مجموعه سخنرانی های مرحوم خادم الحجه

أَعُوذُ بِاللهِ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

الْحَمْدُ لِلهِ ‏رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ
المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ بِأَمْرِكَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الآبِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.

(قَالَ رَبُّنَا الَّذِي‏ أَعْطى‏ كُلَ‏ شَيْ‏ءٍ خَلْقَهُ‏ ثُمَ‏ هَدى)[1]

چنان که بیان کردیم، موضوع معرفت خدا امری فطری است و خدای متعال خود را در عوالم اولی به ما شناسانده است که در روایات به عالم «ذرّ اولی» تعبیر شده است. وقتی که به دنیا می‌آییم، شواغل طبیعت و عوارض مادیت و لوازم حیوانیت مانند شهوت و غضب، ما را از فطرت منحرف و فطرت را محجوب می‏کند. انبیاء می‏آیند و ما را به آن معرفت فطری متذکر می‏کنند. حال نفوس طیبه‏ای که طالب حقّ و حقیقت هستند و به راستی گمشده‏ای دارند و خود را در ابهام و حیرت می‏بینند، به تذکر انبیاء، متذکر آن معروفِ فطری و آن خدای حقیقی خارجی می‏شوند؛ پرده‏های حیوانیت و حُجُبِ وساوس شیطانی را از خود دور می‏کنند و به حقّ و حقیقت می‏رسند.

ولی آن کسانی که طالب حقّ و حقیقت نیستند، آن‌هایی که پرده‌های لجاج و عناد بالای نَفْس آن‌ها افتاده است، به فطرت مراجعه نمی‏کنند و حقّ را نمی‏یابند. قرآن هم این مطلب را مکرّر به ما می‏گوید و متذکر می‏شود. به عنوان نمونه، در اوّلین آیه از سوره «بقره» چنین می‌فرماید: (الم @ ذلِک‏ الْکتابُ‏ لا رَیبَ‏ فِیهِ هُدی لِلْمُتَّقینَ)[2] ان شاء الله شما زنده‌اید، اگر زنده ماندم، در این که این کتاب (لا رَیبَ‏ فِیهِ) است، عرایضی را به عرضتان می‏رسانم. بعد هم می‌فرماید: (هُدی لِلْمُتَّقینَ).

قرآن، نور است، قرآن، موعظه است، قرآن، رحمت است، قرآن، هدایت است. برای چه کسی؟ برای کسی که طالب هدایت باشد؛ برای کسی که گمشده‏ای داشته باشد و دنبال آن گمشده بگردد. قرآن می‏فرماید: (وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنینَ وَ لا یزیدُ الظَّالِمینَ إِلاَّ خَساراً)[3] نه از برای عموم بشر، بلکه (لِلْمُؤْمِنینَ). قرآن، هدایت است، قرآن، شفاء و داروست. برای چه کسی؟ برای آن کس که درد دارد و دنبال دارو می‏دود.

طبيب عشق، مسيحا دَم است و مشفق

 

ليك چو درد در تو نبيند كه را دوا بكند

کسی که خودش را بیمار نمی‏داند، مثلاً مسلول سرطانی که خودش را بیمار نمی‏داند، دکتر هم هر چه قدر متخصّص در بیماری و معالجه‏اش باشد، برای او فایده نخواهد داشت. چون او خود را بیمار نمی‏داند؛ او مراجعه به دکتر نمی‏کند؛ او گمشده ندارد و دنبال گمشده نمی‏رود و نمی‌دود. چه کسی می‏تواند از نسخه‌ دکتر استفاده کند؟ آن کسی که خود را بیمار ببیند و به دکتر مراجعه کند و به نسخه دکتر عمل کند؛ او شفاء می‏گیرد.

(وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنينَ وَ لا يَزيدُ الظَّالِمينَ إِلاَّ خَساراً)

هر كه را روي به بهبود نبود

 

ديدن رويِ نبي، سود نبود

باز ببینید قرآن در سوره «یس» چه می‏فرماید:

(إِنَّما تُنْذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّكْرَ وَ خَشِيَ الرَّحْمنَ بِالْغَيْبِ فَبَشِّرْهُ بِمَغْفِرَةٍ وَ أَجْرٍ كَريمٍ)[4]

ای پیغمبر! تو انذار می‏کنی، آگاه می‏کنی، بیدار می‏کنی، آن کسی را که از تذکر تو پیروی کند. آن کسی که دنبال داروی درد خود برآید، این گفتار تو، داروی درد اوست و او را معالجه می‏کند. امّا عدّه‏ای خود را بیمار نمی‏دانند؛ عدّه‏ای دلشان نمی‏خواهد گوش به فرمایش دکتر و طبیب بدهند؛ این‌ها خوب نخواهند شد.

داستانی بگویم. یکی از اساتید بزرگ من که خدایش بر علوّ درجات او بیفزاید، در همین مباحث معارف توحیدی، مطالب فطری را برای ما بیان می‏کرد و فطرت ما را روشن می‏کرد و البتّه بعضی از ما‌ روی پاره‏ای از علل و عوامل ظاهری، اشکالات و اعتراضاتی داشتیم. ایشان همین مطالب را که می‏فرمود، قصّه‏ای را از یکی از پروفسورهای پاریس نقل می‌کرد. استاد من می‌فرمود: «یکی از شاگردهایی که به پاریس رفته بود و درس می‏خواند، برای من نقل کرد که ما در مدرسه سوربن پاریس درس می‌خواندیم، مدرّس ما در سر درس این چنین می‌گفت: بچّه‏‌ها! هر وقت که اسم خدا به گوشتان خورد، هر وقت گفتند: «خدا هست، به او متوجّه شوید»، این عبارت را از نفستان بیرون بیندازید! اصلاً گوش ندهید! گوش ندهید!

آن کسی که مثل ابوجهل و ابولهب می‏ماند و می‏گوید: «حرف خدا را که می‏زنند، گوش ندهید که مبادا تحت تأثیر واقع شوید!» این آدم به دعوت فطری انبیاء به حقّ و حقیقت نمی‏رسد. چه کسی به حقّ و حقیقت می‏رسد؟ آن کسی که طالب مطلب باشد و خود را فاقد بداند و ببیند و دنبال تذکر برود، تذکر انبیاء به فطرت، آن‌ها را بیدار و هوشیار می‏کند و به خدای معروف واقعی فطری متذکر می‌کند نه به خدای فلسفی مفهومی.

