مجموعه سخنرانی های مرحوم خادم الحجه

  • خلاصه: 1. تأملات در معنای قدرت و اراده الهی در زندگی انسان 2. نقش مشیّت خداوند در شکل‌گیری تقدیر انسان 3. حکمت خداوند در اختیار انسان‌ها: بررسی مفهومی مشیّت الهی 4. تجلی اراده و مشیّت خداوند در خلق و تقدیر

أَعُوذُ باللهِ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيم‏

الْحَمْدُ لِلهِ ‏ رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ.

مانند شب‌هاي گذشته، در پناه ولايت اين بزرگوار خواهيد رفت و اميدوارم سايه لطف و عنايت خاصّه‏اش بر سر همه شما و همه اهل اين شهر و همه اهل اين مملكت، مستدام باشد.

صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ المُنْتَظَرِ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الابِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.

(قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَديرٌ)[1]

سخن در ولايت مطلقه حق متعال نسبت به تمام ممكنات بود. قدرت عامه تامه كامله شامله خدا، از دُرّه بيضاء تا ذرّه هوا را گرفته است، و همه آن‌ها را زير و رو مي‏كند و به همين ولايت، خودش را به ممكنات مي‏نماياند. ديشب يك مطلبي را اشاره كردم و توضيح و تفصيلش را به مقداري كه وقت مساعدت كند و اقتضا كند به عهده امشب گذاشتم.

طبيعيّين و ماديّين يك حرفي دارند. اين مسأله ماديّت و انكار عوالمِ غير محسوسه نمودن، منحصر به عصر و زمان و قرن ما نيست. از چندين قرن و از هزارها سال قبل اين مطلب بوده است. يك عدّه از حكما و فلاسفه، منكر ماوراء طبيعت شده‏اند و عوالم وجود را منحصر در عالم محسوس مي‏دانستند. يعني مي‌گفتند: هر چه به چشم ما آمد و با حس لامسه ما لمس شد، يا نواي او به گوش ما رسيد، «موجود» فقط همين‌ها است. آن‌چه از محيط حواس پنج گانه ما خارج باشد، وجود ندارد. اين را از چند هزار سال قبل مي‏گفتند. منحصر به حالا نيست كه از اروپا در آورده باشند، نه! در اروپاي قديم، يونان كه مركز حكما و فلاسفه بود، آن‌جا هم فلاسفه بر دو دسته بودند، يك دسته مي‏گفتند: «عالم منحصر در عالم محسوس است.» يك دسته هم مي‏گفتند: «ماوراي عالم محسوس، عوالم ديگري است كه از محيط ادراكات حسّي ما خارج است.»

فضلا و دانشمندان خوب توجّه كنند. اگر يك مقداري هم بعضي از مطالب، صورت علمي به خودش داشت، خسته نشويد. به حرف‌هاي ساده خواهيم رسيد. چاره ندارم. پي ريزي مطلب بايد روي اصول علم بشود. قرون اخيره، يك اضافه‏اي بر اين كرده است. گفتند: عالم، منحصر به همين عالم محسوس است. و اين عالم محسوس در نشوءِ ارتقاء است؛ در طريق تكامل است. ميلياردها سال قبل، اين عالم به يك صورت ديگري بوده است و در اثر حُسن انتخابات طبيعي و ناموسِ نُشُوءِ ارتقائي (نَشْوْ غلط است) كه در اين عالم است، اين همين طور تكامل پيدا كرده، تكامل پيدا كرده، پيوسته بالا رفته، كمّاً، كيفاً، فعلاً، انفعالاً، جوهراً، عرضاً، پيوسته كامل شده، كامل شده، پيوسته نواقصش را كم كرده و مكمّلاتي پيدا كرده است. اين هم مبتني بر چهار ناموس است كه گفته‏اند. حالا آن حرف‌ها را نمي‏خواهم بگويم. به درد شماها هم نمي‏خورد.

يك نتيجه‏اي گرفته‌اند كه آن نتيجه را مي‏خواهم محرمانه و در حضور اين سه چهار هزار جمعيّت، به گوش شما برسانم! نتيجه‏اي كه دانشمندان و فلاسفه طبيعي قرون اخيره گرفته‏اند، اين است كه گفته‏اند: ما نوه عنتريم! اين نتيجه‏اش! نتيجه‏اش اين شده كه ما، آقازاده‌هاي ميمونيم. ما بچه‏هاي عنتريم. نياكانِ قديمِ چندين ميليون سال قبل ما، عنتر بودند. اين عنترها، ريزه ريزه روي انتخاب طبيعي و ناموسِ نشوءِ ارتقاء، مدام زوائد و مُضافات را ريختند، پشم را ريختند، دم را ريختند، ناخن‌ها را پهن كردند، از آن مانيكوري كه داشته، انداختند، ريزه ريزه روي دو پا ايستاده‏اند، خورده خورده بيني‏ها قلمي شده، كم كم پشم‌ها و كرك‌هاي صورت و بدن ريخته است.

چون انسان با حيوانات ديگر، سه مميّز طبيعي بيشتر ندارد: يكي اين كه انسان «بادي البشـرة» است، يعني پيشانيش مو و پشم و كرك ندارد، حيوانات ديگر دارند. يكي «عريض الظُفرة» است، ناخن‌هايش پهن است. ناخن‌هاي حيوانات ديگر، مثل سر نيزه مي‏ماند. تيز است، دراز است. اين دو تا. يكي هم انسان، «مستوي القامة» است، روي دو پا راه مي‏رود.

حدّ انسان به مذهب عامّه

 

حيواني است مستوي القامة

گفته‏اند: آن اجداد بزرگ ما (عنترها) روي تكامل طبيعي پيوسته بالا آمدند، بالا آمدند. ميليون‌ها سال گذشته، پشم‌هايشان ريخته است، ميلياردها سال گذشته، دُمشان ساقط شده است. اين اُس اُس كه پشت كمرتان است، مي‏گويند: اين دنباله دمِ بابا بزرگ‌هايمان است. اندك اندك ناخن‌هاي تيزِ دراز، پهن شده است. اندك اندك روي دو پا راه رفته‏اند. اول با عصا، بعد بي‌عصا.

اين يك نتيجه‏اي است كه فلسفه طبيعي در قرون اخيره، گرفته است كه اين مطلب در اعصار قديمه نبوده است. اين را مي‏خواستم بگويم. انصافاً علم است آقايان! علم، همان است كه جدِّ امجد ما را عنتر بداند و خودش را زائيده عنتر بداند! عنتري كه متنوّع به يك نوع ديگر و متطوّر به يك صورت آخري شده است.

