مجموعه سخنرانی های مرحوم خادم الحجه

  • خلاصه: 1. بعثت انبیاء برای عموم انسان‌ها 2. مسئولیت‌های انسان پس از بلوغ 3. نحوه اثبات خدا توسط انبیاء 4. پیامبر اسلام برای همه انسان‌ها 5. انسان‌ها از طریق وجدان خود به وجود و حقیقت خدا و جهان پی می‌برند، و این امر از دلایل علمی و فلسفی بالاتر است. 6. تحول و تغییرات در زندگی انسان‌ها و جهان 7. همه موجودات جهان در حال تغییر و تحول هستند، و هر موجودی به نوعی تجربه تحول و تحول درونی و بیرونی را دارد. این تغییرات نیز نشان‌دهنده حکمت الهی در اداره امور جهان است.

أَعُوذُ باللهِ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيم‏

الْحَمْدُ لِلهِ ‏ رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ.

در هواي آزاد فضاي مسجد، صداي شما كه به هر نقطه‏اي بخواهيد برسانيد، به وسيله اين ميكروفون‌ها مي‏رسد. بايد شعارتان نسبت به امام زمانتان7 طوري باشد كه سكنه و عابرين سبيل خيابان را خبردار كند، آن‌ها را با شما هماهنگ سازد. و ما هر شب اين مقدار از تذكر را لازم مي‏دانيم كه به عرض مباركتان برسانيم.

صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ المُنْتَظَرِ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الابِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.

(فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَةَ اللهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ)[1]

به اندازه چند دقيقه، اجازه بفرماييد من در محضر مبارك علما و روحانيون كه ستاره‏هاي درخشان مجلس ما هستند، و سايرين از انوار مضيئه و اشعه فروزان آن‌ها بهره مندند، يك جمله‏اي را مختصراً تذكر دهم.

البته آقايان و علما مي‏دانند: دانشمندان، حكما، فلاسفه، متكلمين، در اثبات وجود خداي متعال و در تعداد صفات كردگار سخناني دارند. فلاسفه و متكلّمين از طرق عديده به دلائل منطقي و قياسات عقلي اثبات خدا مي‏كنند: دليل امكان، دليل فقر وجوبي و ادلّه ديگر، تا برسد به آن دليل اجلّ اعظم اعلاي آن‌ها كه از خود وجود، واجب الوجود را اثبات مي‏كنند. اين دلائل كه فلاسفه و متكلّمين اقامه كرده‏اند، از نظرِ علم و اصطلاح خوب است، بد نيست. و وجود خدا را اثبات مي‏كند.

ولي بيان اين دلائل و فهم اين ادلّه، موكول بر تحصيل مقدّمات علميِ فراواني است كه اگر كسي آن مقدّمات علمي را نداند، از اين دلائل، كامياب و بهره‏مند نمي‏شود. تا كسي شكل اول را نفهمد و بديهي الانتاج بودن او را از طريق تصديقات منطقي به دست نياورد، اين ادلّه براي او مفيد نخواهد بود. فهم دلائل فلسفي و منطق كلامي، موقوف بر تحصيل مقدمات علمي است.

عموم مردم نمي‏توانند تحصيل علم كنند. سه ميليارد و هفتصد ميليون جمعيت دنياست. آن‌ها همه نمي‏توانند مشغول تحصيل شوند. ادبيات را به دوازده شعبه‏اي كه دارد تحصيل كنند تا مستعدّ براي فهم دلائل فلسفي و كلامي در اثبات خداي متعال شوند. بابا! طرف زن دارد، بچه دارد، زندگي دارد، بايد برود كاسبي كند، كشاورز است، تاجر است، زارع است، صنعتگر است، دنبال زندگيش است. او كه نمي‏تواند دست از زندگي بردارد، برود تحصيل علم كند؛ آن هم اين علم طويل الذيل. بعد يك مقدار با مباني فلسفه آگاه شود. يك دوره منطق را، باب تصوّرات و تصديقاتش را تهيّه كند. يك دور ادبيات را بداند. تا بعد از همه اين مواقف و همه اين مدارج، آن وقت بفهمد متكلم راست مي‌گويد يا حكيم. و ادلّه حكما و فلاسفه قاطع است يا قاطع نيست. اين از عهده عموم افراد بشر خارج است.

خاصّه با توجه به يك نكته و آن اين است كه هر كسي كه به مقام عقل و رشد رسيد، بر او واجب است كه بندگي خدا را در احكام و وظائف عقليّه انجام دهد. وظائف عقليه، دائر مدارِ وجود انبياء نيست. خدا دو نبي دارد: يك نبي داخل كه در وجود اغلب افراد بشر موجود است و آن عقل است. حقيقت عقل هم اين‌قدر كِش و قوسي كه فلاسفه داده‏اند، ندارد. عقل يك موجود نوراني و نوريّ الذاتي است كه در ما نبوده و «بود» شده است. و به آن زشت را از زيبا و خوب را از بد تميز مي‏دهيم. اين حقيقت عقل است. حالا در باب عقل و حقيقت آن نمي‏خواهم صحبت كنم. و اين عقلي كه مميّز است و زشت را از زيبا تميز مي‏دهد ، غالباً در حدود سن 13 تا 16 سالگی پيدا مي‌شود. عقل كه پيدا شد، عاقل محكوم است به اين كه وظايف عقلي را مثل حُسن احسان و مثل قُبح ظلم و عدوان، و مثل سپاس‌گزاري از سبحان منّان، اين‌ها را انجام دهد. اين‌ها احكام مستقلّه عقليه است كه انبياء تعليم كرده‏اند. انبياء، امضاء كرده‏اند. «كُلَّما حَكَمَ بِهِ العَقْلُ حَكَمَ بِهِ الشَّـرْعُ» براي همين موضوع است. آن شخص، در سن 14 سالگي، چه وقت برود تحصيل علم بكند، تا ادلّه منطقي و دلائل فلسفي و بيانات كلامي را بفهمد؟ اين يك مقدّمه.

پس انبياء براي علما تنها نيامده‏اند. انبياء تنها بر ابن‌سينا و خواجه ‏نصير طوسي و ميرداماد و مير فندرسكي و بر شيخ طوسي و شيخ مفيد و سيّد رضي و مرتضي، بيا تا به علامه انصاري رضوان‌الله‌عليهم‌اجمعين، مبعوث نشده‏اند. انبياء بر عموم بشر مبعوث‏ هستند. انبياء مبعوث هستند بر كسي كه رشد و تميز پيدا كرد. هر کس به سنّ بلوغ كه رسيد، انبياء بر او مبعوث‏ هستند و وظائف و احكام تعبديّه الهيه را به گوش آن‌ها مي‏رسانند، كه حجت خدا را بر آن‌ها تمام كنند. بچه وقتي به سن بلوغ رسيد، مكلّف مي‏شود. بلوغ، به علائم و نشانه‏ها و اماراتي است كه در فقه معيّن شده است. سن 15 سالگي بچه كه تمام شد و وارد سن 16 سالگي شد، او بالغ است. اين مكلّف است به تكاليف تعبديّه، بايد همه احكام شرعيّه تعبّديّه را در موقعي كه به آن توجه كرد عمل كند.