آقایان طلاب! این عبارتِ من، خیلی معنی و مفهوم داشت. خدایی که فلسفه و عرفان برای ما معرّفی می‏کند، یک خدای مفهومی عقلی است؛ یک معقولِ فکری است. آن خدا، خدای واقعی نیست. آن خدای واقعی را که الآن من سراسر وجودم در قبضه قدرت اوست و محیط بر من است، آن خدا را بایستی به تذکر فطری وجدان کرد. حال کسی که معاند با وجدان خودش است، کسی که نمی‌خواهد فطرتش روشن شود و کسی که نمی‏خواهد پرده‌های مادّیت و حجب ظلمانی حیوانیت از نفس او دور شود، او به گفتار انبیاء متنبّه نمی‌شود، متذکر نمی‌شود، ایمان نمی‏آورد؛ بلکه انبیاء را استهزاء و مسخره می‌کند.

برای این گونه مردم، یعنی این نفوسی که نمی‏گذارند فطرت روشن شود و پرده‌ها را بالا نمی‌زنند، یک افسار آهنین، یک دهنه آهنین، یک لگام و لجام آهنینی لازم است تا دهانشان را ببندد و نتوانند نَفَس بکشند!

امشب بحث معرفت خدا از این راه است. امشب صحبت فطرت ندارم. امشب از راه تذکرات انبیاء و بیدار کردن مردم به خدای واقعی، بحثی ندارم. بلکه از راه جدل، بحث می‌کنم. (ادْعُ إِلى‏ سَبیلِ رَبِّک بِالْحِکمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتی‏ هِی أَحْسَنُ)[5]

در منطق چند مبحث دارند: برهان، خطابه، جدل، مغالطه و سفسطه. من از راه جدل، ولی از راه «جدل احسن» می‌خواهم وارد شوم. با آن کسی که نمی‏گذارد فطرت روشن شود و با آن کسی که گوش به این حرف‌ها نمی‏دهد، با او می‏خواهیم حرف بزنیم. می‌خواهیم بگوییم: «خدا هست». با آن استاد مدرسه سوربن که می‌گوید: «اسم خدا را که آوردند، از نفْس خود آن را بیرون بیندازید و نگذارید لفظ خدا به گوشتان برسد!» با او می‏خواهیم حرف بزنیم.

می‏خواهیم بگوییم: این عالم چه کاره است؟ خوب گوش بدهید. دارم در بحث وارد می‏شوم. این عالم چه کاره است؟ این زمین، این آسمان، این ستاره‌ها، سیارات و نیرات، این کهکشان، این کهکشان‌هایی که آقایان در پشت زیج‌‌‌هایشان دیده‏اند، این مجموعه چه کاره است؟ این مجموعه‌ای که ریشه و مایه و پایه‌اش، مادّه است و گاهی، به قول شما فُکلی‌ها به «انرژی» تحوّل پیدا می‏کند. چون اگر لهجه فرنگی را نگوییم، جوان‌ها توجّه نمی‏کنند! اغلب، گرفتار لفظ هستیم. پیرمرد‌ها هم گرفتار الفاظ قدیمه هستند. اگر با لفظ‌های فرنگی مآبی گفتی، گوش نمی‏دهند؛ جوان‌ها بالعکس!

مجموع این عالم، یعنی کهکشان‌ها و منظومه‏های شمسی که در هر کهکشانی هست و موجوداتی که در منظومات شمسی هستند که آخرین فرزندشان، ما هستیم. سه تا مولود داریم: جماد و نبات و حیوان؛ و نوع اشرف حیوان هم، ما هستیم. ما حیوان هستیم اما حیوان ناطق: «الانسانُ حیوانٌ ناطقٌ». ما آن بچّه سوم هستیم! از این بچّه سوم تا مادر اوّل که مادّه است، مجموع این عالم، اصلش، ریشه‌اش، پایه‏اش و مایه‌اش چیست؟ سؤال می‏کنیم.

طبیعی چه می‏گوید؟ طبیعی می‏گوید: «اصل و مایه و پایه و همه چیزش، مادّه است و مادّه گاهی تبدیل به قوّه می‏شود و گاهی هم قوّه تبدیل به مادّه می‏شود.» حال آن بحث‌ها را ندارم. به درد شما هم نمی‏خورد. خوب! می‏پرسیم: آیا این مادّه یکی است؟ یک طبیعت داشته است یا طبایع مختلفه؟ جوان‌ها خوب گوش بدهند. اگر کنایه و اعتراضی داشتند، یا خواستند استیضاحی کنند، بنده حاضر هستم. در منزلم بیایند و صحبت کنند. این نیست که قار قار می‌کنم و در بروم! نه! این حرف‌ها نیست.

آن مادّه‏ای که پایه و مایه همه موجودات این عالم است، از همه کهکشان‌ها بگیرید تا کهکشان ما، منظومه ما، کره ما، موجودات روی این کره‌ که من هم یکی از آن‌ها هستم، این چوب، این میکروفون، این در، این دیوار، جماد و نبات و حیوان و انواعشان و نوع انسان و من هم که یک فردی از افراد انسان هستم، همه این‌ها، اوّلش چه بوده‌ است؟ خواهند گفت: «مادّه». آن مادّه واحده دارای طبیعت مختلفه بوده یا یک طبیعت داشته است؟ چاره‌ای نیست، باید بگویند: «طبیعت واحده». چون مادّه واحده، طبیعت واحده دارد، لذا ممکن نیست از مادّه واحده‌، طبیعت مختلفه سر بزند. مثلاً طبیعت آتش گرم کردن است؛ دیگر سرد کردن در آن نیست. طبیعت نور، حرارت و روشنایی است؛ برودت و ظلمت در آن نیست.

