مجموعه سخنرانی های مرحوم خادم الحجه

  • خلاصه: سخنرانی شب پنجم: (قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى‏) 1 – امام زمان ع، مصداق ذوی القربی پیامبر(ص). 2 - امام زمان ع، ولی النعمه، دارای سلطنت الهی، پدر معنوی ما. 3 - وجوب محبت به ذریه پیامبر اسلام (ص) و دوری از دشمنان آنها. 4 – انواع محبت: اختیاری و غیر اختیاری. 5 - نقش تلقین به نفس در پیدایش محبت. 6 - داستان دوران طلبگی حاج آقا و اثر تلقین به نفس. 7 – نشانه های محبت به حضرت.

أَعُوذُ باللهِ ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيم‏

الْحَمْدُ لِلهِ ‏ رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْـبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَـيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَـمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ صاحب الهیبه العسکریه والغیبه الالهیه مولانا و سید نا وامامنا وهادینا بالحق القائم بامره و لعنه الله علی اعدائهم ابدالابدین و دهر الداهرین

(قل لا اسئلکم علیه اجرا الا الموده فی القربی)[1]

به مطلب خودمان برگردیم.

ذا القرباي پيغمبر، قدر مسلم قطعي كه لاشك فيه و لاريب، امروز وجود مسعود اعلي حضرت امكان مكنت و كيهان شوكت حضرت بقيه الله ارواحنا فداه مي‏باشد و ما بايستي از چندين جهت به اين بزرگوار محبت داشته باشيم.

يك جهت اوليه كه پيرو عرايض چهار شب گذشته ما است، اين است كه:

ايشان ذريه پيغمبر هستند و اولاد مسلم قطعي پيغمبر هستند و اجر رسالت و مزد نبوت پيغمبر اين است كه ما به امام ‏زمان محبت داشته باشيم. ما مسلمان هستيم و ما به بركت پيغمبر به بندگي خدا و به اعمال صالحه هدايت شده‏ايم. اگر اين پيغمبر و آئين مقدس او نمي‏بود، حالا معلوم نبود كه ما چه بوديم؟ يا مثل نياكان خودمان آتش‌پرست و آفتاب‌پرست و ماه‌پرست و ستاره‌پرست و همین‌هایی که الان هستند، مانند این‌ها مي‏شديم و بوديم. در مقابل ستاره خشوع و خضوع مي‏كرديم، در مقابل آفتاب سر فرد مي‏آورديم، در مقابل آتش مي‏ايستاديم و زيارت‌نامه آتش مي‏خوانديم،

اي خاك بر سرتان! الان هم در آتشكده‏ها كه برويد، هنوز آتشكده هست، در يزد هست، در كرمان هست، هنوز هم نشانه‌هاي اجداد ما هستند، گبرها، در مقابل آتش مي‏ايستادند و در مقابل آتش تعظيم مي‏كنند، اي خاك بر سرتان!

اگر اين پيغمبر نمي‏بود و هدايت پيغمبر نمي‏بود، حالا ما مثل حيوانات بوديم. به بركت اين پيغمبر با خدا آشنا شديم، به بركت اين پيغمبر روحانيت قلب پيدا كرديم و به مقامات نوراني انبياء واقف و عارف شديم و چه چه.

پس مزد اين تربيت پيغمبر و رسالت او این است كه ما فرزند او امام ‏زمان را دوست داشته باشيم. پدر ما است، و ما ايتامي ‏هستيم كه پدر ما از سر ما دور است، دست ما به دامان پدرمان نمي‏رسد، و مقتضاي حقوق ابوت و بنوت چنين است.

سه جور پدر داديم:

«اب يعلمك اب يولدك اب يزوجك»[2]، يك پدری است كه ما از صلب او به دنيا آمده‌ايم، يك پدری است كه ما در اثر تربيت علمي ‏او عالم و ملا شده‌ايم، يك پدری هم هست كه زن به ما داده ‏است، دخترش را گرفته‌ايم.

و اين پدرها هركدام برگردن ما حق دارند، و باید احقاق حق آن‌ها را بجا آوریم. اولين درجه احقاق حق، محبت به آن‌ها است، بايد ما از اين جهت به امام زمان محبت داشته باشيم. امام‏ زمان پادشاه ما است، ما رعيت او هستيم، شاه حقيقي اوست. اين شاه‌هاي ظاهري، شاه‌هاي پوشالي هستند، سلطنت آن‌ها، سلطنت پوشالي است. سلطنت واقعيه را امام ‏زمان دارد. بر زمين، بر آسمان، بر آب، بر خاك، بر آتش، بر باد، بر نفوس، بر همه چيز تسلط دارد. سلطنت و تسلط، يك ماده ‏است.

اين سلاطین ظاهريه به قدر پشه‌اي هم تاثير ندارند. يك پشه‌اي كار را آن‌ها را مي‏سازد، تعارف هم ندارد. البته به حسب ظاهر خيلي مقام عُلوی دارند، در راس اجتماع هستند و فرمان‌فرما هستند، ولي به حسب واقع هيچ نيستند. يك پشه‌اي آن‌ها را از بين مي‏برد. مگر نمرود، پادشاه نبود؟ از آن قلدرهاي قلتشنگ عجيب و غريب بود، باد هم به بيني‏اش افتاده بود، مدعي خدائي شده بود. دستور فرمودند به يكي از نظامي‏هاي هوائي، نيروي هوائي، پشه‌ها، آن هم به يك فرد بسيار كوچكي، به يك پشه بسيار كوچكي كه با چشم ديده نمي‌شد، بايد ذره‌بين بگذارند، عينك بگذارند تا او را ببينند. گفتند: برو حساب آن مردک را صاف كن. آمد و داخل بيني‌اش رفت، همان‌جائي كه باد مي‏اندازد. زمين و آسمان را از خویش مي‏داند. رفت داخل بيني، يك جاي نرم و ملايمي‏ را پيدا كرد. انژكسيون را بيرون آورد، دو سه انژكسيون به اعصاب خيلي لطيف او زد، مسموم شد. بنا كرد به خاريدن، انگشتش را داخل برد، انگشت او كه به آن نمي‏رسد، او در يك پناهگاه و دژي جا گرفته است كه سر سوزن هم به او نمي‏رسد. پشت سر هم خاراند، او هم فشار آورد، هيچي، ورم كرد و نفس قطع شد و رفت.