اولين حكم، «بندگي خدا» است. انبياء اگر بخواهند خدا را اثبات علمي كنند، بعثت‏شان براي عموم طبقات بشر، لغو خواهد بود، لهو خواهد بود. آن بچه كوچك نه منطق مي‏داند، نه قياس مي‏داند، نه شكل اول مي‏داند، نه حد وسط متكرّر مي‏داند، نه برهان مي‏داند، نه مغالطه، با اينكه برهان و مغالطه هر دو با هم شريكند. چطور پيغمبر بر اين بچه از طريق حكمت و فلسفه و يا علم كلام، اثبات خدا كند؟

بناءً علي هذا، بايد انبياء بر يكي از دو وتيره و رويه باشند: يا بعثتشان مخصوص و منحصر به علما باشد يا اگر بعثت مخصوص به علما نيست و براي كوهستاني و شهرستاني و باسواد و بي‌سواد و مرد و زن مبعوث‏ هستند، بايد طريق خدا پرستي و اثبات خدايشان، طريق ديگري باشد كه احتياج به مباني علمي نداشته باشد. منِ گوينده ناقابل كه مي‏خواهم يك مطلبي را بيان كنم، مي‏بينم هر چقدر سطح مطلب را پايين بياورم، باز از هر ده نفر، شش نفر نمي‏فهمد! پيغمبري كه مي‏خواهد مطالب را براي عموم مردم بيان كند، نبايد به بيان علمي و منطقي و استدلالات فلسفي، خدا را ثابت كند.

مخصوصاً پيغمبر خاتم9 كه مبعوث بر تمام امم است.

(تَبارَكَ الَّذي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى‏ عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعالَمينَ نَذيراً)[2]

مبارك است آن خدايي كه قرآن نازل كرد بر بنده‌اش حضرت محمد9، تا اين كه اين نبي نذير، اين بزرگوار كه از جانب كردگار مبعوث شده است، همه عالمين را انذار دهد.

من در اين جا حرف‌ها دارم. ان شاء الله شما زنده، اگر تصدق سرتان زنده ماندم، در شب‌هايي كه حوالي ميلاد پيغمبر9 است، يك حرف تازه‏اي كه كم به گوشتان خورده ولي از آيات و روايات مانند اين چراغ‌ها متلألأ و روشن است، به شما مي‏رسانم. پيغمبر اسلام9 مبعوث بر تمام عوالم است. پيغمبر اسلام9، اُممي آسماني دارد. ما در صفّ النعال واقع شده‏ايم. مثل يك مغازه خواربارفروشي كه شيريني‏هاي فرد اعلا (رزقكم الله در شب عيد ولادت) داشته باشد، يك خرده كشمش هم داشته باشد. يك خرده نخودچي هم داشته باشد. ما نخودچي امم پيغمبريم. پيغمبر9 ما مبعوث بر جن است. پيغمبر9 ما مبعوث بر ملائكه است. پيغمبر9 ما مبعوث بر ارواح است. يك پرده بالاتر هم هست، حالا آن بماند، شب‌هايي كه اطراف ولادت پيغمبر9 شد، من مطالبي را كه كم‌تر به عرضتان رسيده است، و بيش‌تر در قرآن و روايات ذكر شده، خواهم گفت. پيغمبر که منحصر برای ما نیست. ایشان بر تمام عوالم مبعوث است. «العالمين» جمع مُحَلّي به لام است. آقايان اهل علم! «جمع محلي به لام»، مفيد عموم است؛ عموم طبقاتي، عموم اصنافي، عموم انواعي، عموم وجودي مُلكي و ملكوتي و جبروتي. آن وقت، اين پيغمبر9 بر تمام جمعيت روي كره مبعوث است. پيغمبر9 تنها براي عرب نيامده است. پيغمبر9 براي عرب و عجم و آسيايي و آفريقايي و اروپايي و آمريكايي، و هر پنج نقطه دنيا، الي يوم المحشر آمده است. خاتميّت اين پيغمبر9 را، با بيان علم و عقل اثبات خواهم كرد. اين پيغمبر9 آمده كه هر كس به سنّ بلوغ رسيد، پشت كوه هيماليا باشد يا در شبه جزيره عربستان باشد يا در قاره آسيا و آفريقا، هر جا که باشد، اين قرآن و اسم اين پيغمبر9 كه به گوش او رسيد، اين پيغمبر او است. و اين پيغمبر9، او را بايد هدايت كند و به مدارجِ قُرب حق متعال بكشاند و برساند. پيغمبر ما9 اين است. اين پيغمبر9 آمده كه اين شخص پانزده ساله، بقّال، عطّار، طبق‌كش، بنكدار، تاجر، اداري، مدرسه‏اي، بياباني، شهرستاني، پشت كوه، همه اين‌ها را بنده خدا كند و همه اين‌ها را با ساحت قدس اولوهيّت آشنا كند. اين پيغمبر9 نبايد به بيان علمي، به طرق منطقي و استدلالات فلسفي خدا را ثابت كند. اگر بخواهد اين طور باشد، از اين راه وارد شود، امّتش محدود مي‏شوند به ده نفر مُلا!

نه تنها اين پيغمبر9، همه انبياء چنين هستند: هيج يك از انبياء نيامدند كه به عنوان مقدمتين شكل اول و دوم و صغري و كبري چيدن و حد وسط و متكرّر را انداختن و بعد اكبر را بر اصغر يا اصغر را بر اكبر حمل كردن، نتيجه‏اي را اثبات كنند. هيچ پيغمبري اين طور نيامده است. حرف‌هاي علمي‏ام دارد تمام مي‏شود. بعد مي‏رسم به يك سطحيّاتي كه عموم هم مايل شوند. هيچ پيغمبري چنين نبوده است، خدا هم اين كار را نكرده است؛ كاري را كه حكما و فلاسفه و متكلّمين و عرفا مي‏كنند. عرفا بدترند! يك شب برايتان ان شاء الله، وادي عرفان را توضيح مي‏دهم كه چه وادي دشوار و خطرناكِ عجيبي است. و چه زحمت‌هاي ابتدايي و مقدماتي دارد. خدا اين كار را نكرده است. خدا به دليل وجدان، خودش را بر همه روشن كرده است.

