاتي است و بعد از عمري به زيارت امام رضا7 آمده است، قفل را هم بوسيده و دور ضریح هم گرديده و حالا لميده آن‌جا و مثل خانه مادرش، دارد صحبت مي‏كند كه فردا به دهش رفت بگويد: امام رضا7 شمشير داشت قنديل داشت و اين‌ها. عالَمي‏داشتند،

آي خوشا اين عالم‌ها.

اين آقا آمد، از در پائين پا وارد شد، آمد و ديد در محلش سه چهار تا از آن زوار نشسته‌اند. حالا يك ربع وقت داريم، اول غروب است تا مغرب تقريبا يك ربع، شروع به زيارت خواندن كرد و دائم تماشا مي كند بلكه اين‌ها حركت كنند و فوري بيايد سر جاي خود، ديد حركت نكردند. نماز مغرب شروع شد، بعد از نماز مغرب هم ساعت چله اين آقا است، ديد حركت نكردند. يك توجه كرد، اين‌ها دفعتا مثل سپند روي آتش از جاي پريدند، مثل اين‌كه زير پايشان آتش مي‏سوزد، دفعتا سه چهارتايي از جا پريدند و هركدام از يك طرف رفتند.

من فهميدم، او آمد و نشست، نمازش را خواند، خواست مشغول شود، دستش را گرفتم گفتم: فقير مولا، چهله را بشکن!

چرا؟

اين عملي كه تو كردي مخالف نظر مولا بود، چهله را بشکن!

چطور زوار امام رضا7 را از آن حال و معنويتي كه داشتند انداختي كه مي‏خواهي چهار تا يا قرنوس بگويي تو؟ چه حقي داشتي كه اين‌جا را جاي چله قرار بدهي؟ اين‌جا جاي زوار امام رضا7 است، از تو به حضرت هم نزديك‌تر هستند، تكانشان دادي، بيرونشان انداختي.

قدرت آوردن نداشت، صاف به من گفت، راست مي‏گوئي، اشتباه كردم، اما نمي‏توانم آن‌ها را بياورم، اگر مي‏توانستم به سر جایشان مي‏آوردم. چله را شكست چون آن چله به درد نمي‏خورد، اربعيني كه آدم ضربت به زائر امام رضا7 بزند اين چه اربعيني است؟

بگذرم، من اين‌ها را ديده‌‌ام كه با يك توجه بلند مي‏كنند، با يك توجه بكشد و بياورد، ديده‏ام، نه شنيده‏ام.

بنده كربلائي قنبر لبوفروش نيستيم و از كتاب «جامع الدعوات و اسرار قاسمي» و اين خرب و پرت‌ها، از اين‌جاها نقل نمي‏كنم، ديده‌ام، بزرگاني ديده‌ام كه كننده اين كارها بوده‌اند،

با يك توجه پيشاني طرف را مي‏گرفت، به فكرش مي‏گرفت، يك توجه مي‏كرد مي‏كَندش مي‏آوردش. شاه عبد العظيم است، دو ساعت ديگر اين‌جا حاضر مي‏شد، كرج است، پنج ساعت ديگر اين‌جا حاضر مي‏شد، به قدري كه مسافت معتدل سير كرده باشد، بيشتر فاصله نمي‏شد، طرف را احضار مي‏كرد، با يك توجه احضار مي‏كرد، با يك توجه تبعيد مي‏كرد.

اين‌ها را من ديده‏ام.

نفس انساني اگر قوي شد، به صرف توجه می‌تواند تاثیر و تاثر در خارج کند،

براي پيامبر، كه كوه را جلو آورد و يا درخت را دو نيم كرد، يا سنگ‌ريزه را به سخن درآورد، و يا عمل پائين‌تر يا بالاتر، اين‌ها هيچی نيست،

حواستان جمع باشد فضلاء و دانشمندان،

اين معجزاتي كه نسبت به پيغمبر داده شده و نسبت به دوازده وصيش و دخترش حضرت زهرا3 اين‌ها براي پيامبر و ائمه مقام نيست، مقام آن‌ها ارفع و اجل و اعظم از اين‌ها است، اين‌ها نخود كشمش‌هائي است كه پيش بچه‏ها مي‏ريزند. يك بچه‏اي را كه مي‏خواهي پهلوي خود بياوري، يك بچه‌اي كه مي‏خواهي در فرمانت بياوري، چه مي‏كني؟ يك مشت نقل و بادام، يك مشت نخود و كشمش و گردو هم قاطيش باشد، مي‏ريزي، بچه مي‏آيد،