خوب، اين شبهه غلط است. اين حرف‌ها اساس ندارد. در این بحث هم نيستم، و الا مي‏توانم بگويم چه مي‏گويند و كجايش اشكالات دارد. ولي اين مجالس، مجلس منبر است و براي اين حرف‌ها منعقد نشده ‏است. براي اين كه اين شبهه در ذهن‌ها نيايد، و براي اين كه خيال نكنند عالَم، بالطبيعه رو به كمال است و كمال، طبيعي اين عالم است، و تطوّرات، تطوّرات طبيعي است، به همين دليل خداي متعال، همه اشياء را از بالا تا پايين، هم كامل مي‏كند، هم ناقص مي‏كند؛ به دو قطبِ مخالف. زير مي‏برد، رو مي‏آورد. كه اگر همه حركات را حركات كمالي قرار مي‏داد و همه را -چه افراد و چه اجتماع- را رو به ترقي مي‏برد (حالا آن هم باز دامنه طويل‌الذيلي دارد) شبهه پيش مي‌آمد. خداوند همه چيز را، اجتماعات را بالا مي‏برد، بعد پايين مي‏آورد. تمدّن را به اوج مي‏رساند. يك مرتبه آن را به توحّش و بربريّت مي‏آورد.

دو سه كلمه اين جا بگويم! شما خيال نكنيد كه اين صنايع و اين تجليّات و ترقيّات علمي، برای همين اين دو سه قرن اخیر شماست. نه! اشتباه نشود. اين دنيا، كهنه دنياست. به مرّات و كرّات، تمدن از جميع جهات اوج گرفته و باز برگشته است. آن دهقان، یک وقتي به حضرت خليفه ثانيه عمر رسيد. خليفه، تاء تأنيث دارد. اهل علم تشريف دارند. ما نمي‏توانيم خلاف ادب بگوييم. «رضي الله عنّا جميعاً» خدا از ما راضي باشد. آن دهقان، وقتي به حضرت خليفه ثانيه رسيد، شروع كرد از تمدّن بابلي‏ها، در اعصار و قرون قبل گفتن. چيزهایی به عمر گفته است و اين‌ها را در كتاب‌ها نوشته‏اند. يك چيزها به عمر گفته كه آدم حيران مي‏شود. صنعت امروز، در مقابل آن صنايع، تقريباً مي‏شود گفت صفر است. گفت: خليفه، نمي‏داني! ما از آبائمان، آبائمان از اجدادشان، از آبائشان، آن‌ها از آباء آبائشان، همين طور علم‌هايي سينه به سينه داريم. تمدّن مردم اين خاك و محيط، بر پايه‏هاي عجيبي بوده است. آن وقت شروع كرد به ذكر كردن بعضي چيزها. يك دو قلمش را من مي‏گويم. گفت: ما از آبائمان شنيده‏ايم يك اِموزه‌اي -يعني يك مرغابي- از مس درست كرده بودند، بالاي دروازه گذاشته بودند. اگر دزدي، به عنوان دزدي مي‏خواست وارد شهر شود، به محض اين كه اين دزد، قدمش را در شهر مي‏گذاشت، آن اِموزه، آن مرغابي مسي، بنا مي‏كرد قارقار، دار دار راه انداختن! اداره اطلاعات و كارآگاهي و شهرباني، مطّلع مي‏شد كه يك دزدي آمده، زيرا آن مرغابي دارد قار قار مي‏كند. در تحقيق و جستجو مي‌شدند، دزد را به دست مي‏آوردند، يا بيرونش مي‏كردند يا خفه دمش مي‌كردند، آن مرغابي از قار قار مي‏افتاد. اين يك چشمه صنعت آن‌ها بوده است و هنوز صنعت امروز به اين پايه نرسيده است.

يك چشمه ديگرش را هم بگويم. مي‏گويد: حاكم و فرمانده و فرمانفرماي اين شهر، يك فرشي داشته كه به اصطلاح امروز، نقشه جغرافياي طبيعي مملكت، روي اين فرش كشيده شده بوده است. شهر شمالي‏اش كجا و جنوبي‏اش كجا و قريه شرقي‏اش كجا و ده غربي كجا، و روابط اين‌ها با هم چيست. يك درياچه‏اي هم داشته‏اند. آن وقت، از شهرستان‌ها و قُراء و دهات، اگر مالياتشان و عوارضشان و بدهي‏هايي را كه بايد به حكومت برسانند مي‏آوردند، که هیچ؛ ولی اگر نمي‏آوردند، حاكم و فرمانده، از اين درياچه كه عكس و نقش آن، روي اين فرش گسترده است، يك خطي تا به آن دِه مي‏كشيد. يك مرتبه آب، مثل سيل، به طرف آن دِه مي‏رفت. اگر مردم فوري مي‏آوردند بدهي‏شان را به خزانه دولت و حكومت مي‏پرداختند، خط را كور مي‏كرد، آب قطع مي‏شد، و گر نه، اين آب مي‏رفت، همه‏شان را غرق مي‏كرد. هنوز صنعت امروز به اين پايه‏ها نرسيده است.

اگر ياد پيرمردها باشد، سابق يك معركه‏هاي درويشي بود و يك مرشدهايي در قهوه خانه‏ها، بنا مي‏كردند به راه رفتن و حرف زدن و گرم كردن قهوه خانه‏ها. آن وقت، رموز حمزه و حسين‌كرد و اين طور چيزها مي‏خواندند. اين رمّان‌هاي تازه در نيامده بود. افسانه‌ها و رمان‌هاي قديمي بود. مي‏گفتند كه: ديو تنوره كشيد، رفت به آسمان. بابا نسيم عيّار، كلاه غيبي سرش گذاشت. يك مرتبه از در مجلس پنهان شد. اين‌ها جزء افسانه‏ها و رمّان‌هاي قديمي بوده است. شما خيال مي‏كنيد اين‌ها همه‏اش ابتكارات خيالي بوده؟ نه، نه! يقين بدانيد در اعصار قديمه، در پنج هزار سال، ده هزار سال قبل، خبرهايي بوده است. خدا با اين بشر كه قوم و خويشي ندارد كه با آن‌ها دشمني داشته باشد. خدا به بشر امروز يازده انگشت نداده كه به آن‌ها ده تا داده باشد. خدا به مغز امروز، يك چيزهاي علاوه‏اي نداده كه به مغزهاي قديم نداده باشد. همين مغزها را آن‌ها هم داشته‏اند. همين فكرها را قُدَما هم داشتند. همين فكرها هم تعمّق مي‏كردند، تأمّل مي‏كردند و زوايايي از مزاياي طبيعت را براي خودش باز مي‏كرده و مي‏رفته است.

