مجموعه سخنرانی های مرحوم خادم الحجه

  • خلاصه: 1. شناخت خدا از طریق عمل و ترس از خدا: مهم‌ترین معیار برای شناخت حقیقی خدا ترس از اوست، نه فقط آشنایی با اصطلاحات یا فلسفه‌های پیچیده. 2. فرق میان ادعا و حقیقت در عرفان: شاعر و عارفان از خدا می‌گویند و خود را عارف می‌پندارند، اما تنها آن‌هایی که در عمل به خدا نزدیک می‌شوند، معرفت حقیقی را دارند. 3. محک‌های واقعی در تشخیص حقیقت از بدعت: برای تشخیص صدق در ادعاهای دینی، محکی لازم است، همان‌طور که در فلسفه زرگری محکی برای تشخیص طلا از فلزات دیگر وجود دارد. 4. مراتب بهشتی: جایگاه‌های مختلف بهشتی و اهمیت شناخت خدا و پیروی از اهل بیت، به ویژه امام علی (ع)، به‌عنوان سر سلسله عرفا و هدایت‌گر.

أَعُوذُ بِاللهِ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيم‏

الْحَمْدُ لِلهِ ‏ رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ المُنْتَظَرِ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الابِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.

(جَنَّاتُ عَدْنٍ تَجْري مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدينَ فيها أَبَداً رَضِيَ اللهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ذلِكَ لِمَنْ خَشِيَ رَبَّهُ)[1]

ما حَسَب قرارداد، قرار بوده و هست كه ده شب مزاحمتِ شما را كرده باشيم. بر اساس عرضي كه شب اوّل كردم، گفتم: هر چيزي بايد از ريشه شروع بشود، بعد به تنه و شاخه و ميوه بيايد. ريشه همه مباحث اعتقادي، توحيد است، خداشناسي است. اين بايد اوّل درست بشود، بعد پيغمبرشناسي و بعد امام‌شناسي. دعايي هم كه به ما دستور داده‏اند در عصر غيبت بخوانيم همين است: «اللَّهُمَ‏ عَرِّفْنِي‏ نَفْسَكَ‏ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي نَفْسَكَ لَمْ أَعْرِفْ نَبِيَّكَ.»[2]

يك اشاره‏هاي علمي هم كرديم: ظهور فعل به فاعل است، فاعل در فعل، اظهر از خود فعل است. آن حرف‌ها ديگر به درد شما نمي‌خورد، بايد با اين طلبه‌ها بنشينيم و صحبت كنيم. آن‌ها هم احتياج ندارند، خودشان از من داناترند. بايد پيغمبر را به خدا شناخت، نه خدا را به پيغمبر. بايد امام و وليّ وقت را به پيغمبر شناخت، نه پيغمبر را به وليّ.

آن چيزي كه من به فكر خودم، هندسه‌ريزي كردم و تقدير و اندازه‌گيري نمودم، اين است كه چهار شب را راجع به توحيد صحبت كنم. دو سه شبي را هم براي پيغمبر9 صحبت كنم. دو شب هم راجع به وليّ وقت7 و نسبت هم محفوظ است: چهار شب مال خدا، سه شب مال پيغمبر9، دو شب مال امام زمان7. اين نقشه‏اي بوده است كه ريختم.

شب اول كه به مقدمات گذشت. امشب مي‌خواهم اين بحثي را كه بدون اغراق يك سال پياپي مطلب دارد، در يك مطلبي كه مورد ابتلاء است، خاتمه بدهم. حرف خيلي است. مطالب علمي، فلسفي و حَكَمي، كلامي و عرفاني، خيلي زياد است. به خود خدا، يك سالِ پي در پي، هر شب مي‏شود منبر رفت و حرف زد. ولي يك مطلب را لازم است بگويم. لذا ختم بحث توحيد را به آن مي‏كنم، چون ابتلاء عموم است. يك قدري هم امشب ساده‌تر است، جنبه علمي ندارد يا كم دارد و آن اين است؛ شاعر مي‏گويد:

كار با سعي است، ني با ادعا

 

ليس للانسان الا ما سعي

شاعر عرب مي‌گويد:

و كلٌ يَدًّعى وَصْلاً بِلَيْلى
إذا جَرَتْ الدُّمُوعُ علي العيوني

 

و ليلى لا تقر لهم بذاكا
تَبَيَّن مَنْ بَكا مِمَّن تَباكي

همه مي‏گويند ما ليلا را دوست مي‏داريم. همه ادّعاي دوستي مي‏كنند. وليكن ليلا خانم قبول ندارد كه همه دوستش باشند! آن هنگامي كه در مفارقت او اشك‌ها از ديده ما جاري مي‌شود و بر گونه‏ها مي‌ريزد، آن‌جا معلوم مي‏شود كه راستگو كيست و دروغگو كيست. آن كسي كه در فراق ليلا اشك مي‏ريزد، راستي ليلا را دوست مي‌دارد. آن كسي كه اُهُن اُهُنِ دروغكي مي‏گويد، معلوم مي‏شود دوست نمي‌دارد.

همه ادعاي معرفت خدا مي‏كنند. خوب گوش بدهيد! حكيمي كه يك منظومه حاج ملاهادي خوانده، يك كتاب ابتدائي خوانده، چهار تا اصطلاح بلد شده است؛ مثلاً «واجب الوجود بالذات، واجب الوجود من كل الجهات است» و سه تا كلمه در الهيات از «هدايه» ميبدي خوانده است، ادّعاي عرفان مي‏كند و ادّعاي معرفت خدا را مي‏كند. می‌گوید: «خدا را شناختم! بياييد تا براي شما دليل اقامه كنم.» از همان ادله‏اي كه در كتاب‌ها نوشته‏اند. از همان‌ها شروع مي‏كند به گفتن. صوفي و عارف هم مدّعي عرفان است و مي‏گويد من خدا را شناخته‌ام! به كمالِ شناسايي شناخته‌ام! يك جمعي هم از شماها، مي‏گوييد: ما هم خدا را إن شاء الله مي‏شناسيم. انبياء هم در باب معرفت خدا، سخناني گفته‏اند و بياناتي كرده‏اند و آن‌ها هم گفته‏اند: ما خدا را مي‏شناسيم.

حالا آیا واقعاً خدا از همه قبول مي‌كند كه همه عارف بالله هستند؟ «عرفان» يعني شناسايي. فلاني «عارف» است، يعني معرفت به خدا پيدا كرده است. اصطلاحات را خوب گوش بدهيد. حالا واقعاً، همه اين‌هايي كه مي‏گويند ما خدا را شناخته‏ايم، راستي راستي خدا را شناخته‏اند يا ادّعا است؟

مرد زرگر براي طلا و مُطلا، محك دارد. سه تا محك: سنگ محك، غال، تيزآب. چه بسا كه در محك اول ممكن است كه امر بر زرگر مشتبه شود؛ نفهمد كه اين طلا است يا مطلاّ است؛ نفهمد كه اين طلا است يا سُرب مُحمَر است. نفهمد كه اين طلاي مغشوش است يا طلاي خالص است. نفهمد كه اين چند عيار است. اين‌ها اصطلاحاتي است كه زرگرها مي‏فهمند. ولي توي غال كه انداخت، روشن مي‏شود كه اين طلا است يا سرب قرمز شده‏اي است كه سختش كرده‏اند. گاهي مي‏شود بر اثر اِعمال اَعمال صنعوي و كيمياگري و به اصطلاح شيمي امروز، آن قدر امر مشتبه مي‏شود كه از غال هم در مي‏آيد، زرگر نمي‌فهمد. اين‌جا مي‏اندازدش در تيزآب. در امتحان آخر براي تشخيص طلا از غير طلا، براي تشخيص عيار طلا، در تيزآب مي‏اندازند. تيزآب آن‌چه غير طلاي كاني است همه را مي‏خورد. دو سير طلا را نرم مي‏كند و مي‌ريزد در تيزآب، بالاي آتش مي‏گذارد، بعد از يك ساعت ديگر بر مي‏دارد، دو مرتبه آن را مي‏برد در بوته و آبش مي‏كند، يك سير در مي‏آيد. اين ديگر آخرين امتحان است.

