أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم
الْحَمْدُ لِلهِ رَبِ الْعالَمِينَ؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ بِأَمْرِكَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الآبِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.
(وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤمِنينَ وَ لا يَزيدُ الظّالِمينَ إِلاّ خَسارا)[1]
يكى از كلمات مختصّه به اين كتاب آسمانى كه در مدت 1390 سال است نشان داده است اين موضوع است، كه اين كتاب نظامِ دنيا و آخرت ما را ترتيب داده و معمور و آباد نموده است.
يک مقدّمه اى بايد در رشته هاى تهذيب نفس و تجريد عرض كنم. حضرات بشر، روى افكار و اهواء خودشان راههايى را درست كردهاند و رفته اند و مىروند. من هم به قدرى كه سرى از اين سوراخ درآورده باشم، در اوايل اَمر و عمر رفته ام و بيگانه و ناآشنا و يک آخوند خشک نيستم. بشر رشته هاى مختلفى دارد كه به واسطه اين راهها مىخواهند خودشان را از قفس بدن بيرون بكشند و به عالم دگر وارد كنند و سَرى از عوالم غيب در بياورند و خودشان را كامل كنند. بشر ناقص است و همه در رقص تكاملى هستند و همه رو به تكامل مىروند. آنوقت يک دسته از بشر براى تهذيب نفوس و کامل شدن روح و تجريد نفس از بدن و اطلاع پيدا كردن از عوالم ماوراءالطّبيعه، راههاى مخصوصى را اتخاذ مىكنند. راه ایشان عمدتاً فشار روى نفس است، خودشان را در مضيقه و محبس میاندازند، كم حرف میزنند يا سكوت میكنند. چهار شرط عامّ در رياضتها و سير و سلوكهاى مختلف دنيا است: يكى صَمْت (سكوت) یعنی تا آنجايى كه ممكن باشد كمتر حرف بزنند، مىگويند: حرف نزدن، فشارى است برنفس و نفس را تقويت مىكند؛ و يک مقدارش درست است.
كم گوى و گزيده گوى چون دُر |
تا ز اندک تو جهان شود پُر |
پرگويىها، صدى نود و نهاش مُهملات است. به هر حالت يكى از آن ریاضات، صمت و سكوت است.
ریاضت دوم، جوع است. اين گرسنگى هم افسار مىكند نفس انسان را و الاّ اين يابو اگر سير باشد معلوم نيست به كدام جهنّم درّه بيفتد، بايد گوشمالیاش داد، گرسنهاش داشت تا نفس تسلیم شود. یک مقدار از اين امر را نیز اسلام گفته است. روزه اسلام نیز از همین قسم است. روزه اسلام، نه روزه ما كه از افطار تا سحر يكنواخت مىخوريم. اين هم رياضت دوم.
ریاضت سوم، سهْرْ یعنی بيدارخوابى و كمخوابى است. بلكه تا جايى كه بنده اطلاع دارم در شبانه روز ده دقيقه، يک ربع بيشتر نمىخوابند، اگر كسى در اين مسیر وارد بشود، اشكالات راجع به طول عمر امام زمان ارواحنافداه از نظرش مىرود. در این ریاضت، بعضیها بيدارى مطلق را میگویند، و بعضي دیگر كم خوابى را.