دیو يك چيزي بوده مثل همين طيّاره ما. اگر بخواهيم تشبيه كنيم به ديو، آن ديوي كه مي‏گويند تنوره كشيد و قاري كرد و بلند شد. همين طيّاره ما، هم يك ديوي است كه قاري مي‏كشد و مي‌رود بالا. در قرن‌هاي قبل يك هواپيمايي بوده است، ولی هنوز كلاه غيبي‏اش در نيامده است.

در ايتاليا، يك حكيمي، يك شعاع ديگري را پيدا كرده است. يك ايكس ديگري را پيدا كرده كه آن شعاع را وقتي عبور بدهند از جسمي، به كلّي آن جسم پوشيده و پنهان و مخفي مي‏شود. اين عمل در شانزده هفده سال قبل در ايتاليا شده است. يكي از دانشمندان، يك شعاع ديگري را اكتشاف كرده، و بعد رفقايي از دانشمندانش را دعوت كرده، روي صندلي‏ها نشانده است. يك مرتبه هر صندلي نشيني نگاه كرده، ديده خودش هست و آن‌هاي ديگر نيستند. اين‌ها كجا رفتند؟ حتي خود ميزبان را هم نديدند. ميزبان كجا رفت؟ بعد از پنج دقيقه، همه هم ديگر را ديدند. رو كردند به آن دانشمندي كه ميزبانشان است: فلاني! تو سحر و جادو هم بلدي؟ اين كارها از دانشمندان، ديگر خيلي قبيح است! گفت: نه سحر است، نه جادو، نه چشم‌بندي. اين حرف‌ها نيست. در همين بين كه صحبت مي‏كردند، دو مرتبه باز، هر يك خودش را ديد، و بس. و ديگران را نديد. بعد از سه دقيقه، همه هم ديگر را ديدند. اي چه پرده تئاتر سينمايي بود كه تو نشان دادي؟ گفت: هيچ! من يك شعاعي را كشف كرده‌ام. آن شعاع را كه من از صندلي‌هاتان عبور مي‌دهم (صندلي‌هاتان همه سيم كشي شده است) از شما كه عبور مي‏دهم، شما و صندلي‏ها همه پنهان مي‏شويد. و به جز خودتان، هيچ چيز را نمي‏بينيد. و بعد، اين اختراع را به دولت ارائه كرد و به نام خودش ثبت كرد. دولت ايتاليا جلوي او را گرفت. گفت: حق اعمال اين صنعت را نداري، و اين نبايد همگاني و عمومي بشود، و خطر اجتماعي براي بشر دارد. توجه كرديد؟ يك شعاعي عبور مي‏دهد، همه پنهان مي‏شوند. آن كلاه غيبي بابا نسيم كه به سرش گذاشت، پرده كامل‌تر اين است.

غرض، توي اين حرف‌ها نمي‏خواهم بروم، و الا آن قدر مي‏گفتم كه شماها مثل اين چراغ در نظرتان روشن بشود كه اين اختراعات و اين صنعت و اين تمدّن، تازگي ندارد. اين عجوز دنيا، اين پير زن قديمي چندين هزار ساله، چندين نوبت از اين بچّه‏ها را به عمل آورده، بعد همه را گور به گور كرده است. تمدّن‌ها پيدا مي‏شود، يك مرتبه بر مي‏گردد. اجتماعات زياد مي‏شود. يك مرتبه يك بلاي آسماني، زميني، دريايي، به دست خودشان، به غير خودشان، برايشان نازل مي‏كند. يك بمب‌هاي هيروشيمايي كه دوتا را بيندازند، يك مملكتي را از بين ببرند. دو مرتبه با دست خودشان، توي سر خودشان مي‏زنند. اجتماع را بر مي‏گردانند به سوي انفراد.

عيناً شما چه جوري هستيد؟ اين عالم هم همين طور. عالم متشاكل الاطراف است. از هر طرفش مي‏شود حكم طرف ديگر را به دست آورد. تو قوي مي‏شوي، ضعيف مي‌شوي. بزرگ مي‏شوي، چاق مي‏شوي، بعد لاغر و باريك مي‏شوي. چهاردست و پايي راه مي‏روي، بعد دوپايي مي‏شوي، بعد هم به پيرمردي كه برسي، باز چهار دست و پايي مي‏شوي. چهار قدم راه را با سيصد تا اِهِن و تُلُپ و اُح و كُح، بايد بروي. عيناً دنيا در جميع شؤونش همين طور است. خدا بالا مي‏برد، پايين مي‏آورد، بالا مي‌برد، پائين مي‏آورد، بالا مي‏برد.

چرا؟ به حكمت‌هاي زيادي. يكي دوتا از آن‌ها را اشاره مي‏كنم. يكي اين كه شبهه دارويني‏ها برود جارو بشود. آقا! حُسن انتخاب طبيعت نيست. آقا! ناموس نشوء ارتقاء نيست. طبيعت، «الاَرقي فَالْاَرقي» و «الأكْمَل فَالْأكْمَل» را نمي‏خواهد. دست طبيعت نيست. طبيعت كيست؟ طبيعت چيست؟ اين بي‌حسّ بي‌شعور، اين مادّه و قوّه، اين انرژي كه حس ندارد، شعور ندارد، ادراك ندارد، او كيست كه بالا ببرد؟ خدا مي‌گويد مائيم كه از پس پرده غيب بالا مي‏بريم، پايين مي‏آوريم. پايين مي‏آوريم تا بفهميد كه طبيعت نيست. علما تشريف دارند؛ چون طبيعت واحده، اقتضاي دو اثر متخالف را نمي‏كند. طبيعت واحده، مبداً اثر واحد است. آتش دائماً رو به بالا مي‏رود. سنگ دائماً رو به زمین مي‏آيد. آب را رها كني رو به زمين مي‏آيد. هيچ وقت شده كه از زمين به آسمان باران برود؟ نه! دائماً باران از آسمان به زمين مي‏آيد. هيچ وقت شده كه شعله آتش، از بالا رو به پايين بيايد؟ نه! دائماً از پايين رو به بالا مي‏رود. ثقيلين، ميل به مركز و ثقل مي‏كنند، خفيفين ميل به عِلْو مي‏كنند. محال است يك طبيعت واحده، دو اثر متخالف داشته باشد. براي اين است اگر بالا رفتني است، پس چرا پايين مي‏آيد؟ اگر طبيعت رو به تكامل است، پس چرا تناقض پيدا مي‏كند؟ چه در افراد، چه در اجتماعات، در تمام شؤون. به خدا اگر بخواهم شرحش را بدهم سه چهار منبر طول مي‏كشد.