اما یک آيت الله را با یک مشت نخود و کشمش می‌شود آورد؟ آيت الله علم می‌خواهد، آيت الله معرفت می‌خواهد، آيت الله قداست و تقوي مي‏خواهد، اين‌طور چيزها آيت الله‏ها را متوجه مي‏كند؟

خلق اطفالند جز مرد خدا               نيست بالغ جز رهيده از هوي

 مردم دنيا نوعا بچه‏اند، نخود و كشمش بايد پيش آن‌ها ريخت، اين‌ها معجزات پيامبر ائمه نخود كشمش بود پيش اين‌ها. به جان اميرالمومنين7 من از بعضي از نوکرهاي نوكرهاي نوكر اميرالمومنين7 با چشم خودم چيزها ديده‌ام که اولا مصلحت نيست همه‌اش را بگويم، اگر بگويم شما تعجب مي‏كنيد.

زن كور كه حضرت خديجه3 واسطه شد و گفت: اين خانم، از خانم‌هاي هم انس

47

با ما است، مدتي است يا رسول‌الله9 چشم‌هايش كور شده است. خانم دلت مي‏خواهد روشن شوي؟ بله، بگو بيا، آمد جلو، اين طوري كرد چشم‌ها دید، بينا شد،

اين براي پيامبر كه چيزي نيست. به خدا قسم از نوكرهاي نوكرهاي نوكرانشان ديده‌ام، و اگر خودم لايق مي‏بودم مي‏كردم، فهميديد چي گفتم؟

نفس وقتي قوي شد در تمام اشياء تصرف مي‏كند و اشیا مثل بدنش مي‏شود، با توجه زير و رو مي‏كند با توجه مي‏آورد و مي‏برد. با توجه تبديل اعراضش مي‏كند، جوهر كه در دنيا تبديل نمي‏شود، جوهر، جوهر است، کلیه تبدلات، تبدلات عرضی است، این هم یک بحث عجیبی است، حالا وقت این مطلب نیست، جای این بحث هم این‌جا نیست.

انكار كردن معجزات نشانه جهل و ناداني شخصي منكر است، اين‌ها هيچ نفهميده‌اند، نه منطق بلد است، نه فلسفه و حكمت ديده و نه براهين فهميده و نه اشخاص بزرگ ديده و نه خودش توي وادي عمل آمده است، من توي وادي عمل رفته‌ام، يك مقدار توي وادي عمل بوده‌ام و سر همين هم بزرگاني را ديده‏ام.

 باد را مسخر سليمان7 كرده‌اند، سليمان تصرف در باد مي‏كند، اين‌كه چيزي نيست. آهن را براي داوود7 نرم كرده‏اند، چيزي نيست. علي ابن ابي طالب7 حلقه‏هاي زره‌اش راگرفته بود، حلقه‏هايش را با دست باز مي‏كرد و مي‏بست مثل موم. يكي آمد گفت: يا ابا الحسن7 كار داوودي7 مي‏كني. فرمودند: «بنا الان الله الحديد لداوود»[4]، آهن به دست داوود7 نرم شد، به ما بود.

ان‌شاءالله روز بيست و يكم، چون يك پرده بايد از علي7 گفته شود يك خورده علي شناس7 شويد آن‌جا براي شما مي‏گويم.

اين‌ها چيزي نيست براي اين‌.

يك طبيب يوناني آمد در موقي‌كه حضرت در كوفه خليفه شده بودند، نگاه كرد ديد رنگ امير المومنين7 زرد است. اميرالمومنين شب زنده‌دار عجيبي بود، اصلا اعجوبه بود، مظهر العجائب بود علي7 جمع بين اضداد كرده بود علي7.

جُمعت في صفات كه الاضداد                فلهذا ذلت لك الانداد

 ان‌شاءالله روزهاي بعد، از اميرالمومنين7 صحبت مي‏كنم، بيائيد.