براي تشخیص هر امر اصلی از بدلي، يك محكي هست. مُلاي باسمه‏اي از مُلاي واقعي، تاجر اساسي از تاجر باسمه‏اي، آدم حسابي اصلي از مقوايي پشت ويترين. اين‌ها امتحانات دارد، محك‌ها دارد.

براي معرفت خدا و عرفان حق تعالي، مي‏شود محكي نباشد؟ نه! قطعاً هست. مي‌شود خدا و پيغمبر9 اين محك را به كار نبرده باشند و نگفته باشند كه محك ما چه چيز است؟ نه! قطعاً گفته‏اند. قرآن گفته است. قرآن مي‏گويد:

(وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوى)[3]

قرآن مي‏گويد:

(وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ)[4]

هر كدام از اين آيه‏ها خيلي حرف‌ها دارد. قرآن مي‏گويد:

(رَضِيَ اللهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ)[5]

اهل بهشتی كه مخلّدند؛ همان جايي كه بنده -واللهِ- به غير آن جا نخواهم رفت. شما هم نپذيريد! جاي ديگر آب و هوايش با مزاج ما شيعه نمي‏سازد. خدايا شاهد باش به جمعيت قزوين گفتم! والله بالله تالله، به غير از آب و هواي بهشت، جاي ديگري با مزاج ما سازش ندارد. ارباب ما هم در بهشت است. مولا علي7 جايش بهشت است. حلقه در بهشت را كه بزنيد، صداي حلقه در بهشت «يا علي» است. اين مطلب در روايت است. حرف قلمبه نيست. حلقه در بهشت را كه مي‏زنند، صدا مي‌كند و صدايش هم «يا علي» است. اين روايت در بحارالأنوار است. شما كه از دنيا داريد حلقه در بهشت را مي‏زنيد. از بچگي مي‏گوييد: «يا علي!» در جواني مي‏گوييد: «يا علي!» در پيري مي‏گوييد: «يا علي!» دَم مردن مي‌گوييد: «يا علي! يا علي!» هزار مرتبه مي‏گوييد. يا علي! يك نوبت هم تو بگو: «بلي!»

غرض آن كه غير از بهشت، آب و هوای هيچ جاي ديگري با مزاج ما نمي‏سازد. ارباب‌هايمان هم آن‌جا هستند. نوكر هم بايد در خانه اربابش باشد. من محلّه‏هاي خوب بهشت را هم به شما مي‏گويم. بهشت محلّه‏هاي متفاوت دارد. محلّه‌های پايين و بالاي قزوين را بلد نيستم ولي تهران را بلدم، چون آن‌جا ساكنم. خراسان مولد خودم را بلد هستم. يك محلّه‏هاي جنوبي پست و بيغوله‌هایي دارد و يك محلّه‏هاي خوب هم دارد. تهران، دروازه غار دارد، يوسف آباد هم دارد. بهشت هم همين طور است. اسم آن محلّه اعلاي بهشت كه جاي ارباب‌هاي ماست، «جنّت الفردوس» است. اين را خوب به ذهنتان بسپاريد. وقتي كه به بهشت رفتيد، در كه زديد، بگوئيد: مي‏خواهيم برويم جنّت الفردوس، کنار پيغمبر9، کنار اميرالمؤمنين7. سيّدها بگویيد: مي‌خواهيم برويم کنار مادرمان فاطمه زهرا3.

اين جنّات عدني كه (تَجْري مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدينَ فيها أَبَداً)[6]، «خالدين ما دامت السماء» نگفته است، بلكه فرموده: (خالِدينَ فيها أَبَداً)

اين جا اشخاصي مي‏روند كه خدا از اين‌ها راضي است و آن‌ها هم از خدا راضي‏اند:

(رَضِيَ اللهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ)[7]

اين‌ها برای چه کسی است؟

(ذلِكَ لِمَنْ خَشِيَ رَبَّهُ)[8]

اين نعمات برای كسي است كه از خدا بترسد.

خدايا! تو شاهدي. نه غرض دارم نه مرض دارم نه خودنمايي در سخن دارم. فقط و فقط براي راهنمايي و براي هدايت قلوب بندگان تو كه از سر اخلاص و خلوص جمع شده‏اند مي‌گويم. مطلب هم به دلائل عقلي و نقلي فراوان مستدل است كه هر كه بخواهد، محضراً حاضر هستم صحبت كنم. امّا در اين وقت تنگ نمي‏شود آن دلائل را گفت.

ميزانِ عرفان به خدا، ترس از خداست. هر كه ديدي تقوي و پرهيز دارد (وَ يُحَذِّرُكُمُ اللهُ نَفْسَهُ)[9] به همان ميزان معرفت دارد.

علما! اين آيات را زياد به گوش مردم برسانيد. آقايان محترم خطبا! وعاظ! هداة! راهنمايان! بلكه رهبران توده! اين حرف‌ها را به گوش مردم برسانيد. ميزان معرفت خدا ترس از خداست. اگر كسي ترس داشت، به خداي واقعي معرفت دارد. آن خدايي كه آفريننده همه جهانيان است، آن خدايي كه به وجدان او را مي‏يابيم، آن خدايي كه فطرت ما بر معرفت او مفطور است به تعريف خود او؛ نه به تعريف عقل، نه به تعريف وهم و نه به تعريف فهم. به آن خداي واقعيِ خارجي معرفت دارد.

ميزان شناسايي خدا، ترس از او است، حتّي اگر هيچ چيز بلد نباشيد، حتّي اگر گنك باشيد، حتّي اگر درس عربي كه سهل است، عجمي هم نخوانده باشيد، يك «حلية المتقين» نديده باشيد، يك كتاب سعدي نديده باشيد، اصلاً نتوانيد خطی را بخوانيد. اگر ترس از خدا در شما بود و مراقب او شديد، معلوم مي‏شود شما عارف هستيد، شما اهل معرفت هستيد، شما خدا را شناخته‏ايد. امّا اگر ترس از او نبود، عارف نيستيد. فرض كنيد شما يك همبوني باشید از اصطلاحات، «فصوص الحكم» محي‌الدين را يك پارچه از حفظ داشته باشید، همه فتوحات محي‌الدين را حفظ داشته باشید، تمام كتب عرفاني صدرالدين قونوي و فنّاري را در نظر داشته باشید، به طور مسلسل هم بتوانيد شعر و نثر ببافيد، اشعار شيخ عطّار، اشعار شيخ شمس تبريزي، اشعار ملامحمد بلخی، اشعار شيخ محمود شبستري، همه اين‌ها را هم بتواني قاطي پاطي كنيد، همه را حفظ داشته باشيد و ببافيد، ولي ترس از خدا نباشد، عارف نيستيد.

علي‌بن ابي‌طالب،7 قطب العارفين، حبل المتين، بحر السّخا، حبل المتين؛

خاك پايش تاج عزت بر سر روح الامين
خاتم انگشت جان را نام او نقش نگين

 

پيشواي انبياء و رهنماي مرسلين
كاشف الاسرار، قطب الدين، اميرالمؤمنين

حضرت علي7 سر سلسله عرفان دنيا، و قطب همه سلسله‏ها است. يك سلسله صوفيه ادعا مي‌كنند كه از طريق معروف كرخي به علي‌بن موسي الرضا7 منتهي مي‏شوند. آن‌ها چهار امام ديگر را از كار مي‏اندازند. ولايت كليه در آن‌ها نيست. قطبيت در آن‌ها نيست. يك گروه صوفيه خودشان را به امام جعفر صادق7 مي‏رسانند كه سر سلسله‏شان بايزيد بسطامي است. يك دسته ديگر خودشان را به علي‏بن‏ابي‏طالب7 مي‏رسانند از طريق كميل ابن زياد نخعي. بالاخره همه به حضرت علي7 مي‏رسند. من به قربان خاك پاي قنبر حضرت علي7 بروم. خاك زير سُمّ اسب قنبر علي7 توتياي چشم من! پس حضرت علي7 سر سلسله همه عرفاست. همين حضرت علي7 مي‏گويد: «أعرفُكم باللهِ (بِرَبّهِ) أخوَفُكم منه.»[10] مي‌دانيد عارف كيست؟ عارف آن كسي نيست كه دست به پهلويش بگذارد و شروع كند به خواندن:

عاشقان را شد مُدَرّس حُسْنِ دوست

 

دفتر درس و سَبَقْ‌شان، روی اوست

بنا كند براي تو خواندن دو دونك. يك قُلّه كه به حال آمديد، چهار دونگ. يك خرده كه به حال آمديد شش دونگ![11] يك چند تا شعر مولوي را مي‏خواند، فقير مولا هم به حال مي‏آيد و تو هم به حال مي‏آيي.