ریاضت چهارم، عزلت و كنارهجويى از خلق جستن است. اين چهار شرط عامّى است كه در مطلق رياضتهايى كه بشر مىكشد، دیده میشود. البته تكميل روح شرايط ديگر هم دارد. بعد از اين چهار شرط ذكرها دارند، فكرها دارند، تفكّر در فكر دارند -كه نمىخواهم بگويم- رشتهها دارند تربيتهاى مختلف دارند. براى چه؟ براى اينكه نفس را از اين قفس، قدرى خلاص كنند، از بدن تجريد كنند. تا جايى كه بنده اطلاع دارم اين راهها كلاً به ضرر تمام مىشود. اوّلاً این رياضتها يک قدرى خشكى دماغ مىآورد و ايجاد بيماریها مىكند كه به بهداشت انسان صدمه مىزند و بدن اگر صدمه خورد از كار خدايى مىافتد. اسلام این امور را تجويز نكرده و دستور عزلت نمىدهد. خود گوشهگيرى از مردم مختصر جنونى ايجاد مىكند. انسان از انس مشتق است. انسان خميرهاش بر مجالست و معاشرت است. خداوند انسان را به صورت اجتماعی آفریده است. اگر يک كبوترى كه ميان كبوترها زندگى مىكند ببرندش جاى تاريكى، بعد از چند روز كبوتر تغيير مزاج پيدا مىكند. در همان عالم حيوانی خودش يک جنونى پيدا مىكند. اصلاً كنترل از اعضاى حيوان برداشته مىشود و حيوان بيمار مىشود، زیرا از همنوعش جدایش كردهاند. انسان صد درجه بالاتر از حيوانات است، زیرا خمیرهاش بر اجتماعی بودن است. بايد با هم جنسهايش انس بگيرد. این جدایی، مغز راخراب مىكند، و بر فرض مغزش را خراب نكند، خُلقش را تند میکند، كمحوصله مىشود، كمطاقت مىشود؛ خصوصاً اگر ضمائمى هم داشته باشد و حرف نزند. هريک از اين چهار ریاضت، اگر از حدّى كه اسلام گفته خارج باشد، ايجاد تشنّجات عصبى و دماغى مىكند. خود بنده در اوّل جوانى با اينكه بزرگتر داشتم، يک کمی كه روزه بيشتر مىگرفتم، با اندک بيدارى شبی و ذكرى و فكرى، چنان كم حوصله و تندخلق و كمطاقت میشدم كه اگر دو كلمه با من حرف مىزدند، در حرف سوّم خُلقم تنگ مىشد. حرارت جوانى هست، حرارت گرسنگى هست، حرارت ترک حيوانى هم هست، لب و كام خشک میشود، لذا بايد جوهر سرب آورد و با لتّه خيساند آنجا گذاشت، و بايد قدّومه خورد. بحمدالله حالا سلاسل از رياضت به رياست افتادهاند. رياضتِ چى؟ كشک چى؟ طرف پانصد هزار تومان خانه و اثاثيّه دارد، اين، مرتاض است؟ اين، نوكر مرتضى على است؟ خانهها، خانمها، پولها، پلوها، تعيّنها كه صدهزار رحمت بر آخوندهاى ما. آخوندهاى ما هيچ رياستطلبى ندارند. امّا آنها موقعی که خواسته باشند کسی را مشرّف و وارد کنند، با آنها صفای درویشی میکنند. مىگويند بیا جلو، بندهایت را باز كن تا بین ما و تو گرهی نباشد. بيا توى اطاق خلوت، خودت را بينداز روى زمين، سجده كن، باز بلند شو دست ببوس، پا ببوس. اینها كبريايى است. اينها يک انانيّت دارند. البته اگر بيايند پيش من، جرأت نمىكنند. من آنهايى را مىگويم كه واقعا رياضت مىكشند، نه اينها.