رنگ اميرالمومنين زرد شده است، شب زنده‌داري، قدري رنگش زرد شده است. گفت: يا اباالحسن7 من يك دوائي دارم يك نخود از آن دوا را اگر بخوري رنگت خوب مي‏شود، مزاجت را به حال مي‏آورد و رنگت از اين زردي بيرون مي‏آيد. يك حُقه‌اي داشت و دواء در آن حقه بود. يك نخودش را اگر بخوري خوب است. حقه به اندازه دو سه مثقال از آن دواء داشت و اين دو نخودش زهر كشنده بود، حضرت7 برداشتند، حقه را برداشتند و تمامش را خوردند، تمام دو الی سه مثقال را خوردند، طبيب دست پاچه شد. يك مقداری رطوبت عرق در پيشاني اميرالمومنين7 پيدا شد، طبيب به كله‌اش زد، ديدي؟ اين ابوالحسن7 خودش را كشت، الان مي‏ميرد، مي‏آيند مرا مي‏كشند، مي‏گويند: پدر سوخته اروپايي، تو آمدي آقاي ما را كشتي، هر چه بگويم بابا به من مربوط نيست، خودش بد خوراكي كرد، اين يك نخود بايد بخورد، خودش برداشت خورد،

انقلاب حال پيدا كرد، حضرت فرمودند: نترس بنشين، ده برابر اين هم بود نترس، تا وقتي نخواهيم هيچ اثر ندارد.

بالخصوص اين را گفتم، من نظير اين را از استاد خودم نسبت به كسي ديدم، يك چيزي كه بايد يك نخودش خورده شود تا اثر ببخشد، و پنج نخودش كشنده است، دو مثقالش را اين به او گفت: بخور، بخور نترس، بسم الله بگو بخور. او گفت بسم الله الرحمن الرحيم، اين هم گفت: يا علي7 يا مرتضي علي7، اين گفت: يا مرتضي علي7 او هم گفت: بگو بسم الله الرحمن الرحيم، او هم گفت: بسم الله الرحمن الرحيم و خورد، يك كيلويش را خورد و آن مرض برطرف شد و رفت.

من اين‌ها را ديده‏ام. نفس وقتي قوي شد توجهش اثر مي‏كند، با توجه همه چیز را زير و رو مي‏كند. انكار اين مطالب نشانه جهل و ناداني و كودكي است، بدترين دردها جهل است، نشانه ناداني است.

ولايت تكويني! برو از ضد ما فوق گلابي بخور، اين‌ها همه ولايت تكويني است. يا به حق يا به ناحق، هر دو ولايت است، هر دو تصرف در كائنات است به همت.

ابوعلي سينا در مقامات العارفين خود مي‏گويد: «العارف يخلق بهمته»،

خدا به همه شما طول عمر بدهد، ان‌شاءالله صاحب همت عاليه عالم، زير و زبر كن را، منقلب كننده عالم را به زودي درك كنید و به زودي شرف حضورش مشرف شويد، سه تا صلوات به من كمك بدهيد.

 انبياء در قطع اسباب آمدند                 معجزات خويش بر كيوان زدند

 بي‏سبب مر بحر را بشكافتند

بحر گفتم و بي سبب يادم آمد يك حديث براي شما بگويم:

موقعي‌كه حضرت امير المومنين7 خليفه بودند، شريعه كوفه طغيان كرد. دو تا نهر در عراق است، نهرهاي بزرگي است، مثل رود كاروان ما بلكه بزرگ‌تر، يكي دجله و يكي فرات، عراق را هم كه بين النهرين كه مي‏گويند، چون اراضي آن بين اين دو رود است. چند سال قبل دجله طغيان كرده بود و بغدادي‌ها ترسشان برداشته بود. يك‌وقتي هم فرات طغيان كرد، اهالي كوفه پيش اميرالمومنين7 آمدند، يا اميرالمومنين7 شريعه طغيان كرده است، يك خورده ديگر اگر بالا بيايد، تمام كوفه را غرق خواهد كرد و همه هلاك مي‏شوند. حضرت فرمودند: خيلي خوب، يك چوب دستي مانندي بود، مال پيامبر بود، به ارث به امیرالمومنین7 رسيده بود، اين چوب دستي پبامبر را برداشت و با كمال خون‌سردي،

اهالي كوفه حالا ديرشان مي‏شود زود اميرالمومنين7 بيايد دستور بدهد، چه كار كنيم، كانال بزنيم، كيسه‏هاي شن تهيه كنيم، مانده بودند كه چكار كنند؟

حضرت آن چوب دستي را برداشتند آرام آرام آمدند تا كنار شريعه.