دليل وجدان از تمام انحاءِ ادلّه، بالاتر است. دليل وجدان، يعني يافتن وجودی. مثلاً چطور؟ من الآن به شما مي‏گويم: «آقايان شما نيستيد، دروغيد، من خيال مي‏كنم شماييد. شما معنا نداريد، موهوم هستيد!» همه مي‏خنديد، مي‏گوييد: اين آقا شيخ ديوانه شده، اين آشيخ سفيه شده است. آشيخ! من اين جا هستم. اين بچه، همان آقازاده شش هفت ساله می‌خندد. كه خدا به حقّ پيغمبر9، بچه‏هاي ما را از خطرات و لغزش‌هاي اين زمان حفظ كند. به حقّ علي اكبر و علي اصغر امام حسين7، بچه و جوان ما را از لغزش‌ها، از فساد اخلاق، از اين آتش‏هاي سوزاني كه زمين و آسمان را پر كرده است، چنان چه ابراهيم خليل7 را در آتش حفظ كرد، بچه و جوان ما را در اين آتش‌ها حفظ كند. اين بچه مي‏خندد، مي‌گويد: آشيخ! ديوانه شدي. مي‏گويم: بچه! تو نيستي. هيچ. هيچ. مي‏گويي: من؟ مي‏گويم: من كيست؟ مي‏گويي: «من، همين كه صدايم بلند است.» به آثارش روشن است: «همين كه صدايم بلند است. همين كه چشم‌هايت مرا مي‏بيند.» مي‌گويم: چشم‌هايم چيزي نمي‏بيند. صدايي هم بلند نمي‏شود. تو خيال مي‌كني كه تو هستي. تو خيال مي‏كني كه حرف مي‏زني. تو خيال مي‌كني! مي‏گويي: اين آشيخ ديوانه است! اين را بگيريد، ببريد تيمارستان! چه مي‏گويد اين آقا شيخ؟ چرا مي‏گويد اين آشيخ ديوانه است؟ چون خودش را مي‏يابد. مي‌يابد كه هست. اين را مي‏گويند: وِجدان. كُنه وجدان، هم اين است. رقّاصي بازي، وجدان نيست. توجه فرموديد! مي‏يابد خودش را. مي‌يابد. كه هر چه من بگويم تو نيستي، مي‏گويد تو خودت نيستي! بابات نيست! من دارم حرف مي‏زنم، چه طور نيستم؟ مي‏گويم: «اين حرف را تو خيال مي‏كني! صدايِ جاي ديگري است. اصلاً «تو»يي معنا ندارد.» قاه قاه مي‏خندد! چون مي‏يابد خودش را. اين را «وجدان» مي‏گويند. مثال‌هاي ديگر زياد دارد. همين طور كه خودش را مي‏يابد، همچنين مي‌يابد كه خودش، خودش را نگه نداشته است. همين بچه مي‏يابد، همين طوري كه مي‏يابد خودش را. و الفاظ كوتاه‌تر است از اين كه حقيقت وجدانش را به من بفهماند. لفظ كوتاه است. معنا بلند است. لفظ كوچك است. معاني وجداني و حقايق وجداني بزرگ است. بزرگ در كوچك جا نمي‌شود. لفظ قاصر است و كوتاه‌تر است از اين كه بتواند حقيقت وجدان را بر من نمايان كند.

خوب دقّت كنيد جوان‌ها! آقازاده‏ها! دانشمندها! محصّلين! هر كدامتان اجمال و ابهامي در عرائضم داشتيد، مي‏توانيد بعداً از بنده توضيحش را بخواهيد. استيضاح كنيد، توضيح برايتان مي‏دهم، كه مجمل نماند.

حقايق وجداني را به الفاظ نمي‏توان فهميد، و نمي‏توان فهماند. فرض كنید: تشنه هستيد. روز ماه رمضان در تير ماه قلب الاسد است. آفتاب به بدنت تابيده است، تو هم بنده مؤمن روزه‌دار هستي. تو را عطش گرفته، تكانت مي‏دهد. عطش را مي‌فهمي و مي‏يابي، امّا نمي‏تواني آن وجدان را به من حالي كنيد. مي‏گويي آقا يك چيزيم مي‏شود، دلم آتش گرفته، چشمم ضعف گرفته است. مدام به لوازم و ملزومات و آثار، مي‏خواهي حقيقت را به من بفهماني و در عين حال نمي‏تواني. آن، حقيقتي است يافتني، نه گفتني. «وجدان» مطلقاً اين طور است. به قول معروف: «حلواي طنطناني است، تا نخوري نداني!» اين را بايد خودت، ذائقه وجودي‌ات، بچشد تا وجدان كند. «تو» مي‏يابي كه عطش چيست. به من هم كه بخواهي بگويي. مي‏گويي: آقا آتش گرفته‌ام! آيا راستي دلت آتش گرفته است؟ مي‏گويي: «آتش است» در حالي كه در دلت آتش نيست. مي‌گويي: چشم‌هايم سو ندارد. «چشم‌هايم سو ندارد» كه عطش نيست، از آثار عطش است. مي‏گويي: نمي‏توانم حرف بزنم. دهانم خشك شده است. «دهان خشك شدن» عطش نيست، اثر عطش است. خود عطش را، آن چيزي را كه خودت الآن مي‏يابي، به لفظ نمي‏تواني به من بفهماني. مگر من هم مثل تو تشنه بشوم، آن وقت وجدان مي‏كنم كه تشنگي چه چيز است. اين را فهميدي؟ اين، حقايق وجداني است، در مقابل اصطلاحات علمي.

همان طوري كه خودت را مي‏يابي و وجدان مي‏كني، همان طور وجدان مي‏كني و مي‏يابي كه خودت، خودت را نگه نداشته‏اي. مي‏يابي كه قائم به غير هستي. مي‌يابي كه تو، نگه داشته شده‏اي. حالا چه كسي نگهدار توست؟ آن «كس» را هم نمي‏تواني معيّن كني، چون او تعيّن ندارد. امّا مي‏بيني كه زير و رو مي‏شوي. بدنت و روحت، آناً فآناً زير و رو مي‏شود.

