أَعُوذُ باللهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم
الْحَمْدُ لِلهِ رَبِ الْعالَمِينَ؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْـبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَـيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَـمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ صاحب الهیبه العسکریه والغیبه الالهیه مولانا و سید نا وامامنا وهادینا بالحق القائم بامره و لعنه الله علی اعدائهم ابدالابدین و دهر الداهرین
(قل لا اسئلکم علیه اجرا الا الموده فی القربی)[1]
به مطلب خودمان برگردیم.
ذا القرباي پيغمبر، قدر مسلم قطعي كه لاشك فيه و لاريب، امروز وجود مسعود اعلي حضرت امكان مكنت و كيهان شوكت حضرت بقيه الله ارواحنا فداه ميباشد و ما بايستي از چندين جهت به اين بزرگوار محبت داشته باشيم.
يك جهت اوليه كه پيرو عرايض چهار شب گذشته ما است، اين است كه:
ايشان ذريه پيغمبر هستند و اولاد مسلم قطعي پيغمبر هستند و اجر رسالت و مزد نبوت پيغمبر اين است كه ما به امام زمان محبت داشته باشيم. ما مسلمان هستيم و ما به بركت پيغمبر به بندگي خدا و به اعمال صالحه هدايت شدهايم. اگر اين پيغمبر و آئين مقدس او نميبود، حالا معلوم نبود كه ما چه بوديم؟ يا مثل نياكان خودمان آتشپرست و آفتابپرست و ماهپرست و ستارهپرست و همینهایی که الان هستند، مانند اینها ميشديم و بوديم. در مقابل ستاره خشوع و خضوع ميكرديم، در مقابل آفتاب سر فرد ميآورديم، در مقابل آتش ميايستاديم و زيارتنامه آتش ميخوانديم،
اي خاك بر سرتان! الان هم در آتشكدهها كه برويد، هنوز آتشكده هست، در يزد هست، در كرمان هست، هنوز هم نشانههاي اجداد ما هستند، گبرها، در مقابل آتش ميايستادند و در مقابل آتش تعظيم ميكنند، اي خاك بر سرتان!
اگر اين پيغمبر نميبود و هدايت پيغمبر نميبود، حالا ما مثل حيوانات بوديم. به بركت اين پيغمبر با خدا آشنا شديم، به بركت اين پيغمبر روحانيت قلب پيدا كرديم و به مقامات نوراني انبياء واقف و عارف شديم و چه چه.
پس مزد اين تربيت پيغمبر و رسالت او این است كه ما فرزند او امام زمان را دوست داشته باشيم. پدر ما است، و ما ايتامي هستيم كه پدر ما از سر ما دور است، دست ما به دامان پدرمان نميرسد، و مقتضاي حقوق ابوت و بنوت چنين است.
سه جور پدر داديم:
«اب يعلمك اب يولدك اب يزوجك»[2]، يك پدری است كه ما از صلب او به دنيا آمدهايم، يك پدری است كه ما در اثر تربيت علمي او عالم و ملا شدهايم، يك پدری هم هست كه زن به ما داده است، دخترش را گرفتهايم.
و اين پدرها هركدام برگردن ما حق دارند، و باید احقاق حق آنها را بجا آوریم. اولين درجه احقاق حق، محبت به آنها است، بايد ما از اين جهت به امام زمان محبت داشته باشيم. امام زمان پادشاه ما است، ما رعيت او هستيم، شاه حقيقي اوست. اين شاههاي ظاهري، شاههاي پوشالي هستند، سلطنت آنها، سلطنت پوشالي است. سلطنت واقعيه را امام زمان دارد. بر زمين، بر آسمان، بر آب، بر خاك، بر آتش، بر باد، بر نفوس، بر همه چيز تسلط دارد. سلطنت و تسلط، يك ماده است.
اين سلاطین ظاهريه به قدر پشهاي هم تاثير ندارند. يك پشهاي كار را آنها را ميسازد، تعارف هم ندارد. البته به حسب ظاهر خيلي مقام عُلوی دارند، در راس اجتماع هستند و فرمانفرما هستند، ولي به حسب واقع هيچ نيستند. يك پشهاي آنها را از بين ميبرد. مگر نمرود، پادشاه نبود؟ از آن قلدرهاي قلتشنگ عجيب و غريب بود، باد هم به بينياش افتاده بود، مدعي خدائي شده بود. دستور فرمودند به يكي از نظاميهاي هوائي، نيروي هوائي، پشهها، آن هم به يك فرد بسيار كوچكي، به يك پشه بسيار كوچكي كه با چشم ديده نميشد، بايد ذرهبين بگذارند، عينك بگذارند تا او را ببينند. گفتند: برو حساب آن مردک را صاف كن. آمد و داخل بينياش رفت، همانجائي كه باد مياندازد. زمين و آسمان را از خویش ميداند. رفت داخل بيني، يك جاي نرم و ملايمي را پيدا كرد. انژكسيون را بيرون آورد، دو سه انژكسيون به اعصاب خيلي لطيف او زد، مسموم شد. بنا كرد به خاريدن، انگشتش را داخل برد، انگشت او كه به آن نميرسد، او در يك پناهگاه و دژي جا گرفته است كه سر سوزن هم به او نميرسد. پشت سر هم خاراند، او هم فشار آورد، هيچي، ورم كرد و نفس قطع شد و رفت.
يك پشهاي كار آنها را ميسازد. پس سلطنت آنها، سلطنت اعتباري پوشالي است، و الا سلطنت واقعيه آن است كه پشه چیست؟ فيل را هم با يك توجه از بين ببرد. اين است معناي سلطنت. و اينچنين سلطنتي از آن امام زمان ارواحنا فداه است. بخواهد آفتاب را از محل خودش بكشد و بياورد، ميتواند، بخواهد كره زمين را از جا بلند كند، ميتواند، اين را سلطنت ميگويند. ما رعيت او هستيم. او پادشاه ما است، پادشاه حقيقي ما امام زمان است، و رعيت بايستي احقاق حقوق پادشاه خود را بكند. اولين درجه حق آن است كه او را دوست بدارد. ما بايد امام زمان را دوست بداريم.