يك پشه‌اي كار آن‌ها را مي‏سازد. پس سلطنت آن‌ها، سلطنت اعتباري پوشالي است، و الا سلطنت واقعيه آن است كه پشه چیست؟ فيل را هم با يك توجه از بين ببرد. اين است معناي سلطنت. و اين‌چنين سلطنتي از آن امام ‏زمان ارواحنا فداه است. بخواهد آفتاب را از محل خودش بكشد و بياورد، مي‏تواند، بخواهد كره زمين را از جا بلند كند، مي‏تواند، اين را سلطنت مي‏گويند. ما رعيت او هستيم. او پادشاه ما است، پادشاه حقيقي ما امام زمان است، و رعيت بايستي احقاق حقوق پادشاه خود را بكند. اولين درجه حق آن است كه او را دوست بدارد. ما بايد امام ‏زمان را دوست بداريم.

امام ‏زمان ولي النعمه ما هستند: «بيمنه رزق الوري و بوجوده ثبتت الارض و السماء»[3] به بركت وجود آن حضرت، ما جان داريم، نان می‌خوریم، دندان داريم، حيثيت و اعتبار داريم، مال و منال و اهل و عيال داريم، عزت و آبرو داريم، همه چيز داريم، همه چيز ما، علم ما، فهم ما، شعور ما، قدرت ما، رحمت ما، حسن ما، حساب ما، همه به بركت امام ‏زمان، ولي النعمه ما است، بايستي او را دوست بداريم. از جهات متعدده ما بايد به امام زمان خودمان محبت پيدا كنيم.

اين‌جا يك جمله‌اي هست، باز هم عده زيادي اهل علم تشريف دارند، من به حضور آن‌ها و ديگران عرض كنم، ممكن است يك سئوالی پيش بيايد، آن سئوال را از نظر علم، حل كنيم. ممكن است سئوال پيش بيايد كه:

آشيخ! مگر محبت را هم مي‏شود در خود به وجود آورد؟ محبت يك امر غير اختياري است، نسبت به هركس آمد، خوب آدم او را دوست مي‏دارد، وقتي هم نيامد، خير. چطور می‌گویی محبت پيدا كنيم؟

در شرح اين مطلب يك مقدمه كوچكي مي‏گويم:

محبت‏ها دو جور است:

يك محبت‌هاي غيراختياري است، از اختيار آدم خارج است نمي‏تواند دوست نداشته باشد. مثل محبت مادر به فرزند. پدر هم به فرزند خود محبت دارد، ولي مادرها‏ عجيب هستند، مادرها مجنون بچه‌های خود هستند، ديوانه بچه‌هايشان هستند، عاشق بچه‌هايشان هستند. محبت مادر به اولادش، غير اختياري است، سياه باشد، سفيد باشد، صحيح باشد، غيرصحيح باشد، به هر شكل و قيافه‌اي باشد، به هر حال و خلقی كه باشد، مادر بچه‏اش را دوست مي‏دارد. بچه‌اي سياه، زائيده است، مثل ذغال، قد کوتاه مثل هندوانه، بچه‌اي شش انگشتي زائيده است، بچه‌اي بته، انف‌الناقه و گوژپشت، كچل، چشم‌ها گرد، لب‌ها كلفت و دُرمه، بيني گشاد، زائيده است. آب چشم و بيني و دهان و اين‌ها به هم مخلوط شده كه آدم از نگاه كردن به او استفراغش مي‏گيرد. آن‌قدر اين مادر او را دوست مي‏دارد، كانّ اين يوسف ثاني است، اين طاووس برای او است، اين برای او ماه شب چهارده ‏است. چنان او را مي‏بوسد، مي‏بويد، بغل مي‏گيرد، توي تعفن‏ها، بچه غرق است، اصل يك قازوره است، مادر همچنان او را بغل مي‏كند. اين محبت غيراختياري است، مادر نمي‏تواند بچه‌اش را دوست نداشته باشد.

لذا بر اين محبت امر و نهي نشده ‏است، زیرا متعلَق اوامر و نواهي بايد اشيائي باشند كه تحت قدرت و اختيار باشند، امر و نهي به امر غيراختياري تعلق نمي‌گيرد. هيچ وقت خدا به من و شما نگفته است به هوا بپر، چون نمي‏توانيم و قدرت نداريم. هيچ وقت هم نگفته است كه به هوا نپر، چون ما نمي‏توانيم بپريم كه نهی كند كه نپر، نمي‏توانيم بپريم تا امر كند و بگويد بپر. دائما امر و نهي به افعالي تعلق مي‏گيرد كه تحت قدرت و اختيار ما باشد، به امر غير اختياري، نه امر می‌گیرد و نه نهي.

اين در فقه و اصول و معقول و كلام و همه جا مسلم است. اين محبت مادر به بچه، چون غير اختياري است، نه متعلَق امر است و نه متعلَق نهي است.

اما يك دسته محبت‌ها است كه اختياري است، مي‏تواند انسان آن محبت‌ها را در دل خودش موجود كند و مي‏تواند از دلش بيرون بياندازد و معدومش كند. اين‌چنين محبت‌هائي متعلق امر و نهي هم در قرآن شده‏ است،: (لا تتولوا قوما غضب الله عليهم)[4]. كساني را كه خدا بر آن‌ها غضب كرده است دوست نداشته باشيد. محبت به آن‌ها نداشته باشيد. اولياء خدا را دوست بداريد. در قرآن، در روايات به محبت اولياء خدا امر شده ‏است، و از محبت اعداء و دشمنان خدا نهي شده ‏است. اين محبت‏ها معلوم مي‏شود اختياري است، تحت قدرت و اختيار ما است، و الا امر و نهي به آن تعلق نمي‏گرفت.

حالا، از من مي‏پرسيد چگونه اختياري است؟

من براي شما بيان مي‏كنم:

در روانشناسي كه من خودم يك مدتي مشق آن را كرده‏ام، در این کارها بوده‌ام. همه اين سوراخ‌ها را سر زده‏ام، عملا.

در روانشناسي مسلم است كه تلقين به نفس در انسان تاثير مي‏كند. حضرت اميرالمومنين7 مي‏فرمايند:

ا تزعم انك جرم صغير                 و فيك انطوي العالم الاكبر

دوائك فيك و لاتبصر                  و دائك منك و لا تشعر

و انت الكتاب المبين الذي                  باحرفه يظهر المضمر

من پنج منبر عظيم درهمين شعر حضرت دارم:

دوائك فيك و لاتبصر                  و دائك منك و لا تشعر

مي‏گويد: درد تو از خود تو است و نمي‏فهمي، داروي درد تو هم در خودت است و نمي‏فهمي.