خدا به حق اميرالمومنين7 همه شما را به كربلا و عتبات مشرف فرمايد،

برويد كنار شريعه در كوفه، مسجد كوفه، و زيارت‌هاي دعاهاي دارد.

حضرت پهلوي شريعه تشريف آوردند، اين چوب دستي را بلند كردند و به آب زدند: پائين بنشين! كانّه زبان مي‏فهمد،

بله مي‏فهمد، اين‌ها از من و شما با فهم‌تر هستند، ولي خدا را بهتر از من و تو مي‏شناسند بيچاره! حيوانات بهتر از من و تو مي‏شناسند. ، نباتات مي‏شناسند.

اميرالمومنين‌7 و پيامبر در نخلستان مي‏رفتند، جابر هم همراهشان بود.

اين حديث را هم شيعه و هم سني نقل كرده است، هم شيعه به سند صحيح و هم سني به سند صحيح.

همين‌طوري كه مي‏رفتند يك مرتبه صدائي از یک درخت خرما بلند شد و به يك درخت ديگر گفت: «هدا محمد المصطفي9» آن درخت خرماي آن‌طرف با صداي بلند گفت: «و هذا علي المرتضي7». جابر مي‏گويد: تعجب كردم و رد شدم، درخت ديگري فرياد زد: «هذا نوح النبي7»، ديگري گفت: «هذا ابراهيم7»، او گفت: اين نوح7 است، ديگري گفت: آن يكي ابراهيم7 است. گفت: رد شديم يكي صدا زد: «هذا سيدالمرسلين» آن يكي ديگر گفت: «و هذا سيدالوصيين»

بعد پيامبر فرمودند: يا علي7 اسم اين درخت را بگذار صيحاني، خرماي صيحاني الان هم خرماي صيحاني خيلي جا مي‌اندازند خرما فروش‌هاي مدينه، هر خرمائي را بنام خرماي صيحاني به قيمت گران مي‏دهند.

آن‌ها امام را مي‏شناسند، احمق، تو نمي‏شناسي، تو خري و كري، تو كوري، و الا آن‌ها امام را مي‏شناسند،

حالا بگذرم، اين بحث، ريزه ريزه روزهاي ديگر ان‌شاءالله دنبال مي‏كنم.

چوب را زد و گفت: بنشين پائين، يك ذراع آب پائين نشست، دو مرتبه چوب را بلند كردند، باز زدند به آب، بنشين پائين، دو ذراع آب پائين نشست، ول كرد.

بنابر يك روايت نقل شده كه خواست بزند، مردم كوفه گفتند: يا اباالحسن7 بس است، چون اگر پائين‌تر رفت باغ‌ها از آب مي‏افتد. نخلستان‌ها از آب مي‏افتد.

يك روايت ديگر حضرت علامه مجلسي هم نقل فرمودند‌اند رضوان الله عليه، حضرت نزد، مردم گفتند: آقا يكي ديگر هم بزن، فرمودند: نه، اين دو تا را خدا به من اجازه داد، من نمي‏خواهم اقتراح بر خدا كرده باشم، من نمی‌خواهم از خود اراده‌اي را ابراز كنم، اين دو تا را خدا به من اجازه داده بود، ديگر نمي‏زنم مگر خدا به من اذن بدهد يا امر كند.

از اين رديف هم من ديده‌ام، سنخ اين‌ها را ديده‌ام، عقب ببرد، جلو بياورد.

به هر حالت، مسلم منطق صحيح و برهان صريح اين است كه نفس انساني اگر في الجمله قوت پيدا كرد، در خارج بدنش به توجه صرفش، اثر مي گذارد، تاًثير مي‏کند به صرف توجه، به صرف توجه، اسباب ظاهريه لازم ندارد، آن‌وقت انبياء كه نفوس قويه هستند.