نقش هستي، نقشي از ايوان اوست
قطره‏اي كز جويباري مي‏رود

 

خاک و باد و آب، سرگردان اوست
از پي انجام كاري مي‏رود

او به دريا حكم طوفان مي‏دهد

 
       

طوفان دريا، امري طبيعي نيست. تنها به جذر و مدّ هم نيست. به جريان بادها هم نيست. همه به فرمان اوست. لهذا گاهي هم فرمان ايست مي‏دهد. همين طور كه فرمان «برو، قدم پيش» مي‌دهد همان طور فرمان «قدم پس» هم مي‏دهد. مثل اين كه در زمين موسي7، فرمان «قدم پس» داد.

او به دريا حكم طوفان مي‏دهد

 

او به موج وسيل، طغيان مي‏دهد

گاهي هم مي‏گيرد تا معلوم بشود اين‌ها در قبضه يك ماوراءالطبيعه هستند. گاهي همين آتش سوزنده را گلستانش مي‏كند. هر چه در آب سيّال بيفتد، مي‌خورد. آب مثل شكم معاويه مي‏ماند؛ بي پير! هر چه مي‏ريزي، بلعش مي‏كند. شكم معاويه هم همين طور بود. گفت:

و صاحب لي بطنه كالهاوية

 

كأنَّ في امعائه معاوية

همين آب را مثل سنگ سخت مي‏كند، و ديواره‏اش مي‏كند. براي دوازده صِنف و براي حضرت موسي7 مثل ديوار كرد. براي اين ‌كه بفهماند آقا! حكم طبيعت نيست. يك ماوراءالطبيعه هست كه اين طبيعت را افسار كرده است. اين مُلك، يك ملكوت دارد. اين جسد، يك روح غيبي دارد که به فرمان غير است. اين است كه زير و رو مي‌كند، تا معلوم بشود كه انتخاب طبيعي نيست. تا معلوم بشود گفتار فلاسفه طبيعي اخير، حرف مفت است. اگر طبيعت، انتخاب «الأكْمَل فَالْأكْمَل» و «الاَرقي فَالْاَرقي» مي‏كند، چرا يك مرتبه اين طبيعت وارونه مي‏شود؟ چرا تو پيرمرد مي‏شوي؟ چرا؟ اگر طبيعت است، حُسنِ انتخابِ طبيعي است، چرا قواي تو از دستت مي‏رود؟ چرا گردنت خم مي‏شود؟ چرا ريش در مي‏آوري، آن خوشكلي از بين مي‏رود؟ آن گلستان بودي، بعدش شوره زاري مي‏شوي؛ چرا؟ چرا حُسْن تو مبدّل به قُبح مي‏شود؟ چرا قُوَّت تو مبدّل به ضعف مي‏شود؟ چرا علم و دانایی تو به جهل و ناداني منقلب مي‏شود؟ چرا اين ترقّيّات اجتماعي، يك مرتبه بر مي‏گردد، تنزّل و انحطاط اجتماعي مي‏شود؟ اگر طبيعت است بايد دائماً جلو برود.

قرآن را بخوانيد. مي‏گويد: (يُحْيي‏ وَ يُميتُ)[2] و «يُميتُ و يُحيي»، (تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ)[3]؛ (قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ)[4] دارا مي‏كند، نادار مي‏كند. عزيز مي‏كند، ذليل مي‏كند. به دو قطب مخالف، تبديل و تحويل مي‏دهد تا اين شبهه از بين برود. تا معلوم بشود يك دست غيبيِ قادرِ مختاري هست. چون قدرت و اختيار، در زمينه‏اي ظاهر و آشكار مي‏شود كه شخص قادر، مقدور را به دو جانب، تحويل بدهد و تحوّل بدهد.

اين را هم بد نيست بگويم. چون براي خاتميّت نبوت (كه مي‏خواهم إن شاء الله اگر زنده بودم صحبت كنم) لازم است بدانيد. امشب جلو مي‏اندازيم. اگر دست بنده، دائماً همين طور بلرزد. همين طور، امسال ببينيد دست بلرزد. سال آينده مي‏لرزد. امشب مي‏لرزد. فردا، هر وقت ديديد، مي‌بينيد اين دست من مي‏لرزد، يقين مي‏كنيد كه اين دست از قدرت من خارج است. اين حركت، حركت اختياري نيست. اين يك علّتي و يك مرضي و بيماري در عضلات و اعصاب من پيدا شده كه اين دست، مرتعش است و دائماً حركت مي‏كند. اين طور نيست!؟ حالا اگر ديديد يك ساعت اين دست اين طوري حركت مي‏كند، نيم ساعت ديگر هم آرام است، مثل الآن، من گاهي دستم را حركت مي‏دهم، گاهي هم مثل اين دست مي‏گذارم روي زانو، مي‏فهميد كه اين حركت به اختيار من است، به قدرت من است. چون سكون دارد. چون آرامش دارد. اگر حركت از اختيار من خارج مي‏بود، ديگر آرامش پيدا نمي‏كرد. اين كه آرامش پيدا كرده، نشانه اين است كه حركت به قدرت من و به اختيار من است. آرامش هم به قدرت و اختيار من است. لذا اين يك حكمت كه خداوند متعال، يَقْبِضُ وَ يَبْسُطُ، در دو قطب مخالف كار مي‌كند. (يُحْيي‏ وَ يُميتُ) هم زنده مي‏كند، هم مي‏ميراند. هم مي‏دهد، هم مي‏گيرد. تا معلوم شود دادنش به قدرت و اختيار اوست و به فضل عظيم و لطف عميم اوست. گرفتنش هم به قدرت و اختيار اوست، و آن هم به عدل عميم و قهاريّت عظيم و مهيمنيّت اوست. براي اين است كه زير و رو مي‏كند. براي اين است كه به دو قطب متخالف مي‏چرخاند و بالا مي‏برد، پايين مي‏آورد.

(يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ)[5]

يك فايده ديگر: براي اين است كه تو، هم به «داد» خدا اميدوار باشي، و هم از «گرفت» خدا بيمناك باشي. اين نكته‏اي است. مي‏دهد و مي‌گيرد. مي‏دهد تا تو، اميدوار به فضلش بشوي. خدايي است كه مُعطي است. خدايي است كه مُلك مي‏دهد. ثروت مي‏دهد. سلطنت مي‏دهد. عزّت مي‌دهد. زن و فرزند مي‏دهد. اعتبار و بازار مي‏دهد. قوم و خويش و ايل و تبار مي‏دهد. بدون استحقاق من، بدون لياقت من، بدون استحقاق و استعداد من می‌دهد.

يك دو تا كلمه هم اين جا بگويم. آقايان اهل علم! دانشمندان محضر! يكي از اشتباهات فلسفه‏ اين است، فلسفه مي‏گويد: هيچ فيضي به هيچ مستفيضي نمي‏رسد، مگر در زمينه استعداد او و به اندازه استعداد او. اين، يكي از حرف‌هاي علمي فلسفه است كه اگر بخواهم شرحش را بدهم، يك درسي است. يكي از اشتباهات بزرگ فلسفه اين است. در حالي كه «فيضِ حق را قابليت، شرط نيست.» خودِ «استعداد» را هم خدا مي‏دهد. «يَا مُبْتَدِئاً بِالنِّعَمِ‏ قَبْلَ‏ اسْتِحْقَاقِهَا.»[6] «استحقاق» با «استعداد» و «استدعاء فطري» هر سه، سه لفظ است، امّا يك معني را مي‏فهماند.

ما نبوديم و تقاضامان نبود

(هَلْ أَتى‏ عَلَى الْإِنْسانِ حينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُورا)[7]

روايت دارد: «لَا مَعْلُومٌ‏ وَ لَا مَجْهُولٌ.»[8]

قربان اين دهان امام باقر7 بروم كه مي‏گويد: «لَا مَعْلُومٌ‏ وَ لَا مَجْهُولٌ.»

يك اقيانوس معرفت در همين «لامعلوم و لامجهول» افتاده است. آقايان بزرگان! همين كلمه «لامعلوم و لامجهول» كه گفته است، ريشه عرفان را كنده است. ماهيّاتِ مستجنّه در كنه ذات را، كه عرفان مي‌گويد، امام باقر 7ريشه‏اش را كنده، آن طرف انداخته است. «ماهيّات مستجنه در كنه ذات» چيست!؟

ما نبوديم و تقاضامان نبود

 

لطف تو، بر ما عنايت‌ها نمود

اصلاً «نيست» بوديم. «نيست» فهم ندارد. «نيست» شعور ندارد. خود «شعور» را خدا به اين معدوم داده است.

در عدم، ما مستَحِقان كِي بُديم

 

كه به اين عقل و به اين دانش زديم

دعاها را بخوانيد. عزيزان من! ميوه‏هاي قلب من! نورهاي چشم من! آقايان محصّلين! طلّاب علوم دينيه! آقا زاده‏هاي محترم! دعاها را بخوانيد. در دعاها، ابوابي از معارف خوابيده و گنجانده شده است. يك كلمه‏اش را من گفتم. به حقّ چهارده معصوم:، در هر دعايي يك سِرّ عرفاني خوابيده كه ريشه فلسفه و عرفان بشري را مي‏سوزاند. «يَا مُبْتَدِئاً بِالنِّعَمِ‏ قَبْلَ‏ اسْتِحْقَاقِهَا.» اي خدايي كه پيش از استحقاق و پيش از استعداد، و پيش از استدعای فطري، نعمت را تو مي‏دهي، تو مي‏دهي.

آقايان علما! اگر استعداد، مدخليّت دارد، اگر فيض حق، موقوف به وجود استعداد و اندازه استعداد است، پس ما بايد ممنون استعدادمان باشيم. چرا ممنون خدا باشيم!؟ اگر اين استعداد در ما نمي‏بود، كه خدا نمي‏داد، نمي‏توانست بدهد. خدا زيادتر از استعداد نمي‏تواند بدهد. پس ما چه منّتي از خدا داريم؟ چرا ممنون او بشويم؟ ممنون استعداد خودمان مي‏شويم! پس بدانيد: استعداد هم مِن الله است، استحقاق هم مِن الله است. هر چه هست از خود خداست و معلول مشيّت و مولود خواستِ مطلقِ خداست. لذا قرآن مي‏گويد: (قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ)[9] نمي‏گويد: «من استعدّ» نمي‏گويد: «من استحقّ.» نمي‏گويد: تو سلطنت را مي‏دهي به آن كسي كه استعداد و استحقاق دارد. نمي‏گويد: تو علم را مي‏دهي به آن كسي كه استعداد و استحقاقي دارد. نمي‌گويد: تو غنا و ثروت را مي‌دهي به آن كسي كه استعداد و استحقاق دارد. مي‏گويد: غنا و ثروت را مي‏دهي به هر كه دلت بخواهد.

غمزه جان‌ستانْش، با من نااميد

 

يفعل ما يشاء، يحكم ما يريد

خدا، به مشيّت خودش فعّال است. مشيّت خدا معلول هيچ علّتي نيست. مشروط به هيچ شرطي نيست. مشروط به ذات خودش است و بس. (لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ)[10] البته مشيّتش بي حكمت نيست، گزاف نيست، سفيهانه نيست، ابلهانه نيست، حكيمانه است. فهميديد؟ اين معرفت اسلام است. اين عرفان قرآن است. اين عرفان ائمّه دين: است. اين است كه ريشه فلسفه مشاء و رواق و اشراق و فلسفه يونان و فلسفه پهلوي را سوزانده است. فلسفه پهلوی كه:

الفهلويون الوجود عندهم

 

حقيقة تَشَكُّكٍ ذات تَعُمّ

ريشه همه اين‌ها را سوزانده است. وجدان هم مطابق اين است. وجدان مي‏گويد:

ازِمّة الأمور طُرّاً بيده

 

و الكل مُستَمِدَّةٌ من مدده

اين مضمون را وجدان مي‏گويد. مي‏گويد: «همه چيز دست خود خداست.» هيچ چيز ديگر غير از خدا، شرط فيض كمال نيست، نه استعداد، نه استدعای فطري كه محي‌الدين مي‏گويد و نه استحقاق؛ هيچ كدام. فقط مشيّت خدا. (ذلِكَ فَضْلُ اللهِ يُؤْتيهِ مَنْ يَشاءُ)[11]

گربخواندبه‌خويشش فقيرم
گر بگويد: اميرم، اميرم

 

گر براند ز پيشش حقيرم
ور بگويد: بميرم، بميرم

همه، فقراء إلي الله هستيم. همه در قبضه قدرت اوييم. همه بين دو دست جمال و جلال اوييم. هر چه مي‏خواهد، درست مي‏كند.