امام زمان ولي النعمه ما هستند: «بيمنه رزق الوري و بوجوده ثبتت الارض و السماء»[3] به بركت وجود آن حضرت، ما جان داريم، نان میخوریم، دندان داريم، حيثيت و اعتبار داريم، مال و منال و اهل و عيال داريم، عزت و آبرو داريم، همه چيز داريم، همه چيز ما، علم ما، فهم ما، شعور ما، قدرت ما، رحمت ما، حسن ما، حساب ما، همه به بركت امام زمان، ولي النعمه ما است، بايستي او را دوست بداريم. از جهات متعدده ما بايد به امام زمان خودمان محبت پيدا كنيم.
اينجا يك جملهاي هست، باز هم عده زيادي اهل علم تشريف دارند، من به حضور آنها و ديگران عرض كنم، ممكن است يك سئوالی پيش بيايد، آن سئوال را از نظر علم، حل كنيم. ممكن است سئوال پيش بيايد كه:
آشيخ! مگر محبت را هم ميشود در خود به وجود آورد؟ محبت يك امر غير اختياري است، نسبت به هركس آمد، خوب آدم او را دوست ميدارد، وقتي هم نيامد، خير. چطور میگویی محبت پيدا كنيم؟
در شرح اين مطلب يك مقدمه كوچكي ميگويم:
محبتها دو جور است:
يك محبتهاي غيراختياري است، از اختيار آدم خارج است نميتواند دوست نداشته باشد. مثل محبت مادر به فرزند. پدر هم به فرزند خود محبت دارد، ولي مادرها عجيب هستند، مادرها مجنون بچههای خود هستند، ديوانه بچههايشان هستند، عاشق بچههايشان هستند. محبت مادر به اولادش، غير اختياري است، سياه باشد، سفيد باشد، صحيح باشد، غيرصحيح باشد، به هر شكل و قيافهاي باشد، به هر حال و خلقی كه باشد، مادر بچهاش را دوست ميدارد. بچهاي سياه، زائيده است، مثل ذغال، قد کوتاه مثل هندوانه، بچهاي شش انگشتي زائيده است، بچهاي بته، انفالناقه و گوژپشت، كچل، چشمها گرد، لبها كلفت و دُرمه، بيني گشاد، زائيده است. آب چشم و بيني و دهان و اينها به هم مخلوط شده كه آدم از نگاه كردن به او استفراغش ميگيرد. آنقدر اين مادر او را دوست ميدارد، كانّ اين يوسف ثاني است، اين طاووس برای او است، اين برای او ماه شب چهارده است. چنان او را ميبوسد، ميبويد، بغل ميگيرد، توي تعفنها، بچه غرق است، اصل يك قازوره است، مادر همچنان او را بغل ميكند. اين محبت غيراختياري است، مادر نميتواند بچهاش را دوست نداشته باشد.
لذا بر اين محبت امر و نهي نشده است، زیرا متعلَق اوامر و نواهي بايد اشيائي باشند كه تحت قدرت و اختيار باشند، امر و نهي به امر غيراختياري تعلق نميگيرد. هيچ وقت خدا به من و شما نگفته است به هوا بپر، چون نميتوانيم و قدرت نداريم. هيچ وقت هم نگفته است كه به هوا نپر، چون ما نميتوانيم بپريم كه نهی كند كه نپر، نميتوانيم بپريم تا امر كند و بگويد بپر. دائما امر و نهي به افعالي تعلق ميگيرد كه تحت قدرت و اختيار ما باشد، به امر غير اختياري، نه امر میگیرد و نه نهي.
اين در فقه و اصول و معقول و كلام و همه جا مسلم است. اين محبت مادر به بچه، چون غير اختياري است، نه متعلَق امر است و نه متعلَق نهي است.
اما يك دسته محبتها است كه اختياري است، ميتواند انسان آن محبتها را در دل خودش موجود كند و ميتواند از دلش بيرون بياندازد و معدومش كند. اينچنين محبتهائي متعلق امر و نهي هم در قرآن شده است،: (لا تتولوا قوما غضب الله عليهم)[4]. كساني را كه خدا بر آنها غضب كرده است دوست نداشته باشيد. محبت به آنها نداشته باشيد. اولياء خدا را دوست بداريد. در قرآن، در روايات به محبت اولياء خدا امر شده است، و از محبت اعداء و دشمنان خدا نهي شده است. اين محبتها معلوم ميشود اختياري است، تحت قدرت و اختيار ما است، و الا امر و نهي به آن تعلق نميگرفت.
حالا، از من ميپرسيد چگونه اختياري است؟
من براي شما بيان ميكنم:
در روانشناسي كه من خودم يك مدتي مشق آن را كردهام، در این کارها بودهام. همه اين سوراخها را سر زدهام، عملا.
در روانشناسي مسلم است كه تلقين به نفس در انسان تاثير ميكند. حضرت اميرالمومنين7 ميفرمايند:
ا تزعم انك جرم صغير و فيك انطوي العالم الاكبر
دوائك فيك و لاتبصر و دائك منك و لا تشعر
و انت الكتاب المبين الذي باحرفه يظهر المضمر
من پنج منبر عظيم درهمين شعر حضرت دارم:
دوائك فيك و لاتبصر و دائك منك و لا تشعر
ميگويد: درد تو از خود تو است و نميفهمي، داروي درد تو هم در خودت است و نميفهمي.
راست ميگويد، همینطور است. از چندين راه راست ميگويد: يك راهش همين است كه امشب من بيان ميخواهم بكنم.