سؤال اوّل چنین است: این طبایع مختلفه‏ای که پیدا شده است، از کجا پیدا شده است؟ مبدأ پیدایش این طبایع مختلفه چیست؟ مادّه واحده، یک طبیعت واحده دارد و طبیعت واحده هم، یک اثر واحده دارد. پس این آثار مختلفه‏ای که در عالم پیدا شده است که هر ذرّه از ذرّات مادّه را که نگاه کنی، چندین اثر مختلف دارد، این اختلافِ آثار، مستند به چیست؟ آیا به یک طبیعت واحده است؟ یک طبیعت واحده، اقتضای آثار مختلفه نمی‏کند. و اگر طبایع مختلفه بوده است، مبدأ اختلافات در طبیعت مادّه چیست؟ در مادّه، چه چیزی منشأ اختلاف شده است؟ مثلاً یک مادّه رو به بالا می‏رود و یک مادّه رو به پایین می‏آید. آتش را که روشن می‏کنید، بالا می‌رود. آتش هم مادّه است. این طور نیست؟ اصلاً همه چیز مادّه است. غیر از مادّه‌، هیچ چیز دیگری نیست.، هر چند مادّه، حالت‌های مختلفی دارد: مادّه‌ای متنوّع است؛ مادّه‏ای متحوّل است؛ مادّه‏ای متشکل است؛ مادّه‏ای متغیر است؛ به صور گوناگون، به کیفیت‏های مختلفه، به کمیت‏های مختلفه، به نسبت و اضافات مختلفه و به فعل و انفعالات مختلفه. این اختلافاتی که در مادّه پیدا می‌شود باعث می‌شود مثلاً یک مادّه رو به بالا می‌رود و یکی رو به پایین می‌آید. آتشی را که روشن می‏کنید رو به بالا می‏رود؛ خاک را که ول می‏کنید، رو به پایین می‏آید. آب را که ول می‌کنی، رو به پایین می‏آید. هوا رو به بالا می‏رود. یک مَشکی را پر از هوا کن، آن را زیر آب ببَر؛ هی بالا می‏آید. درست است یا نه؟ علّیین رو بالا می‌آیند. هوا و آتش رو به بالا حرکت می‏کند. آب و خاک، سفلیین ثقیلین، رو به پایین حرکت می‏کند. این اختلاف در اثر است: یکی رو به بالا می‏رود و یکی رو به پایین می‏آید. درست است یا نه؟ یکی حرکت دوری دارد، مثل زمین ما که دور خودش حرکت می‏کند؛ یکی دیگر حرکت مستقیم دارد. این اختلافِ در حرکات و این اختلافِ در آثار، مستند به چیست؟ این سؤال اوّل است. میلیارد‌ها سال قبل را در نظر بگیرید. طبق اعتقاد طبیعیون، مادّه که واحده بود. مادّه واحده هم یک طبیعت واحده دارد و یک اثر واحد دارد؛ و این اختلافِ آثار مستند به اختلافِ طبایع است. منشأ و مبدأ اختلاف در طبایع چیست؟ جواب بدهند! این سؤال اوّل است. خوب یادداشت کنند ببینیم چه جوابی می‌دهند؟ البتّه جوابی ندارند!

یک ذرّه‌ خاک و یک دانه‌‌ای که بین دو انگشت هم محسوس نیست، را در نظر بگیرید. دانه آن قدر ریز است که بین دو انگشت هم محسوس نیست. این ‌دانه در خاک می‏افتد، بعد از مدّتی سبز می‏شود. همین دانه، ساقه و برگش سبز می‌شود و گل آن، قرمز می‌گردد. خود گلبرگ، یک مقداری از آن سفید و یک مقداری از آن قرمز و یک مقداری از آن زرد است. مبدأ این اختلاف اثر درکیفیت رنگ، چیست؟ آیا خود مادّه است؟ مادّه که یکی است و مادّه واحد، یا رنگ سفید را اقتضا می‏کند یا رنگ قرمز یا رنگ زرد را. پس خود مادّه نمی‌تواند منشأ اختلاف رنگ باشد.

یک پر طاووس را در نظر بگیرید. یک دانه موی این پر را بکنید. پر طاووس، یک شکل قشنگی از رنگ‌های مختلف است که با هم مُلتئم و نقّاشی شده‌اند. پر طاووس یک شکل قشنگی دارد. یک موی باریک از یک پر نازک طاووس را بکن. سر این مو یک رنگ دارد؛ یک میلی‌متر پایین‏تر از آن، یک رنگ دیگر دارد؛ دو میلی‌متر پایین‏تر از آن، یک رنگ دیگری دارد. یک مقداری از آن بنفش است، یک مقداری از آن سبز است، یک مقداری از آن قرمز است، یک مقداری از آن زرد است، یک مقداری از آن سفید است. یک دانه مو، ده رنگ مختلف دارد؛ هر رنگی هم در یک نقطه خاصی قرار گرفته است، تا این دانه مو با دانه موی دیگر که جمع می‏شود، با پنجاه تا موی که جمع می‏شود، یک پر را تشکیل می‏دهد و یک نقش قشنگ دُم طاووس را به ما نشان می‌دهد. مبدأ این اختلافات در رنگ‌ها و در مکان رنگ‌ها چیست؟ شما می‏گویید غیر مادّه که چیزی در این عالم نیست؛ هر چه هست، مادّه است. قوّه هم ربطی به این عالم ندارد؛ یعنی ربطی به این مبحث ندارد. قوّه که دیگر رنگ ندارد. قوّه که دیگر شکل ندارد. این رنگ و شکلی که الآن پیدا شده، نقشی که در این پر طاووس پیدا شده است، که این نقش از موهای مختلفی ترکیب شده که هر مویی، در هر قسمتش، یک رنگ خاصی دارد. این‌ها همه اختلافات است. این اختلافات در موی و در رنگ‌های مختلف یک موی و در محلّ رنگ‌ها، از کجا پدید آمده است؟ مبدأ و منشأ این اختلافات چیست؟

برای هندوانه خوردن، سر جالیز برو. یک برگ هندوانه را در نظر بگیر. بوته هندوانه مانند طناب و ریسمانی است که کشیده شده و برگ‌ها روی آن روییده است. یک برگ آن را در نظر بگیر. در این یک برگ، طرح‌هایی نقّاشی شده است. گویا استاد قلمکار خیلی ماهر یا مهندس بسیار بسیار ماهر با آلات و ادوات دقیق و با پرگارهای دقیق، طرّاحی کرده و اشکال مختلف در یک برگ هندوانه، قلمکاری شده است. این اختلافات اشکال هندسی، مستند به چیست؟

از این ردیف اختلافات الی ما شاء الله وجود دارد و این هم یک نکته عرفانی دارد. خوب است نکته عرفانی‏اش را تقدیم طلبه‏‌ها و اهل علم کنم. شاعر می‌گوید:

وَ في كُلِّ شَي‏ءٍ لَهُ آيةٌ

 

تَدُلُّ عَلي اَنَّهُ واحِدٌ

خیلی خوب گفته است! می‌گوید: در هر ذرّه‏ای از ذرّات این عالم وجود، یک نشانه‏ای از وحدانیت خداوند است. زیرا که هر ذرّه‏ای از ذرّات این عالم در خصوصیاتی، منفرد است و با تشخّصاتی، مشخّص است که در تمام عالم، شِبه و مِثل ندارد.