من 27 سال قبل با یکی از اقطاب آنها صحبت کردم. به صاحب محراب و منبر قسم، من وقتی که به منزل او رفتم، دیدم چه ضیافت بسیار عالی، پستههای بسیار عالی دامغان، سوهانهای درجه یک قم، باقلوای یزد، مویزهای کاشمر و ... . روی کرسی هم یک قالیچه ترکمنی بسیار عالی بود و داخل اتاقش هم عکس درویشها را زده و زیر پایش پوستهای مرغز بود که هرکدام صد و پنجاه تومان قیمت داشت. نمیدانید چه زندگیای داشت. آنوقت، این میشود فقیر مولا؟ من وقتی رفتم، چیزهایی به آنها گفتم که متحیّر ماندند و از من تشکّر کردند. اينها هر شب جوجه مىخورند، مرتضى على يک شب جوجه نخورد؛ اموال، مستقلاّت، املاک، اينها نوكر مرتضى على هستند؟ اينها كه سالک نيستند، غيبت مىكنند، دروغ مىگويند، خوراک خوب مىخورند، پول زياد دارند، خوش مىپوشند، بالا بالا مىنشينند؛ اين سالک است؟ چى چى؟ مگر بچّه بازى است؟
من در ايران و عراق و عربستان، سالک حسابی ديدهام. آنها خطر دارند. آنها هوی و هوسها و کبر و غرورهایی دارند که حد ندارد. اینها خودشان را به جای امام زمان قالب کردهاند. اينها خودشان را ولىّ وقت حساب مىكنند. اينها را ول كنید. این بی سر و صداها که توی حرفهای دنیوی نیستند، خطرناکند. آن کسانی که سیر و سلوک واقعی را میروند، خطر دارند. يكى از خطرهاى سلوک آنها انحراف دماغ و به هم خوردن بهداشت ظاهرى است. يک خورده كه غفلت شود، مىبينى بيمار شد. از بيدار خوابى صدمههايى به عصبش مىخورد، پارهاى از امراض پيدا مىكند و اضرار به نفس به حكم اسلام قطعاً حرام است و عقلاً هم جايز نيست. نه شرعاً و نه عقلاً جایز نیست. اين يک خطر. به فرض اگر کسی مراقب باشد و نگذارد مزاجش از حال طبیعی خارج شود، یعنی آن تشنّجات عصبی و حیوانی را مواظب باشد و بدن را به حال آورد، معذلک با مراقب بودن، عیب بزرگی در او پیدا میشود. آن عیب این است که بعد از همه اینها قلبش از خدا دور میشود. من ده دوازدهتا از اقطاب اينها را كه ديدهام. يكىشان را ديدم که مراقب اين جهت بود، زیرا سه ماه رجب و شعبان و رمضان را روزه میگرفت، لذا سودا بر اوغلبه كرده، مزاجش به حال طبيعى نبود. بعد از ماه رمضان يكى دوتا مسهل مىخورد تا معده به حال اعتدال بيايد. بعد هم غذاهاى حيوانى مىخورد. مراقب بود يک خورده كه بيشتر گرسنگى مىكشيد، يک حبّ مقوّى بخورد و به قول شما ويتامين بدنش را زياد کند.
تازه بعد از مراقبت اين جهات، يک عيب بزرگى پيدا مىشود که من ديدهام، شنيدنى نيست، در كتابها هم نديدهام، بلکه خودم به آن واردم. يک خطر عمده این راه ریاضت را امروز مىخواهم بگويم و آن اين است که بعد از همه اينها از خدا بيگانه مىشوند. صدى نود و نه از ارباب سير و سلوک كه به جايى برسند، يک مقدارى تجريد پيدا بشود، از خدا بيگانه مىشوند. آقا راه قوى شدن نفس كه كارى ندارد، نفست را مهار كن قوى مىشود، چه به راه خدايى و چه به راه شيطانى. یکی از جوكیهاى هندى بود که تا دوسال پيش زنده بود. رفقايى داشتيم مىرفتند پاكستان، هندوستان و سرى به او مىزدند. 16 سال رفته بود عقب مغاره خزيده بود و رويش را به ته مغاره كرده بود و پشتش را به در مغاره. 16 سال از آنجا بيرون نيامده بود. غذايش مقدارى الكل بود. به اين فشار، قوّتى پيدا كرده بود و نفسش اخبار از غيب مىداد. او میگفت: تو آمدى براى چه كار، اين كار انجام مىشود يا نه. اين که چيز فوقالعادهاى نيست. تازه اگر رسيدند به اين كمال، اوّل خطر است، اوّل تفرعن و انانيّت و اعتماد به نفس است. قرآن مىفرماید:
(إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغى أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى)[2]
فداى اين آيات بشوم، انسان وقتى خودش را مستغنى ديد، طغيان پيدا مىكند. همینکه شلوارش دو تا شد، از دروازه غار میرود به محلّه یوسفآباد. يک قدرى رياستش قوى شد، به كسى كار ندارد. نوع ما فرعونيم امّا وسايلش در ما نيست. استغناى ظاهرى اينقدر طغيان دارد، واى به استغناى باطنى! نمیدانید چه تفرعنی ایجاد میکند. نمىدانيد چه جور آدم را از خدا مىبُرد. اگر از طريق خدا نباشد انسان را از خدا دور مىكند، اتّكايش به خودش مىشود نه به خدا.