درسشان آشوب و چرخ و ولوله
سلسله اين قوم، جُعد مِشك بار

 

ني زيادات است و باب سلسله
مسأله دور است امّا دور يار

خدا را يك ياري فرض كرده، خدا را يك معشوقي فرض كرده، با او مغازله مي‏كند و معاشقه مي‌كند، تو هم به حال مي‏آيي! «آقا عارف هستند!» نه آقا! اشتباه نشود. عرفان به بافتن الفاظ نيست. عرفان به لاهوت و هاهوت و جبروت و ملكوت و ناسوت و به قول ترك‌ها اين‌ها را قارشماخ كردن و برف‌انبار كردن و روي هم ريختن و مسلسل‌وار، شعر و نثر گفتن و تو را به حال آوردن نيست!

من قبلاً غرق در اين كلمات بودم. من اين وادي را طي كرده‌ام. اين طورِ دل را رفته‌ام به سلامتي شما! يك موقعي بالاي يك منبري (البته نه منبر رسمي بلکه يك محلي بود كه جماعت زيادي بودند) ما را انداخته بودند به حرف زدن. شروع كرديم به بافتن. آن قدر از اين اصطلاحات شعر و نثر بافتم و گفتم تا رسيد به جايي كه خودم هم نمي‏فهميدم چه مي‌گويم! ‏آي مردم گيج شده بودند. آي مردم مست شده بودند؛ به حال آمده‏ بودند.

اين را بدانيد هر مضموني كه قواي خياليه شما را تهييج كند، آن مضمون در نظر شما جلوه مي‏كند؛ خواه در قالب كلام منظوم، يا كلام منثور. اين ميزان كلّي است. اگر بخواهم آن را از نظر علم بگويم، به جان خودم سه چهار شب وقت مي‏خواهد تا برايتان روشن كنم. قوّه خياليه را پيچاندن و تابلوهاي خياليه درست كردن، مردم را جذب مي‏كند. مخصوصاً اگر يك صداي مختصري هم داشته باشد، مخصوصاً اگر يك جنبش‌هاي عجيب و غريبي هم داشته‏ باشد، مردم را جذب مي‏كند. همه‏اش هم مهملات است، امّا جذب مي‏كند. صِرفِ انجذاب در طيّ كلمات منثور و منظوم، براي حقيقت، ميزان نمي‏شود و صرف بافتن و انسجام كلمات و در هم ريختن اصطلاحات، اين، ميزانِ عرفان نيست.

میزان اینست که ببيند «چقدر از خدا مي‏ترسد؟» و لو سواد نداشته باشد. سلمان در درجه دهم ايمان است، ولي يك كلمه از اين اصطلاحات را هم بلد نبوده است. همان كميل‌بن زياد نخعي كه سر سلسله حضرات صوفيه است، يك كلمه از اين اصطلاحات را هم بلد نبود. نه شعر شمس تبريزي بلد بود، نه شيخ عطّار بلد بود، نه مولوي بلد بود، نه شيخ محمود شبستري بلد بود، هيچ، هيچ! نه اصطلاحات جبروت و لاهوت و ناسوت و جلوه جمال و جلوه جلال و اين حرف‌ها را، هيچ كدام را بلد نبود. امّا خداي واقعي را شناخته بود.

كسي كه شاه را بشناسد، هيمنت و سلطنت، اُبّهت و سلطنت و تشريفات سلطنتي را بداند، او در حضور شاه مؤدّب مي‌ايستد، پای خود را دراز نمي‌كند، خنده بي‌جا نمي‏كند، حرف مُهمل نمي‏زند. چون فهميده است که مقام عظمت سلطنت، با اين بي‌ادبي‌ها منافي است. اين مِنْ باب مثال بود كه به شما گفتم. كسي كه شير را بشناسد كه شير، سلطان حيوانات است و درنده است و قوي است؛ بداند كه اگر به او برخورد كرد، پنجه مي‏اندازد، روده‏های او را بيرون مي‌كشد؛ اگر شير را ببيند، پرهيز مي‏كند و مواظب است. او مثل بچه‏ها دست به سر و كله‏ی شیر نمی‌كشد که عجب موهاي نرمي و كرك‌هاي نرمي دارد! شاه مي‏آيد عبور مي‏كند. بچّه‏ها چون نمي‏دانند كف مي‌زنند که «هاي اومد! هاي اومد!» امّا نخست وزير هم همين كار را مي‏كند!؟ «هاي اومد! هاي اومد!» مي‌گويد؟ اگر اين كار را بكند، به گردنش طناب مي‏اندازند.

کسی كه مقام هيمنت خدا را شناخته، مراقبت مي‌كند.

(هُوَ اللهُ الَّذي لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبِّرُ)[12]

خدا پادشاه است، خدا متكبّر است. كبريائيّت در همه عيب است، امّا در خدا كمال است. كبريائيّت، رِداء خدا است، غير خدا هر كه بپوشد و لو خاتم الأنبياء9، خدا او را مي‏كوبد. البتّه خاتم الأنبيا9 محال است چنين كند، من باب فرض محال گفتم. خدا متكبّر است. كبريائيّت دارد. انانيّت دارد. هر كه در مقابل او بخواهد «أنا» و «مَن» بگويد، خدا او را مي‏كوبد. خدا مهيمن است. خدا قاهر است. خدا عزيز است. خدا پادشاه و مَلِك است. يكي از اسم‌هاي او سلطان است. در دعاي جوشن كبير بخوانيد.

اين دعاها را بخوانيد. به والله نظر خير دارم كه به پير و جوانتان مي‏گويم: اين دعاها را بخوانيد. قلبتان را نوراني مي‏كند، روحتان را شست و شوي مي‌دهد، پيوندتان را با درگاه كبريائيت خدا محكم مي‌كند. اين دعاها را بخوانيد. اگر معانيش را بفهميد يا نفهميد، بخوانید. اگر بفهميد بهتر است. خدا پادشاه است. خلاق السلاطين است. خدا متكبّر است. خدا عزيز است. (للهِ الْعِزَّةُ)[13] خدا قهّار است. آن كسي كه خدا را شناخته است، يك قدري مواظبت مي‏كند. پاهاي خود را دراز نمي‏كند. خنده بي‌جا نمي‏كند. حرف نامربوط نمي‏زند. غيبت برادران ديني كه «اَشَدُّ مِنَ الزِّنا»[14] است و خدا را به غضب در مي‏آورد نمي‏كند. ديگر دروغ نمي‏گويد. دروغی که اگر تمام معصيت‌ها در يك خانه‏اي جمع شده، در آن خانه را بسته باشند، كليد آن خانه را شرب خمر قرار داده‏اند، دروغ از آن بدتر است. ديگر چشم به سر و پای زن‌هاي مردم و نواميس غير نمي‏اندازد. ديگر گوش به سخنان لهو و لعب نمي‏دهد. به بازار كار ندارد؛ چون بازار، تماماً دارالقُدس است! الحمد لله و المنة! نه دروغ مي‏گويند. نه كم مي‏فروشند. نه زيرچشمي به خانم‌ها و نواميس مردم خيانت مي‌كنند. نه ربا مي‏خورند. هيچ! الحمد لله رب العالمين؛ اين‌ها در بازارهاي اروپاست نه در بازارهاي آسيا و نه در ايران! حواست را جمع كن! به هر جهت، كسي كه خدا را بشناسد، از خدا مي‏ترسد.