شما یک ناخن خودت را در نظر بگیر، با ناخن‏ تمام مردمی که الآن در این مسجد هستند، تفاوت دارد. به ناخن هر کس از مرد و زن و بچّه و بزرگ با دقّت نگاه کن. ناخن تو یک خصوصیتی دارد که هیچ یک از آن ناخن‌های دیگر، دارای آن خصوصیات نیست. هر کدام از ناخن‌ها ممیز و مشخّص و متعین و تک هستند. صورتاً الآن همه این جمعیتی که این جا نشسته‌اید، همه‌ ان شاء الله انسان هستید جز بنده! التفات فرمودید یا نه؟! همه شما، مستوی القامه هستید.

حدّ انسان به مذهب عامّه

 

حيواني است مستوي القامه

همگی ما، دو پا هستیم؛ همگی ما، چشم و ابرو داریم. امّا میان همین جمعیت، دو شکل و صورت را نمی‌بینید که از جمیع جهات مثل هم باشند. همه ما آسیایی هستیم؛ همه ما ایرانی هستیم؛ اغلب شما اصفهانی هستید؛ در یک آب، در یک هوا، در یک زمین پرورش یافته‌اید. همه هم گندمگون هستید. امّا در عین این که گندمگون هستید، امّا هر کدام، یک خصوصیاتی دارد که در تمام افراد دیگر این خصوصیات نیست. همه رنگ گندمگونی دارید؛ یکی قهوه‌ای سیر است، یکی قهوه‌ای روشن است، یکی نخودی است. التفات فرمودید یا نه؟ هر دو تا را که پهلوی هم می‌گذارید، رنگ‌ها و شکل‌ها از یکدیگر ممتاز هستند. همه چشم دارید. چشم‌هایتان را پهلوی هم بگذارید. توی آینه نگاه کنید؛ چشم هر کدام از شما یک خصوصیتی دارد که چشم دیگری، آن خصوصیت را ندارد. آن چشم نیز خصوصیتی دارد که این یکی ندارد. بینی شما و لب شما، نیز همین طور است. خلاصه کلام، در تمام ذرّات این عالم، آیت وحدانیت خدا موجود است. همه دارای یک خصوصیتی هستند که به آن خصوصیت متوحّد، متعهّد، منفرد، مشخّص و معین هستند و نظیر ندارند؛ همه ذرّات، آیه وحدانیت خدا هستند.

وَ في كُلِّ شَي‏ءٍ لَهُ آيةٌ

 

تَدُلُّ عَلي اَنَّهُ واحِدٌ

پس اختلافات بسیار زیادی در عالم هست. به تعداد هر ذرّه‏ای از ذرّات اتمی، اختلاف وجود دارد؛ آن اتمی که در لابراتور‌ها نتوانستند تحلیل و تجزیه‏اش کنند، اگر تجزیه اش کنند، آن هم همین طور است. هر ذرّه‏ای از ذرّات، دارای یک خصوصیاتی است که به آن خصوصیات از سایر ذرّات همه این عالم ممتاز شده است. درست است یا نیست؟

این اختلافات از کجاست؟ مبدأ این اختلافات چیست؟ آیا خود مادّه است؟ خود مادّه، یکی است. مادّه واحده، نمی‌تواند مبدأ اختلافات متنوّعه، باشد؟ آن هم این همه اختلافات که قابل شمارش نیست، زیرا به عدد ذرّات اتمی موجودات این عالم، اختلاف و تشخّص است.

فلاسفه قدیم گفته‌اند: «الشی‏ء ما لم یتشخّص، لم یوجد»، که در حقیقت مطالب وارونه هم است! یعنی «الشی ما لم یوجد، لم یتشخص» صحیح است. حال این تشخّصاتی که قابل شمارش نیست، این تشخّصات مستند به چیست؟ مادّه واحده که مبدأ برای این اختلافات نمی‏شود. این سؤال اوّل بود.

سؤال دوم این است: چرا الآن این خصوصیات و اختلافات، ایجاد شده است و ازلی نیست؟ این نکته دوم، دقیق‌تر است. در این نکته بیشتر دقّت بفرمایید! بنا بر دیدگاه مادّیون، مادّه، ازلی است و مبدأ زمانی ندارد. نمی‏توانید بگویید: مادّه این عالم، از فلان زمان بوده است. نمی‌توانید برای مادّه، مبدأ زمانی قائل شوید. در مورد زمان پیدایش مادّه نمی‌توانید بگویید: «از صد هزار سال پیش»؛ نمی‌توانید بگویید: «از یک میلیون سال پیش»؛ نمی‏توانید بگویید: «از یک میلیارد سال پیش». اصلاً هر چه می‌خواهید میلیارد و بیلیارد و ترلیون و کاترلیون بگویید! «ازلی» یعنی از همه این‌ها بالاتر؛ یعنی تا هر جا که تو انگشت روی آن بگذاری، مثلاً بگویی: «ترلیون ترلیون ترلیون»، یا نود و نه تا تریلیون را در هم ضرب کنی، باز معنای «ازلیت» یعنی قبل از آن. «ازلیت» یعنی: بی سر بودن و بی‌مبدأ بودن، چنانچه «ابدیت» یعنی: بی پایان بودن. مادّه بی‌نهایت از آن طرف و بی‌نهایت از این طرف است. «مادّه، ازلی است» یعنی از ابتدا و انتها نهایت ندارد.

بنابراین، سؤال می‏شود: این خصوصیاتی که «حالا» در مادّه پیدا شده، چرا حالا پیدا شده است؟ این جناب شیخنا که در مسجد سید اصفهان بالای منبر آمده، چرا حالا آمده است؟ علل و عوامل طبیعی که مبدأ و منشأ برای پیدایش این آخوند شده که بیاید و قارقار کند، این عوامل باید در ازل پیدا شده باشد. بله دیگر! اگر مبدأ پیدایش این اختلافات، مادّه است، پس باید این اختلافات هم ازلی باشد. چون مادّه ازلی است؛ پس باید اختلافات نیز از ازل پیدا شده باشد. می‌دانید «از ازل پیدا شده باشد» یعنی چه؟ یعنی هر چه بگویید: یک میلیارد سال قبل باید این اصفهان و این مسجد و این جمعیت و این آشیخ باشد، می‏گویم: خیر، ده میلیارد سال قبل هم باید باشد؛ می‏گویم: صد میلیارد سال قبل هم باید باشد؛ چون مبدأ آن، خود مادّه است و مادّه ازلی است. معنای ازلی، «محدود نبودن به زمان» است. چون محدود به زمان نیست، تمام این خصوصیاتی که الآن در این عالمِ وجود پیدا شده، بایستی میلیارد‌ها میلیارد‌ها سال قبل پیدا شده باشد. تازه آن جا هم باز می‏گوییم باید میلیارد‌ها سال قبل آن، پدید می‌آمد... و هّلُمَّ جرّا.