ما خودمان در خودمان ميتوانيم تاثير كنيم، خودمان، خودمان را عوض كنيم. راه دارد، يكي از راههايش تلقين به نفس است، به خودت وارد كني، تلقين كني، در مغز خودت بچپاني، و لو دروغ باشد، راست ميشود.
حالا براي طلبهها كه هستند يك نكته بگويم:
بنده در اوایل طلبگيام كه مثل شما بودم، سن هفده، هجده، نوزده، خيلي مشغول بودم، بیشتر از شما مشغول بودم. من الان كمتر طلبهاي را ميبينم كه به قدر زمان جواني و طلبگي من كار كند. بنده تا دوازده ساعت پي در پي، کتاب شفاي ابوعليسينا را مطالعه ميكردم و خسته نميشدم. شبها تا دو بعد از نصف شب به اصطلاح امروز، من مشغول مطالعه و نوشتن درس و مطالعه درسي كه ميخواستم براي طلبهها بگويم، بودم. ساعت دو بعد از نصف شب، يك لقمه نان ميخوردم، بعد هم سحر، بين الطلوعين بلند ميشدم نماز ميخواندم، بروم مباحثه، بحث كنم و درس بگويم و در س بخوانم.
خود اين كثرت اشتغال، تنگ خلقي و خلق تنگی براي من آورده بود، كم حوصله بودم، اخلاقم تند شده بود. پدر و مادرم و برادران و خواهران كوچكتر از من جرات نميكردند در مقابل من حرف بزنند، دو كلمه كه حرف ميزدند، میگفتم: سكوت، حرف نزنيد. يا مشغول مطالعه بودم، يا مشغول نوشتن بودم. در خانه هم كه اندروني و بيروني نداشتيم، دو تا اطاق داشتيم. آقا به پدرم، به مادرم، به برادرهايم، و به خواهرهايم تغير ميكردم، خيلي با خشونت رفتار ميكردم. اينها هم بدبختها، چون من يك نفر يك دانه بودم درميان آنها كه درس ميخواندم، خيلي پدر و مادر من علاقه داشتند من درس بخوانم. برادران و خواهران هم محكوم امر پدر و مادر بودند. آنها براي اينكه من درس ميخوانم، بيچارهها صبر ميكردند، تحمل ميكردند.
يك وقت من ديدم خيلي بد شده است، اينها جرات نفس كشيدن ندارند، آن خواهر من، بدبخت، تا میخواست يك كلمه با مادرم صحبت كند، ميگفتم: هيس سكوت كن. برادر كوچكم ميخواست با آن برادر ديگرم حرف بزند، تا اينكه شروع ميكرد میگفتم: هيس.
اين زندگي نشد، زندگی آن بدبختها مردگی شد، برای اینکه من ميخواهم چهار تا كلمه كتاب نگاه كنم. خيلي متاثر شدم، رفتم به حرم امام رضا7، به حضرت عرض كردم اين درد پيدا شده است چاره كنيد. چون درست در نميآيد، پدر من ناراحت، مادر من ناراحت، برادرهاي من، خواهرهاي من، قوم و خويشان من كه گاهي ميآمدند بايستي صم بكم عمی فهم لایفهمون و لايسمعون و لايتكلمون و لايعقلون باشند. اينکه درست نيست. اين درس خواندن نشد.
رفتم به امام رضا7 گفتم: اين درد پيدا شده است، علاجش كن.
چون من هم از ناحيه مادر، هم از ناحيه پدر سپرده به امام رضا7 بودم.
از حرم كه بيرون آمدم يا نيامدم، نزدیک كفشداري آستانه مباركه به قلب من القا شد، برو از راه تلقين خودت را درست كن. فهميدم،
عرض كردم در خيلي از واديها من وارد شدهام، سرم از هرجا در آمده است، شريعت و طريقت، اما حقيقت خیر. اين بامبولبازيها و درويش بازيها همهاش غلط است، كارهاي سير و سلوك نفسي را بلد هستم، اشخاصش را هم ديدهام. فهميدم چه چیز به نفس من القاء شد،
آمدم.
آدمي فربه شود از راه گوش
اين راه گوش، سوراخ عجيبي است، تا به مقام فواد انسان رخنه ميكند و قلب را زير و رو ميكند. به سلامتي شما ما آمديم، از همان شب اول، شروع به تلقين به نفس كرديم. اتاق کوچکی بود، اسمش کتابخانه بنده بود. همانجا رفتم و نماز مغرب را خواندم، بعد مثل بچه نقل، موًدب دوزانو رو به قبله نشستم و شروع به صحبت كردن با خودم كردم. بلند بلند!
من چقدر خوش اخلاق هستم!
به جان خودم شب اول بلكه شبهاي ديگر خندهام ميگرفت، دروغ صرف،
من چقدر خوش اخلاق هستم! از نشستن با من حظ ميكنند، مثل دسته گل هستم، ماشاءالله، الحمدلله رب العالمين، خدا اين خلق خوش را از من نگيرد.
همينطور حدود بيست دقيقه بنده اين جملات را ميگفتم، بلند، نه اينكه فكر كنم، به زبان آوردم. من، ماشاءالله الرحمن، ميان اين همه طلبه از من خوش اخلاقتر کیست؟ فحش به من بدهند، هيچ نميگويم، يك مشتي گفتيم و خنديديم، تمام شد. فردا صبح نماز صبح را خواندم، باز مثل بچه نقل دو زانو مودب كفشهايم را درآوردم، رو به قبله نشستم، بعد از نماز باز گفتم. واقعا من ميان طلبهها نمونه هستم، چه کسی مثل من و به اخلاق من و به آداب من و به حسن سلوك من است؟
شب بعد و فرداي بعد و شب بعد و فرداي پسين آن، حدود بيست، بیست و پنج شش شب، ما مشغول بوديم. البته اين به يك جلسه نميشود، حدود بيست و هفت، هشت روز ما مشغول بوديم، شب، بعد از نماز رو به قبله مينشستيم، كانّ دارم ذكر ياقدوس ميخوانم، مداوم اين حرفها را میگفتم. صبح هم همينطور رو به قبله مينشستيم، عوض اينكه الله اكبر و سبحان الله و لاالهالاالله بگوئيم اين حرفها را ميزديم.