چند حديث براي شما بگويم. اين خانم (عايشه)، مادر برادرهاي ماست. او اين روايت را نقل مي‌كند. ما ششصد ميليون برادر داريم. اين‌ها در پدر با ما شريكند، از بابا يكي هستيم. امّا در مادر از ما جدا هستند! برادرهاي ناتني ما هستند. پدر اين ششصد ميليون، پيغمبر9 است. پدر ما هم پيغمبر9 است. «أَنَا وَ عَلِيٌّ أَبَوَا هَذِهِ‏ الْأُمَّةِ.»[15] مادر آن‌ها، ام‌المؤمنين خانم عايشه است. ولي مادر ما عايشه نيست. والده مقامي ما، حضرت خديجه كبري3 است. آقا دايي آن‌ها، «خال المؤمنين» معاويه است! ولي خالوي ما، او نيست. خالوي مقامي ما محمد‌بن ابي‌بكر است.

خدايا! به حقّ پيغمبر9، همه برادران ما را هدايت به حقّ و حقيقت بفرما! خدايا! به حقّ پيغمبر9، برادران ما را -و لو ناتني‏اند- از شرّ كفار خودت حفظ بفرما! خدايا! به حقّ پيغمبر9، هر جا كه قرآن رفته است، به عزّ قرآن آن‌جا را در رفاه و امن و آسايش قرار بده!

به هر حالت؛ اين برادرانِ نه مادري، از مادرشان يك حديثي نقل كرده‏اند. چون مادر آن‌ها، عايشه ام المؤمنين، در نظر بچّه‌هايش، خيلي محترم است. من هم از نظر اين كه احترامي به برادرهايمان كرده باشيم، حديث مادرشان را نقل مي‏كنم. اين‌ها از مادرشان روايت مي‏كنند که: پيغمبر9 موقعي كه مي‏خواست وضو بگيرد... پيغمبر9 «دائم الطهارة» بود ولي وضوي تجديدي مي‏گرفت.

اين‌جا يك كلمه بگويم. تا مي‏توانيد خودتان را به حالت «تَوَضّي»، يعني با وضو، نگه بداريد. بالاخره آن حالت با وضو بودن، يك لياقت و استحقاقي براي شما در گرفتن فيض‌ها و رحمت‌هاي الهيه مي‏آورد. تا تطهير كردي، يك وضويي هم بگير. عيب ندارد! «الوضوءُ نورٌ» پيغمبر9 وضوي تجديدي مي‏گرفت. «أَنَّ الْوُضُوءَ عَلَى الْوُضُوءِ نُورٌ عَلَى نُور.»[16]

عايشه مي‏گويد هر وقت پيغمبر9 موقع ظهر يا عصر يا مغرب يا عشاء براي نماز وضو مي‏گرفت، همين كه مي‏رفت دست و روي خود را بشويد و مزمزه و استنشاق و شست و شويِ رو كند، مي‏ديديم رنگ پيغمبر9 عوض مي‏شود. حال پيغمبر9 عوض مي‏شود. به طوري كه در وسط وضو، نَفَس‌هاي پيغمبر9 به شدّت بيرون مي‏آيد و صدا مي‌كُند، مثل صداي غلغل آب جوش! آبي را كه بالاي آتش گذاشتي و به جوش آمده، غُلغُل مي‏كند، صدا مي‏كند. مي‏گويد: نَفَس پيغمبر9 «اَزيز»ي داشت «كَاَزيزِ الْمِرجَلِ»[17] همان طور صدا مي‏كرد. رنگ پيغمبر9 هم عوض مي‏شد. به پيغمبر9 مي‏گفتيم: يا رسول الله! چه شد که به شما تحوّل حال دست داد و حالتان عوض شد؟ مي‏فرمود: مي‏خواهم بروم در محضر پادشاه بزرگ! «الْمُصَلِّي‏ مُنَاجٍ‏ رَبَّهُ» ،[18] «الصلاةُ مِعراجُ المُؤمِن» نماز گزار در دربار، بار پيدا كرده و بايد برود با شخص شاه صحبت كند. مي‏گويند: اعلي‌حضرت «بار» داد؛ يعني يك ساعتي را معيّن كرد و گفت فلاني بيايد با من در خلوت صحبت كند. نمازگزار در ساعت نماز، از دربار كردگار، بار يافته است. گفته‏اند بيايد با ما صحبت كند. «مُناجٍ» از ریشه نجوي است. «الْمُصَلِّي‏ مُنَاجٍ‏ رَبَّهُ» فرمود: مي‏خواهم بروم در محضر پادشاه بزرگي كه عظمت او مرا فرا گرفته است. هيمنت او مرا فرا گرفته است. به اصطلاح فُكُلي‌ها مرا منيتيزم كرده است. مي‏خواهم آن‌جا بروم. اين معني شناسايي خداست. فهميديد؟

در يك جا پيغمبر9 نگفته است: «من خدايم!» همه جا مي‌گويد: «من بنده خدايم، من گداي خدايم.» بچه‌های او هم همين طور هستند. افتخار او به عبوديت و به بندگي خداست. پيغمبر9 شب‌ها روي پا مي‏ايستاد، آن قدر اشك مي‏ريخت، آن قدر ناله مي‏كرد، تضرّع و زاري مي‌كرد و از مقام خدا، حشمت را نگه مي‏داشت. اين بحث خيلي وقت مي‏خواهد. اگر بخواهم وارد آن بشوم، ده شب وقت مي‏خواهد. پيغمبر9 كه گناهي نكرده است، ترس او به چه معناست؟ اين‌ها، همه معنا دارد. عظمت خدا او را مرعوب كرده است. بزرگي و هيمنت خدا، پيغمبر9 را درهم مي‏شكند. مخصوصاً وقتي كه بناست وجهه ظاهري او، طبق وجهه باطني‏اش، هر دو إلي الله باشد.

(وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنيفاً مُسْلِماً[19] وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكينَ)[20]

(إِنَّ صَلاتي‏ وَ نُسُكي‏ وَ مَحْيايَ وَ مَماتي‏ لِلهِ رَبِّ الْعالَمينَ لاشَريكَ لَهُ وَ بِذلِكَ أُمِرْتُ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمينَ)[21]

اين گفتار پيغمبر9 است، آن هم رفتار پيغمبر9 است. پيغمبر9، خدا را شناخته است.

اما آن كسي كه مي‏گويد: خدا در جيب من است! در جُبّه من است! يك دست بگذار زير خرقه‏ات، تا ببيني اين‌جا غير از خدا، هيچ چيز ديگر نيست! اين فرد خدا را شناخته است!؟ اين شخص با خدا مَلعبه مي‌كند. او با خدا بازي مي‏كند. اين فرد يك خداي خيالي براي خودش درست كرده و آن خداي خيالي را هم زير جُبّه‏اش آورده است. الحمدلله نگفته: «زير عبا»، چون اهل عبا نبوده، اهل جُبّه و اهل خرقه بوده است. مي‏گويد: بيا اين‌جا. بيا زير خرقه. خدا اين جاست! «ليس في جبّتي سوي الله!»

شما را به پيغمبر9 و به وجدان پاكتان، به ايمان واقعي‏تان، به حقيقت خودتان، سوگند مي‏دهم: اي با وجدان! آن عرفان به خداست يا اين؟ آیا اين دو، در دو قطب مخالف شرق و غرب هستند يا نيستند؟ اين دو به هيچ وجه با هم توفيق و اتّفاق پيدا مي‏كنند؟ زين‌العابدين7 سرش را روي زمين مي‏گذاشت، آن قدر گريه مي‏كرد كه از چشم‌هاي مباركش آن قدر اشك مي‌آمد كه سنگ خيس مي‏شد. هزار نوبت مي‌گفت: «لَا إِلَهَ إِلَّا اللهُ حَقّاً حَقّاً.»