راست مي‏گويد، همین‌طور است. از چندين راه راست مي‏گويد: يك راهش همين است كه امشب من بيان مي‏خواهم بكنم.

ما خودمان در خودمان مي‏توانيم تاثير كنيم، خودمان، خودمان را عوض كنيم. راه دارد، يكي از راه‌هايش تلقين به نفس است، به خودت وارد كني، تلقين كني، در مغز خودت بچپاني، و لو دروغ باشد، راست مي‏شود.

حالا براي طلبه‏ها كه هستند يك نكته بگويم:

بنده در اوایل طلبگي‏ام كه مثل شما بودم، سن هفده، هجده، نوزده، خيلي مشغول بودم، بیشتر از شما مشغول بودم. من الان كمتر طلبه‌اي را مي‏بينم كه به قدر زمان جواني و طلبگي من كار كند. بنده تا دوازده ساعت پي در پي، کتاب شفاي ابوعلي‌سينا را مطالعه مي‏كردم و خسته نمي‏شدم. شب‌ها تا دو بعد از نصف شب به اصطلاح امروز، من مشغول مطالعه و نوشتن درس و مطالعه درسي كه مي‏خواستم براي طلبه‏ها بگويم، بودم. ساعت دو بعد از نصف شب، يك لقمه نان مي‏خوردم، بعد هم سحر، بين الطلوعين بلند مي‏شدم نماز مي‏خواندم، بروم مباحثه، بحث كنم و درس بگويم و در س بخوانم.

خود اين كثرت اشتغال، تنگ خلقي و خلق تنگی براي من آورده بود، كم حوصله بودم، اخلاقم تند شده بود. پدر و مادرم و برادران و خواهران كوچك‌تر از من جرات نمي‏كردند در مقابل من حرف بزنند، دو كلمه كه حرف مي‏زدند، می‌گفتم: سكوت، حرف نزنيد. يا مشغول مطالعه بودم، يا مشغول نوشتن بودم. در خانه هم كه ‏اندروني و بيروني نداشتيم، دو تا اطاق داشتيم. آقا به پدرم، به مادرم، به برادرهايم، و به خواهرهايم تغير مي‏كردم، خيلي با خشونت رفتار مي‏كردم. اين‌ها هم بدبخت‌ها، چون من يك نفر يك دانه بودم درميان آن‌ها كه درس مي‏خواندم، خيلي پدر و مادر من علاقه داشتند من درس بخوانم. برادران و خواهران هم محكوم امر پدر و مادر بودند. آن‌ها براي اين‌كه من درس مي‏خوانم، بيچاره‏ها صبر مي‏كردند، تحمل مي‏كردند.

يك وقت من ديدم خيلي بد شده ‏است، اين‌ها جرات نفس كشيدن ندارند، آن خواهر من، بدبخت، تا می‌خواست يك كلمه با مادرم صحبت ‏كند، مي‏گفتم: هيس سكوت كن. برادر كوچكم مي‏خواست با آن برادر ديگرم حرف بزند، تا اين‌كه شروع مي‏كرد می‌گفتم: هيس.

اين زندگي نشد، زندگی آن بدبخت‌ها مردگی شد، برای این‌که من مي‏خواهم چهار تا كلمه كتاب نگاه كنم. خيلي متاثر شدم، رفتم به حرم امام رضا7، به حضرت عرض كردم اين درد پيدا شده ‏است چاره كنيد. چون درست در نمي‏آيد، پدر من ناراحت، مادر من ناراحت، برادرهاي من، خواهرهاي من، قوم و خويشان من كه گاهي مي‏آمدند بايستي صم بكم عمی فهم لایفهمون و لايسمعون و لايتكلمون و لايعقلون باشند. اين‌که درست نيست. اين درس خواندن نشد.

رفتم به امام رضا7 گفتم: اين درد پيدا شده است، علاجش كن.

چون من هم از ناحيه مادر، هم از ناحيه پدر سپرده به امام رضا7 بودم.

از حرم كه بيرون آمدم يا نيامدم، نزدیک كفش‌داري آستانه مباركه به قلب من القا شد، برو از راه تلقين خودت را درست كن. فهميدم،

عرض كردم در خيلي از وادي‌ها من وارد شده‌ام، سرم از هرجا در آمده است، شريعت و طريقت، اما حقيقت خیر. اين بامبول‌بازي‏ها و درويش بازي‏ها همه‌اش غلط است، كارهاي سير و سلوك نفسي را بلد هستم، اشخاصش را هم ديده‏ام. فهميدم چه چیز به نفس من القاء شد،

آمدم.

آدمي فربه شود از راه گوش

اين راه گوش، سوراخ عجيبي است، تا به مقام فواد انسان رخنه مي‏كند و قلب را زير و رو مي‏كند. به سلامتي شما ما آمديم، از همان شب اول، شروع به تلقين به نفس كرديم. اتاق کوچکی بود، اسمش کتابخانه بنده بود. همان‌جا رفتم و نماز مغرب را خواندم، بعد مثل بچه نقل، موًدب دوزانو رو به قبله نشستم و شروع به صحبت كردن با خودم كردم. بلند بلند!

من چقدر خوش اخلاق هستم!

به جان خودم شب اول بلكه شب‌هاي ديگر خنده‏ام مي‏گرفت، دروغ صرف،

من چقدر خوش اخلاق هستم! از نشستن با من حظ مي‏كنند، مثل دسته گل هستم، ماشاءالله، الحمدلله رب العالمين، خدا اين خلق خوش را از من نگيرد.