خواهي ار كُشي، كُش و نيكو كُش
گر زني به صاحب سيلي زن
همه بندگانيم جان و دل بر كف

 

خواهي ار زني، زن و شيرين زن
ور كُشي به خنجر وجدان كُش
چشم بر حكم و گوش بر فرمان

اصلاً هر چه كه هست، خودش است.

امر، امر اوست، فرمان، آن او
آستاني به در، سر نهاده

 

كمترين سگ بر درش، شيطان او
حلقه چشم بر در نهاده

چشم‌هايمان به در خانه خداست. اي خدا بده! اي خدا بده! «دادنت» هيچ شرطي ندارد. شرطش مشيّت توست، شرطش آن قدرت عامّه و يد باسطه‏ی توست. خدا! گدايم. آمده‌ام در خانه‏ات. شب است، در مسجدم. روي فرشت هستم. پاي منبر امام حسين7 هستم، بده!

آستاني به در، سر نهاده

 

حلقه چشم بر در نهاده

بنده دل به داور نهاده

اين شعرش خيلي عالي است:

چون قلم سر به خَم برنهاده

 

تا كُند تيغش از تن جدايم

همه‏اش دست اوست. خدا مي‏خواهد بگويد: همه دست من است. مي‏دهم، دلم مي‌خواهد. مي‏گيرم، دلم مي‏خواهد. بترس! آي ثروتمند! كه به خواسته خودم تو را دارا كردم، بترس از اين كه صبح گدايت بكنم. يك آتشي بفرستم توي انبارت، تا وقتي كه بخواهي خبردار بشوي، نيست شدي و «سائل به كف» شده‏اي. بترس! بترس! با من بي‌ادبي نكن. با من بي‌حيايي نكن. شمشير نكش، با من به جنگ نيا. ربا نخور. آن‌هايي كه ربا مي‏خورند، جنگ با خدا مي‏كنند:

(فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اللهِ وَ رَسُولِهِ)[12]

پيرمرد بازاري‌ فهميدي؟ آن كسي كه نزول مي‏خورد و توماني يك عبّاسي، صنّاری سه شاهي مي‌گيرد، شمشير برداشته، با خدا مي‏جنگد. اي بي‌حيا! با خدا نجنگ. همين پول را ممكن است به يك آن از تو بگيرد. التفات كرديد؟ چون هم دهنده است و هم گيرنده. نه دادنش به غير از فضل و مشيّتش، علّتي دارد، نه گرفتنش به غير از عدل و مشيّتش، ملاكي دارد.

جوان! حيا كن. از خدا شرم كن. در مقابل خدا بي‌حيايي نكن. چشم‌هايت را به ساعد و ساق سيمين زنان نينداز.

«كاسيات عاريات، عن الدين خارجات، الي الشهوات مايلات.»[13]

كه علي‌بن ابي‌طالب7، در هزار و سيصد سال پيش گفته است. تو چشم‌هايت را ببند، كه اگر نبندي، يك وقت خدا اين چشم را كور مي‏كند. اگر كور كرد، چه طلب داري؟ طلب پدرت را از خدا داري؟ سند داده خدا كه به تو چشم بدهد؟ يا مگر به استدعای تو، چشم را داد؟ توي شكم ننه‏ات بودي، اصلاً نمي‏فهميدي، فهم نداشتي؛ چشم‌ها را او به تو داد. چشمي كه به تو داده، به در خواست تو نيست؛ به فضل خودش است، به مشيّت خودش است. بترس كه اين چشم‌ها را از تو بگيرد. اگر گرفت، چه كار مي‏كني!؟ مگر به افرادي كه نداده، كاري مي‏توانند بكنند؟ طلب‏شان را دارند؟ طلب پدرشان را از خدا دارند؟

اي گوينده! از خدا بترس. شرم كن، حيا كن، به اهواء و اميال نفساني، خلق را اضلال نكن. به طمع ماديّات، مردم را گمراه نكن. اگر خدا تو را ديوانه كرد، اين مغز را از تو گرفت، چه كار مي‏كني؟ اگر همين حافظه را از تو گرفت، اگر همين زبانت را كنگ كرد، چه كار مي‌كني؟ چه طلبي از خدا داري؟ از خودم شروع كنم، آن وقت بيايم تا در بازار. التفات فرموديد يا نه؟ همه و همه و همه. خدا بعضي از نعمت‌ها را مي‏گيرد تا من و تو بترسيم و از خداي متعال رعايت كنيم، مراقبت كنيم.

(اعْمَلُوا ما شِئْتُمْ إِنَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصيرٌ)[14]

(إِنْ تُبْدُوا ما في‏ أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللهُ)[15]

(وَ يُحَذِّرُكُمُ اللهُ نَفْسَهُ)[16]

این‌ها آيات عجيبي است. هر كدامش يك منبر خوف يك شَبه است.

(ما لَكُمْ لا تَرْجُونَ للهِ وَقاراً وَ قَدْ خَلَقَكُمْ أَطْواراً؟)[17]

(أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللهِ)[18]

اي بي‏حيا بشر! چرا ادب را در مقابل وليّ نعمت خود نگه نمي‏داري؟ يك استادي كه چهار سال پيش او كار كرده‏اي، وقار او را نگه مي‌داري، ادب را در محضر او حفظ مي‏كني، جلوي او پايت را دراز نمي‏كني، حرف زشت به او نمي‏زني، در صورت او خشن نگاه نمي‏كني. اي بي‌حيا! وليّ نعمتي كه جان داده، نان داده، خواب داده، بيداري داده، عزّت داده است. يك قطره آب گنديده عفن بيشتر نبودي، تو را قدي داده مانند سرو، چشمي داده آهويي، دنداني داده مانند دُرّ، لبي داده مانند ياقوت، بدني داده است لطيف و ظريف، عقل و فكر و شعور و فهم به تو عطا كرده است. سر تا پاي تو، غرق احسان و فضل و كرم اوست. چرا حيا از او نمي‏كني؟ چرا حيا نمي‏كني؟ (إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ)[19] خدا در كمين‌گاه است.