به چهل نرسيد.
صوفي شراب آنگه شود صاف كه در شيشه بماند اربعيني
به اربعين نرسيد، چله، ناقص بود. یك شب نشسته بودم، ديدم پدرم به مادرم گفت: مادر محمود،
بله،
معجزه شده است.
بابا محمود! چرا هيچ حرف نميزني؟
يك وقت من ديدم يك غوغایي ميان بچهها است، اين به آن ميپرد، اين به آن حرف ميزند، تغير، تشتت، سر و صدايشان بلند است، من هيچ، همينطور خونسرد، «كان لم يكن شيئا مذكورا». ديدم اين تلقين به نفس، چنان من را خوش اخلاق كردهاست،
بعد استرجاء كردم، ديشب، پريشب، به قدري من خوش اخلاق شدهام. واقعا همانطوري كه شبهاي اول ميگفتم و دروغ بود و خودم میخندیدم، همانطور مثل يك دسته گل شدهام. داد و فرياد آنها، درشتي آنها هيچ تاثيري در من ندارد.
خوب، بچههستند، همين هستند، بچه را نميتوان مهار كرد، بچه است، شوخي ميكند، بچه است، حرف ميزند، بچه است، ميخندند، ميدود، حسابي عوض شدم، «من حيث لا اشعر».
دوائك فيك و لاتبصر و دائك منك و لا تشعر
بخواهي پهلوان و يل و شجاع بشوي، به خودت تلقين كن.
من ميتوانم، من میکوبم، من ميزنم، پيش ميبرم، من گبری ترسو نيستم، من دیو سپید ؟؟؟ 28:30 نیستم، من چنين هستم، من چنان هستم.
از این من منهای دروغ بگو، يك وقت ديدي يل پهلواني شدي، من يك تنه به صف لشكر ميزنم، كارد زدن، كارد خوردن، شمشير زدن، شمشير خوردن، اينها برای من چيزي نيست،
دائم بگو من، من، من، من، آنچنان ميكنم، من اينچنين ميكنم.
يك وقت ديدي آنچنان آنچنان تر شدهای.
از اينطرف، من كه كاري از دستم بر نميآيد، من نميتوانم.
اين ترياكيها نوعا به اين بيعرضگي هم كه ميگويند نيستند، اما بر خودشان بيعرضگي را تلقين ميكنند بيعرضه ميشوند، و الا ترياك آنقدرها تاثيري ندارد. ترياك يك خوردهاي، چند دقيقه تحذيري در اعصاب ميآورد، حال آدم را به يك نشئهاي مياندازد، و الا تاثيري كه پيدا ميكند و از كار ميافتند و تنبل میشوند، آن تلقين به خودشان است.
يك حكيم آلماني، نام او را به یاد ندارم. سي و پنج الی شش سال پيش، كه من بعضي كتب را راجع به منيتيزم و هپتوتيزم و اسپيرتيزم و اين واديها مطالعه ميكردم،
او ميگفت: با دو كلمه بشر ميتواند به اوج برود و با دو كلمه ميتواند به حضيض بيايد، اگر به خودش پيشروي را تلقين كند پيش ميبرد.
تيمور لنگ در يك جنگي شكست سختی خورد، قشون او متفرق شدند، او هم مثل سگ آب نكشيده به اين سوراخ و آن سوراخ رفت. بالاخره به خرابهاي افتاد. قدري زخم و اينها پيدا كرد، ضعف و زخم، افتاده بود، در فكر بود و مايوس بود كه اين چه كاري بود ما كردیم؟ گور باباي سلطنت كرده به اين زحمتهايش نميارزد، يك مرتبه چشمش به يك مورچهاي افتاد كه آن مورچه يك دانه گندم به دهان خود گرفته است، اين دانه هشت برابر مورچه است.
چون مورچه تا هشت برابر حجم و وزن خودش را بیپير با دندان ميكشد، مورچه خيلي قوي است. دانه گندم را به دهانش گرفته، ميخواهد بالاي يك ديواري برود، اين ده سانتي متر رفت، ثقل و حجم دانه او را پائين آورد و افتاد، باز بلند شد، دانه را برداشت، اين مرتبه تا پانزده سانتيمتر رفت، باز هم افتاد، تا بيست سانتيمتر رفت، باز هم افتاد، تا بيست و پنج سانت رفت، باز هم افتاد. شمرد، هفتاد الي هشتاد نوبت مورچه بالا رفت، افتاد، باز دو مرتبه رفت.
بالاخره رفت تا كله ديوار خودش را رسانيد.
تيمور گفت: به! ما از اين مورچه هم كمتر هستيم؟ ما نميتوانيم؟ يك زخم چيست، دو زخم چيست، يك شكست چيست، دو شكست چيست؟ بالاخره پيش ميبرد.
همت اگر سلسله جنبان شود مور تواند كه سليمان شود
مدام به خودش تلقين كرد، پيش ميبرم، پيش ميبرم، اهميت ندارد، بالاخره پيش برد و سلطنت را گرفت و رفت.
اين تلقين به نفس اثر دارد و در اين وادي باز من حرفها دارم. فعلا همينقدر بس است.
آقا! از راه تلقين به نفس آدم ميتواند محب كسي بشود و كسي را محبوب خودش قرار بدهد و همچنين ميتواند از راه تلقين به نفس، دشمن كسي بشود و آن فرد را مبغوض خودش قرار بدهد، خيلي هم آسان است.