من ز خود، ربح و سودي ندارم
من كه از خود، نمودي ندارم

 

من ز خود، هست و بودي ندارم
بي‌خودانه، چه‌سان خود نمايم؟

همان‌طوري كه مي‏يابي خودت را، هي مي‏گويي: من! من! هي مي‌زني به سينه‏ات. مي‏گويم: تويي نيست. عرفا مي‏گويند:

كلٌّ ما في الكون وَهمٌ او خيال

 

او عُكُوسٌ في المرايا او ضلال[3]

تو كَفي، تو پُفي، تو هيچي. مي‏گويي: «هيچي» خودتي آشيخ! من هيچي‌ام؟ با اين زندگي، من هيچي‏ام؟ با اين داد و فريادها، هي مي‏گويي: «من!» آنی را که می‌یابی كه مي‏گويي «من»، آن وجدان خودت است خودت را. حقيقت وجدان را فهميديد؟ به همان وجدان مي‏يابي كه اين «من» از يك جاي ديگر گرفته و نگهش داشته‏اند. خود اين «من»، خودش را نگه نمي‏دارد. اين «من» دارد زير و رو مي‏شود. بچه است، جوان مي‌شود. جوان است، پير مي‏شود. پير است، زمين‌گير مي‏شود. نادان است، دانا مي‏شود. داناست، باز نادان مي‏شود. ضعيف است، گردن‌‌كلفت مي‏شود. يك ديس را با چهار لقمه كلّه گرگي، كلكش را مي‏كند! بعداً باز هم پير مي‏شود، يك دانه لوبيا سر روده‏اش گير مي‏كند! آن وقت بايد اماله از پايين بشود، دوا از بالا بدهند، سوزن از چپ و راست به او بزنند تا خوب بشود! من همان کسی هستم که يك ديس را با چهار لقمه مي‏خوردم. بعد از آن هم يك تغار آب دوغ و شربت مي‏خوردم. سه كيلومتر پياده مي‏رفتم، بعد گرسنه مي‏شدم. حالا يك لقمه زيادي خورده، آخ دلم! آخ دلم! دكتر بياورید. دوا بگيرید، مايع، جامد، پايين، بالا تا خوب بشوي. تو همان هستي! مي‏يابي كه تو را تغيير داده‏اند. مي‏يابي كه زير و رويت كرده‏اند. در داخل وجودت كه زير و رو مي‏شوي، و زير و رو شدن خودت را وجدان مي‏كني؛ يك نگاه به عالم مي‏كني، مي‏بيني عالم هم مثل توست. همه، متشاكل الاطراف هستند. آن ماهي كه درخشان است، و نورش الآن ما را روشن و بهره‏مند كرده، بعد از ده ساعت ديگر نیست. آن آفتابي كه بالا بود، رفت زير زمين. اين سبزه‏ها، اين خرّمي‏ها، اين طراوت‏ها، اين منظره‏ها، بعد از چهار ماه ديگر، چنان از بين مي‏رود، برگ‌ها زرد مي‏شود، درخت‌ها عريان مي‏شود، منظره‏ها حزن‌انگيز و غمبار مي‏شود، كه دل آدم مي‏خواهد در خانه زير كرسي بخوابد و نرود بيرون. مي‏بيني عالم همين طوري است.

از اين ره، هر دم آيد كارواني
در اين گلشن بجوشد از دل سنگ
بپويد در زمين، هر دم زميني

 

بر اين تن هر زمان پويد رواني
ز هر سرچشمه‏اي آب رواني
برويد از زمان، هر گه، زماني

(يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ)[4]

مي‏بيني آن خارج هم مثل تو است، تو هم مثل خارج هستي. شب را توي شكم روز مي‏زند، پدر روز را در مي‏آورد، و آن را به زير مي‏برد. روز را مي‏زند توي شكم شب، شب را از بين مي‏برد، عجيب! بهار را مي‏زند به خزان زمستان، دنيا را به نشاط مي‏آورد. شعرا را به ذوق شعري مي‏آورد. ادبا را به گردش و تفريح مي‏آورد. باز دو مرتبه بهار را مي‏برد، خزان مي‏آورد. گرما را مي‏آورد كه حتّي وقتي لخت و برهنه مي‏شوي، باز هم خيس عرق هستي. گرما را مي‏برد، سرما را مي‏آورد به طوري كه سه تا جُبّه مي‏پوشي، باز هم مي‏لرزي. همه را زير و رو مي‏كند. اين‌جا يك نكته‏اي هم دارم، به شما عرض خواهم كرد. مي‏بينيد عالم را: (سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في‏ أَنْفُسِهِمْ)[5]

اول خودت را مي‏يابي كه زير و رو داري مي‏شوي. يك مقلّب القلوب و الابصار هست، كه تو را زير و رو مي‏كند. آن وقت نگاه مي‏كني مي‏بيني عالم هم، همه مثل تو است. همه دارد زير و رو مي‏شود. آن را وجدان مي‏كني، اين را هم وجدان مي‌كني. نه منطق خوانده‏اي، نه معاني بيان و بديع خوانده‏اي، نه نحو و صرف و اشتقاق و لغت ديده‏اي، نه فلسفه و كلام مي‏فهمي. نمي‏فهمي فلسفه يعني چه؟ با سين است، با صاد است، با «ث» است؟ فرد بياباني هستي. ولي خودت را وجدان مي‏كني و مي‏يابي. فرد بياباني خودش را مي‏يابد و مي‏گويد «من، هستم! هستم! هستم!» همين طوري كه مي‏يابد خودش را و «هستم، هستم» مي‏گويد، همين طور مي‌يابد كه اين «هست» را زير و رو مي‏كنند. مي‏يابد كه خودش، خودش را نمي‏پيچاند؛ بلكه او را مي‏پيچانند. اين را هم به عين همان وجدان مي‏يابد. يك توجّه مي‏كند مي‏يابد كه عالم هم مثل اوست.

بپويد در زمين، هر دم زميني
ثناءِ حضرت حق را به هر شاخ

 

برويد از زمان، هر گه، زماني
بود هر برگ گل، رَطْبُ اللساني

 گل هم مي‏گويد: من خدا دارم. من آفريننده دارم. من مُحوّل الحول و الاحوال دارم. دنيا مي‏گويد: من مُدبّر الليل و النهار دارم. برگ گل مي‏گويد: من محوّل الحول و الاحوال دارم. من يك غنچه سر بسته‏اي بودم، مثل يك طفل نورسته‏اي بودم. محوّل الاحوال، آن غنچه سر بسته را باز كرد، برگ‌هاي لطيف رنگارنگ را از آن غنچه در بسته سر بسته بيرون آورد. او مرا آورده. يك بار ديگر هم مي‏برد. خشكم مي‏كند، زردم مي‏كند، بد بويم مي‏كند. در خانه كه بيفتم، جارويم مي‏زنند، دور مي‏كنند.

ثناءِ حضرت حق را به هر شاخ
أنا الفاني، هو الباقي، بر آرد

 

بود هر برگ گل، رَطْبُ اللساني
ز هر سو هر نَفًس تسبيح خواني

همه ذرات، به زبان تكوين مي‏گويند: «هو الباقي، هو الحيّ الذي لايموت، هو الدائم، أنا الفاني، أنا الحادث، أنا المتغير». اين زبان حال همه است. همه و همه آفاق و انفس، به وجود متغيّر، و به وجدان‌هاي متطوّر، اين را داد مي‏زنند. همه مي‏گويند: «هو الحيّ الذي لا يموت».