يک كسى است که اسمش را نبايد ببرم. او در يک گردش مختصرى خدا يک قدرتى به او داد، قوى شد به طورى كه هرچه را مىخواست مىشد. «إنَّ العارفَ يَخلُقُ بِهِمَّتِهِ»[3] ابوعلى سينا هم در «اشارات» اين مطلب را گفته است. آن شخص، يک نفرى را در يزد نظر کرد و خواست که آن مرد در مدت 24 ساعت، نزدش بیاید. پس نزدش آمد و هستیاش را تسليم كرد. شيطان هم كه چيز عجيبى است، شيطان از همه كسبه حقّهباز، حقّهبازتر است. از همه دلاّلهاى زرنگ الدنگ، زرنگتر است. اين بىپدر و مادر مىفهمد هر كسى را چطور گول بزند. در قلبش میاندازد که الحمدلله، راحت شدى، شكر خدا، چه غصّهاى دارى؟ به مقام نفس مطمئنّه هم که رسيدهاى! به تو القا میکند که دیگر حالا به هیچ چیز احتیاج نداری. به تو القا میکند و میگوید که تو خلاّق هستی و خلق میکنی. ببینید چطور آن بىپير امر را مشتبه مىكند؟ آن شخص از هيچ امری ترس نداشت، حتّى كسى به او گفته بود که من يک صنعت شمسى مثالثهاى را بلدم، آیا مىخواهى به تو بدهم؟ و او پاسخ داده بود: من خلاّق صنعت اكسيرم، و اگر بخواهم صنعت ايجاد مىكنم. اینجوری به خودش تکیه پيدا كرده بود. اينطورى بود و اين اوّل جنگ با خداست، اوّل بريدگى از خداست، ولو به لسان الحمدالله باشد. در باطن مطلب دل از خدا كنده است، به خدا متّكى نيست، دست گدايى به جانب خدا دراز نمىكند، از حوادث خدايى ترس ندارد؛ مثل آن حاج آقايى كه صدهزارتومان پوند انگليسى و ليره پهلوى توى خانهاش دارد. او از زير و بالا شدن بازار پروا ندارد، وحشت ندارد. اينهم از عقوبت خدا وحشت ندارد. يک لفظ الحمدالله مىاندازد جلو، امّا آنطورى كه از ته دل گداى خدا باشد، نيست. اين آدم، اينطورى شده بود. يک موقعى همين آدم به خدا ناليد و از خدا خواست كه او را به روّيه صاحبالزّمان و ائمهاش كند كه قطعيش شود که از پيروان آنهاست. ظاهراً پذيرفته شده بود. بعد از هفت هشت روز نفسش متوجّه به مطلبى شد، خواست آن را انجام دهد. با خودش گفت امشب سحر بيدار مىشوم و مىخوانمش. اتفاقاً برخواست ديد محتلم شده است. اِه بر پدر شيطان لعنت! چرا اينجور شديم؟ خوب بماند برای فردا شب. امّا فردا شب به خواب افتاد، با اينكه خوابش يک قدرى در اختيارش بود و هر وقت مىخواست بلند مىشد، امّا افتاد به خواب خرگوشى. يک وقت بيدار شد دید اذان صبح را گفتهاند. لاالهالاّالله بر پدر شيطان لعنت! خوب بماند برای فردا شب. آقا سه شب، پنج شب بالاخره بعد از مدّتى فهميد كه يک جورهاى ديگر شده است، و هيچ خبرى نيست. بیدار شد، حالش هم پیدا کرد و خواست کاری کند، دید اصلاً خداوند این قدرت را از او گرفته است. پس افتاد به سوز و گذاز. اينها مدرک خارجى دارد، شنيدنى نيست. هى خداخدا گفت، مگر من چه كردم؟ چرا اين كمال را از من گرفتى؟ چه معصيتى كردم؟ اگر غرضت دادن بود، چرا گرفتى؟ اگر غرضت گرفتن بود، چرا دادى؟ مثل زن جوان مرده افتاد در خانه و داد و فرياد میکرد. يک مرتبه به او فهماندند که آرام گير! مگر تو آن آدمى نبودى كه گفتى خدايا مرا تابع ائمّه و خصوصاً امام زمان كن؟ ما هم همان كار را كرديم، امّا تو غافلى. وقتى كه آن قدرت را داشتى، همينطور مىسوختى و خودت را گداى ما مىديدى؟ نه. ما را فعّال و توانا و كننده كارها مىدانستى؟ نفست ما را اينطور مىديد؟ نه. آن وضع تو، عين خدا شدن بود، عين شرک بود، از تو گرفتيم، و تو را نوكر صاحبالزّمان و پيغمبر كرديم. پيغمبر مىگويد: يک روز بده بخورم «شكراً لك» بگويم، يک روز نَده تا گدايى كنم، گدايى واقعى[4] و از سوز دل بگويم: «يا الله! يا قاضى الحاجات! يا كافى المهمّات! يا مجيب الدعوات! يا راحم المساكين!» آن زمان تو خودت را مسكين نمىديدى، ولو مىگفتى الحمدالله خدا داده، امّا باطنت به ما پيوند نداشت، اعتماد نداشت. كسى كه امشب نان ندارد، مىآيد كنج مسجد اشک مىريزد و میگوید خدا ندارم، افطارى زن و بچّهام را برسان! با سوز از خدا گدایی میکند، امّا منى كه الآن پول تو جيبم هست محال است آنطور از خدا بخواهم. آن سوز و گدایی، كار مىكند و كنه عبوديّت و بندگى من است. این است كه مولويّت و آقايى خدا را آشكار مىكند و فقر و ذلّت و خاكسارى اين طرف را نمايان مىكند. تو قوّه داشتى، دارايى داشتى، مىگفتى هر كارى را بخواهم مىكنم، كسى غير از ما حتّى خاتم الانبيا حقّ اين ادّعا را ندارد؛ لذا علىبن ابيطالب كه اُذُن الله است، عين الله است، جَنب الله است، نفس الله القائمة بالسّنن است، هيچ وقت اين ادّعا را نكرده است و اگر گفته، گفته با اذن خدا، با اجازه خدا؛ ولى توی بىپير مىگفتى من. حالا هم خواستهاى پيرو ائمهات كنيم.
گهى بر طارم اعلى نشينيم |
گهى بر پشت پاى خود نبينيم |
اى موسى! نمک آشت را هم از من بخواه، پيغمبر مىگويد: يک روز بده شكر تو را كنم، يک روز نده تا بنالم، بسوزم، دست گدايى دراز كنم. بايد به گوهر ذات، گدا بود، بايد به گوهر ذات عاجز بود و از خدا عاجزانه درخواست كرد. اين مطلب تا همينجا بس است.