من حالا نمونه براي شما ميآورم:
شما آدم لئيم، آدميكه از آخوندها هم بدت ميآيد، چون جنست خبيث است، مثلا فرض کنید، اينها همه تئوری است. شما اصلا آخوند را نميتوانيد ببينيد.
خوب،
بچه بعد از مشروطه، بزرگ شده در دبيرستانهاي فرنگي ماب، تلقيناتي به شما شده است، نسبت به آخوند و روحاني بدبین شدهاید. حالا من يادت ميدهم يك كاري بكني، كه فدائي آخوند بشوي.
برو در خانهات بنشين، همين كاري كه من كردم، دو زانو، مودب با حواس جمع، در سايه و یا در تاریکی شب، در جاي خلوت، بگو:
من اهل علم را دوست ميدارم.
و لو دروغ ميگوئي، و لو، مثل شب اول كه من دروغ ميگفتم، دروغ، خودت ميداني كه دروغ ميگوئي.
من اهل علم را دوست ميدارم، مخصوصا ملاي محلهام، بخصوص اين ملائي كه دارد براي من زحمت ميكشد، آقاي مجتهدي، حسابي هم دوست ميدارم، و بايد هم دوست بدارم، چه كسي مثل من علماء را دوست ميدارد؟ آن قدر دوست ميدارم كه دلم ميخواهد به آنها سور بدهم.
به دروغ. تو به خون او تشنهاي، اما اين عبارت را بگو:
آن قدر دوست ميدارم كه ميخواهم نعلين او را جفت كنم، آنقدر آنها رادوست ميدارم كه ميخواهم جمال مبارك آنها را ببينم و حظ كنم.
همه آن دروغ است، بگو، امشب نيم ساعت اين حرفها را بگو. فردا صبح هم نيم ساعت اين حرفها را بگو. فردا شب و سپس فردا شب و پسين فردا شب و فردا و پس فردا همينطور، سي تا چهل تا پنجاه شب این حرفها را بگو.
من نمونه به شما دادم حالا برويد عمل كنيد ولي در نتيجه من را هم شريك كنيد.
عاقبت همانكه نميتوانسته است آخوند را بر روي زمين ببيند، سايه آخوند را با تير ميزده، آخوند را که میدیده کانّ قاتل پدرش را ديده است، بعد از اين تلقينات به نفس چنان مهربان و دوست ميشود، همان آخوند را دوست ميدارد، سلام ميكند. چون در روز ده، دوازدهم، همين تلقينات او را وادار ميكند كه سلام كند.
او هم ميگويد: عليكم السلام و رحمه الله و بركاته،
مفتاح بزرگتر دستش ميآيد: به به. چه آقاي خوبي بود اين آقا. من به او گفتم سلام، او گفت: عليكم السلام و رحمه الله و بركاته،
چقدر آنها، مخصوصا آن آقا با اخلاق هستند. پس فردا آقا يك اينطوري به تو ميكند، تو همان اينطوري را صد برابر كن، به خودت تلقين كن، وادارت ميكند كه بروي دست آقا را ببوسي.
خرده، خرده تلقين تو را وادار ميكند كه به نماز جماعت آن آقا بروي، خرده خرده تلقين تو را وادار ميكند كه به خانه آن آقا و روضه آن آقا بروي، خرده خرده تلقينات تو را وادار ميكند كه بروي آقا را مهماني كني، به اینجا که رسیدی، واعظ را هم خبر كن!
باور نداريد، برويد امتحان كنيد. كسي را دوست ميداري ميخواهي دشمنش شوي، تلقين به عكس كن.
اين كيست كه من دوست ميدارم؟ اه، مردهشور تركيب او را ببرد، كانّ از ما تحت خيابان شانزهليزه پاريس افتاده است. پدر نامرد. بچه كلب علي حمال، حالا باب افاده ندارد، فوكول و كراوات چيست؟
همين حرفها را بگو.
من بدم ميآيد از اين فرنگي مبالها، و فرنگي مآبها، چون فرنگي مآبها، مبالشان هم فرنگي مآب است.
به هر حالت.
من از آنها بدم ميآيد، اينها چنين هستند و چنان هستند.
دائم بگو، هي بگو، چهل شبانه روز كه بگوئي و بشنوي، دشمن میشوی، از ديدن او بدت ميآيد.
اين يك موضوع رواني است كه مسلم و قطعي است و تخلف هم هيچ ندارد. بنده خودم در وادیهایی عمل کردهام. تعارف ندارد، باز میگویم طلبهها یاد بگیرند.
بنده در جواني، آنچنان كه افتد و داني، شهوت داشتم. هركس بگويد: بنده ندارم دروغ ميگويد. این خر مقدسي و رياء و سالوس و عوام فريبي است. در جواني مگر عنين باشد و الا آدم صحیح سالم جوان، درسن جواني شهوت دارد. بعضيها كه شهوت خركي دارند.
ما هم داشتيم، و بنده ناراحت بودم. صاف تصديق ميكنم تا طلبهها ياد بگيرند. بنده ناراحت بودم، آن طلبه از ضمير «هي» مضطرب ميشد، بنده از خود «هي» مضطرب ميشدم. در كوچه اگر ميديدم، تكان ميخوردم. با آنكه آن زمان در حجاب بودند، چادر و چاقچور و نقاب و روبنده و اين حرفها داشتند، من از هيكل آنها وقيافه آنها و حركت آنها تكان ميخوردم، ناراحت هم بودم. بنده مكرر روزه ميگرفتم، روزه زياد، براي آنكه نفس كوبيده شود و قدري حيوانيت من كم بشود، بدبختانه روزه در من خشكی ميآورد و شدت پيدا ميكرد.
يك روز رفتم به حرم امام رضا7 شكوه كردم كه با اين وضع نميشود.