همين‌طور حدود بيست دقيقه بنده اين جملات را مي‏گفتم، بلند، نه اين‌كه فكر كنم، به زبان آوردم. من، ماشاءالله الرحمن، ميان اين همه طلبه‏ از من خوش اخلاق‌تر کیست؟ فحش به من بدهند، هيچ نمي‌گويم، يك مشتي گفتيم و خنديديم، تمام شد. فردا صبح نماز صبح را خواندم، باز مثل بچه نقل دو زانو مودب كفش‌هايم را درآوردم، رو به قبله نشستم، بعد از نماز باز گفتم. واقعا من ميان طلبه‌ها نمونه هستم، چه کسی مثل من و به اخلاق من و به آداب من و به حسن سلوك من است؟

شب بعد و فرداي بعد و شب بعد و فرداي پسين آن، حدود بيست، بیست و پنج شش شب، ما مشغول بوديم. البته اين به يك جلسه نمي‏شود، حدود بيست و هفت، هشت روز ما مشغول بوديم، شب، بعد از نماز رو به قبله مي‏نشستيم، كانّ دارم ذكر ياقدوس مي‏خوانم، مداوم اين حرف‌ها را می‌گفتم. صبح هم همين‌طور رو به قبله مي‏نشستيم، عوض اين‌كه الله اكبر و سبحان الله و لااله‌الاالله بگوئيم اين حرف‌ها را مي‏زديم.

به چهل نرسيد.

صوفي شراب آن‌گه شود صاف             كه در شيشه بماند اربعيني

به اربعين نرسيد، چله، ناقص بود. یك شب نشسته بودم، ديدم پدرم به مادرم گفت: مادر محمود،

بله،

معجزه شده است.

بابا محمود! چرا هيچ حرف نمي‏زني؟

يك وقت من ديدم يك غوغایي ميان بچه‏ها است، اين به آن مي‏پرد، اين به آن حرف مي‏زند، تغير، تشتت، سر و صدايشان بلند است، من هيچ، همين‌طور خونسرد، «كان لم يكن شيئا مذكورا». ديدم اين تلقين به نفس، چنان من را خوش اخلاق كرده‏است،

بعد استرجاء كردم، ديشب، پريشب، به قدري من خوش اخلاق شده‏ام. واقعا همان‌طوري كه شب‌هاي اول مي‏گفتم و دروغ بود و خودم می‌خندیدم، همان‌طور مثل يك دسته گل شده‏ام. داد و فرياد آن‌ها، درشتي آن‌ها هيچ تاثيري در من ندارد.

خوب، بچه‏هستند، همين هستند، بچه را نمي‏توان مهار كرد، بچه است، شوخي مي‏كند، بچه است، حرف مي‏زند، بچه است، مي‏خندند، مي‏دود، حسابي عوض شدم، «من حيث لا اشعر».

دوائك فيك و لاتبصر                  و دائك منك و لا تشعر

بخواهي پهلوان و يل و شجاع بشوي، به خودت تلقين كن.

من مي‏توانم، من می‌کوبم، من مي‏زنم، پيش مي‏برم، من گبری ترسو نيستم، من دیو سپید ؟؟؟ 28:30 نیستم، من چنين هستم، من چنان هستم.

از این من من‌های دروغ بگو، يك وقت ديدي يل پهلواني شدي، من يك تنه به صف لشكر مي‏زنم، كارد زدن، كارد خوردن، شمشير زدن، شمشير خوردن، اين‌ها برای من چيزي نيست،

دائم بگو من، من، من، من، آن‌چنان مي‏كنم، من اين‌چنين مي‌كنم.

يك وقت ديدي آن‌چنان آن‌چنان تر شده‏‌ای.

از اين‌طرف، من كه كاري از دستم بر نمي‏آيد، من نمي‏توانم.

اين ترياكي‏ها نوعا به اين بي‌عرضگي هم كه مي‏گويند نيستند، اما بر خودشان بي‌عرضگي را تلقين مي‏كنند بي‌عرضه مي‏شوند، و الا ترياك آن‌قدرها تاثيري ندارد. ترياك يك خورده‌اي، چند دقيقه تحذيري در اعصاب مي‏آورد، حال آدم را به يك نشئه‌اي مي‏اندازد، و الا تاثيري كه پيدا مي‏كند و از كار مي‏افتند و تنبل می‌شوند، آن تلقين به خودشان است.

يك حكيم آلماني، نام او را به یاد ندارم. سي و پنج الی شش سال پيش، كه من بعضي كتب را راجع به منيتيزم و هپتوتيزم و اسپيرتيزم و اين وادي‌ها مطالعه مي‏كردم،

او مي‏گفت: با دو كلمه بشر مي‏تواند به اوج برود و با دو كلمه مي‏تواند به حضيض بيايد، اگر به خودش پيشروي را تلقين كند پيش مي‏برد.

تيمور لنگ در يك جنگي شكست سختی خورد، قشون او متفرق شدند، او هم مثل سگ آب نكشيده به اين سوراخ و آن سوراخ رفت. بالاخره به خرابه‌اي افتاد. قدري زخم و اين‌ها پيدا كرد، ضعف و زخم، افتاده بود، در فكر بود و مايوس بود كه اين چه كاري بود ما كردیم؟ گور باباي سلطنت كرده به اين زحمت‌هايش نمي‏ارزد، يك مرتبه چشمش به يك مورچه‌اي افتاد كه آن مورچه يك دانه گندم به دهان خود گرفته است، اين دانه هشت برابر مورچه است.

چون مورچه تا هشت برابر حجم و وزن خودش را بی‌پير با دندان مي‏كشد، مورچه خيلي قوي است. دانه گندم را به دهانش گرفته، مي‏خواهد بالاي يك ديواري برود، اين ده سانتي متر رفت، ثقل و حجم دانه او را پائين آورد و افتاد، باز بلند شد، دانه را برداشت، اين مرتبه تا پانزده سانتيمتر رفت، باز هم افتاد، تا بيست سانتيمتر رفت، باز هم افتاد، تا بيست و پنج سانت رفت، باز هم افتاد. شمرد، هفتاد الي هشتاد نوبت مورچه بالا رفت، افتاد، باز دو مرتبه رفت.

بالاخره رفت تا كله ديوار خودش را رسانيد.

تيمور گفت: به! ما از اين مورچه هم كمتر هستيم؟ ما نمي‏توانيم؟ يك زخم چيست، دو زخم چيست، يك شكست چيست، دو شكست چيست؟ بالاخره پيش مي‏برد.

همت اگر سلسله جنبان شود                  مور تواند كه سليمان شود

مدام به خودش تلقين كرد، پيش مي‏برم، پيش مي‏برم، اهميت ندارد، بالاخره پيش برد و سلطنت را گرفت و رفت.

اين تلقين به نفس اثر دارد و در اين وادي باز من حرف‌ها دارم. فعلا همين‌قدر بس است.