خدايا به حقّ زين‌العابدين7 اين جمعیّت را بنده خودت بگردان! آمين‌تان از سر عشق نبود! خدايا به حق زين‌العابدين7 و تصدّق سرِ اين مردم، مرا هم بنده خاكسار خودت بگردان! هزار نوبت مي‌گفت: «لَا إِلَهَ إِلَّا اللهُ حَقّاً حَقّاً، لَا إِلَهَ إِلَّااللهُ إِيمَاناً وَ تَصْدِيقاً ، لَا إِلَهَ إِلَّا اللهُ عُبُودِيَّةً وَ رِقّاً.»[22] مي‏گويند: در مسجدالحرام، سرش را کنار در كعبه روی زمین می‌گذاشت، مدام مي‌گفت: «عُبَيْدُكَ‏ بِفِنَائِكَ،‏ مِسْكِينُكَ بِفِنَائِكَ، فَقِيرُكَ‏ بِفِنَائِكَ.»[23] خدا! اين بنده كوچكت در خانه‏ات آمده است. خدا! گداي تو درِ خانه‏ات آمده ‏است.

بنده را پادشاهي نيايد
از خدا جز خدايي نيايد

 

حرف هستي ز ممكن نشايد
از گدا جز گدايي نيايد

من گدا، من گدا، من گدايم

زين‌العابدين7 مي‏گويد: «من گدايم. خدا! در خانه تو آمده‌ام.» آن يكي مي‏گويد:

من خدا من خدا من خدايم

 

فارغ از كبر و كين و ريايم

من خدا من خدا من خدايم

آي مسلمانان! عامي و عالم! اگر يك جا پيدا كرديد كه پيغمبر9 شما تا امام زمانتان7 گفته باشند: «أنا الله! من خدا، من خدا، من خدايم!» امّا عارف باسمه‏اي مي‏گويد: «لا إله الا أنا»، «ليس في جبّتي سوي الله.» بر اساس وجدان، اين درست مي‏گويد يا آن درست مي‏گويد؟ پيغمبر9 و دوازده امام: درست مي‏گويند يا این‌ها؟ اين‌ها در دو قطب مخالف هستند يا نيستند؟ بي‌جهت نيست از صدر اسلام، از زمان صادقين8 و باقرين8 تا الآن، يك سلسله، دنبال امام صادق7 بوده‌اند که همان فقها و محدّثين هستند. فقها کسانی هستند كه از بین اين مُعمّمين بيرون مي‏آيند. همين‌هايي كه از اين مدارس قديمه كهنه شده‌ خراب شده‌ غريب و ضعيف شده مثل خود اسلام، بيرون آمده‌اند و مي‏آيند. اين‌ها به دنبال امام صادق7، خلق را به بندگي، به خضوع، به كرنش، به ستايش، به نيايش، به ترس از خدا، به اشك ريزي در شب‌ها، به نماز شب و به گريه دعوت مي‏كنند. يك طرف ديگر هم قطب است كه با خدا دارد عشق‌بازي مي‏كند!

تو كجايي تا شوم من چاكرت
اي خداي من فدايت جان من

 

چارُقت دوزم كنم شانه سرت
جمله فرزندان و خانمان من

قربان اين خدا بروم كه مثل يك ليلي اين‌جا گذاشته، آن وقت مي‏گويد:

عشق مولی کی کم از لیلی بود

 

گوي گشتن در رهش اولي بود

به جان شماها قسم نمي‏خورم؛ به جان خودم، اگر بخواهم تا صبح از اين اشعار و از اين چرت و پرت‌ها رديف كنم و ببافم، در همبون فكر بنده اين حرف‌ها هست! اين‌ها چيست؟ به حقِّ حق، قسم است، به مولا مرتضي علي7 قسم است، به صاحب چهار اسم ايليا قسم است كه جز هدايت و راهنمايي شما نظري ندارم. در روز قيامت در محضر خاتم‌الأنبيا9 اگر فهميديد كه من يك سر سوزن نظري، مَرضي، غرضي و اِعمال نظري داشته‌ام، آن‌جا بيخ گردن مرا بگيريد و من مسؤول و مؤاخَذ شما هستم. من چهار شب ديگر ميهمان هستم و مي‏روم. آيا شما را ببينم يا نببينم؟ بميرم يا بمانم؟ اگر در مقابل پيغمبر9 يافتيد كه من خيرخواه شما بوده‌ام و مي‏خواستم شما را به همان صراط مستقيمي كه در نماز مي‏گوييد: (اهْدِنَا الصِّـراطَ الْمُسْتَقيمَ)[24] به آن صراط، شما را هدايت و دلالت مي‏كرده‌ام، روز قيامت حرفي با من نداشته باشيد. اگر ديديد روز قيامت غير اين بوده است، در محضر پيامبر9 گردن مرا بگيريد.

آقا! عرفان به شعر خواندن نيست. عرفان، به نثر بافتن نيست. نوع کسانی كه ادعاي عرفان كرده‏اند، از آن‌ها آثار عبوديّت ظاهر نيست. همه‏اش آثار ربوبيّت است! حسين‌بن منصور حلاج، سر سلسله خيلي از عرفا و شاگرد جنيد بغدادي است. شاید در اين چهار پنج شب يك پرده بردارم و يك روزنه به شما نشان بدهم كه ببينيد ما را هم از اين نمدها كلاهي است! بي‌خود نمي‏گويم. عبارت از حفظ نكرده‌ام بيايم تحويل شما بدهم. يك راه‌هايي بلد هستم. به پيرم مرتضي علي7 قسم است، یک راه‌هايي بلد هستم كه اگر آن راه‌ها را علني بگويم، در ظرف دو اربعين، نيمي از همين مردم پيرْدليل مي‏شوند! التفات كرديد؟

عرض مي‏كنم حضور مباركتان كه اين مدّعيان تصوف و عرفان، وقتی يك سر سوزني تكان می‌خورند، ديگر خدايي خدا محو مي‏شود. همه‏اش خداييِ خودشان است. حسين‌بن منصور حلاج، يك چهار تا حِيَل و مكائد بلد شده بود. يك چهار صباحي هم فشار به نفس آورده بود.

محاصره كردن نفس، نفس را قوي مي‌كند. يك مختصري چشم را باز مي‏كند. چشم راستش يك كمي باز مي‏شود. شده بود يا نشده بود، آقا دادش بلند ‏شد: «من الرحمن الرحيم»! خودش را رحمن رحيم مي‏دانست! خودش را خدا مي‏ديد! سر همين مسأله هم او را كشتند. تمام فقها و علمای شيعه و سني به جرم الحادش به وجوب قتلش حكم دادند. اين سر سلسله‏ است. يكي از بزرگان بوده است. اگر شما در يكي از كلمات او، يافتيد كه او مانند زين‌العابدين7 اشك ريخته باشد، در درگاه خدا بندگي كرده باشد، اظهار كوچكي كرده باشد و عظمت خدا را رسانده باشد، من زبانم را مقراض مي‌كنم. توجّه فرموديد؟

حالا كه مطلب به اين‌جا رسيد، يك قصّه‌اي بگويم، علما بخندند. «زديم بر صف رندان و هر چه بادا باد!» در تفسير «روح البيان» آن مفسّر عظيم سنّي در ذيل آيه مباركه (وَ لَسَوْفَ يُعْطيكَ رَبُّكَ فَتَرْضى)[25] از محیي‌الدين نقل مي‏كند. محیي‏الدين كيست؟ محیي‌الدين، ابوالعرفان است. پدر عرفان است. چيز عجيبي است! تا آن بالاي كوه رفته، بعد از آن‌جا افتاده است. يك وقت آدم از اين پله پايين منبر مي‏افتد، پايش پيچ مي‏خورد. يك وقت از بالاي منبر مي‏افتد، دستش از بند در مي‏رود. يك وقت از اين لب بام مسجد و اين ايوان مسجد مي‏افتد، استخوان پايش مي‏شكند. امّا يك وقت مي‏رود تا بالا، بالا، بالا، پانصد متر بالا، از آن جا مي‌افتد، خُرد مي‏شود. محیي‌الدين، از آن‌ها است. او بقّال سر محل نيست. بالا و بالا رفته است، امّا چون به دلالت ولي الله نبوده، از آن بالا افتاده است.