اگر توانستند، پاسخ بدهند! مادر نزاید آن بچّه‏ای را که بتواند جواب این دو مطلب را بدهد! در عالم طبع، مادری نزاید کسی که بتواند این دو سؤال علمی را حلّ علمی کند و جواب علمی بدهد. چاره نیست! باید گفت: «ماوراء مادّه، یک قوه غیبی دیگری است.» باید گفت: ماوراء مادّه و محیط بر مادّه، یک موجود قوی قاهر قادر مسلّط دیگری است که او به اراده و مشیتش، مادّه را متحوّل به احوال می‌کند؛ مادّه را متغیر می‌کند؛ مادّه را به شکل‌های گوناگون، کیفیت‌های گوناگون و کمیت‌های گوناگون،‌ در می‌آورد و آن قوّه غیبیه‌ای است که بر همه بندگان، قاهر است. (وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ)[6]. همه موجودات، عباد الله هستند. بندگان خدا منحصر به من و شما نیست. (یسَبِّحُ للهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ)[7] همه، بنده خدا هستند؛ همه، برده خدا هستند؛ همه در فرمان خدا هستند؛ همه، محاط قدرت غیبی لایتناهی حقّ متعال هستند. چاره‌ای نیست و باید گفت: یک قوّه قاهره غیبی دیگری محیط بر مادّه است که پدر مادّه را به دستش می‌دهد! مادّه در دست قدرت او مثل موم است؛ نه تنها در دست او، بلکه در دست هر یک از بندگانش که بخواهد! خدا می‌داند آن بحث را اگر بخواهم بگویم، چقدر طول می‌کشد! و ان شاء الله با یاری خدا شروع خواهم کرد. یک پرده از آن مطلب را خواهم گفت ان شاء الله. مادّه، مثل موم است به دست علی‌بن ابی‏طالب7. ای احمق! مادّه موم است به دست نوکر علی‌بن ابی‌طالب7، تا چه رسد به خدا!

پس یک قوّه قاهره غیبی دیگری است که مسلّط بر مادّه و انرژی است و این مادّه در دست او مثل موم است؛ از موم هم نرم‌تر است. به هر شکلی دلش بخواهد، آن مادّه را در می‏آورد. چاره‏ای جز ایمان به یک قوّه قاهره غیبی نیست که او زیرو رو کننده همه این عوالم است. او به نحو «ابداع»، به نحو «اختراع» و به نحو «تکوین»، که سه مرحله از وجود در عالم امکانی است، همه عوالم را زیر و رو می‌کند. به جز این «اعتقاد به قوّه غیبی»، هیچ راه دیگری برای جواب این دو پرسش نیست.

به جز این، هنوز پرسش‌های دیگر دارم. سه چهار تا پرسش دیگر هم دارم. حالا تو لج کن، بگو: «خدا نیست»! بیخ گلویت را می‌گیرم و با پرسش‌های علمی چنان در زاویه حاده مثلّث فشارت می‏دهم که از نظر علمی چاره‌ای نداشته باشی و بگویی: «خدا هست.»

خدایا به حقّ محمّد و آل محمّد: دل همه ما را به معرفت خودت روشن بفرما. از آن ساقه مجلس و دَم در تا این جا و جناحین مجلس، همگی‏تان به تعظیم خدا و تشکر از پیغمبرش خاتم‌الأنبیاء9 که ابواب معارف را به روی ما به وسیله قرآن و کلماتش، فتح کردند، سه تا از آن صلوات‌های خدا پسند بفرستید.

ناصرخسرو علوی می‌گوید:

عالم قديم نيست سوي دانا

 

مشنو محال دهري شيوا را

«سوی» یعنی «نزد». پیش آدم دانا، «عالم، قدیم نیست». مادّه، مبدأ دارد. این عالم «نبود»، «بود» شد.

عالم قديم نيست سوي دانا
چندين هزار بو و مزه و صورت
خط خط كه كرد جزع يماني را؟
گر گشته‏اي دبير، فرو خواني

 

مشنو محال دهري شيوا را
بر دهریان بس است گوا ما را؟
بوي از كجاست، عنبرِ سارا را؟
اين خطّ‌هاي خوب معمّا را

این کیفیت از کجا پیدا شده است؟ آیا خاک داده است؟ نظامی خیلی خوب گفته است:

زهي آفريننده يزدان پاك
اگر لاله از خاك آيد برون
اگر خاك اين لاله را دايه است

 

كه دامانِ جان داده در دستِ خاك
چرا اين همه پاك آيد برون
چرا دايه‏اش را نه اين مايه است

شیر از پستان خاک خورده است. گل لاله تو قشنگ شده است، صورت محبوب تو قشنگ شده است، از نطفه ماء معین آمده است. معطی شی‏ء، فاقد شی‏ء نمی‏شود. علما! فهمیدید؟

بداند هر آن كس، دل آگه بود

 

كه اين از خُم صبغة الله بود

هر کس دل آگاه دارد، یعنی عقل دارد، بداند یک رنگرز غیبی در پشت پرده مادّه است. یک خمّ عجیبی دارد! امّا خمّش رنگ‌های فوق‌العاده دارد. همه را در این خُم می‏ریزد و بیرون می‏آورد. یکی را لاله می‏کند، یکی را نسترن می‏کند، یکی را یاسمن می‏کند، یکی را گل خرزهره می‏کند، یکی را یوسف مصری می‏کند و یکی را جاحِظ می‏کند.