اي همه هستي ز تو پيدا شده
آن چه تغيّر نپذيرد، تويي

 

خاك ضعيف از تو توانا شده
و آن كه نمرده است و نميرد، تويي

ما همه فاني و بقا، بس تو راست

بقاء، منحصر به توست!

ما همه فاني و بقا، بس ‌تو راست

 

ملک تعالی و تقدّس تو راست

خدا!             

چون قِدَمَت، بانگ بر ابلق زند

اين كيان و كيهان را به هم بكوبد!

چون قِدَمَت، بانگ بر ابلق زند

 

جز تو كه يارد، كه أنا الحق زند؟

غلط مي‏كند، بي‌جا مي‏گويد، آن كسي كه نمي‏تواند ضدّ ما فوق خودش را از اسهال نگه بدارد، او بگويد: «أنا الحق!» غلط و بي‌جا مي‌كند آن كسي كه در مقابل يك پشه عاجز است. اگر نیش خود را به جاهاي نازك او فرو کند، آن قدر مي‏خاراند، آن قدر ناراحت مي‏شود که از خواب مي‌پرد. كسي كه يك پشه او را ناراحت مي‏كند، او غلط مي‏كند كه بگويد: «أنا الحق!»

«أنا الحق» را بايد آن كسي بگويد كه تمام عوالم وجود، از جبروت و ملكوت و ناسوت، از عقل تا به هيولي، از دُرّه بيضاء تا به ذرّه هوا، همه به يك اراده و مشيّت او موجود مي‏شود و به يك اراده و مشيّت او معدوم مي‏گردد. او بايد بگويد: «أنا الحق». يعني من ثابتم. «حق» يعني ثابت و پا بر جا.

چون قِدَمَت، بانگ بر ابلق زند

 

جز تو كه يارد، كه أنا الحق زند؟

چرخْ روش، قطبْ‌ ثبات، از تو يافت

حركت‌ها، مال تو است. سكون‌ها و سكنات، حال توست. ثبات قطب -كه تكان نمي‏خورد- از توست. حركت فلك از توست.

چرخْ‌ روش، قطبْ‌ ثبات، از تو يافت

 

باغ وجود، آبِ حيات از تو يافت

اين‌ها لسان وجدان و زبان وجدان هر عالم و عامي، گوياي اين مطلب است. شما به خودتان كه مراجعه كنيد، علم و قيل و قال و بحث و جدال را كنار بيندازيد، حرف هاي من آخوند را هم كه اين حرف‌ها را مي‌زنم، بشوي و دور بريز. آن‌چه هم كه معلّم رياضي و طبيعي در مدرسه مي‌گويند، آن‌ها را از فكرت محو كن. آن‌چه هم كه علماي اعلام در علم فلسفه و كلام مي‏گويند، آن‌ها همه را محو كن، به خودت برگرد.

(وَ في‏ أَنْفُسِكُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ؟)[6]

به خودت نگاه كن! يك توجّه به وجدان خودت كن. خودت را مي‏يابي، و مي‌يابي كه تحت قيّوميّت قيّومي هستي و مي‌يابي تو را نگه داشته‏اند. اگر تو را رها كنند، زمین مي‏خوري و هيچ مي‏شوي، هيچ! اين را مي‌يابي. اين را نه تنها تو مي‏يابي، ابوعلي سينا هم وقتي كه اين علم‌ها را دور بريزد، اين مطلب را مي‌يابد.

علمي كه حقيقت است، درسينه‌بود

 

درسي نبود هر آن چه در سينه بود

شيخ بهايي هم در آن غزلش مي‏گويد:

ايّها القوم الذي في المدرسة
علم نَبْوَد غير علم عاشقي
علم رسمي سربه‌سر قيل است وقال

 

كلّما حصّلتموه وسوسة
ما بقي تلبيس ابليس شقي
ني از او كيفيتي حاصل، نه حال

اين است مرادش، نه صوفي‌گري. نه مزخرف‌بافي! مي‏خواهد بگويد: «بشوي اوراق اگر هم درس مايي.» اين افكار را رها كن و به خودت توجّه كن.

(وَ في‏ أَنْفُسِكُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ؟)

«مَنْ‏ عَرَفَ‏ نَفْسَهُ‏ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»[7]

همين را مي‏خواهد بگويد. قرآن را هم نگاه كنيد. قرآن دائماً شما را به خودتان توجّه مي‏دهد، كه داريد زير و رو مي‌شويد:

(هو الذي أَضْحَكَ وَ أَبْكى، هو الذي امات و احيي)[8]

(يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ)[9]

(يُقَلِّبُ اللهُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ)[10]

الي ما شاء الله، آيات مباركات را برويد بخوانيد. اين‌ها چه دارد مي‏گويد؟ شما را به وجدان متوجّه مي‏كند.

آقايان علما! قرآن قياس منطقي نمي‏خواهد بچيند. نمي‏خواهد بگويد: «العالم متغيّر، و كل متغيّر حادث، فالعالم حادث». «الحادث يحتاج الي المُحْدِث، و المُحْدِث اِمّا حادث او قديم، فاذا كان الحادث يحتاج الي قديم». اين شر و ورهايي كه ما رديف مي‏كنيم، اين‌ها را كه نمي‏خواهد بگويد. با فرد بياباني كه اين حرف‌ها را نمي‏شود زد. او چه مي‏داند حادث و مُحدِث چيست؟ او چه مي‏فهمد علّت و معلول چيست؟ او چه مي‏فهمد حدِّ وسطِ مُتكرّر چيست؟ او چه مي‏فهمد قياسي منطقي چيست؟

او را به همان زبان ساده‏اش مي‏گويند: آهاي شخص بياباني! به خودت نگاه كن! به خودت نگاه كن! زير و رو مي‏شوي، پس بدان زير و رو كننده‌اي داري. آن زير و رو كننده در خواب با توست، در بيداري هم با توست، در دريا هم با توست، در صحرا هم با توست. از بچّگي‌ات، همان زير و رو كننده را مي‏يافتي، حالا هم كه جواني مي‏يابي. پير هم كه بشوي مي‏يابي. در بيماري او را مي‏يابي، در سلامتي او را مي‏يابي. در فقر او را مي‏يابي، در غنا او را مي‏يابي، در ناداني كه طفل سر و پا برهنه بودي، توي كوچه و بازار معلّق مي‏زدي، مي‏يابي. حالا هم كه عاقل شده‏اي «شيخٌ رجلٌ بزرگوارٌ عجلٌ جسدٌ لهُ خوارٌ» شده‌اي، حالا هم او را مي‏يابي. التفات فرموديد؟ جناب پروفسور! آن وقتي كه سر و پا برهنه در كوچه بازي مي‏كردي مي‏يافتي؛ الآن هم كه پروفسور شده‏اي، الآن هم كه پاپيونت، يك گنده‏اي مثل هندوانه شده است، حالا هم مي‏يابي.