مثال مي‏زنم، همه بفهمند؛ اگر يك بچه‏اي مراقب تو باشد، نشسته‏اي پهلوي رفيقت، مي‏بيني در جيب كُت او، يك بسته اسكناس است، آن هم چك‌هاي تضمين شده هزار توماني. رزقنا الله و جميع المؤمنين بحق اميرالمؤمنين7 من طرق الشرعية. مي‌بيني كه يك بسته اسكناس چك‌هاي تضمين شده هزار توماني در جيب كت اوست. آهسته مي‏تواني اين را بلند كني. اگر بلند كردي، پانصد هزار تومان پول است، هفتاد پشت آينده‌ات راحت است. ميل مي‏كني آهسته برداري. مخصوصاً اگر مثل بنده هم عبا داشته باشي. اين عبا هم ستّارالعيوب است! اين عباي ما آخوندها از كت و شلوار شما خيلي بهتر است! هم لحاف بالاي‌مان است، هم ظرف اثاثيه خوار و بارمان است كه پشتمان بگيريم، هم ساتر عيوبمان است، هم خيلي چيزها. امّا تا اين انگشتم را به سمت پول‌ها مي‏برم، مي‏بينم اين آقازاده شش ساله دارد نگاه مي‏كند. آه! اين نگاه مي‏كند، مي‏بيند. اگر من بلند كردم، يك مرتبه مي‌گويد: آشيخ پول‌ها را بلند كرد! همين كه گفت: «آشيخ پول‌ها را بلند كرد!» پدر مرا در مي‏آورد. اين جمعيت، عوض اين كه دستم را ببوسند، مي‌گيرند و در صورتم تُف مي‏اندازند. پيش همه رسوا مي‏شوم. از آن پانصد هزار تومان صرف نظر مي‏كنم براي اين‌كه يك بچه‌اي نگاه مي‏كند و مرا رسوا مي‏كند.

اي باحيا! خدا را به قدر يك بچه‏اي حاضر بدان. اي باحيا! از خدا به قدر يك بچه شرم كن. از (يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ)[20]، آن روزي كه پنهاني‌ها آشكار مي‏شود، آن روزي كه حقايق بروز مي‏كند، آن روزي كه روشن مي‏شود اين شيخنا:

واعظان كاين جلوه در محراب و منبر مي‌كنند

 

چون به خلوت مي‏رود آن كار ديگر مي‏كنند

آن كار ديگرش آشكار مي‏شود. در مقابل اهل محشر مفتضح مي‏شوي. امام حسن7 اینگونه بود که:

«كَانَ إِذَا ذَكَرَ الْمَوْتَ‏ بَكَى وَ إِذَا ذَكَرَ الْقَبْرَ بَكَى ... وَ إِذَا ذَكَرَ الْمَمَرَّ عَلَى الصِّـرَاطِ بَكَى وَ إِذَا ذَكَرَ الْعَرْضَ عَلَى اللهِ شَهَقَ‏ شَهْقَةً يُغْشَى عَلَيْهِ مِنْهَا.»[21]

يك موقف از مواقف قيامت، «موقف عرض اعمال» است. موقفي است كه دروني‏ها بُرون شود. موقفي است كه «تُبْلَي السرائر» شود. موقفي است كه معصيت‌هاي پنهاني آشكار گردد. آدم رسوا مي‌شود. اين جناب شيخي كه اين همه جمعيّت به او توجه دارند، و مردم به او «طيّب الله انفاسكم و اسألكم الدعاء» مي‏گويند، در مقابل اين‌ها رسوا مي‏شود. مرگ براي انسان لذيذتر است از رسوا شدن در نزد اشخاصي كه پيش آنها آبرو دارد. خدا را حاضر بدان! خدا را به قدر اين بچه بينا بدان، شنوا بدان، ناظر به اعمالت بدان، مراقب اعمالت بدان. از خدا حيا كن! فهميديد؟

بعضي از نعمت‌ها را مي‏گيرد تا از خدا بترسيم، وحشت از زوال نعمتش كنيم، دهشت از نزول عذاب و عقوبتش بنماييم. مي‏دهد تا اين كه اميدوار باشيم. اگر من معصيت كردم، ديگر نااميد از رحمت خدا نشوم. اگر نافرماني كردم، ديگر مأيوس از فضل و لطفش نگردم.

دو معصيت است كه بخشودني نيست. باقي معاصي قابل عفو است. يكي «شرك بالله» است. الحاد به خدا است. زير سلطنت خدا زدن است. رعيّت، اگر زير بار سلطنت سلطان باشد، حتّي اگر دزد باشد، او را در كشور نگه مي‏دارند و لو به زندانش ببرند، و لو چوب و چماق به او بزنند، ولي از كشور بيرونش نمي‏اندازند. اگر شرابي و كبابي باشد، او را از كشور بيرون نمي‏اندازند. امّا اگر با اساس سلطنت جنگيد، اعدامش مي‏كنند، بيرونش مي‏اندازند از دنيا تا چه برسد به كشور. تو، اگر سلطنت خدا را قبول داشته باشي، تو اگر زير بار سلطنت خدا باشي، در كشور توحيد باشي، هر چه معصيت كني، در دنيا و هنگام مرگ و برزخ و قيامت، تو را چوب مي‏زنند ولي از كشور الوهيّت بيرونت نمي‏اندازند. عاقبت تو، بهشت است. امّا اگر با سلطنت خدا جنگيدي. اگر گفتي خدا هيچ و پوچ است، تو را اعدام مي‏كنند. نه اعدام جسماني، اعدام روحاني‏ات مي‏كنند. اين است كه يك معصيت نابخشودني، شرك بالله است.

 يك معصيت ديگر هم، «نااميدي از رحمت خدا» است. اين هم نابخشودني است. اي خدا! من سر تا پا غرق گناهم. اين‌ها هم معترفند كه گنهكارند. ولي در خانه تو و روي فرش تو آمده‏ايم. خدا! اگر ده نفر مقصّر، بيايند روي فرش من و بگويند آشيخ نفهميديم، عذر مي‏خواهيم، من با اين لئامت، اين‌ها را مي‏بخشم. تو كه كريمي. «يا اكرم الأكرمين، و يا أرحم الراحمين، يا غافر الخطيئات.»

(قُلْ يا عِبادِيَ الَّذينَ أَسْرَفُوا عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللهِ)[22]

خدا! اگر تو نمي‏خواهي ما را ببخشي، چرا اين حرف‌ها را به زبان من مي‏آوري؟ اگر نمي‏خواهي لطف و عنايت به اين جمعيُت بكني، چرا اين‌ها را كشاندي، اين جا آوردي؟ چرا دل‌هاشان را به اين مطالب متوجه مي‏كني؟

زير هر يا رب تو، لبيك ماست

معلوم مي‏شود مي‌خواهي به اين‌ها لطف كني، ممنونت هستيم.