یک داستانی بگویم بخندید! می‌خواهم یک قدری به شما تفنّن بدهم. لفظ جاحظ که به زبانم آمد، این مطلب یادم آمد. جاحظ خیلی بدشکل بوده است، خیلی! هر چه از قبائح که شما خیال کنید، در صورت نامبارک ایشان بوده است! چشم‏‌ها این طوری، بینی یک جوری، لب‌ها سیاه و آب لبو. همه عیب‌ها در او بود! یک روزی یک خانمی در کوچه به او رسید و گفت: «آقا! سلام.» جاحظ هم گفت: «علیکم السلام». خانم گفت: «بنده به حضرت عالی احتیاج دارم! یک عرض مختصری دارم. چند قدمی همراه من تشریف بیاورید.» از آن جا که کسی نمی‌گوید که «دوغ من ترش است»، هر کس به هر شکل که هست، بر اساس حبّ شی‏ء به نفس، خودش را خوب می‏داند. با خود گفت: «یقیناً این زن متوجّه من شده است، مجذوب من شده است. بله! به من دل بسته است.» به آن خانم گفت: «چشم خانم!» خانم جلو افتاد و این هم از عقب می‌رفت. توی دلش دارد بشکن می‏زند! حالا بعد از عمری، زنی به او توجّه کرده است. خانم هم او را از این کوچه به آن کوچه کشید. سپس او را به خیابان و به بازار زرگرها برد. او را پیش یک زرگری آورد. به آن زرگر رو کرد و گفت: «مولای! مثل هذا!» یعنی: «آقا! مثل این!»؛ زرگر هم گفت: «علی عینی». یعنی: «روی چشمم». همین! بعد خانم به جاحظ رو کرد و گفت: «آقا! معذرت می‏خواهم. سایه مبارک شما مستدام! تشریف ببرید. خیلی معذرت می‏خواهم.» این معطّل ماند که این زن او را از این کوچه به آن کوچه، از این خیابان به آن خیابان دواند و این جا پیش زرگر آورد و یک کلمه گفت. حالا هم می‏گوید: «برو به امان خدا!» مطلب چیست؟ آن خانم که رفت، جاحظ پیش زرگر آمد و گفت: «این خانم به شما چه گفت؟» زرگر گفت: این خانم مدّتی است آمده و به من می‏گوید: «برای من یک سینه‌ریزی درست کن که وسط آن، گُلی به شکل جن باشد!» من به او گفتم: «خانم! من در عمرم جن ندیده‌ام و شکلش را نمی‏دانم». امروز شما را آورد و گفت: «به این شکل!» جاحظ فحش داد: «زنیکه پدر سوخته!»

حالا، یکی جاحظ می‏شود، یکی هم یوسف مصری می‏شود. (فَلَمَّا رَأَینَهُ أَکبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَیدِیهُنَّ)[8]، آن قدر جذّاب است که دست را به جای ترنج، قطع می‏کنند.

گرش ببيني و دست از ترنج بشناسي

 

روا بود كه ملامت كني زليخا را

این اختلاف بین حُسْن و قبح، آن درجه از حسن و ملاحت و جذابیت و این درجه از قبح و وقاحت و تنفّر، از کجا پیدا شده است؟ مادّه از چه راهی به آن طرف و این طرف برده شده است؟ چه در مادّه بود که باعث این تفاوت شده است؟ مادّه که واحده است، مادّه که ازلی است! چه علل و عواملی باعث شده است تا به این نتیجه رسیده است؟ این علل و عوامل از میلیارد‌ها میلیارد سال قبل باید باشد. در آن جا هم که باشد، باز سؤال می‌شود که «چرا قبل‌تر نبوده است؟»

هر دوی این‌ها، جوابش یک کلمه است و آن این است که: ماورای مادّه، یک قوّه غیبی دیگری است که آن قوّه غیبی، معلول علم و مولود دانش است. انجام هر فعلی، بدون اراده نمی‏شود و اراده هم بدون دانش نمی‏شود. آن علم، یک علم غیرمتناهی است. علم عجیبی است! به ذرّات این عالم نگاه کن! به هر ذرّه‏ای که نگاه کنی، یک موج علم می‏بینی. در جماد، در نبات، در حیوان و در هر یک از مخلوقات، آن قدر اسرار و آن قدر، دقایق صنع است که هر دقیقه‏ای از دقایق صنع، مولود یک پرده علم از علوم است. و آن علمِ محیطِ وسیعِ غیرمتناهی، مال خداست. در هر ذرّه‏ای قدرت غیرمتناهی، نمایان است؛ در هر ذرّه‏ای، آثار علم نمایان است.

بزرگ‌ترین مهندسین دنیا جمع شوند، اگر توانستند یک پَر طاووس، آن طور که پرِ طبیعی و پرِ خداسازی و خدادادی است و آن طوری که از کارخانه خدا بیرون آمده است، با آلات و ادوات دقیق مهندسی‌شان بسازند! اگر توانستند این موهای باریک را، این موهای کوتاه را، چندین رنگ مختلف را طوری در جای خودش قرار بدهند که وقتی آن مو با این مو ترکیب شد، این دو تا با سومی و چهارمی ترکیب شد، یک نقشی از آن بیرون بیاید!

این لطافت صنع، مالِ لطیفِ خبیر است. مال خدایی است که لطیف است و لطافتش از مَجلی و مجرای لطافت صنعش، نمایان است. مال خدای قدیرِ تواناست که در ذرّات اتم هم توانایی به کار برده است. آن را از نر و ماده، مزدوج کرده است. یکی به نام پروتون مثل خانم‌ها وسط نشسته است و یکی به نام الکترون مثل مردهای حمّال، از صبح تا شام جان بکند و دور او می‌چرخد! التفات فرمودید؟ (وَ مِنْ کلِّ شَی‏ءٍ خَلَقْنا زَوْجَینِ لَعَلَّکمْ تَذَکرُونَ)[9].

به هر قطره، درون، درياي ژرفي

 

به هر پشه نهان، پيلِ دماني

یک دریا علم، یک دریا صنعت، یک دریا لطافت و یک دریا رمز در هر قطره نهفته است.

ثناء حضرت حقّ را به هر شاخ

 

بُوَد هر برگِ گل، رطبُ اللساني

همان برگ گُل، اردیبهشت که گذشت و خرداد و تیر آمد، مثل پیرزن‌های نود ساله می‏شود! نگاه کردن به آن، تهوّع می‏آورد! همان برگ گلی که در اردیبهشت دل آدم را خرّم می‏کرد، حالا تنفّر می‏آورد.