قرآن با همه مردم، از عامي و عالم و متجدد و متقدم و سياه و سفيد و عرب و عجم و زن و مرد، با همه به يك خطاب وجداني خطاب مي‏كند:

(ما لَكُمْ لا تَرْجُونَ للهِ وَقاراً وَ قَدْ خَلَقَكُمْ أَطْوارا؟)[11]

قرآن خدا را مجهول نمي‏گيرد. اين جا رياضيّات نيست، كه يك عدد مجهول‏ ايكس را در نظر بگيريد. آن وقت با فرضیه‌هایی استخراج مجهول از معلوم کنی، اين حرف‌ها نيست. قرآن خدا را معلوم‌تر از هر معلومي مي‌داند. (أَ فِي اللهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضٍ؟)[12]

آن كسي كه آسمان را زير و رو مي‏كند، زمين را زير و رو مي‏كند، آن كسي كه تمام اولادهاي زمين را زير و رو مي‏كند، نه قرن به قرن، بلكه سال به سال، بلكه ماه به ماه، بلكه هفته به هفته، بلكه روز به روز، بلكه ساعت به ساعت، آن به آن. ساعت به ساعت، از اين موي سرت تا به ناخن پايت، همه‏اش عوض مي‏شود. علم روز، اين مطلب را مثل «دو دو تا، چهار تا» ثابت كرده است.

من نمي‏خواهم اين قلمبه‏هاي تجدّدي را بريزم! اين سلّول‌هاي تو، هر دقيقه تمامش عوض مي‏شود، يك سلّول ديگر جايگزين مي‌شود. همان وظيفه سلّول سابق را، سلّول لاحق مي‏گيرد. مثل نور چراغ. اين نور چراغ كه در لامپ است، هر آن، نوري از كارخانه مي‏آيد و آن نور، به نحوي كه آمد مي‏رود، نور ديگري جايش مي‏آيد. آن قدر به سرعت نور مي‏رود و مي‏آيد كه ما خيال مي‏كنيم يك نور است. التفات فرموديد؟ يك نور نيست. از اول شب كه اين چراغ روشن شده تا حالا، ميليون‌ها نور از اين سيم لامپ، از اين پلاتين آمده و رفته، يكي ديگر جايش آمده است. امّا به قدري به هم متصل است، كه ما آن را يك امر وُحدانيِ مستمرِ ثابت مي‏بينيم. نورِ وجود تو هم همين طور است. به قول متجدّدين سلّول‌هاي تو هم همين طور است. خون تو، رگ تو، پوست تو، استخوان تو، مغز و استخوان تو، عصب تو، هر چه كه در تو هست، از موي و گوشت و پوست و عصب و استخوان و لحم و شحم و دم و همه، همه، هر «آن» عوض مي‌شود. امّا به قدري به هم متّصل است كه ما خيال مي‏كنيم ثابتيم.

همه دنيا اين طوري است. آناً فآناً در تغيّر و تبدّل است. و به همين تغيّر و تبدّل، ولايت خدا و تصرف حق تعالي در ممكنات يعني كائنات، نمايان است. «ولي» به اين زير و رو كردن، مي‏فهماند كه من هستم. من ثابت لايتغيّر هستم، كه در بچّگي و جواني و پيري با تو بوده‌ام و هستم. در نشئات ديگر هم با تو بوده‌ام و هستم. توجّه فرموديد؟

چون خدا اين چنين كرده است، انبياء هم كه مي‏آيند از همين راه وارد مي‏شوند. نمي‏گويند: «عالم حادث است، حادث، مُحْدِث مي‏خواهد. مُحْدِثش بايد قديم باشد.» اين‌ها را به اين اصطلاحات نمي‏گويند. به امر وجودي، توجّه مي‏دهد. مي‏گويد: تو نطفه بودي، بزرگت كرد، علقه‏ات كرد، مُضغه‏ات كرد. قامت رعنا به تو داد. چشم شهلا به تو داد. دندان به تو داد و...

نگفتند: امّا من كان من الادبا، نگفتند: امّا من كان من المتكلمين، نگفتند: امّا من كان من العرفا، بلكه گفتند: «أمّا من كان من الفقهاء.»[13] فقها را هم قرآن گفته است: (فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ) اثر فقاهت را هم پشت سرش مي‏گويد: (وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ)[14] فقها چه كساني هستند؟ آن‌هايند كه بگويند: نماز اين است، روزه‏ی اين است، حَجِّ اين است، خُمس اين است، زكات اين است، ابواب طهارات و نجاسات اين است، ابواب حج و جهاد اين است، تا ابواب ديات به شما بگويند. اين‌ها هستند.

آن كسي كه مي‏گويد: «بيا زير خرقه تا حالي‌ات كنم» فقيه نيست. كار پيغمبر9 به خرقه نمي‏خورد، ملتفت باشيد! من خودم صاحب خرقه‌ام! اين را بدانید! هم صاحب تختم، هم صاحب فرقه‏ام. ما را به صاحب خرقه نسپرده‌اند. ما را به همين آشيخ‏هايي كه شرايع و شرح لمعه، مكاسب و طهارت، خوانده و درس خوانده و استدلال كرده‏اند و رساله عمليه مي‏نويسند، پيغمبر9 ما را به اين‌ها سپرده است. حواستان جمع باشد! از صراط مستقيم گم نشويد. منحرف نشويد. و الله العلي القاهر الغالب، من مسلمانم. قسم به دروغ را مي‏دانم كه هزار گرفتاري دارد، كفّاره دنيا دارد، عقوبت آخرت دارد. بي‌خود قسم نمي‏خورم. با شما قزويني‏ها هم دنداني ندارم كه بخواهم اغوايتان كنم. و الله القاهر الغالب المُهَيمن، دستگير شما، اين فرقه‏اند. البتّه نمي‏خواهم بگويم: همه آن‌ها، مقدّس اردبيلي و شيخ انصاري‏اند. امّا شيخ انصاري; در اين فرقه است. محقّق اردبيلي; در اين فرقه است. شيخ مفيد; در اين فرقه است، كاشف الغطاء; در اين فرقه است، بهبهاني;، استاد اكبر، در اين فرقه است. آن كسي كه دستگير شما بوده، دين و مذهب شما را نگه داشته، آيين‌تان را سينه به سينه و دست به دست و كتاب به كتاب رسانده، از زمان صادقين8 تا الآن، اين‌ها بوده‏اند. اين‌ها بودند كه وظائف ديني شما را براي شما بيان كرده‌اند. اين‌ها بودند كه غم‌خوار شما بوده‏اند. وُعّاظ شما از اين‌هاست. محدّثين شما، شاگردهاي اين‌ها و مولود مدارس و مكاتب اين‌ها هستند.