اين نفس بدانديش به فرمان شدني نيست اين كافر بدكيش مسلمان شدني نيست
فكري برايم بكن. من خيلي عادي حرف ميزدم، الان هم همينطور هستم، الان با امام زمان هم كه حرف ميزنم، همينطور حرف ميزنم، مثل اینکه با پدرم حرف ميزنم،
هيچ ترتيب و آدابي مجوي
آداب ظاهريه، آدم را از حقيقت و باطن نكشد، خوب است.
به هر حالت،
يا امام رضا7 فكری برای من بكن، ميخواهم درس بخوانم، اينطوريكه نميشود.
باز به من القاء شد كه اين كلمه را تلقين به نفس كن. هر وقت تصادف كردي، اين كلمه را تلقين كن:
محمود!
اسم من محمود است.
بر عكس نهند نام زنگي كافور
پدرم نام من را محمود گذاشته است.
محمود! خدا حاضر است، بترس، خدا ناظر است بترس.
اين را بگو.
به سر مبارك خودم كه پدرم خاكشير نبات خرج كرده است تا بزرگ شدهام، مفت و مجاني بزرگ نشدهام،
بنده هشت الی نه نوبت،
از آن بالا ميآيد يك گله حوري
همچنانكه چشمم به آنها ميافتاد، ميگفتم: محمود! خدا حاضر است، بترس. خدا ناظر است، مراقب باش.
خدا شاهد است، چنان آن اشتها زير پاي بنده له شد، چنان اين افعي سركش كوبيده شد و راحت شدم. هروقت اين پيشآمدها ميشد، دو تا از اين عبارتها را بر خود تلقين ميكردم. البته هر موضوعی تلقين خاصي دارد.
اين تلقين به نفس است. از راه تلقين به نفس شما ميتوانيد با مبغوض خود، محب شويد و با محبوب خود، مبغض شويد.
به نفس خودت تلقين كن: اين مردک دشمن خدا است، اين مردک كه ملحد است، این مردک کمونیست است، اين مردک بعثي است، بعثي هم جلد دوم كمونيستي است، سگ زرد برادر شغال است. این مردک مارکسیست است. مارکسیست یعنی بی دین. يعني مخالف خدا، يعني مخالف انبياء.
تلقين كن: اين پدر سوخته اينطور است، نگاه نبايد به او كرد،
حالا محبوبتان هم هست بگو. پنجاه روز كه گفتي تو با او دشمن مي شوي، اصلا نميخواهي به شکل نحس او نگاه كني، عكس آن هم تلقين كني همين است. چون چنين است. چون تلقين اثر ميگذارد، راههای دیگر هم است، اما فعلا همین بس است. اين يك راه عمومي همگاني است. حالا همين يك راه بس است. من مقيد هستم يك حرفهائي براي طلبه ها بزنم، يك سوراخ و سمبههائي را به دست اينها بیاید. چون ميدانم اينها آن ابتلائات من را هم دارند. بحث كه زياد ميكنند، خلق آنها تنگ ميشود، شهوت بر او غلبه ميكند، انقلاب فكر مي آورد، مسلم است. هركس بگويد من نيستم، بنده ميگويم: يا سالوس ميكند و عوام فريبي ميكند كه خر سواري كند يا اصلا او آدميزاد نيست. محال است شهوت در کسی نباشد و شهوت اضطراب ميآورد و من ناچار بايستي روزنهها را براي طلبهها فتح كنم.
چون چنين است و تحت اختيار است متعلق امر و نهي شده است. (لا تتولوا قوما غضب الله عليهم)[5] (تلقون اليهم بالموده)[6]، با دشمنان خدا، با ملحدين، با فساق و فجاري كه به جنگ خدا رفتهاند، محبت نداشته باشيد. اگر فرزند تو هم هست، به تلقين به نفس، عداوت او را به خودت تلقين كن و برعكس دوستان خدا، تلقين محبت كن، فهميدید؟
حالا بيا.
به سبب سلطنت امام زمان، به سبب ابوت امام عصر، به سبب ولي النعمه بودن امام عصر، به سبب فرزند پيغمبر بودن امام عصر، روي چندين عامل و علل، ما بايد امام زمان
را دوست داشته باشيم. نداري؟ به خودت دوستي حضرت را تلقين كن. 45:30
پنجاه شب، شصت شب و لو بنشيني و بگو:
من امام زمانم را دوست ميدارم، من نطفهام پاك است، من از فاضل طينت اين خاندان هستم، من حلالزاده هستم، لقمه پدرم حرام نبوده است، شير مادرم پاك بوده و حرام نبوده است، من دوست امام زمان هستم، جانم به قربان او شود، به به، چقدر خوب است كه او را ببينم، آن خال هاشمي را، «علي خده الايمن خال كانه كوكب دري»[7] دلم مي خواهد ببينم، به به، جانم قربان او شود. بيايد به دور او بگردم. آقاي من است، وليالنعمه من است، پادشاه حقيقي من است، پدر واقعي من است، چطور ميشود، اصلا ميشود بشری اين آقا را دوست نداشته باشد؟
دائم بگو، دائم بگو، يك وقت ميبيني راستي او را دوست داري. آنوقت در درجات محبت، آنجا عالم لطیفی است، نمیتوانم بگویم. باید به ميدان بیایی تا ببيني،
حلواي طنطناني است، تا نخوري نداني،
با لفظ نميشود، بايد در وادي قدم بگذاري تا بفهمي درياي محبت چه درياي عميقي است. چه موجهائي محبت دارد. اگر امواج محبت متراكم شود، يكوقت ميبيني تو را به حضور حضرت حاضر ميكند.
يك كلمه از آن اسرار نگو را بيرون انداختم، همين راه را بگير و برو تا به جائي رساند تو را كه يكي از جهان و جهانيان بيني، به جایي تو را ميرساند كه فدائي امام زمان ميشوی، محبت كه شديد شود به عشق ميرسد، محبت كه قوي بشود به پایه عشق ميرسد، اصلا فدائي راه او ميشوي.