بي سبب مرا بحر را بشكافتند                  بي زراعت جاش كندم يافتند

جمله قرآن هست در قطع سبب             عز درويش و هلاك بولهب

مرغ بابيلي دو سه سنگ افكند           لشكر ضبظ حبش را بشكند

پيل را سوراخ سوراخ افكند                    سنگ مرغي كوزه بالا بر زند

 سر تا پاي قرآن در همين موضوع دارد حرف مي‏زند، تو احمق مي‏گويي.

 (و اذ تخلق من الطين كهيئ الطير فتنفخ فيه فتكون طيرا باذني و اذ تبرء الاكمه و الابرص باذني و اذ تحيي الموتي باذني)[5].

البته اين را هم بايد بدانيد همه چيز به اذن خدا بايد باشد، بدون اذن خدا محال است، محال است، هرچه در عالم واقع مي‏شود بايد به اذن خدا باشد. چه از مردم مختار، قادر مختار، چه از مضطر عاجز، باذن الله تبارك و تعالي است.

ازمه الامور طرا بيده           و الكل مستمده من مدده

ائمه و پيامبران، خدا كه به آن‌ها اذن بدهد، با يك توجه زمين را آسمان و آسمان را زمين مي‏كنند، خدا به آن‌ها اذن ندهد، هيچ‌كاره صرف هستند. آيات قرآن كه در دو پهلو حرف مي‏زند، يك جا مي‏گويد: (قل سبحان ربی هل كنت الا بشرا رسولا)[6]، هرچه از او مي‏خواهند مي‏گويد: سبحان الله من يك بشري بيشتر نيستم، چيزي از من ساخته نيست، يك‌جا هم مي‏گويد: زنده مي‏كنم، مي‏ميرانم، غرق مي‏كنم، خلق مي‏كنم. حضرت عيسي7 كه سهل است، راجع به آصف برخيا مي‏گويد: من تخت بلقيس را به قدر چشم به هم زدن مي‏آورم. جمع بين اين دو به همين است كه گفتم.

يك نكته هم اين‌جا به فضلاء بگويم، فضلاء، قرآن را بخوانيد، قرآن نسبت به اغلب انبياء معجزات قائل شده است: حضرت صالح7 ناقه‌اش، حضرت موسي7 (في تسع آيات بينات)، عصاي حضرت موسي7 و شپش هاي حضرت موسي7 و قورباغه‏هاي حضرت موسي7، خون حضرت موسي7،

واقعا خاك بر سر اين يهودي‌ها، پيامبرش هم، معجزاتش هم معجزات خشونتي زننده است. يكي از معجزات حضرت موسي7 براي قبطي‌ها اين بود كه شپش توي بدنشان انداخته بود، همه‌اش می‌خارید، بدترين دردها است، از كك توي شلوار بدتر، شپش زير پيراهن است.

به هر حالت،

قورباغه را به جانشان انداخته بود، سفره را پهن مي‏كردند، نان مي‏آوردند، كاسه‏هاي آب گوشت مي‏آوردند، ديس‌هاي پلو را مي‌آوردند، قيمه‏ها را مي‏چيدند، هم‌چنان‌كه مي‏خواستند بخورند يك فوج قورباغه، بي‌دعوت مي‏ريخت توي ظرف‌ها، كثيف مي‏كردند. كاسه را مي‏بردند آب بياورند بخورند، نزديك دهانشان مي‏آورند خون مي‏شد.

اين‌ها معجزات حضرت موسي7 است (في تسع آيات بينات).

نسبت به حضرت عیسی7 معجزات نقل می‌کنند، نسبت به سليمان7 پيغمبر معجزات، نسبت به داوود7 معجزات، نسبت به آصف برخيا معجزات وصي حضرت سليمان7 و وزيرش معجزات، نسبت به همه اين‌ها معجزه قائل مي‏شود و خودش هم از همه آن‌ها بهتر است، افضل همه آن‌ها است، مي شود خودش معجزه نداشته باشد؟

دارد. ارباب سير چهار هزار و چهار صد و چهار معجزه از پيامبر ما نقل كرده‌اند، از زمان ولادت تا زمان وفاتش. از شاگردش، به قول دراويش، كوچك ابدالش، مولا علي7 بيش از چهار هزار تا بروز كرده است.