نويسنده روح البيان نقل مي‏كنند از محیي‌الدين كه مي‌گويد: «در قُرطُبَه و اندلس، آن‌جا يك مكاشفه‏اي براي من شد.» در موضوع مكاشفه، من حرف‌ها دارم. مکاشفه انواع دارد: مكاشفه خيالي، مكاشفه عياني، مكاشفه واقعي، مكاشفه گماني. راه سير و سلوك خطرهایی دارد.

محیي‌الدين مي‏گويد: «براي من مكاشفه شد. يك مرتبه ديدم من در آسمان‏ها هستم.» خيلي خوب! مبارك است ان شاء الله! امّا بدون آپولو! گفت: «ديدم در آسمان‌ها هستم و انبياء جمع هستند. از آدم7 تا خاتم9، صد و بيست و چهار هزار پيغمبر اين‌جا جمع هستند.» متحيّر ماندم كه انبياء برای چه کاری اينجا جمع شده‏اند؟ ناگهان حضرت هود7 جلو آمد و گفت: فقير مولا! مي‌داني انبياء براي چه اينجا جمع شده‏اند؟ گفتم: نه! (فقير مولا را من مي‏گويم. يك قدري روغن داغش مي‏دهم! اصل مطلب را گوش بدهيد.) گفت: مي‏داني براي چه اينجا جمع شده‏ايم؟ گفتم: نه. گفت: «جمع شديم براي اين كه از حسين‌بن منصور حلاج شفاعت كنيم.» مگر چه اتّفاقي افتاده است؟ گفت: «بين او و بين پيغمبر خاتم9 به هم خورده است!»

خوب حواستان را جمع كنيد! «بين او و بين پيغمبر خاتم9 به هم خورده است!» بدانيد بين اغلب اين عرفا با پيغمبر خاتم9 به هم خورده است. همين بايزيد هم مي‏گويد: «لوائي أعظم من لواء محمد9.»

اين عدّه‏اي كه جلوي منبر بودند، من صداي صلواتشان را خوب شنيدم. امّا آن عده دور صدايشان را نه اين كه نشنيدم، اگر من بشنوم، دو تا شعر راجع به پيغمبر9 به گوشتان مي‌رسانم. باز هم خوب نشنيدم، صلوات سوّمي را خوب بشنوم. ان شاء الله اين دو سه شب آينده، برايتان شعر پيغمبر9 خيلي مي‏خوانم.

اي نام تو دستگير عالم

 

وي خَلق تو پايمرد عالم

يعني ثمره خلقت.

فرّاشِ دَرَت، كليم عمران
تو در عدم[26] و گرفته قَدرت

 

چاووش رهت، مسيح مريم
اقطار وجود زير خاتم

اين شعر كه الآن مي‌خوانم، در دنيا نظير ندارد. سروده «عبدالرزّاق كمال‌الدين اصفهاني» است.

آقا جان!

از نام محمّديت، ميمي
كونين نواله‏اي ز جودت

 

حلقه شده اين بلند طارَم
افلاك طُفيلي وجودت

ادامه قصّه را بگويم. حضرت هود7 در مكاشفه محیي‌الدين مي‌گويد: «بين حلاج با پيغمبر خاتم9 به هم خورده است! ما آمده‏ايم وساطت كنيم و شفاعت كنيم.» چرا به هم خورده است؟ «حلاج در دنيا بر پيغمبر خاتم9 اعتراض كرده است. گفته است: پيغمبر خاتم9 كوتاهي كرد، كم همّتي به خرج داد. من اگر جاي او بودم، همّتم بالاتر بود. چون پيغمبر خاتم9 گفته است: «شَفَاعَتِي‏ لِأَهْلِ‏ الْكَبَائِرِ مِنْ‏ أُمَّتِي.»[27]»

باد دماغ اين‌ها را ببينيد! گفتم كه فرصت ندارم و الا يك بيني از اين‌ها مي‌كندم و مي‏مالاندم! اين‌ها يك بادي دارند! هر چه پيغمبر9 و ائمه: خاكسار خدايند، اين‌ها در كلّه‏شان باد است. حلاج مي‌گويد: همّت پيغمبر9 كم است! چطور؟ پيغمبر9 با اين كه رحمة للعالمين است، گفته است: «شَفَاعَتِي‏ لِأَهْلِ‏ الْكَبَائِرِ مِنْ‏ أُمَّتِي.» من گناهكاران كبيره امّتم را شفاعت مي‏كنم. من (حلاج) اگر جاي پيغمبر9 بودم، مي‏گفتم: من تمام كفار را شفاعت مي‏كنم! بارك الله!

توجّه فرموديد! به قول يكي از ایشان که مي‏گويد:

تو گر از كعبه مي‏آيي من از دير
به هر راهي كه مي‏خواهي بزن گام
سُراهي[28] نيمه‌شب غلغل‌زنان گفت
خرابم، بي‌خودم، مستم، رقم زن

 

مخور غم، كين دو را نبود منافات
غرض حق است زين قطع مسافات
كه التوحيد إسقاط الاضافات
به نام من سِجل اين اعترافات

راستي خراب است. راستي بي‌عقل است. راستي مست است! و الا نمي‏گويد: «به هر راهي كه مي‏خواهي بزن گام!» به هر راهي! «تو گر از كعبه مي‌آيي من از دير، مخور غم!» مي‌گويد: بين كليسا و مكّه فرقي نيست! «التوحيد إسقاط الاضافات.» اين مشرب «صُلحِ كلّ»، نوع مشرب اين‌هاست. التفات فرموديد يا نه؟

به هر جهت، حلاج مي‌گويد: «پيغمبر9 العياذ بالله دونْ‌همتي كرده است. من اگر بودم مي‏گفتم: همه كفّار را شفاعت مي‏كنم.» خوب گوش بدهيد! اصلاً، همه‌اش چرت و پرت است. نوع اين‌ها چرت و پرت است. ولي چون چرت و پرت است، خيلي گره دارد.

محیي‌الدين مي‏گويد: پيغمبر9 بر حلاج ظاهر شد. گفت: حلاج! تو به من اعتراض كرده‏اي كه من چرا چنين گفتم؟ گفت: بله. پيغمبر9 گفت: مگر نمي‏داني كه زبان من زبان خداست؟ مگر نمي‏داني من به مقام محبّت رسيده‌ام و خدا گفته است كه: هر كه مرا دوست بدارد، «كنتُ سَمعَهُ و بَصَرَهُ وَ لِسانَهُ»[29] من زبان اويم. اين را من نگفته‌ام، خدا گفته است. گفت: معذرت مي‏خواهم! توبه كردم! حالا چه كار كنم؟ پيغمبر9 گفت: خودت را بكش! به شمشير شرع من بكش!» يعني يك كار خلاف شرعي بكن كه در نزد فقها قتل تو واجب بشود. حلاج مي‌گويد: «من هم رفتم خودم را به كشتن دادم. يعني يك خلاف شرع‌هايي كردم و گفتم، تا مرا كشتند.» اين‌ها را حضرت هود7 دارد به محیي‌الدين مي‌گويد. حواستان جمع باشد! بعد محیي‌الدين مي‌گويد كه هود7 به من گفت: «از وقتي كه حلاج مرده تا الآن كه سيصد سال است، بين او و بين پيغمبر9 اين شكرآب و نزاع هست و او از پيغمبر9 محجوب شده است. حالا ما آمده‏ايم شكرآب را بر طرف كنيم و شكرآب هم بر طرف نشده است!» مکاشفه محیي‌الدين که به اين‌جا مي‏رسد، ترمز مي‏كند و به گاراژ مي‌زند! معلوم نيست كه دنباله‏اش چه شده است؟

اصلاً سر تا پاي اين قصّه دلالت مي‏كند كه دروغ است. دروغ است! محیي‌الدين راست گفته است؟ خير! چون اولاً حلاج چه حقّي دارد بر پيغمبر اسلام9 اعتراض كند؟ اين چه عرفاني است؟ چه طور مي‌شود كه خدا را بشناسد و به پيامبر او اعتراض كند؟ آن هم پيامبري كه حجاب اعظم است. آن هم پيامبري كه دعوتتان مي‏كنم دو سه شب بياييد يك گوشه‏اي -والله- از پرده مقاماتش را بالا بزنم. چون همه‏اش را نمي‏شود بالا زد، فكرها مي‏تركد. يك گوشه‏اي از مقام پيغمبر9 را بالا مي‏زنيم، انبياء در مقام اين پيغمبر9 حيران هستند.