آقا! از راه تلقين به نفس آدم مي‏تواند محب كسي بشود و كسي را محبوب خودش قرار بدهد و همچنين مي‏تواند از راه تلقين به نفس، دشمن كسي بشود و آن فرد را مبغوض خودش قرار بدهد، خيلي هم آسان است.

من حالا نمونه براي شما مي‏آورم:

شما آدم لئيم، آدمي‏كه از آخوند‌ها هم بدت مي‏آيد، چون جنست خبيث است، مثلا فرض کنید، اين‌ها همه تئوری است. شما اصلا آخوند را نمي‏توانيد ببينيد.

خوب،

بچه بعد از مشروطه، بزرگ شده در دبيرستان‌هاي فرنگي ماب، تلقيناتي به شما شده است، نسبت به آخوند و روحاني بدبین شده‏اید. حالا من يادت مي‏دهم يك كاري بكني، كه فدائي آخوند بشوي.

برو در خانه‏ات بنشين، همين كاري كه من كردم، دو زانو، مودب با حواس جمع، در سايه و یا در تاریکی شب، در جاي خلوت، بگو:

من اهل علم را دوست مي‏دارم.

و لو دروغ مي‏گوئي، و لو، مثل شب اول كه من دروغ مي‏گفتم، دروغ، خودت مي‏داني كه دروغ مي‏گوئي.

من اهل علم را دوست مي‏دارم، مخصوصا ملاي محله‌ام، بخصوص اين ملائي كه دارد براي من زحمت مي‏كشد، آقاي مجتهدي، حسابي هم دوست مي‏دارم، و بايد هم دوست بدارم، چه كسي مثل من علماء را دوست مي‏دارد؟ آن قدر دوست مي‏دارم كه دلم مي‏خواهد به آن‌ها سور بدهم.

به دروغ. تو به خون او تشنه‌اي، اما اين عبارت را بگو:

آن قدر دوست مي‏دارم كه مي‏خواهم نعلين او را جفت كنم، آن‌قدر آن‌ها رادوست مي‏دارم كه مي‏خواهم جمال مبارك آن‌ها را ببينم و حظ كنم.

همه‏ آن دروغ است، بگو، امشب نيم ساعت اين حرف‌ها را بگو. فردا صبح هم نيم ساعت اين حرف‌ها را بگو. فردا شب و سپس فردا شب و پسين فردا شب و فردا و پس فردا همين‌طور، سي تا چهل تا پنجاه شب این حرف‌ها را بگو.

من نمونه به شما دادم حالا برويد عمل كنيد ولي در نتيجه من را هم شريك كنيد.

عاقبت همان‌كه نمي‏توانسته است آخوند را بر روي زمين ببيند، سايه آخوند را با تير مي‏زده، آخوند را که می‌دیده کانّ قاتل پدرش را ‏ديده است، بعد از اين تلقينات به نفس چنان مهربان و دوست مي‏شود، همان آخوند را دوست مي‏دارد، سلام مي‏كند. چون در روز ده، دوازدهم، همين تلقينات او را وادار مي‏كند كه سلام كند.

او هم مي‌گويد: عليكم السلام و رحمه الله و بركاته،

مفتاح بزرگ‌تر دستش مي‏آيد: به به. چه آقاي خوبي بود اين آقا. من به او گفتم سلام، او گفت: عليكم السلام و رحمه الله و بركاته،

چقدر آن‌ها، مخصوصا آن آقا با اخلاق هستند. پس فردا آقا يك اين‌طوري به تو مي‌كند، تو همان اين‌طوري را صد برابر كن، به خودت تلقين كن، وادارت مي‏كند كه بروي دست آقا را ببوسي.

خرده، خرده تلقين تو را وادار مي‏كند كه به نماز جماعت آن آقا بروي، خرده خرده تلقين تو را وادار مي‏كند كه به خانه آن آقا و روضه آن آقا بروي، خرده خرده تلقينات تو را وادار مي‏كند كه بروي آقا را مهماني كني، به این‌جا که رسیدی، واعظ را هم خبر كن!

باور نداريد، برويد امتحان كنيد. كسي را دوست مي‏داري مي‏خواهي دشمنش شوي، تلقين به عكس كن.

اين كيست كه من دوست مي‏دارم؟ اه، مرده‌شور تركيب او را ببرد، كانّ از ما تحت خيابان شانزه‌ليزه پاريس افتاده‏ است. پدر نامرد. بچه كلب علي حمال، حالا باب افاده ندارد، فوكول و كراوات چيست؟

همين حرف‌ها را بگو.

من بدم مي‏آيد از اين فرنگي مبال‌ها، و فرنگي مآب‌ها، چون فرنگي مآب‌ها، مبالشان هم فرنگي مآب است.

به هر حالت.

من از آن‌ها بدم مي‏آيد، اين‌ها چنين هستند و چنان هستند.

دائم بگو، هي بگو، چهل شبانه روز كه بگوئي و بشنوي، دشمن می‌شوی، از ديدن او بدت مي‏آيد.

اين يك موضوع رواني است كه مسلم و قطعي است و تخلف هم هيچ ندارد. بنده خودم در وادی‌هایی عمل کرده‌ام. تعارف ندارد، باز می‌گویم طلبه‌ها یاد بگیرند.

بنده در جواني، آن‌چنان كه افتد و داني، شهوت داشتم. هركس بگويد: بنده ندارم دروغ مي‏گويد. این خر مقدسي و رياء و سالوس و عوام فريبي است. در جواني مگر عنين باشد و الا آدم صحیح سالم جوان، درسن جواني شهوت دارد. بعضي‏ها كه شهوت خركي دارند.

ما هم داشتيم، و بنده ناراحت بودم. صاف تصديق مي‌كنم تا طلبه‏ها ياد بگيرند. بنده ناراحت بودم، آن طلبه از ضمير «هي» مضطرب مي‏شد، بنده از خود «هي» مضطرب مي‏شدم. در كوچه اگر مي‏ديدم، تكان مي‏خوردم. با آن‌كه آن زمان در حجاب بودند، چادر و چاقچور و نقاب و روبنده و اين حرف‌ها داشتند، من از هيكل آن‌ها وقيافه آن‌ها و حركت آن‌ها تكان مي‏خوردم، ناراحت هم بودم. بنده مكرر روزه مي‏گرفتم، روزه زياد، براي آن‌كه نفس كوبيده شود و قدري حيوانيت من كم بشود، بدبختانه روزه در من خشكی مي‏آورد و شدت پيدا مي‏كرد.