يك نكته بگويم، بعد دو سه كلمه مصيبت بخوانم:

يك روزي حضرت امير7 به خانه آمدند به حضرت زهرا3 فرمودند: برو يك لقمه نان بياور بخوريم، حضرت زهرا3 عرض كردند: نان نداريم از ديروز هيچ چيز نداريم، بچه‏ها هم گرسنه‌اند،

حال چرا هيچ چيز نگفته است؟ در يك روايت ديگر دارد، در موقع ديگري حضرت امير7 فرمودند: چرا هيچ نگفتي؟ حضرت زهرا3 فرمودند: بابام پيامبر به من سپرده است كه من از شما چيزي درخواست نكنم. گفته است علي7 مردي است با غيرت، هيچ‌وقت نمی‌خواهد زن و بچه‌اش به سختي مبتلا باشند، اگر نياورد، بدان دخترجان نتوانسته است، لذا از او درخواست نكن تا خجالت نكشد، در يك موضوع ديگري و روايت ديگري.

به هر حالت

فرمودند: برو يك تكه پارچه بياور تا ببريم گرو بگذاريم بلكه يك لقمه نان تهيه كنيم. حضرت زهرا3 رفتند پارچه‌اي مثل روسري مانند، حوله، آوردند، دادند به علي7، حضرت امير7 گرفتند و آمدند. يك يهودي بود،

يهودي‌ها، خانه خراب‌ها چيز عجيبي در اقتصاد هستند، اين‌ها آمده بودند مدينه، قبلا پيش بيني كرده بودند و آمده بودند به مدينه، خيلي هم قرص كار هستند، همه وقت ريش گرو مي‏گيرند. حضرت امير7 آمدند پيش اين يهودي‌ها، فرمودند: يك قدري خوراكي، جوي گندمي،‏ مي‏خواهيم، داري؟ وقتي چشمش به گروي افتاد، گفت: بله، زير و بالا كرد گروي را، يك صاع جو به حضرت امير7 داد، آن پارچه را هم به عنوان گرو و رهن نگه‌داشت. حضرت جوها را گرفتند و آوردند به خانه تا خمير كنند و بخورند.

 قربانت بروم يا علي7، دم سياه‏ها، روغن كرمانشاه‌ها، را نوكرانت مي‏خورند با جوجه‌ها،

فقير مولا، به عشق مولا علي7 يك قاب را بلند مي‏كند.

به هر حالت

چند قدم كه دور شدند يهودي صدا زد: يا ابا الحسن7 بيا بيا،

حضرت رفتند جلو،

گفت: يك كلمه مي‏خواهم دوستانه، خودماني به تو بگويم، انصاف بده، با انصاف جواب من را بده.

بپرس،

گفت: نگاه كن، اين پسر عموي تو پيغمبر، داد و فريادش خيلي بود، مي‏گفت: عرش و كرسي و لوح و قلم در فرمان من است، زمين و آسمان در قبضه من است، اگر بخواهم زير و رو كنم عالم را، مي‏توانم، از اين ادعاها خيلي داشت، اگر راست مي‏گفت و كاري از او ساخته بود، چرا يك لقمه ناني براي دخترش كه زن تو است و تو كه پسر عمري او هستي و دامادش هستي، يك لقمه ناني تهيه نكرد تا تو نيافتي به اين روزگار که چادر زنت را برداري و بيائي ده سير جو بگيري.

اين خيلي در علي7 تاثير كرد.

گفت: معلوم مي‏شود آن‌ها همه قار و قور بوده است، اگر راست بود مي‏خواست يك تکه ملكي یا لقمه نانی براي شما تهيه كند كه نيايي بعد از سه روز، پارچه زنت را بياوري ده سير جو، قرض كني.

اين به علي7 برخورد كرد. حضرت فرمودند: يهودي تو خيال مي‏كني او مي‌خواسته و نشده است؟ من خودم اگر بخواهم ديوار را طلا كنم، ديوار را طلا مي‏كنم. اشاره به ديوار كرد، تا اين كلمه را گفت، ديوار يك پارچه طلا شد، يك پارچه!

يهودي چشم‌هايش لنگه لنگه شد، يهودي كه براي يك مثقال طلا جان مي‏دهد، يك مرتبه يك ديوار طلا ببيند. يهودي چشمهايش لنگه لنگه شد، یک حالي شد، حضرت نگاه كردند ديدند ديوار طلا شده است، فرمودند: اي ديوار نگفتم طلا بشو، گفتم اگر بخواهم طلا مي‏شود، برگرد به حالت اوليه‌ات، برگشت به حالت اوليه.