این کسانی که وارد دسته سلوک میشوند، خدا نکند که یک درگوشی به آنها بگویند. یک درویش و رفیق مولایی بود که من 30 سال قبل با او رفیق بودم و دو سه سال قبل هم به تهران آمد. یکروزی در آن زمان که در مدرسه فاضل خوان مشهد درس میخواندم، آن درویش را در حمام فاضل خوان دیدم که داخل خزانه است. با او گرم گرفتم، دیدم آدم بدی نیست. ذکرهای خوبی هم داشت. یک ذکر توحیدی هم پیدا کرده بود. یک در گوشی به او گفته بودند. با این در گوشی، یک های و هویی داشت که نمیدانید. به او گفتم بنشین سر جایت. سپس چیزهایی به او گفتم که متحیّر شد. حالا شما تصوّر کنید این شخص یک جزئی قوّت نفس پیدا کند، خودش را خدای مجسّم، ولیّ مجسّم و قطب مجسّم میداند. اين يک خطر بود که برایتان گفتم. مبادا در اين رشتهها برويد که ديوانه مىشويد مثل شيخ احمد احسايى. تو را چه به اين غلطها آشيخ! يک چيزى داشت و چیزهایی را هم دید، امّا ديوانه شد. از آنطرف شاگردش سيد كاظم رشتىِ ديوانه پيدا شد. اين دوتا ديوانه با هم ازدواج كردند، يک سوسک سیاه و ديوانهاى پيدا شد، یعنی همان سيد علىمحمد باب شيرازى. اينها همه روى خط رياضت است. اوّل به سُر خوردن به زمين و آخر سرنگون شدن از كوه است. بدانید که شما این صحبتها را از یک شخص خبیری میشنوید. بدانید آن کسی که در این رشتهها برود و همه جوانب را رعایت کند، معذلک اوّل خطرش است. مثل آن دهاتى بایزید بسطامى که قدرى بالا رفت و ببين چه مىگويد: «لا إله إلاّ أنا، لوائى أعظم من لواء محمّد»[5] پرچم من از پرچم محمّد بزرگتر است، «ليس فى جبّتى سوى الله». اى بدبخت! تو دور پِهنهاى اصطبل خاتمالانبياء9 پشهاى هم نيستى. اين غلطها چيه؟
ترهّات و شطح و طامات را رها كن. اينها همه طامات گفتن و مزخرفات گفتن است:
رهـا كـن ترهّـات و شطـح و طامـات |
خـيـال خـلـوت و نـور كـرامـات |
بزرگی این است که انسان، بنده خدا شود. هرچه عجز و لابهات در مقابل خدا بیشتر شود، بزرگتر میشوی. بزرگی علیّبن ابیطالب7 در آن است که هرچه بالاتر میرود، عجز و لابهاش در مقابل خدا بیشتر میشود و بیشتر سرخضوع و خشوع به درگاهش فرود میآورد.
اين رشته تهذيب نفوس سالکین بشری است که به محض آنکه اندکی قدرت نفسی پیدا کردند، یا یک در گوشی به آنها گفتند، باد نخوت و غرور در دماغشان میاندازند. چون چنين است دو پيل مىشوند و به جنگ هم مىافتند، چون چنين است به هم بد مىگويند. این یکی میخواهد آن یکی را بکوبد، و آن یکی این یکی را. بكتاشى، طاووسى را بد مىگويد، طاوسى، ذهبى را بد مىگويد، ذهبى، خاكسارى را بد مىگويد. اين قطب مىگويد من، آن قطب مىگويد من، امّا علیّبن ابیطالب7 میگوید خدا، حسنبن علی7 میگوید خدا، حسینبن علی7 میگوید خدا، علىبن الحسين زينالعابدين7 مىگوید خدا، همینطور تا حضرت بقيّةالله7 میگویند خدا. بعد از اینها هم از حسین بن روح تا شیخ مرتضی انصاری، همه میگویند خدا خدا، امّا او مىگويد: جز بيعت كردن با من، بيعت كردن با ديگرى قبول نيست. معلوم مىشود همهاش دكّاندارى است.