به خداي لا شريك له، نظري ندارم، غرضي ندارم، مرضي ندارم، جز اهداء و ارشاد و راهنمايي و خيرخواهي شما، كه «الْمُؤْمِنُ‏ مِرْآةُ الْمُؤْمِنِ»[15] بايد باشد. «مَنْ أَصْبَحَ وَ لَمْ‏ يَهْتَمَ‏ بِأُمُورِ الْمُؤْمِنِينَ فَلَيْسَ بِمُسْلِمٍ»[16]، وظيفه اسلامي من اقتضا مي‏كند كه اين حرف‌ها را با قَسَم بگويم. قدر آخوندهاي فقيه‌تان، يعني همين ملاهاي رساله‌نويس خود و آن‌هايي كه در اين صراطند، بدانيد. آن بچّه طلبه‏اي كه كتاب «جامع المقدمات» زير بغلش مي‏گيرد، در مدرسه مي‏رود، مي‏گويد: «بسم الله الرحمن الرحيم، اول العلم معرفة الجبار، و آخر العلم تفويض الامر اليه»، كه اين كلاس شروعش است و درس اوّلش است، تا آن ملايي كه درس خارج مي‏گويد و مي‏نويسد، تا آن آقايي كه شب روي اين كتاب خودش را خسته مي‏كند تا يك حكم شكيّات تو را، سهويّات تو را، مقدّمات نماز، مقارنات نماز، قواطع نماز، شرايط نماز، اجزاء نماز را بيرون بياورد، از اين‌جا تا به آن‌جا، اين‌ها همه‏شان فقهاي شمايند. آن وقت، از آن محدّث جليل و حِبْرِ نبيل، حجة‌الاسلام و المسلمين مرحوم كليني رضوان‌الله‌عليه تا برسد به مرحوم حاج شيخ عبّاس قمي صاحب «مفاتيح الجنان» قدس‌الله‌اسرارهم‌جميعاً، اين بزرگواران، حافظ احاديث اهل البيت‏: هستند. توجّه كرديد؟ «وَ أَمَّا الْحَوَادِثُ‏ الْوَاقِعَةُ فَارْجِعُوا فِيهَا إِلَى رُوَاةِ حَدِيثِنَا»[17] اين‌ها هستند. پيغمبر9 و ائمّه:، شما را به اين‌ها سپرده‏اند. آن‌هايي هم كه دين شما، آيين شما، احكام شما، تعبدّيات شما را با خون دل، استخراج كرده‏اند و لقمه كرده‏اند. آن كسي كه رفته گندمش را كاشته، بعد گندم را درو كرده، بعد آورده به آسياب كوبيده، بعد از آسياب آورده و خمير كرده، بعد برده در تنور پخته، بعد آورده لقمه كرده، لقمه را هم آورده دم دهانت، مي‏گويد: بخور! اين‌ها هستند. هر يك حكم شرعي را از ريشه كه قرآن است مي‏گيرند تا دم دهان مي‏رسانند. دم دهان رساندنش، آن رساله عملي آن‌هاست. اين‌ها هستند كه به فكر دين شما بوده‏اند و هستند. اين‌ها هستند كه در مقام تربيت اخلاقي شما بوده‏اند و هستند.

بيشتر از اين ديگر حالا نمي‏گويم، چون خيلي حرف‌ها دارم. خود من كُشته خيلي راه‌ها هستم كه نمي‏توانم نفس بكشم. هم از ذكر و هم از فكر و هم از تجريد و هم از حلق و از تمام اين‌ها، سر در مي‏آورم. تمام اين‌ها! حالا كمال است يا نيست، آن بحثش بماند. شما را به اين‌ها (فقها) سپرده‌اند، نه به آن‌ها. شما را به فيلسوفان و عرفا نسپرده‏اند. اگر يك جا آوريد كه گفته باشند: «أمّا مَن كان من الحكماء و الفلاسفه، فللعوام أنْ يتّبعوه!»، اگر يك جا آورديد، زبانم را مي‏دهم مقراض كنند!

خدايا به عزّ محمد و آل محمد:، علماي ما، فقهاي ما، محدّثين ما ، مروّجين شرع مبين ما، نگهدارنده احكام دين ما را، در هر نقطه‌ روي زمين‏ هستند، همه‏شان را سالم و معزّز و محترم بدار. ما را قدردان نعمت وجود علماي‌مان، به جميع مدارج و مراتبي كه دارند، بفرما.

به مطلب برگرديم. لسان انبياء اين لسان است:

(أَ فِي اللهِ شَكٌّ؟)[18]

(فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها)[19]

فطرت من و تو و فطرت همه كائنات بر انقلاب و تحوّل است.

وقت تمام شد. دنباله بحث به عهده فردا شب. يك نكته علمي را بايد به همه تذكّر بدهم كه «خدا چرا انقلابات را دو پهلو كرده؟» اين مطلب، باشد فردا شب. (سَنُريهِمْ آياتِنا) «آيه» يعني نشانه. اين زير و رو شدن‏هاي ما، نشانه اين است كه يك نگهدارنده‏اي و زير و رو كننده‏اي هست. (سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في‏ أَنْفُسِهِمْ)[20] اگر ديده وجدان شما باز شود، اگر افكار و اوهام و تخيّلات از نفس نفيس شما پاك شود، مي‏يابيد كه تمام عالم داد مي‏زنند: «هو الحقّ، هو الحقّ».

اي به ره جستجو، نعره‌زنان دوست دوست

 

گر به حرم، وربه دِير، كيست جزاو، اوست‌اوست

همه جا و همه، به تبدّلات وجودي مي‏گويند: «هو الحقّ، هو الحقّ». معنای صحیحش اين است. نه اين كه ناقوس نصاري با اذان مسلمين يكي است! اين مزخرفات نيست.

اي به ره جستجو، نعره‌زنان دوست دوست

 

گر به حرم، وربه دِير، كيست جزاو، اوست‌اوست

همان كه يك فرد آمريكايي را نگه مي‏دارد، هم تو كه آسيايي هستي را هم نگه مي‏دارد. همان كه جان به تو مي‏دهد، به آن آفريقايي سياه هم جان مي‏دهد.

پرده ندارد جمال، غير صفات جلال

 

نيست بر اين رخ نقاب نيست بر اين مغز پوست

اين غزل، سروده حاج ملاهادي‏ سبزواري است. عمده، اين بيت آخري است، كه الآن مي‏خوانم. خيلي خوب گفته است.

نَفَس وقتي پايين مي‏رود، «هاي» است؛ وقتي كه بيرون مي‏آيد، «هوي» است.