إنما الكائنات نقطة خط بيديه نعيمها و شقاها

 
 

حاز من جوهرالتقدس ذاتا تاهت الانبيا في معناها

     

آن وقت اين شلغم آمده به ايشان اعتراض مي‏كند! این مثل آن است كه بچه چهار ساله‌ای، به آيت الله العظمي آقاي حكيم اعتراض كند. مثل اين مي‏ماند كه آن زعتوتي كه آن‌جا نشسته بر ابوعلي سينا در فلسفه اشكال كند. همین طور است وقتی حلاج به پيغمبر خاتم9، حجاب اعظم الهي، كه تمام انبياء در مقابل او زانو به زمين زده‏اند، اعتراض مي‏كند!

آن وقت ببينيد به پيغمبر9 چه دروغي نسبت مي‏دهد؟ مي‌گويد: پيغمبر9 گفت: خودت را بكش! كفّاره اين گناه تو و توبه تو، اين است كه خودت را بكشي. آن هم به شمشير شريعت بكشي. يعني يك حرفي بزني، يك كاري مخالف شرع بكني، مثلاً زناي مُحَصَّنِه بكني، تا كشته بشوي؛ يا قتل نفس بكني تا كشته بشوي. ايشان خودش را انداخت به الحاد و كفر تا فقها فتواي قتلش را دادند. ابن بابويه فتواي قتلش را داد. علماي شيعه و سنّي همه فتواي قتل او را دادند. لذا در بغداد دست‌هايش را بريدند، پاهايش را بريدند، سرش را بريدند، تنش را آتش زدند و خاكسترش را به باد دادند. به حكم علماي شيعه و سنّي، سر و دست و پاهايش را دم دروازه آويزان كردند. آیا پيغمبر9 چنين كاري مي‏كند؟ پيغمبر9 امر به منكر مي‏كند؟ پيغمبر9 مي‏گويد: بيا زناي محصنه كن تا تو را بكشند؟ پيغمبر9 مي‏گويد بيا از دين بيرون شو تا تو را بكشند؟ پيغمبر9 يك چنين امرهايي مي‏كند؟ آیا پیغمبر می‌گوید: «اُقتُل نَفْسَكَ بِسَيْفِ شَريعَتي؟»

خوب! ايشان رفتند خودشان را به كشتن دادند، كفّاره گناهشان شد. ديگر چرا از پيغمبر9 محجوب شدند؟ وقتی كفّاره‏اش را داد ديگر، چرا از پيغمبر9 محجوب بشود؟ حالا كه محجوب شد، برزخ كه دار شفاعت نيست. شفاعت در دنيا و در قيامت است. در قبر و برزخ شفاعت نيست.

تمام اين‌ها دروغ‏ اندر دروغ اندر دروغ است. يك پارچه حرف‌هايشان از همين رديف است. به مرتضي علي7 اگر بخواهم بگويم، مثنوي هفتاد من مي‌شود. تذكره شيخ عطار را نگاه كنيد. ببينيد چه رديف كرده است؟ هر كس نگاه كند مي‏فهمد كه يا دروغ است يا الحاد است. آن يكي ديگرش هم همين طور. این يكي هم همين طور.

یکی از این‌ها تا سر سوزنی چشمشان باز مي‏شود، مدّعي الوهيّت مي‏شوند. مي‏گويد: «ليس في جُبّتي سوي الله!» اي‌كاش مي‏گفت: در جُبّه من خداست! انحصار مي‏دهد به: «ليس في جبّتي سوي الله.» مي‏گويد: غير از خدا، در اين‌جا هيچ چيز ديگري نيست. من خدايم! اين پوست، خداست. اين گوشت، خداست. اين استخوان، خداست. اين ناخن، خداست. اين مو، خداست. او اين را مي‌گويد، آن وقت پيغمبر خاتم9 چه مي‏گويد؟ پيغمبر خاتم9 به فضل‌بن عباس مي‏گويد: «يَا غُلَامُ!‏ خَفِ‏ اللهَ، ‏ تَجِدْهُ أَمَامَكَ، يَا غُلَامُ!‏ خَفِ‏ اللهَ، ‏ يَكْفِكَ مَا سِوَاهُ».[30] بچه جان! از خدا بترس. بچه جان! از خدا مراقبت كن. بچه جان! از خدا ملاحظه كن. دو روش مختلف.

خلاصه و كلاسه كنم. نه بنده عارفم، نه اين آقا زاده و نه شما. عارف، آن است كه در خانه خلوت كه هيچ مانع و رادعي نيست و تمام وسايل شهوت فراهم است، خدا را حاضر ببيند و از ترس خدا، اِعمال شهوت نكند. عارف، آن كسي است كه وقتي مي‌بييند زن اجنبي در كوچه عریان مي‏آيد، چشم‌هايش را پايين بيندازد و بگويد: خدا هست! از خدا بترس! عارف، آن كاسبي است كه در بازار وقتي يك هالو -مثل من آخوند- گيرش مي‏آيد، «بنداز» به او نكند. بگويد: خدا هست. اگر اين آشيخ نمي‏فهمد، خدا هست و مي‏فهمد.

يك بار به خودم انداختند! توي بازار مي‏رفتم. مرا صدا زد: «آقاي حلبي! آقاي حلبي! بفرماييد! بفرماييد! متعلّق به شماست!» ما را كشيد توي مغازه. دستور آوردن چايي هم داد. دو سه تا تعريف هم از منبر بنده كرد. چون هر كسي يك رگ خوابي دارد. رگ خواب ما منبري‌ها، اين است كه از منبرمان تعريف كنند. «آقا! فلان شب آن‌جا كيف كرديم. انصافاً چه منبر زیبایي!» ما هم باد انداختيم به سبيلمان و همين جا استحمار شديم! يك دو سه تا استخاره هم از ما گرفت و بعد به اسم اين كه اين فاستوني بايد به پول حلال داده بشود و پول شما پول نوكري امام حسين7 است و حلال‏ترين پول‌هاست، يك فاستوني بُنجُلِ ته دكان مانده را تومني سه قران اضافه‌تر به من انداخت!

عارف آن كسي كه وقتي يك هالويی مثل بنده گيرش آمد، «بنداز» نكند. خدا را حاضر بداند. عارف، آن كسي كه وقتي برادر ديني‏اش احتياج پيدا كرد، قرض الحسنه بدهد، تومني صنّار و سه شاهي و يك عباسي اضافه نگيرد. حتّي اگر اصلاً شعر حافظ هم بلد نباشد؛ و لو شعر مثنوي هم بلد نباشد؛ و لو لاهوت و جبروت و هاهوت و اين خرت و پرت‌ها را هم بلد نباشد. اين كلمات الفاظ است نه عرفان. كسي كه خدا را حاضر بداند و از او بترسد، او عارف است. به چه دليل؟ به دليل قرآن. به چه دليل؟ به دليل كلام پيغمبر9. به چه دليل؟ به دليل فرمايش قطب العارفين، اميرالمؤمنين7. به چه دليل؟ به دليل وجدان. هر كه را يافتي از خدا ترسيد و متّقي بود: (يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَيْ‏ءٌ عَظيمٌ)[31] اين عارف است. مي‏خواهد كلاهي باشد، مي‌خواهد مُعَمّم باشد، مي‏خواهد سواد عربي داشته باشد، مي‏خواهد فارسي‌اش را هم نداشته باشد.