سابقها درویشهایی بودند که عقرب را با منتر میگرفتند، امّا این درویشهای حالا نمیتوانند این کار را بکنند و اینها دم عقرب را یا با مقراض میبرند و با اینکه نیش عقرب را با آتش داغ میکنند، زیرا نیش عقرب از جنش شاخ و موم است و به محض اینکه حرارت آتش به آن برسد، نیشش کلفت میشود و سوراخش هم بسته میشود و حیوان نمیتواند نیش بزند. آنهایی که منتر داشتند، با هم به جنگ میآمدند، یعنی ده تا عقرب را در کاسه مسی میریختند و دو نفر درویش شروع میکردند به خواندن منتر و جنتر. ده تا منتر این یکی میخواند، ده تا منتر آن یکی میخواند. آنوقت میگفتند بردار. هرکدام از این دو نفر که قویتر بودند، آن یکی دیگر تسلیم او میشد. منتر آن چیزی است که میخوانند عقرب خشک میشود و میبندند. جنتر آن است که باز میکند.
در گود زورخانه سیر و سلوک هم همینطور است. يک داستان از «تذكرة الاولیاء» شيخ عطّار برایتان نقل كنم. تهذيب قرآن باشد برای فردا. شيخ عطّار در تذكرهاش مىنويسد: يک شيخ المشايخى بود همزمان با شيخ ابوالحسن خرقانى. خرقان بين شاهرود و گرگان است. اين دو با هم درافتادند. دو سالک رياضت كشيده بايد با هم مهربان باشند. اين اوّل كُشتى گيريشان در گود زورخانه سير و سلوک است؛ التفات فرموديد؟ يک روز شيخ ابوالحسن گفت: هركس طالب كعبه حقيقت است اينجا بيايد، يعنى من كعبه حقيقتم، مردم بيايند اينجا. اين خبر را دو تا از اين درويشها به شيخ المشايخ رساندند. شيخ المشايخ گفت حال كه كعبه ديگرى پيدا شده است، ما در اين كعبه را بستيم. عطار مىنويسد: آن سال به همّت آن پير در كعبه بسته شد. چطور شد؟ اسماعيلیها ريختند به مكّه و حاجىها را كشتند، حجرالاسود را برداشتند بردند به كوفه و تا دوسال در مكّه بسته بود. يک روز يكى از مريدها آمد پيش شيخ المشايخ و گفت: شيخنا! تا كى در كعبه بسته باشد؟ آن را بازكن. شیخ يک توجه كرد و گفت: باز كرديم. از سال بعد، در کعبه باز شد. گفت: من بستم، حالا هم باز كردم. آن مرید گفت: شيخ المشايخ! چندین هزار نفر و خيلى نفوس در مكّه كشته شدند، چرا چنين كرديد؟ گفت: جايى كه دو پيل، تن به هم مىسايند، اگر چندين پشه زير پا لگدمال شوند، بحثى نيست. اين تكبّر و تفرعنش، راستى هم پيل است، يعنى حيوان است، هم اين و هم آن. قرآن میفرماید:
(مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النّاسَ جَميعاً)[6]
قرآن میفرماید: دخالت در خون يک نفر از گناهان كبيره است، اى اف بر اين سلوک! امّا قرآن چه مىكند؟ قرآن بنده خائف درست مىكند، قرآن چنين تربيت مىكند:
«أَمَّا اللَّيْلَ فَصَافُّونَ أَقْدَامَهُمْ، تَالِينَ لِأَجْزَاءِ الْقُرْآنِ يُرَتِّلُونَهَا تَرْتِيلاً، يُحَزِّنُونَ بِهِ أَنْفُسَهُمْ، وَ يَسْتَثِيرُونَ بِهِ دَوَاءَ دَائِهِم»[7]
خدايا! به حق قرآنِ عظيم ما را به تربيت و تهذيب قرآن مهذّب بفرما! ما را به سير و سلوک قرآن، كامل و مكّمل بفرما!