اين جان عاريت كه به حافظ سپرد دوست روزي رخش ببينم و تسليم وي كنم
به اين پايهها میرسی و رسيدهاند.
يك قصهاي را مكرر گفتهام، نميدانم در اين مسجد هم گفتهام يا نه؟ من قضايائي در دنيا ديدهام، همهاش حرف نميزنم، از روی کتاب حفظ نمیکنم، پاي اين منبر و آن منبر ننشستهام تا دزدی کنم و بيايم تحويل بدهم، بعضي چيزها را ديدهام. ديدهام جواني كه واقعا به پايه محبت و عشق رسيد، حضرت آتش او را خاموش كردند، شب فراق را به صبح وصال رسانيدند، آتش قلب او را به آب حيات وصال خویش خاموش كردند. اين را ديدهام. محبت عجيب است.
داديم به يك جلوه رويت دل و دين را تسليم تو كرديم همان را و همين را
من سير نخواهم شدن از وصل تو آري لب تشنه قناعت نكند ماء معين را
ميديد اگر لعل تو را چشم سليمان ميداد در اول نظر از دست نگين را
اول درجه محبت كه در اثر تلقين نفس پيدا شود،
يك گوشه ديگر را باز كنم پنج الی شش دقيقه وقت دارم.
همچنانكه سوراخ محبت باز شد، تو خودت ميفهمي كه چه زمانی اين روزنه مفتوح شده است.
نشانه اول آن، اين است كه شما محزون و مغموم او هستيد. آن اول كه روزنه محبت پيدا شد، كه تو حالا دوست امام زمان شدي، ميخواهي بفهمي دوست امام زمان شدهاي يا نشدهاي؟ در اين مرحله وارد شدهاي يا نه؟ نشانه دارد،
گواه عاشق صادق در آستين باشد
اول نشانه آن، اين است كه تا اسم او را ميبرند، تو فكر او ميافتي، غصه ميخوري. مثلا تو فرزند خود را دوست ميداري، فرزند تو از اين شهر رفته است، به خارج رفته است، ميداني زنده است، اما نميداني كجا است؟ خبري از او نداري، هروقت تا به ياد فرزندت ميافتي، آهي ميكشي، فرزندم كجا است؟ خدايا كجاست؟ چكار ميكند؟ خدايا، اين را به زبان نميآوري ولي در دلت ميگوئي. اين معنا در دلت موج ميزند و هر وقت به ياد او افتادي، فرزند تو كه محبوب تو است، از اين شهر و مملكت رفته است، ميداني زنده است، ولي نميداني كجا است؟ نميداني چه كار ميكند؟ تا به ياد او افتادي، تا اسم او را بردند، تا خودت به ياد او افتادي، فوري يك آه سردي از دل پر دردت ميكشي كه كجا است؟ یا رب، فرزندم چه میکند؟
این نشانه آن است که تو او را دوست میداری. در فراق او مغموم هستی. مخصوص در خبر نداشتن از حالات او، مغموم و محزون هستی. حضرت يعقوب7 ميدانست، يوسف7 زنده است و میدانست نمرده است، چون عزرائيل7 او را قبض روح نكره است. وقتي عزرائيل7 او را قبض روح نكرده است زنده است، اما نميدانست كجا است و چه میکند؟
(ابيضت عيناه من الحزن و هو كظيم)[8]، چشمهاي حضرت يعقوب7 از غصه سفيد شد. هروقت به ياد يوسف7 ميافتاد، میگفت: آي پسرم كجا است؟ فرزند دلبندم كجا است؟ چه كار ميكند؟ همين غصه او را به گريه ميانداخت، همان گريه چشمهاي او را نابينا كرد.
این نشانه است. اينجا ديگر پردهها دارد، اوجها و موجها دارد، همه آن را نميشود گفت. حالا اگر ما وقت دیگری اینجا منبر رفتیم ته پيالهاي باید باشد که درباره آن بگوییم. همه را يك پارچه بريزيم، فردا منبر برويم چيزي نداريم. امشب الحمدلله حافظهها كم شده است، اين نوارها هم خراب ميشود انشاءالله! يا گرما و يا رطوبت آنها را از بين ميبرد، شما هم حافظه نداريد، براي ما هم كه تكرار عادي است «هو المسك ما كررته» ؟؟؟ 56
يك پرده بالاتر آن،
هم و غمت به حدي ميرسد كه تو را از خوراك مي اندازد،
يك پرده بالاتر آن،
از خواب مياندازد.
عجب من محب كيف ينام كل نوم علي المحب حرام
لي في محبتكم شهود اربع و شهود كل قضيه اثناني
خفقان قلبي و افتراق مقاصدي و دموع عيني و اضطراب جناني
خدايا به حبيب خودت خاتم الانبياء9،
كه حبيب به دو معنا است، صفت مشبهه است، در اینجا هم اسم فاعل است و هم اسم مفعول است.
حبيبالله، يعني محبالله،
حبيبالله يعني محبوبالله،
چون هم محب و هم محبوب است.
خدايا به حبيبت خاتم الانبياء9، يك ذره از محبت امام زمان را به كام ما بچشان.
اگر به قدر يك نيم گرم از آن محبت به كام شما بيايد، اصلا شما را عوض ميكند. خودتان ميفهميد كه چه شدهايد و از آنطرف آنقدر محبت ميآيد كه الي ماشاءالله. يك ذره از اينطرف بيايد، يك خروار از آنطرف ميآيد. عجیب است، «من تقرب الي شبرا فقربت اليه ذراعا»[9] اینجا هركس يك سر سوزن محبت به امام زمان پيدا كند، يك تُن، نه يك خروار، محبت ميبیند. ديگر بعد از آن، «فظُن خيرا و لا تسئل عن الخبر»، ديگر بيشتر از اين جايز نيست حرف بزنم، حالا بماند.