يك روز رفتم به حرم امام رضا7 شكوه كردم كه با اين وضع نمي‏شود.

اين نفس بدانديش به فرمان شدني نيست        اين كافر بدكيش مسلمان شدني نيست

فكري برايم بكن. من خيلي عادي حرف مي‏زدم، الان هم همين‌طور هستم، الان با امام زمان هم كه حرف مي‏زنم، همين‌طور حرف مي‏زنم، مثل این‌که با پدرم حرف مي‏زنم،

هيچ ترتيب و آدابي مجوي

آداب ظاهريه، آدم را از حقيقت و باطن نكشد، خوب است.

به هر حالت،

يا امام رضا7 فكری برای من بكن، مي‏خواهم درس بخوانم، اين‌طوري‌كه نمي‏شود.

باز به من القاء شد كه اين كلمه را تلقين به نفس كن. هر وقت تصادف كردي، اين كلمه را تلقين كن:

محمود!

اسم من محمود است.

بر عكس نهند نام زنگي كافور

پدرم نام من را محمود گذاشته است.

محمود! خدا حاضر است، بترس، خدا ناظر است بترس.

اين را بگو.

به سر مبارك خودم كه پدرم خاك‌شير نبات خرج كرده است تا بزرگ شده‏ام، مفت و مجاني بزرگ نشده‌ام،

بنده هشت الی نه نوبت،

از آن بالا مي‏آيد يك گله حوري

همچنان‌كه چشمم به آن‌ها مي‏افتاد، مي‏گفتم: محمود! خدا حاضر است، بترس. خدا ناظر است، مراقب باش.

خدا شاهد است، چنان آن اشتها زير پاي بنده له شد، چنان اين افعي سركش كوبيده شد و راحت شدم. هروقت اين پيش‌آمدها مي‏شد، دو تا از اين عبارت‌ها را بر خود تلقين مي‏كردم. البته هر موضوعی تلقين خاصي دارد.

اين تلقين به نفس است. از راه تلقين به نفس شما مي‏توانيد با مبغوض خود، محب شويد و با محبوب خود، مبغض شويد.

به نفس خودت تلقين كن: اين مردک دشمن خدا است، اين مردک كه ملحد است، این مردک کمونیست است، اين مردک بعثي است، بعثي هم جلد دوم كمونيستي است، سگ زرد برادر شغال است. این مردک مارکسیست است. مارکسیست یعنی بی دین. يعني مخالف خدا، يعني مخالف انبياء.

تلقين كن: اين پدر سوخته اين‌طور است، نگاه نبايد به او كرد،

حالا محبوبتان هم هست بگو. پنجاه روز كه گفتي تو با او دشمن مي شوي، اصلا نمي‏خواهي به شکل نحس او نگاه كني، عكس آن هم تلقين كني همين است. چون چنين است. چون تلقين اثر مي‏گذارد، راه‌های دیگر هم است، اما فعلا همین بس است. اين يك راه عمومي ‏همگاني است. حالا همين يك راه بس است. من مقيد هستم يك حرف‌هائي براي طلبه ها بزنم، يك سوراخ و سمبه‌هائي را به دست اين‌ها بیاید. چون مي‏دانم اين‌ها آن ابتلائات من را هم دارند. بحث كه زياد مي‏كنند، خلق آن‌ها تنگ مي‏شود، شهوت بر او غلبه مي‏كند، انقلاب فكر مي آورد، مسلم است. هركس بگويد من نيستم، بنده مي‏گويم: يا سالوس مي‏كند و عوام فريبي مي‏كند كه خر سواري كند يا اصلا او آدميزاد نيست. محال است شهوت در کسی نباشد و شهوت اضطراب مي‏آورد و من ناچار بايستي روزنه‌ها را براي طلبه‌ها فتح كنم.

چون چنين است و تحت اختيار است متعلق امر و نهي شده ‏است. (لا تتولوا قوما غضب الله عليهم)[5] (تلقون اليهم بالموده)[6]، با دشمنان خدا، با ملحدين، با فساق و فجاري كه به جنگ خدا رفته‌اند، محبت نداشته باشيد. اگر فرزند تو هم هست، به تلقين به نفس، عداوت او را به خودت تلقين كن و برعكس دوستان خدا، تلقين محبت كن، فهميدید؟

حالا بيا.

به سبب سلطنت امام ‏زمان، به سبب ابوت امام عصر، به سبب ولي النعمه بودن امام عصر، به سبب فرزند پيغمبر بودن امام عصر، روي چندين عامل و علل، ما بايد امام ‏زمان

را دوست داشته باشيم. نداري؟ به خودت دوستي حضرت را تلقين كن. 45:30

پنجاه شب، شصت شب و لو بنشيني و بگو:

من امام زمانم را دوست مي‏دارم، من نطفه‏ام پاك است، من از فاضل طينت اين خاندان هستم، من حلال‌زاده هستم، لقمه پدرم حرام نبوده ‏است، شير مادرم پاك بوده و حرام نبوده ‏است، من دوست امام زمان هستم، جانم به قربان او شود، به به، چقدر خوب است كه او را ببينم، آن خال هاشمي ‏را، «علي خده الايمن خال كانه كوكب دري»[7] دلم مي خواهد ببينم، به به، جانم قربان او شود. بيايد به دور او بگردم. آقاي من است، ولي‌النعمه من است، پادشاه حقيقي من است، پدر واقعي من است، چطور مي‏شود، اصلا مي‏شود بشری اين آقا را دوست نداشته باشد؟

دائم بگو، دائم بگو، يك وقت مي‏بيني راستي او را دوست داري. آن‌وقت در درجات محبت، آن‌جا عالم لطیفی است، نمی‌توانم بگویم. باید به ميدان بیایی تا ببيني،

حلواي طنطناني است، تا نخوري نداني،

با لفظ نمي‏شود، بايد در وادي قدم بگذاري تا بفهمي‏ درياي محبت چه درياي عميقي است. چه موج‌هائي محبت دارد. اگر امواج محبت متراكم شود، يك‌وقت مي‏بيني تو را به حضور حضرت حاضر مي‏كند.