يهودي روي دست و پاي اميرالمومنين7 افتاد گفت: حق با تو است اي پسر عموي پيامبر،

اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله9

 دست خدا علي، وصي احمد               افراشت هفت گنبد خضراء را

روي حق است بهر چنين رويي              آئينه‌دان تمامت اشياء را

ذاتش فرو گرفته ز سر تا بن                   اوج سپهر و مركز غبرا را

اين شعر را ان‌شاءالله روز 21 شرح مي‏دهم،

يك ذره تافت از دل پاكش نور                  پر نور كرد سينه سينا را

برای صبوري كاشاني است.

ايزج خواندمي ‏نه اگر بردي                  سجده ز پيش ايزد يكتا را

چه كنم كه او سجده خدا كرد و به ما فهماند كه بنده خدا است، اگر آن را نمي‌فهماند من او را سجده مي‏كردم.

ايزج خواندمي ‏نه اگر بردي                  سجده ز پيش ايزد يكتا را

اين ماه مبارك رمضان شب‌ها افطاري مي‏رفت، يك شب مهمان پسرش امام حسن7 بود، يك شب خانه امام حسين7، يك شب به خانه عبدالله بن عباس، پسر عمو،

«كان يتعشي كل ليله»[7]

فكر بود ديگران را به ثواب افطار برساند، هم صله رحم كرده باشد.

ولي نوشته‌اند بيش از سه لقمه علي7 افطار نمي‏كرد، يا نان و نمك بود، يا نان و سركه بود، با يك خورش، سه لقمه افطار مي‏كرد.

مي‏گفتند: آقاجان چرا سير غذا نمي‏خوري؟ امام حسن7 گفت: چرا سير غذا نمي‏خوري؟ امام حسين7 مي‏گويد، عبد الله مي‏گوید. مي‏فرمايد: من بايد در اين شب‌ها به نزد خدا بروم، مي‏خواهم با شكم گرسنه بروم،

«و انما هي ليله او ليلتان»

من بايد در اين شب‌ها  نزد خدا بروم، از دنيا بروم، دلم مي‏خواهد با شكم گرسنه رفته باشم

قربانت يا اباالحسن7

ديشب به خانه ام كلثوم بود،

خبر داد، بابا من امشب  افطار خانه تو مي‏آيم،

آن خانم هم خوشحال است، بابای من امشب افطار خانه ما است، خمير كند، نان گرم تهيه كند، باباش افطاري مي‏آيد آن‌جا، قدري سركه تهيه كند، قدري نمك تهيه كند، خورشت تهيه كند، شير تهيه كند. اول مغرب شد، دختر، سفره را پهن كرده، طعام‌ها را گذاشته، منتظر باباش است، نماز مغرب را خواند، اميرالمومنين7 به خانه دخترش ام كلثوم آمد، تا نگاه كرد، ديد دو رنگ خورشت سر سفره گذاشته است، صدا زد: بابا، من دختري نديده‌ام كه با پدرش چنين دشمني كند.

حال ام كلثوم عوض شد و گفت: بابا جان، خاك بر سرم، چه دشمني كردم بابا.

قربان اين اشك‌هائي كه روي محبت دارد مي‏ريزد، اين اشك‌ها در نظر من خيلي قيمت دارد،

الهي هر چشمي‏كه گريان شد، آن چشم را به زودي به جمال پسر علي7 روشن فرما.

بابا جان، مگر من چه دشمني كرده‌ام؟

فرمودند: تو چه زمانی ديدي پدرت سر سفره دو خورشت داشته باشد! يا نمك را بردار يا دیگری.

بالاخره با يك خورشت سه لقمه افطار فرمودند و ديشب را تا صبح مشغول عبادت خدا بود، گاهي هم ميان حياط مي‏آمد، به آسمان نگاه مي‌كرد،

ها، هي، هي و الله هذه الیله

اين همان شب است، همان شب است،

چه شبي است بابا؟ بابا چرا مضطرب هستي؟ چرا زیر آسمان می‌روی و به ستاره‌ها نگاه می‌کنی.