شرح اين هجران و اين سوز جگر اين زمان بگذار تا وقت دگر
زماني كه طلبههاي دل چسب و باب دندان گير من بيايد. همینها را هم به جان خودم براي طلبهها گفتم، سايرين خيال نكنيد براي شما گفتم. شما را دوست ميدارم، اما من به عشق طلبهها ميآیم، ديگران هم به بركت آنها بشنوند. این حرفها را جاي ديگر كمتر ميگويم. امشب يك چيزهائي براي طلبهها گفتم كه در هيچ منبري نگفتم.
خدايا به حق خاتم الانبياء9 ما را به راه ولايت ولي خودت امام زمام بدار.
ما را در ظل لوای ولايش در سير علمي و در سیر عملي موفقتر بدار،
ديگر بس است.
منحال بن عمرو گفت: روزی از كنار خرابه شام ميگذشتم، ديدم زينالعابدين7 را، در ميان خرابه، تكيه به ديوار داده است، عصایي به دست دارد، بدن لاغر شده است، زار و نحیف شده است. رنگ از صورت او پريده است. آمدم، خندهای کرد، سلام كردم، يابن رسول الله! كيف اصبحت؟
قربانت بروم آقاجان، احوال شما چطور است؟
فرمودند: حال من چطور است؟ حال آن كسيكه اسير دست يزيد است؟
منحال! عرب بر عجم فخر كرد، پيغمبر از عرب است. قريش بر ساير قبایل عرب فخر كرد، پيغمبر از قريش است، منحال، ما اولاد همين پيغمبر هستيم. ؟؟؟ 1:02:50 منحال با بنی اسراییل میکرد.
امشب شب جمعه است، باید گريه زياد كنيد، یکی از نوکرهای امام حسین7 هم آمده است، باید شما زیادتر گریه کنید. ميخواهم همه شما اشك بريزيد، طلبه ها، ؟؟؟ زیاد میشود. ؟؟؟
ای منحال،
؟؟؟ زنهاي ما را مي زدند. ؟؟؟
يا الله يا الله.
اهل علم در این کلمه بلند بنالید.
؟؟؟
ای منحال،
از كربلا تا اينجا هنوز به ما نان سير ندادهاند، و همه گرسنه آمدهاند.
چون نگريم من كه من نور بصركم كردهام سرزمين كربلا دور گهر گم كردهام
يك پسر گم كرد يعقوب7 از فراقش كور شد چون ننالم من كه يك عالم پسر گم كردهام
1:05:0 ؟؟؟
بحق مولانا الحسین المظلوم7 و باهل بیته و اصحابه السعداء
با حال ناله و توسل
ده نوبت
یا الله
خدايا به سوز دل اولاد امام حسين7، به اشكهاي ريزان زن و بچه امام حسين7، همين ساعت امر ظهور و فرج امام زمان را اصلاح كن.
ما را به ديدار آن بزرگوار و خدمتگزاري او سرفراز فرما.
ما را در ظل لواي ولاي او، از هرخطا و اشتباه و از هر خطر و صدمهای حفظ فرما.
دل ما را از محبت و ولايت ائمه طاهرين، سيما امام عصر مملو و متجلي فرما.
قلب مطهر آن بزرگوار را از ما راضي و خشنود فرما.
در پناه امام زمان، همه مسلمانان، از شر اشرار و ضر كفار، سيما يهود عنود و نصاري جهود حفظ فرما.
مسلمين را بر كفار غالب و مظفر و منصور و پیروز بدار.
هركس با اسلام و مسلمين مخالف است او را قلع و قمع فرما.
هركس مويد اسلام و مسلمين است، او را تائيد و تقویت فرما.
گرفتاري و پريشاني از عموم مسلمان، خاصه از شيعيان، بالاخص از حاضرين مجمع ما دور گردان.
بیماران ما، سیما چند بیمار منظور، لباس عافیت عاجل کامل بپوشان.
بیماری نافهمی را از ما دور گردان.
خیرات و برکات آسمانی و زمینی خود را بر ما موفر بدار.
روحانیت ما را محترم و معظم و موفق و موید بدار.
روحانیون این محل، سلسله جلیله طلاب علوم دینیه، محصلین، که خدا به حق امام زمان7 موسس این اساس را و کسانیکه تایید میکند حفظ فرماید، این محصلین را بر توفیقاتشان بیفزاید.
نور علم و تقوا را در قلوب آنها، بیش از پیش وارد بفرما.
آن پدر و مادر و اولیایی که فرزندان خود را وادار به تحصیل علم در این معبد میکنند، به آنها طول عمر عطا بفرما.
آنها که این مسجد را در صد و پنجاه، صد و هشتاد سال قبل بنا کردند، آنها که در این مسجد عبادت تو را کردند، آنها که در این مسجد مدت زمانی تحصیل علم دین میکنند، آنانکه رفتهاند، قرین رحمت فرما.
جوان مخصوصی از محصلین را که من کمتر فراموش میکنم، او را با علی اکبر7 امام حسین7 محشور فرما.
مرحوم حاج محمد حسین سعیدی را با ائمه طاهرین محشور فرما.
آنانکه موجود هستند و مشغول هستند بر تاییداتشان بیافزا.
توفیق و تایید موسس این انجمن، جناب آقای مجتهدی را روز افزون بفرما.
حاضرین مجمع ما، مرد و زن، هر حاجت شرعیه دیگر دارند برآور.
خدمات و زحمات از موسسین مجلس و خدام مجلس، به کرم خودت قبول بفرما.
پاداش جمیل، اجر جزیل در دنیا و آخرت به همه خدمتگزاران امام حسین7 سیما حاضرین مجلس ما عطا بفرما.
بالنبی وآله.