صلى الله عليك يا اباعبدالله شب عاشورا اصحابِ اباعبدالله قرآنى خواندند، آى قرآن با حالى بود هاىهاى «وَ لَهُم دَوِىٌ كَدَوِىِّ النَّحلِ»[8]
شب عاشقان بيدل چه شبی دراز باشد |
تو بيا كز اوّل شب در صبح باز باشد |
قائم و راكع و ساجد بودند. يكى نماز مىخواند، يكى قرآن مىخواند، يكى روى خاک افتاده «سبحان ربّى الأعلى» مىگفت، يكى در حال ركوع بود. جانم قربانتان اى اصحاب حسين! جان من فداى آن دل سوختهاى كه به نام ابىعبدالله7 منقلب مىشود. هر كه دلش با حسين7 پيوند دارد، الآن كربلا رفته است. سىنفر از اصحاب عمر سعد دور خيمهها مىگشتند يک وقت ديدند از ميان اين خيمهها صداى قرآن خواندن مىآيد. عجب اينها قرآن خوانند؟ به ما مىگفتند اينها از دين بيرون رفتهاند. به قرآن خواندنِ اصحاب حسين7 گوش دادند. دل آنها را جذب كرد و آنها را به اصحاب امام حسين7 ملحق كرد. امام حسين7 هم در يک خيمهاى نشسته و اين اشعار را مىخواند:
يَا دَهْرُ أُفٍ لَكَ مِنْ خَلِيلِ |
كَمْ لَكَ بِالْإِشْرَاقِ وَ الْأَصِيلِ |
اى روزگار! واى بر تو، با بندگان خدا چه مىكنى؟ با بندگان خدا دشمنى مىكنى؟ روزگار! واى بر تو! دختر على7 را ميان بيابان امان امان، اى روزگار! اف بر تو باد! واى برتو باد! بچّههاى پيغمبر9 آواره بيابانها، گرفتار گرگان كوفه و درندگان صحرا شوند؟ منقلب شديد، حق داريد منقلب شويد، زیرا اين اشعار يک نفر دیگر را نیز منقلب كرده است. اين گريههاى شما دنبال انقلاب اوست. من میگويم هر كه شنید، فريادش را بلند كند. همينطوری كه شعرها را مىخواند و شما بعد از 1300 سال اين اشعار را مىشنويد و منقلب مىشويد؛ يک خانمى اين اشعار را شنيد. يک وقت ديدند زينب از خيمه بيرون آمد: «وَا ثُكْلَاهْ! لَيْتَ الْمَوْتَ أَعْدَمَنِي الْحَيَاة!»[10] خواهر از شنيدن اشعارى كه بيم مرگ در آن اشعار است مثل سپند منقلب شد. عليل بيمار را ول كرد، دست از پرستارىِ بيمارش برداشت، سروپاى برهنه از خيمه بيرون آمد، داد مىزد خواهرت بميرد عزيزم! خبر از مرگت مىدهى؟ خدا خواهرت را بميراند. اى واى! فردا همين زينب3 ديد شمر روى سينه حسين7 نشسته.
[1]. سوره اسرا، آيه 82.
[2]. سوره علق، آيات 6- 7.
[3]. شرح فصوص قیصری، ص632.
[4]. عَنْ عَبْدِ الْمُؤمِنِ الْأَنْصَارِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِاللهِ7 قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللهِ9: عُرِضَتْ عَلَيَّ بَطْحَاءُ مَكَّةَ ذَهَباً.فَقُلْتُ: يَا رَبِّ! لَا وَ لَكِنْ أَشْبَعُ يَوْماً وَ أَجُوعُ يَوْماً فَإِذَا شَبِعْتُ حَمِدْتُكَ وَ شَكَرْتُكَ وَ إِذَا جُعْتُ دَعَوْتُكَ وَ ذَكَرْتُكَ. (الكافي، ج8، ص131)
[5]. تذكرة الاولياء، ج1، ص163. 164.
[6]. مائده: 32.
[7]. روضةالواعظین، ج2، ص438.
[8]. بحارالأنوار، ج44، ص394.
[9]. الارشاد، ج2، ص93.
[10]. الارشاد، ج2، ص93.