يك كلمه از آن اسرار نگو را بيرون‏ انداختم، همين راه را بگير و برو تا به جائي رساند تو را كه يكي از جهان و جهانيان بيني، به جایي تو را مي‏رساند كه فدائي امام‏ زمان مي‏شوی، محبت كه شديد شود به عشق مي‏رسد، محبت كه قوي بشود به پایه عشق مي‏رسد، اصلا فدائي راه او مي‏شوي.

اين جان عاريت كه به حافظ سپرد دوست        روزي رخش ببينم و تسليم وي كنم

به اين پايه‏ها می‌رسی و رسيده‏اند.

يك قصه‌اي را مكرر گفته‏ام، نمي‌دانم در اين مسجد هم گفته‏ام يا نه؟ من قضايائي در دنيا ديده‏ام، همه‏اش حرف نمي‏زنم، از روی کتاب حفظ نمی‌کنم، پاي اين منبر و آن منبر ننشسته‏ام تا دزدی کنم و بيايم تحويل بدهم، بعضي چيزها را ديده‏ام. ديده‏ام جواني كه واقعا به پايه محبت و عشق رسيد، حضرت آتش او را خاموش كردند، شب فراق را به صبح وصال رسانيدند، آتش قلب او را به آب حيات وصال خویش خاموش كردند. اين را ديده‏ام. محبت عجيب است.

داديم به يك جلوه رويت دل و دين را               تسليم تو كرديم همان را و همين را

من سير نخواهم شدن از وصل تو آري                لب تشنه قناعت نكند ماء معين را

مي‏ديد اگر لعل تو را چشم سليمان                 مي‏داد در اول نظر از دست نگين را

اول درجه محبت كه در اثر تلقين نفس پيدا شود،

يك گوشه ديگر را باز كنم پنج الی شش دقيقه وقت دارم.

همچنان‌كه سوراخ محبت باز شد، تو خودت مي‏فهمي ‏كه چه زمانی اين روزنه مفتوح شده ‏است.

نشانه اول آن، اين است كه شما محزون و مغموم او هستيد. آن اول كه روزنه محبت پيدا شد، كه تو حالا دوست امام ‏زمان شدي، مي‏خواهي بفهمي دوست امام ‏زمان شده‌اي يا نشده‌اي؟ در اين مرحله وارد شده‌اي يا نه؟ نشانه دارد،

گواه عاشق صادق در آستين باشد

اول نشانه آن، اين است كه تا اسم او را مي‏برند، تو فكر او مي‏افتي، غصه مي‌خوري. مثلا تو فرزند خود را دوست مي‏داري، فرزند تو از اين شهر رفته است، به خارج رفته است، مي‏داني زنده ‏است، اما نمي‏داني كجا است؟ خبري از او نداري، هروقت تا به ياد فرزندت مي‏افتي، آهي مي‏كشي، فرزندم كجا است؟ خدايا كجاست؟ چكار مي‏كند؟ خدايا، اين را به زبان نمي‏آوري ولي در دلت مي‏گوئي. اين معنا در دلت موج مي‏زند و هر وقت به ياد او افتادي، فرزند تو كه محبوب تو است، از اين شهر و مملكت رفته است، مي‏داني زنده‏ است، ولي نمي‏داني كجا است؟ نمي‏داني چه كار مي‏كند؟ تا به ياد او افتادي، تا اسم او را بردند، تا خودت به ياد او افتادي، فوري يك آه سردي از دل پر دردت مي‏كشي كه كجا است؟ یا رب، فرزندم چه می‌کند؟

این نشانه آن است که تو او را دوست می‌داری. در فراق او مغموم هستی. مخصوص در خبر نداشتن از حالات او، مغموم و محزون هستی. حضرت يعقوب7 مي‏دانست، يوسف7 زنده‏ است و می‌دانست نمرده ‏است، چون عزرائيل7 او را قبض روح نكره است. وقتي عزرائيل7 او را قبض روح نكرده ‏است زنده ‏است، اما نمي‏دانست كجا است و چه می‌کند؟

(ابيضت عيناه من الحزن و هو كظيم)[8]، چشم‌هاي حضرت يعقوب7 از غصه سفيد شد. هروقت به ياد يوسف7 مي‏افتاد، می‌گفت: آي پسرم كجا است؟ فرزند دلبندم كجا است؟ چه كار مي‏كند؟ همين غصه او را به گريه مي‏انداخت، همان گريه چشم‌هاي او را نابينا كرد.

این نشانه است. اين‌جا ديگر پرده‏ها دارد، اوج‌ها و موج‌ها دارد، همه‏ آن را نمي‏شود گفت. حالا اگر ما وقت دیگری این‌جا منبر رفتیم ته پياله‌اي باید باشد که درباره آن بگوییم. همه را يك پارچه بريزيم، فردا منبر برويم چيزي نداريم. امشب الحمدلله حافظه‏ها كم شده ‏است، اين نوارها هم خراب مي‏شود ان‌شاءالله! يا گرما و يا رطوبت آن‌ها را از بين مي‏برد، شما هم حافظه نداريد، براي ما هم كه تكرار عادي است «هو المسك ما كررته» ؟؟؟ 56

يك پرده بالاتر آن،

هم و غمت به حدي مي‏رسد كه تو را از خوراك مي اندازد،

يك پرده بالاتر آن،

از خواب مي‏اندازد.

عجب من محب كيف ينام                كل نوم علي المحب حرام

لي في محبتكم شهود اربع                   و شهود كل قضيه اثناني

خفقان قلبي و افتراق مقاصدي         و دموع عيني و اضطراب جناني

خدايا به حبيب خودت خاتم الانبياء9،

كه حبيب به دو معنا است، صفت مشبهه است، در این‌جا هم اسم فاعل است و هم اسم مفعول است.

حبيب‌الله، يعني محب‌الله،

حبيب‌الله يعني محبوب‌الله،

چون هم محب و هم محبوب است.

خدايا به حبيبت خاتم الانبياء9، يك ذره از محبت امام ‏زمان را به كام ما بچشان.

اگر به قدر يك نيم گرم از آن محبت به كام شما بيايد، اصلا شما را عوض مي‏كند. خودتان مي‏فهميد كه چه شده‏ايد و از آن‌طرف آن‌قدر محبت مي‏آيد كه الي ماشاءالله. يك ذره از اين‌طرف بيايد، يك خروار از آن‌طرف مي‌آيد. عجیب است، «من تقرب الي شبرا فقربت اليه ذراعا»[9] این‌جا هر‌كس يك سر سوزن محبت به امام ‏زمان پيدا كند، يك تُن، نه يك خروار، محبت مي‏بیند. ديگر بعد از آن، «فظُن خيرا و لا تسئل عن الخبر»، ديگر بيشتر از اين جايز نيست حرف بزنم، حالا بماند.