هله نوميد مباشي كه تو را يار براند
اگر او بر تو ببندد همه درهاي گذرها

 

گرت امروز براند، نه كه فردات بخواند
ره پنهان بگشايد كه كسان راه نداند

اميدوار باشيد!

همگي ملك سليمان به يكي مور ببخشد

 

بدهد هر دو جهان را و كسي را نرماند

مي‏دهد تا همه را به فضلش اميدوار كند. اگر گناه كردي، بيا، قبولت مي‌كند.

باز آ، باز آ، هر آنچه هستي باز آ
اين درگه ما، درگه نوميدي نيست

 

گر كافر و گبر و بت پرستي، باز آ
صد بار اگر توبه شكستي، باز آ

خدا! در خانه تو آمده‏ايم. ديگر بس است. حال من مقتضي اين مطلب نيست. من مي‏دانم چه خباثت‌هايي دارم. مي‏خواهم به بركت نَفَس شماها، حال شما، دعاي شما، بلكه يك راه نجاتي براي خودم در دربار حق متعال باز كنم. ديگر حال ندارم حرف بزنم.

خدا! ما بديم، ما رديم. خدا! بنده شرمنده منم. هر كه واقعاً خودش را عاصي و خاطي مي‏داند، گريه كند و گريه كند. در خانه خدائيد. روي فرش خدائيد. در پناه سيدالشهدا7 هستيد. امام حسين7 پيش خدا آبرو زياد دارد. خودتان را تكيه بدهيد به امام حسين7. روي فرش خدا. من مي‏گويم، شما اشك بريزيد.

بنده شرمنده منم، كريم بخشنده تويي

 

دامن عفو و رحمتت، كجا ز كف رها كنم؟

شب هم هست، اين شعر دومش خيلي خوب است. سرها پايين باشد. اشك‌ها بريزد. با خداي خودتان حرف بزنيد.

آمده‏ام اين دل شب به درگهت دعا كنم
نامه سيه، غرق گنه، آمده‌ام به پيش شه

 

به اشك چشم وسوزدل تورا زخود رضاكنم
گر تو برانيَم ز در روي طلب كجا كنم؟

صداي ناله آن آخري‏ها هم، به گوشم مي‏رسد.

«یا ملجأ الهاربين، يا غياث المستغيثين، يا أرحم الراحمين.»

يك وسيله‏اي الآن به ذهنم آمد. خيلي دور مي‏دانم كه دست خالي برگرديم. نهصد و نود و نه در هزار، اميدوار به لطف خدايم. الآن به قلبم افتاد. آقايان! دست‌ها را از توي جيب‌ها و بغل‌ها بيرون بياوريد، رو به در خانه خدا برويد. يك جفت دست بريده را به دستتان بگيريد. همه رو به قبله نشسته‏ايد، خوشا بر احوالتان! دست‌ها را ببريد كربلا. يا الله! كنار نهر علقمه. واي! اين دست‌هاي بريده را از چشم ابي‌عبدالله7 برداريد. آن بازوهاي جدا شده را برداريد، روي دست‌ها بگيريد.

به زن‌ها هم يك كلمه بگويم: خانم‌هاي محترمات! شما هم برويد نزد مادرش ام‌البنين. آن مادر را دنبال دست‌ها بياوريد. دل‌هايتان سوخته است. من مي‏خواهم با دل سوخته ببرمتان در خانه خدا. آن بازوها را بالاي دست بگيريد. ده مرتبه با صداي بلند: «يا ارحم الراحمين» «يا ارحم الراحمين» ...

همين طوري كه نشسته‏ايد، يك كلمه مي‏گويم، ناله‌تان بلند شود، خدا را بخوانم. اين دست‌ها را محكم نگه بداريد، بازوهاي جدا شده را محكم نگه بداريد. همه برويد در خيمه‌ها، سكينه منتظر است، اي واي!

بحق مولانا أبي‌الفضل العباس، با حال تضرّع و التجا، ده مرتبه با صداي بلند: يا الله يا الله يا الله يا الله يا الله يا الله يا الله يا الله يا الله يا الله.

خدايا! به آن علم‌دار كشته آغشته به خون كربلا، به همين زودي، علم اسلام را به بازوي امام زمان7 بر افراز.

 

[1]. آل عمران: 26

[2]. بقره:258 / آل عمران:156 / اعراف:158 / توبه:116 / يونس:56 / مومنون:80 / غافر:68 / دخان:8 /حديد:2

[3]. آل عمران: 26

[4]. آل عمران: 26

[5]. حج 61 / لقمان 29 / فاطر 13 / حديد 6

[6]. التوحيد (للصدوق)، ص 222 / مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج ‏1، ص 70

[7]. انسان: 1

[8]. تحف العقول، ص 424 / بحارالأنوار، ج ‏15، ص 23

[9]. آل عمران: 26

[10]. انبياء: 23

[11]. مائده: 54 / حديد: 21 / جمعه: 4

[12]. بقره: 279

[13]. عَنْ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ7 قَالَ: يَظْهَرُ فِي آخِرِالزَّمَانِ وَ اقْتِرَابِ السَّاعَةِ وَ هُوَ شَرُّ الْأَزْمِنَةِ نِسْوَةٌ كَاشِفَاتٌ عَارِيَاتٌ مُتَبَرِّجَاتٌ مِنَ الدِّينِ خَارِجَاتٌ‏ دَاخِلَاتٌ فِي الْفِتَنِ مَائِلَاتٌ إِلَى الشَّهَوَاتِ مُسْرِعَاتٌ إِلَى اللَّذَّاتِ مُسْتَحِلَّاتُ لِلْمُحَرَّمَاتِ فِي جَهَنَّمَ خَالِدَاتٌ. (وسائل الشيعة، ج ‏20، ص 35)

[14]. فصلت: 40

[15]. بقره: 284

[16]. آل عمران: 28 و 30

[17]. نوح: 13 و 14

[18]. حديد: 16

[19]. فجر: 14

[20]. طارق: 9

[21]. كَانَ إِذَا ذَكَرَ الْمَوْتَ‏ بَكَى وَ إِذَا ذَكَرَ الْقَبْرَ بَكَى وَ إِذَا ذَكَرَ الْبَعْثَ وَ النُّشُورَ بَكَى وَ إِذَا ذَكَرَ الْمَمَرَّ عَلَى الصِّرَاطِ بَكَى وَ إِذَا ذَكَرَ الْعَرْضَ عَلَى اللهِ شَهَقَ‏ شَهْقَةً يُغْشَى عَلَيْهِ مِنْهَا. (بحارالأنوار، ج ‏43، ص 331)

[22]. زمر: 53