نزدیک سحر، چرتي زد و از خواب بلند شد، فرمودند: الان جدت پيامبر را به خواب ديدم، شكايت كردم از امت، يا رسول الله من از مردم ملول شدم، مردم از من ملول شده‌اند،

دعا كن يا علي7،

دعا كردم، خدا من را ببرد، بدتر از من را به اين مردم بدهد، خدا اين مردم را از من بگيرد و بهترش را به من عطا كند. آن دعا مستجاب شد، پيغمبر فرمود: يا علي7 تو به همين زودي‌ها مهمان ما هستي، عمر من تمام شده است، بايد بروم.

اين كلمات را مي‏گفت، تا نزدیک سحر شد، دختر ديد بابا خيلي مضطرب است، دم سحر است، مي‏خواهد برود مسجد،

گفت: بابا بيا امشب مسجد نرو، امشب يك نفري را به مسجد بفرست، نایب بفرست، ابن هبیره را بفرست.

اول اين تصور را كرد و بعد گفت: نه، با قضاي خدا نمي‏شود مخالفت كرد، خودم مي‏روم، هرچه خدا مي‏خواهد.

از جا بلند شد، آمد برود، ام كلثوم در خانه چند مرغابي داشت،

محتاج نیست که شما را به گریه دعوت کنم، حال شما، حال ناله است،

همچنان‌كه آمد به صحن حياط، مرغابي‌ها دور اميرالمومنين7 ريختند، اين حيوانات بنا كردند فرياد كردن و داد و فرياد كردن. حضرت امير7 نگاهي كردند و فرمودند: «صوائح تتبعها النوائح»[8]

اين‌ها يك صداهايي است كه از اين حيوانات بلند شده است، اما عن‌قريب از اين خانه ناله عزاي من بلند خواهد شد. اين كلمه را گفت، بعد رفت و توصيه كرد: دختر جان آب و دانه به اين‌ها بده، حيوان زبان بسته را آورده‌اي حبس كرده‌اي، آب و دانه مرتب بده. آمد دم در خانه، در را كه باز كرد قلاب كمربندش به در گرفت، كمربند به زمين افتاد. اين‌ها چيزهايي بود كه دخترش را خیلی تكان مي‏داد، خم شد كمربند را برداشت به كمر بست.

اشدد حيازيمك للموت            فان الموت لاقيكما

علي7، كمرت را براي مرگ محكم ببند، مرگ تو را ملاقات خواهد كرد.

اين‌جا دختر بي‌تاب شد، خیلی منقلب شد، رفت دنبال پدر به مسجد برود،

فرمود: پدر، جان من برگرد به خانه‌ات، آرام باش.

بي‌بي ام كلثوم برگشت ولي اين پيشامدها و مذاکرات شبانه پدر او را مضطرب كرده است، خواب به چشمش نمي‏آيد،

ديگر وقتي است كه شما با ام كلثوم هماهنگ شويد

 درهمين وقت‌ها بود كه صدائي بين زمين و آسمان بلند شد كه:

«تهدمت و الله اركان الهدي و انفصمت و الله العروه الوثقي»

اين كلمه سوم داد و فرياد بچه‏ها را بلند كرد،

صدا بلند شد:

«قتل علي المرتضي7»،

اي واي

اين صدا به گوش ام كلثوم رسيد، دوان دوان به در خانه امام حسن7 آمد،

داداشم شما آرام نشسته‌ايد، صدا بلند شد، علي7 را كشتند، برويد از بابا خبر بگيريد، حسنين8 آمدند.

البته روز اول عزا است، من بايد به رسم عزا عمل كنم، من عمامه‌ام را با اجازه حضرت حجت الاسلام آيت الله العظمي حضرت آیت الله خوانساري برمي‌دارم، هركه مي‏خواهد با من شبيه كند خودش را به عزاداران.

آی برادرانی كه منتظر اين كلمه‏ هستيد، دلم می‌خواهد با حال گریه و ناله بلند بلند، مجلس عزای علی7 را زینت دهید،

حسنين8 میان مسجد آمدند، هم‌چنان‌كه آمدند، ديدند بابا در میان محراب عبادت افتاده است،

وا علیاه7

وا علیاه7

وا علیاه7

 
[1]
[2]
[3]
[4]
[5]
[6]
[7]
[8]