انا الفاني، هو الباقي بر آرد

 

زهرسو، هرنَفَس، تسبيح خواني

(رَبُّنَا الَّذی أَعْطى‏ کلَّ شَی‏ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدىٰ)[10]. این کلام حضرت موسی7 در برابر فرعون است. وقتی فرعون می‏گوید: «خدایت را تعریف کن»، حضرت موسی7 تعریف‌های مختلفی کرد. یکی از آن‌ها این بود: (رَبُّنَا الَّذی أَعْطى‏ کلَّ شَی‏ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدىٰ). خدای من، مربّی من، پرورش دهنده من، آن کسی است که اسکلت آفرینش من را به وجود آورد. بعد هم به طور طبیعی، به مراتب کمال راهنمایی کرد؛ به سر منزل کمالی که باید برسم، رسانید. خاک را به راه انداخت؛ آن را به مقام نبات رسانید. نبات را به راه انداخت؛ آن را به مقام حیوان کشانید. حیوان را به راه انداخت، گوشتش را نوش جان ما علماء کرد و به راه انسان انداخت!

مردم! اگر بنا شد افطاری بدهید، بفهمید کجا و به چه کسی افطاری می‌دهید! اگر بنا شد کبک‏‌ها و بوقلمون‌ها و تیهوها و دُرّاج‏‌ها و ماهی‏های آزاد را مصرف کنید، بفهمید! حرامش نکنید و در چاه نریزید! بدهید به علماء بخورند. سنایی می‌گوید:

بره و مرغ را بدان ره كُش
جز بدين، ظلم باشد ار بكُشد

 

كه به انسان رسند در مقدار
بي‏نمازي، مُسبّحي را زار

اگر بخواهم برایتان تفصیل بدهم، رمز‌ها و دقایق علم و صنعتی را که در نبات و حیوان و بلکه در جمادات مندرج است بگویم، مثنوی هفتاد تُن کاغذ می‌شود.

به آن خاري كه در صحرا فتاده

 

دواي درد بيماري نهاده

تمام ذرّات این عالم، دارای خواص و آثار و دقایقِ صنع هستند.

ما ليسَ مَوْزوناً لِبَعْض مَنْ نَغَمْ

 

فَفي نِظامِ الكُلِّ، كُلٌّ مُنْتَظَم[11]

این مادّه، خودش آمده است؟! ارواح ننه‌اش! مادّه خودش نمی‏فهمد، خودش چیست؟! اصلاً مادّه فهم ندارد.

یک مطلب دیگر هم اشاره کنم. آقا! شما دانش دارید. آقایان محصّلین! شما دانش دارید. دانایی دارید؛ دانانی ریاضی، دانایی طبیعی، دانایی الهی، دانایی فقهی. علما هم دانایی دارند؛ دانایی اصولی، دانایی کلامی، دانایی فلسفی، دانایی ادبی، دانایی تاریخی، دانایی تفسیری. همه این‌ها، انحای دانایی‌هاست.

خود «دانایی» از جنس مادّه نیست. یعنی سه خط بر آن، قائم نمی‏شود. «دانایی»، نه جنس مادّه است و نه جنس قوّه است، بلکه یک گوهر ممتاز دیگری است. این گوهر دانایی از کجا پیدا شده است؟ خود «گوهر دانایی» را می‌گویم. خود «علم» را می‏گویم نه «معلوم» را. مغالطه نشود و علم با معلوم اشتباه نگردد. خود دانایی و علم که سنخ مادّه و قوّه نیست. این از کجا پیدا شد؟ مبدأ این چیست؟ این در من است در حالی که من مادّه هستم؛ نَفَسم مادّه است، زبانم مادّه است، سر و چشمم مادّه است، دماغم مادّه است، همه مادّه است. امّا دانایی غیر از همه این‌هاست. این از کجا در من پیدا شده است؟ مبدأ این چیست؟ منشأ این چیست؟ اگر کسی بگوید: منشأ دانایی، خود مادّه است، به او خواهیم گفت: «فاقد شی‏ء، معطی شی‏ء نمی‏شود». کور که نمی‌تواند رهبر کور شود!

خشك ابري كه بُوَد زآب تُهي
ذات نايافته از هستي بخش

 

كي شود بر صفتِ آب دهي
كي تواند كه شود «هستي بخش»

مادّه، دانایی ندارد. این دانایی از کجا پیدا شده است؟ این دانایی باید از یک خزانه علم دیگری که محیط بر مادّه است از آن جا سر چشمه گرفته باشد و آن، خزانه علمِ علام الغیوب است.

این سؤالات را جواب دهند. اگر توانستند به غیر از ایمان به یک قوّه غیبی، جوابی بدهند! آن قوّه غیبی که محیط بر مادّه است و متصرّف در مادّه است و به ولایت کلّیه‏ای که دارد، همه را زیرو رو می‏کند. اگر غیر از این توانستند به راه و جواب دیگری فکر کنند! تنها پاسخ به این سؤالات، ایمان به این قوّه غیبی است.

امشب دیگر بس است. در نظر داشتم فردا شب از بحث توحید بیرون بروم. باز یک موضوع دیگری به نظرم آمد که آن را هم بگویم. بنا داشتم آن بحث را نگویم. چون این جا خیلی حرف است. بحث توحید، خیلی گسترده است. خیال نکنید بحث توحید همین‌هاست. ولی دیدم آن هم لازم است؛ مخصوصاً در شهر اصفهان لازم‌تر است. باید یک اشاره‌ای بکنم. ان شاء الله فردا شب با یاری خود خدا، آن مطلب را هم مطرح می‏کنیم و به عرض مبارکتان می‌رسانیم. و بعد با اجازه خدا، دنبال معرفت پیامبرانش می‏رویم.

خدایا! به ذات مقدّست، پیوند بندگی ما را با الوهیت خودت محکم بفرما. خدایا! بچّه‏های ما را از نادانی بی‌دینی، از جهالت طبیعی‌گرایی، از این وساوس تاریک شیطانی، به حقّ امام زمان7 و به حُرمت ولی خودت امام زمان7، خودت حفظ بفرما. دین و ایمانشان را در سایه ولای امام عصر7 تا پایان عمرشان نگهداری بفرما.