شرح اين هجران و اين سوز جگر              اين زمان بگذار تا وقت دگر

زماني كه طلبه‌هاي دل چسب و باب دندان گير من بيايد. همین‌ها را هم به جان خودم براي طلبه‏ها گفتم، سايرين خيال نكنيد براي شما گفتم. شما را دوست مي‌دارم، اما من به عشق طلبه‏ها مي‏آیم، ديگران هم به بركت آن‌ها بشنوند. این حرف‌ها را جاي ديگر كمتر مي‏گويم. امشب يك چيزهائي براي طلبه‏ها گفتم كه در هيچ منبري نگفتم.

خدايا به حق خاتم الانبياء9 ما را به راه ولايت ولي‏ خودت امام زمام بدار.

ما را در ظل لوای ولايش در سير علمي و در سیر عملي موفق‌تر بدار،

ديگر بس است.

منحال بن عمرو گفت: روزی از كنار خرابه شام مي‌گذشتم، ديدم زين‏العابدين7 را، در ميان خرابه، تكيه به ديوار داده است، عصایي به دست دارد، بدن لاغر شده است، زار و نحیف شده است. رنگ از صورت او پريده ‏است. آمدم، خنده‌ای کرد، سلام كردم، يابن رسول الله! كيف اصبحت؟

قربانت بروم آقاجان، احوال شما چطور است؟

فرمودند: حال من چطور است؟ حال آن كسي‌كه اسير دست يزيد است؟

منحال! عرب بر عجم فخر كرد، پيغمبر از عرب است. قريش بر ساير قبایل عرب فخر كرد، پيغمبر از قريش است، منحال، ما اولاد همين پيغمبر هستيم. ؟؟؟ 1:02:50 منحال با بنی اسراییل می‌کرد.

امشب شب جمعه است، باید گريه زياد كنيد، یکی از نوکرهای امام حسین7 هم آمده است، باید شما زیادتر گریه کنید. مي‏خواهم همه‏ شما اشك بريزيد، طلبه ها، ؟؟؟ زیاد می‌شود. ؟؟؟

ای منحال،

؟؟؟ زن‌هاي ما را مي زدند. ؟؟؟

يا الله يا الله.

اهل علم در این کلمه بلند بنالید.

؟؟؟

ای منحال،

از كربلا تا اين‌جا هنوز به ما نان سير نداده‏اند، و همه گرسنه آمده‏اند.

چون نگريم من كه من نور بصركم كرده‏ام سرزمين كربلا دور گهر گم كرده‏ام

يك پسر گم كرد يعقوب7 از فراقش كور شد چون ننالم من كه يك عالم پسر گم كرده‏ام

1:05:0 ؟؟؟

بحق مولانا الحسین المظلوم7 و باهل بیته و اصحابه السعداء

با حال ناله و توسل

ده نوبت

یا الله

خدايا به سوز دل اولاد امام حسين7، به اشك‌هاي‌ ريزان زن و بچه‏ امام حسين7، همين ساعت امر ظهور و فرج امام ‏زمان را اصلاح كن.

ما را به ديدار آن بزرگوار و خدمتگزاري او سرفراز فرما.

ما را در ظل لواي ولاي او، از هرخطا و اشتباه و از هر خطر و صدمه‌ای حفظ فرما.

دل ما را از محبت و ولايت ائمه طاهرين، سيما امام عصر مملو و متجلي فرما.

قلب مطهر آن بزرگوار را از ما راضي و خشنود فرما.

در پناه امام‏ زمان، همه مسلمانان، از شر اشرار و ضر كفار، سيما يهود عنود و نصاري جهود حفظ فرما.

مسلمين را بر كفار غالب و مظفر و منصور و پیروز بدار.

هركس با اسلام و مسلمين مخالف است او را قلع و قمع فرما.

هركس مويد اسلام و مسلمين است، او را تائيد و تقویت فرما.

گرفتاري و پريشاني از عموم مسلمان، خاصه از شيعيان، بالاخص از حاضرين مجمع ما دور گردان.

بیماران ما، سیما چند بیمار منظور، لباس عافیت عاجل کامل بپوشان.

بیماری نافهمی را از ما دور گردان.

خیرات و برکات آسمانی و زمینی خود را بر ما موفر بدار.

روحانیت ما را محترم و معظم و موفق و موید بدار.

روحانیون این محل، سلسله جلیله طلاب علوم دینیه، محصلین، که خدا به حق امام زمان7 موسس این اساس را و کسانی‌که تایید می‌کند حفظ فرماید، این محصلین را بر توفیقاتشان بیفزاید.

نور علم و تقوا را در قلوب آن‌ها، بیش از پیش وارد بفرما.

آن پدر و مادر و اولیایی که فرزندان خود را وادار به تحصیل علم در این معبد می‌کنند، به آن‌ها طول عمر عطا بفرما.

آن‌ها که این مسجد را در صد و پنجاه، صد و هشتاد سال قبل بنا کردند، آن‌ها که در این مسجد عبادت تو را کردند، آن‌ها که در این مسجد مدت زمانی تحصیل علم دین می‌کنند، آنان‌که رفته‌اند، قرین رحمت فرما.

جوان مخصوصی از محصلین را که من کمتر فراموش میکنم، او را با علی اکبر7 امام حسین7 محشور فرما.

مرحوم حاج محمد حسین سعیدی را با ائمه طاهرین محشور فرما.

آنان‌که موجود هستند و مشغول هستند بر تاییداتشان بیافزا.

توفیق و تایید موسس این انجمن، جناب آقای مجتهدی را روز افزون بفرما.

حاضرین مجمع ما، مرد و زن، هر حاجت شرعیه دیگر دارند برآور.

خدمات و زحمات از موسسین مجلس و خدام مجلس، به کرم خودت قبول بفرما.

پاداش جمیل، اجر جزیل در دنیا و آخرت به همه خدمتگزاران امام حسین7 سیما حاضرین مجلس ما عطا بفرما.

بالنبی وآله.  

 

[1]
[2]
[3]
[4]
[5]
[6]
[7]
[8]
[9]