در اين آخر مجلس خيلي وقتتان گرفته‏ نشود. خدايا! به حقّ سيد العارفين، قطب العارفين، اميرالمؤمنين7 همه اين جمعيّت را عارف بفرما! همه اين‌ها را به معرفت خودت تربيت بفرما! همه اين جمعيّت را در ظلّ عنايت عامّه‌ات و فضل عميمت، در دنيا و آخرت از در خانه آل محمد: و پيروان آل محمد: دورشان نگردان!

من نمي‏توانم از امام حسين7 بگذرم. بايد بگريم. خودم لااقل بگريم. نمك اين حرف‌هاي من، گريه بر امام حسين7 است. فهميديد، قوّت كلام من، اشك بر امام حسين7 است. وقتی شما را در خانه امام حسين7 بردم، دلم قرص است كه امام حسين7 اين مطالب را در دل شما، مي‌نشاند. يا أباعبدالله!

قالَ انْسبُوني فَجَدّي أحمدٌ وَسَلُوا

 

ما قالَ فِيَّ وَلَمْ يَكْذِبْهُمُ الْخَبَرُ

حسين‌بن علي7! تو دل‌ها را روشن كن.

اهل علم! شما بناليد. ان شاء الله اشك شما، پيشواي چشم‌هاي ديگران مي‏شود. اين شعرها را شما معنايش را مي‏دانيد. این اشعار سروده بحرالعلوم است.

دَعَوْتُمُوني لِنَصـري أيْنَ نَصْـرُكُمْ

 

وَ أيْنَ ما خَطَّتِ الأقلامُ وَ الزُّبُرُ

يا أباعبدالله!

هَلْ مِنْ مُغيثٍ يُغيثُ الآلَ مِنْ ظَمَأ

 

بِشَربَةٍ مِن نَميرٍ ما لَها خَطَرُ

«آي مردم! شما مرا به مهماني طلب كرديد.» مي‌خواهم صداي ناله‌ شما كه عقب مجلس هستيد را بشنوم. «آي مردم! مهمانتان آمد! دست زن و بچه‌ام را گرفتم و آمدم.» وقتي آدم به مهماني مي‌رود، وجدان و مروّت و فتوّت و بشريت و آدميت يك حقّ را داده است. وقتي شما دعوت كرديد، مهمان هر چه خواست، اگر شما قدرت داشتيد، بايد برايش بياوريد. درست است؟ مهمان شما آمده است. با زن و بچه هم آمده است. آن‌ها ندادند. مي‌خواهم شما بدهيد، شما جمعيّتي كه نشسته‏ايد بدهيد. مي‏خواهم يك پياله آب از اين جا بگيرم، بفرستم كربلا. صدا زد: «مهمانتان آمده. آي ميزبان‌ها! يك جرعه آب به بچّه‌ها! ...» اي واي!

يك شعر ديگر دارد، اين شعر را طوري من مي‏گويم كه همه‌تان بفهميد. عالم و عامي، بلند بناليد. چشم‌ها را مرخّص كنيد. از هر چشمي، يك سر سوزن نم بيرون بيايد، جمع كنيد و به ملائكه بدهيد، ببرند كربلا. اين شعر را مي‏گويم، همه بناليد.

هَلْ راحِمٌ يَرحَمُ الطِّفلَ‌الرَّضيعَ فَقَدْ

 

جَفَّ الرِّضاعُ وَ ما لِلطِّفلِ مِصْطَبِرُ

آی ميزبان‌ها! بچه شيري‌ام تشنه...

چند نفر درخواست كرده‏اند براي شفاي بيمارشان و بعضي حوائجشان، پنج نوبت آيه مباركه (اَمَّنْ يُجيبُ)[32] خوانده شود. دلم مي‏خواهد همين طور كه چشم‌هايتان اشك آلود است، متوجّه قبله بشويد و با حال ناله و زاري، پنج نوبت اين آيه را بلند و يك آهنگ بخوانيد. بعد هم دو سه دقيقه بايستيد و دعاها را آمين بگوييد. گريه‌ها، مقدّمه دعا است. آن حرف‏ها، مقدّمه گريه بود. گريه هم مقدمه دعا است.

 

[1]. بينه: 8

[2]. الكافي، ج ‏1، ص 337

[3]. نازعات: 40 و 41

[4]. رحمن: 46

[5]. مائده: 119 / توبه: 100 / قصص: 55 / مجادله: 22 / بينه: 8

[6]. نساء: 57 و 122 / مائده: 119 / تغابن: 9 / طلاق: 11 / بينه: 8

[7]. مائده: 119 / توبه: 100 / قصص: 55 / مجادله: 22 / بينه: 8

[8]. بينه: 8

[9]. آل عمران: 28 و 30

[10]. وَ فِي الْحَدِيثِ‏ أَعْلَمُكُمْ‏ بِاللهِ أَخْوَفُكُمْ‏ لِلهِ. (بحارالأنوار، ج 67، ص 344 به نقل از مجمع البیان)

[11]. (برق مجلس وصل مي‌شود و حضار صلوات مي‌فرستند.) چه خبر است آقا؟ چه خبر است؟ ما كه آتش پرست نيستيم! اين سنت آتش پرست‌ها است كه تا روشن مي‏شود صلوات مي‏فرستند. يعني چه؟ اين مال نياكان آتش‌پرست ما بوده كه چشمشان به آتش كه مي‏افتاد، نيايش آتشِ پاك مي‌كردند. اين رسم را بيندازيد دور.

[12]. حشر: 23

[13]. منافقون: 8

[14]. خصال، ج 1، ص 63 / بحارالأنوار، ج ‏72، ص 252

[15]. عيون أخبار الرضا7، ج ‏2، ص 85 / بحارالأنوار، ج ‏16، ص 95

[16]. من لا يحضره الفقيه، ج ‏1، ص 41

[17]. اين حديث در منابع شيعه نيز آمده است. مانند: «قال اميرالمؤمنين7: ... اِنَّهُ9 كانَ اِذا قامَ اِلَي الصّلاةِ سُمِعَ لِصَدْرِهِ وَ جَوْفِهِ اَزيزٌ كَاَزيزِ الْمِرْجَلِ...»؛ احتجاج (للطبرسي)، ج 1، ص 219 / بحارالأنوار، ج ‏17، ص 287

[18]. مصباح الشريعة، ص 111

[19]. كلمه «مسلماً» ظاهرا جزو آيه قرآن نيست ولي در روايات متعددي، در بين آيه به كار رفته است. به طور مثال مراجعه كنيد به: بحارالأنوار، ج ‏96، ص 279

[20]. انعام: 79

[21]. انعام: 162 و 163

[22]. من لا يحضره الفقيه، ج ‏1، ص 306 / بحارالأنوار، ج‏ 83، ص 225

[23]. الغيبة (للطوسي) ، ص 261 / بحارالأنوار، ج ‏46، ص 76

[24]. فاتحه: 6

[25]. ضحي: 5

[26]. عدمِ اضافي است؛ يعني عدم اين عالم.

[27]. من لا يحضره الفقيه، ج ‏3، ص 574 / بحارالأنوار، ج ‏8، ص 34

[28]. جام شراب، سبوي شراب

[29]. روضة المتقين في شرح من لا يحضره الفقيه، ج ‏12، ص 209

[30]. الأمالي (للطوسي)، ص 675 / بحارالأنوار، ج ‏16، ص 289

[31]. حج: 1

[32]. نمل: 62