امام حسین7 در روز عاشورا، خیلی گریه کرد. می‌توانم ادّعا کنم از ساعت اوّلی که اصحابش را به خون غلتان دید، چشم مبارکش گریان شد و تا آن ساعتی که سر مطهّر را جدا کردند، چشمان امام حسین7 خشک نبود. گریه می‌کرد ولی گریه با صدا نمی‌کرد. اشک می‌ریخت، «صَرِیعَ‏ الدَّمْعَةِ السَّاکبَةِ»[12] بود، التفات فرمودید یا نه؟ همین طور اشک‌هایش می‌ریخت؛ ولیکن با صدای بلند، ناله نمی‌زد.

چرا؟ برای دو جهت؛ یکی این که دشمن، نشنود و امام حسین7 را شماتت نکند. دشمن دلخوش نشود؛ خوشحال نشود که حسین7 دارد گریه می‌کند. یکی دیگر این که صدایش را زن‌ها نشنوند و زن و بچّه‌اش منقلب نشوند. این بود که آهسته آهسته گریه می‌کرد. همین طور اشک‌هایش می‌آمد. ولی در یک موقع، امام حسین7 با صدای بلند گریه کرد!

دلم می‌خواهد در این مصیبت و در این مطلبی که می‌گویم، جوان‌های مجلس من از سیدالشهداء7 تبعیت کنند و بلند بلند گریه کنند.

یک موقع بود که دیگر اختیار از سیدالشهداء7 رفت؛ دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. آن وقتی که دید جوان هجده ساله‌ رو به میدان می‌رود. واویلا! علما! عبارت مقتل است: «فَبَکی بُکاءً عالیاً». آی جوان‌ها! بلند بنالید.

یک وقت دیدند امام حسین7 بلند بلند گریه کرد! «رَفَعَ شَیبَتَهُ نَحْوَ السَّماءِ» در این کلمه، پیرمردها بلند بنالند. یک وقت دیدند دستش را زیر محاسنش برد؛ سر به آسمان بلند کرد و گفت: «اللَّهُمَّ اشْهَدْ عَلَى هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ‏ فَقَدْ بَرَزَ إِلَیهِمْ‏ غُلَامٌ‏ أَشْبَهُ النَّاسِ خَلْقاً وَ خُلُقاً وَ مَنْطِقاً بِرَسُولِک»[13]

یا الله!

خدا ز سوز دلم آگهي كه جانم رفت

 

ز جانِ عزيزترم، اكبر جوانم رفت

یک کلمه دیگر بگویم؛ همه گریه کنند. بعد به در خانه خدا برویم.

وقتی که صورتش را از صورت علی اکبر7 بلند کرد، یک وقت دیدند محاسن امام حسین7 پر از خون است؛ «وَضَعَ‏ خَدَّهُ‏ عَلَى‏ خَدِّهِ‏ وَ قَالَ:... عَلَى الدُّنْیا بَعْدَک الْعَفَاءُ!»[14]

به حقّ مولانا الحسین المظلوم7 و بِوَلَدِهِ علی الاکبر7، با چشمانی گریان و دل‌هایی سوزان، ده مرتبه بلند، یا الله، یا الله، یا الله، یا الله، یا الله، یا الله، یا الله، یا الله، یا الله، یا الله.

خدایا! به ریش پرخون امام حسین7، به آن چشمان گریان امام حسین7، به آن سینه سوزان خواهر امام حسین7، همین ساعت امر ظهور امام زمانمان7 را اصلاح بفرما. ما را به زودی به دیدار و یاری آن بزرگوار، سعادتمند بفرما. دل ما را از نور معرفت خودت و ولایت ولی‌ات امام عصر7، مملوّ و متجلّی بفرما. قلب مقدّس امام زمان7 را از ما خشنود گردان. سایه عزّ و ولایش را بر سر ما و همه مسلمانان جهان، مستدام بدار. پیروان قرآن در هر نقطه روی زمین که هستند، به عزّ امام زمان7 معزّز و محترم و در امن و رفاه و در خیر و برکت نگه بدار. دشمنان اسلام و قرآن را که قابل هدایت هستند، هدایت فرما. آنان را که قابل هدایت نیستند، قلع و قمع بگردان. مروّجین قرآن، مؤیدین دین، ناشرین احکام، از خطبا و وعّاظ، مدرّسین و طلاب و علمای اعلام، به حقّ امام زمان7 همه آن‌ها را حفظ فرما. بر جلال و عظمت و عزّت همه روحانیون ما بیفزا. ما را قدردان نعمت وجود مسعودشان بفرما. آن‌هایی که ما را به ولایت اهل بیت: هدایت کردند و مُردند، همه را با ائمّه: محشور فرما. آن‌هایی که در این معبد، تو را پرستش کرده‌اند و مُرده‌اند، بیامرز. از ثواب‌های جلسات ما، سهم وافی به آن‌ها برسان. مشکلات ما را از هر قبیل، مادّی و معنوی، جزئی و کلّی، به آبروی امام حسین7 حلّ و سهل و آسان فرما. بیماران ما، سیما منظورین، شفای عاجل و کامل عطا فرما. بیماری نادانی را از پیر و جوان، قدیم و جدید ما دور گردان. خیرات و برکات آسمانی و زمینی‌ات را بر ما موفّر و مبذول بدار. الهی به سینه سوخته امام حسین7، راه کربلا و زیارتش را به روی شیعیان باز فرما. این نسل بنی‌امیه‌ای که دور امام حسین7 و امیرالمؤمنین7 را گرفته‌اند و بین شیعه و موالی‌شان حجاب شده‌اند، قلع و قمع فرما. به حقّ اباعبدالله7، هر کس درِ خانه امام حسین7، کوچک‌ترین قدمی را برداشته و بر می‌دارد، مطابق آبروی امام حسین7، پاداش جزیل و اجر جمیل در دنیا و آخرت به او عطا بفرما. حاضرین مجمع ما، مرد و زن، عالم و عامی، غیر از آن چه گفتم، هر حاجت شرعی دیگری دارند، برآور.

بالنبی9 و آله: و عجّل فی فرج مولانا صاحب الزمان7.

 

[1]. طه: 50

[2]. بقره: 1 و 2

[3]. اسراء: 82

[4]. يس: 11

[5]. نحل: 125

[6]. انعام: 18 و 61

[7]. جمعة: 1 / تغابن: 1

[8]. يوسف: 31

[9]. ذاريات: 49

[10]. طه: 50

[11]. شرح منظومه سبزواری، ج2، ص422

[12]. المزار (للشهيد الاول)، ص46 / بحارالأنوار، ج97، ص287

[13]. بحارالأنوار، ج45، ص42 و 43

[14]. اللهوف على قتلى الطفوف، ص114