دم چو فرو رفت، هاي، هوست چو بيرون رود

 

يعني از او در همه، هر نَفَسي، هاي و هوست

«مَتَى غِبْتَ حَتَّى تَحْتَاجَ‏ إِلَى‏ دَلِيلٍ‏ يَدُلُ‏ عَلَيْك ... عَمِيَتْ‏ عَيْنٌ‏ لَا تَرَاكَ»[21]

به وجدان بيا! خدا را مي‏يابي، در تمام ذرّات مي‏يابي. در وجود خودت مي‏يابي؛ در فلك و مَلَك و زمين و آسمان و دشت و بيابان، همه جا خدا را مي‏يابي؛ به تقليبش، به تبديلش، به تحويلش، به زير و رو كردنش اشياء را.

خدايا! به عزّ ابدي و سرمدي خودت، ما را بنده خودت بفرما!

موقعي كه دانشمند محترم، خطيب معظم، افتخار شما آقايان قزويني‌ها، جناب آقاي حاج شهاب، مصيبت را خواندند، يك شعر از علامه بحرالعلوم; يادم آمد. شعرهاي علامه بحرالعلوم; اگر اعتبارش از مقتل‏هاي معتبر، بيشتر نباشد، كمتر نيست. اين شعر را من مي‏خوانم، ولي يك توقّع دارم. البتّه خيلي مصيبت نمي‏خوانم. به من هم گفته‏اند مصيبت كم بخوان. يك قدري نَفَسَم مقتضي نيست. و الاّ اگر نفسم الآن ياري دهد، گوش به حرف شما نمي‏دهم.

من براي اشك بر امام حسين7 خيلي قيمت قائلم. به خود حسين‌بن علي7 قسم، اميدواريِ من به گفتارم نيست، اميدواري‌ام به دو تا كلمه روضه‏اي است كه مي‏خوانم، دو تا مرد و زن اشك مي‏ريزند. اميد من به اشك آن‌هاست كه روز قيامت، امام حسين7 به بركت اشك شماها مرا بيامرزد؛ از من پيش خدا شفاعت كند.

شما غافل از اشك بر امام حسين7 نباشيد. هر چيزي يك بازاري دارد، در آن بازار، «الله داد» مي‏كنند. بهشت، در بازار امام حسين7، «الله داد» است. «الله داد»، مي‌داني يعني چه؟ «الله داد»، يعني مُفت داديم! بعضي جاها كف مي‌زنند، مي‏گويند: آقا، «الله داد» كرديم، یعنی مفت داريم مي‏دهيم. بهشت در بازار امام حسين7، الله داد است. «من بكي له الجنة.» «من أبكي له الجنة.» «من تباكي له الجنة.»[22] چون مالك بهشت خود امام حسين7 است. اصلاً بهشت از نور امام حسين7 خلق شده‏ است. من وقتم اجازه نمي‏دهد، نَفَسم هم اجازه نمي‏دهد، و الا من به اين حرف‌ها گوش نمي‏دهم. من بايد اشك بريزم و اشك بگيرم. و به همين هم اميدوار هستم. اشك بر امام حسين7 دل را پاك مي‏كند. اشك بر امام حسين7 روح را نوراني مي‏كند. اشك بر امام حسين7 بنده را نزديك به خدا مي‏كند. اشك بر امام حسين7 دل فاطمه زهرا3 را تسلّي مي‏دهد. اشك بر امام حسين7 پيغمبر9 را خشنود مي‏كند. آن‌ها به درگاه خدا شفاعت مي‏كنند. غافل نباشيد.

حالا يك شعر از علامه بحر العلوم مي‏خوانم. توقع من اين است كه اهل علم چون معناي شعر را مي‏دانند، بلند بنالند. بعد هم يك كلمه ترجمه، و مي‏رويم در خانه خدا.

قالَ: اقْصُدُونِي بِنَفْسي وَ اتْرُكُوا حَرَمِي

قربانت بروم اباعبدالله!

قالَ: اقْصُدُونِي بِنَفْسي وَ اتْرُكُوا حَرَمِي

 

قَدْ حانَ حِيني وَ قَدْ لاحَتْ لَوائِحُهُ

ترجمه شعر اين است. مي‏گويد امام حسين7 صدا زد، گفت: لشكر! چيزي از عمر من باقي نمانده، نشانه‏هاي مرگ در من نمايان شده، چند ساعت ديگر بيشتر مهمانتان نيستم. در اين ساعات آخر عمرم، دست از زن و بچه‌ام برداريد! رو به حرمم نرويد! بياييد، اول كار مرا تمام كنيد!

بحقّ مولانا الحسين المظلوم و بآبائه و أبنائه المعصومين:، با همين چشم‌هاي اشك‌آلود، دست‌ها را به در گاه خدا بلند كنيد و ده نوبت، با عجز و لابه و الحاح: يا الله...

 

[1]. روم: 30

[2]. فرقان: 1

[3]. اسفار، ج 1، ص 47

[4]. حج: 61 / لقمان: 29 / فاطر: 13 / حديد: 6

[5]. فصلت: 53

[6]. ذاريات: 21

[7]. بحارالأنوار، ج‏ 2، ص 32

[8]. (وَ أَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَ أَبْكى‏ وَ أَنَّهُ هُوَ أَماتَ وَ أَحْيا) (نجم: 43-44)

[9]. حج: 61 / لقمان: 29 / فاطر: 13 / حديد: 6

[10]. نور: 44

[11]. نوح: 13 و 14

[12]. ابراهيم: 10

[13]. «فَأَمَّا مَنْ كَانَ‏ مِنَ‏ الْفُقَهَاءِ صَائِناً لِنَفْسِهِ حَافِظاً لِدِينِهِ مُخَالِفاً عَلَى هَوَاهُ مُطِيعاً لِأَمْرِ مَوْلَاهُ فَلِلْعَوَامِّ أَنْ يُقَلِّدُوهُ.» (الإحتجاج على أهل اللجاج (للطبرسي)، ج ‏2، ص 458)

[14]. توبه: 122

[15]. تحف العقول، ص 173 / بحارالأنوار، ج ‏71، ص 268

[16]. احاديث مشابه: الكافي، ج‏2، ص 164 / تحف العقول، ص 58

[17]. كمال الدين و تمام النعمة، ج ‏2، ص 484

[18]. ابراهيم: 10

[19]. روم: 30

[20]. فصلت: 53

[21]. إقبال الأعمال، ج ‏1، ص 349 / بحارالأنوار، ج ‏95، ص 226

[22]. «مَنْ بَكَى وَ أَبْكَى وَاحِداً فَلَهُ الْجَنَّةُ وَ مَنْ تَبَاكَى‏ فَلَهُ الْجَنَّةُ.» (بحارالأنوار، ج‏ 44، ص 288)