أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم
الْحَمْدُ لِلهِ رَبِ الْعالَمِينَ؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ بِأَمْرِكَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الآبِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.
(ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحيهِ إِلَيْكَ وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يَمْكُرُونَ)[1]
صحبت از وجوه كماليّه قرآن است كه وقتى آدم اين وجوه را در نظر گرفت و متنبّه شد، مىفهمد كه اين كلام، كلام خداست و الهی بودن این كلام بالضّروره و بالبداهه آشكار ميشود. قرآن، جهات كمالى زیادی دارد. يكى از جهات كمالى قرآن، انبائات غيبى قرآن است.
از آورنده اين قرآن انواعى از اخبار غيبى بروز كرده است كه يک قسم آن در غالب كلمات قرآنى است و قسم دیگرش در كلمات پيغمبر است. قرآن از امورى كه پوشيده بوده، خبر داده است، بدون آنکه گوینده قرآن، ساحر و کاهن باشد و یا اینکه با کهنه و سحره و شیاطین آشنایی و ارتباط داشته باشد. بله اگر اين پيغمبر سابقه كهانت مىداشت، با جنگيرها و جادوگرهاى آن تاريخ ارتباط داشت، ممكن بود بگويند اين خبرها خبرهاى شيطانى است. شیاطین یک مقدار قضایای حاضره و نزدیک به وقوع را اطلاع پیدا میکنند، و الاّ از پنج سال و ده سال و پنجاه سال بعد، محال است اطلاع دهند و خداوند به اینها این قدرت را نمیدهد. خوب اين هم نسبت به گذشته ممكن است، امّا نسبت به آينده، شياطين غلط مىكنند از دو هزار سال آينده خبر بدهند. خدا چنين تسلّطى به شياطين نمىدهد. بعضی از قضاياى حاضره را ممكن است بروند استراق سمع كنند، از ملائكه دزدى كنند، ياد بگيرند و بيايند به رفقایشان، یعنی جنگيرها بگويند. اين کار، امری ممكن است، البته نه همه اخبارات را. اخبار غيبى نسبت به پانصد سال قبل و هزار سال قبل را غلط مىكنند شياطين بدانند. خود ملائكه هم شايد تا حدّ معيّنى از مقدّرات سال، اطلاع داشته باشند. خدا همه چیز را برای همیشه که به دست ملائکه نداده است. خدا كليد غيب را به دست همه نمىدهد، به دست ملائكه نمىدهد، به دست پيغمبرهايش هم علىالاطلاق نمىدهد، بلکه به مقدار معيّن مىدهد، چرا که غيب، مال خداست. بر فرض که قاعده مستحسنه جفری را هم به کسی هم دادند، حالا کسی نمیتواند استفاده کند. مستحسنهای هم اگر میدادند، قبل از مشروطه بود، آنهم نه هرکسی مستحسنه حسابی را بلد بود. صدی نود و نه آنهایی که دارند، حضرت بقيّةالله به آنها مرحمت فرموده است و من خودم عدّهای را دیدم که مدّعی بودند، امّا وقتی سؤال کردم، دیدم بلد نیستند. بدانید که این خبرها نیست که تمام اخبار را بداند و قاعده و قانونی داشته باشد. این قطبها چیزی بلد نیستند که از عوالم غیب خبر بدهند. غیب مال خداست. البته گاهى به بعضى از خواصّش مانند حضرت خاتم النّبيين9 مىدهد، به اميرالمؤمنين7 و ائمّه طاهرين: هم مفتاحى از مفاتيح غيب را به مقدار محدود و در اوقات معدود عطا مىكند.
خلاصه آنکه پيغمبر9 سابقه ارتباط با شياطين نداشت تا توهّم شود كه اخبارات غيبى ایشان، مال شياطينی است كه با او مأنوسند. پيغمبر يک جوان ساده سالم معتدلى بود. همه اهل مكّه از دل و جان دوستش داشتند. زیرا جوانى عفيف، نجيب، آقازاده، آرام، بزرگوار، احسان كننده به خلق، داراى عواطف، داراى فضايل اخلاقى بود، و تمام محسّنات در او جمع بود. همه دوستش داشتند. مىدانستند و میدیدند که او در اين وادى جنّ نيست. بر فرض هم که اين پيغمبر، اينطور سوابق را هم مىداشت، اين اخبار او از عهده شياطين خارج است. شيطان غلط مىكند كه از پانصد سال قبل و پانصد سال بعد، خبر غيبى بدهد.
پیغمبر9 از ترکها و هلاكو خبر داد. خبر داد که همان ايرانىهایى كه بر عرب مسلّط مىشوند، مغلوب ترک مىشوند. همان فارسهايى كه اسلام را از دست عرب گرفتند، همان فارسها زير چكمه ترکها له مىشوند. همينطور هم شد. هلاكو كه اهل تركستان بود، بهوسيله خواجه نصير همه ايرانىها را لِه كرد. نيشابور و رى همه را گرفت. رفت بغداد و بنىالعبّاس را از بين بُرد.[2]
بزرگترين معجز پيغمبر همان خبر حجّةالوداع اوست كه مو به مو از قضاياى جاريه کنونی ما خبر داده است تحت عناوين كليّه که زنها شبيه مردها مىشوند، و مردها شبيه زنها.[3] راستى گاهى امر بر من مشتبه مىشود که طرف دختر است امّا با كت و شلوار مردهاست، یا مرد است و مثل زنها صورتش را مىتراشد. آخر وقار انسان به ريشش هست. ريشت را كه مىتراشند مىبرند در دستشویی مىريزند. خيال مىكنى مىبرند مكّه دفن مىكنند؟ نمىخواهند كه تو را توى حجله ببرند که خودت را سرخ و سفيد مىكنى؟ تو براى اِعمال قوّه فعّاله خلق شدهاى، نه براى حمل قوّه فعّاله. به اعمال این مردها هم که نگاه میکنیم، میبینیم مثل اعمال زنهاست. این حدیث حجةالوداع، مال باطن قرآن است. اخبار ديگرى نیز پيغمبر فرموده است که مال باطن قرآن است. به علاوه كسانى كه با شياطين ارتباط دارند نهایتاً دو خبر و پنج خبر میگویند، نه اينكه ده هزار خبر زمينى و آسمانى، و از آينده نزديک، و آينده بسيار دور بگویند. دهن شيطانها مىچايد اینها را بلد باشند، چه رسد که به رفقايشان ياد بدهند. به قرآن كه نگاه كنى هزارها خبر غيبى است. يک وقت خبر مىدهم فردا حاجى آقا مىميرد، امّا يک وقت خبر مىدهم فردا تلويزيون در مىآيد. خبر دادن از يک چنين اكتشافى مهمتر است از آن خبر غيبى كه بگويم فلانى فردا مىميرد. قرآن مقدّس به ظاهرش و باطنش از اينگونه اخبار غيبى فراوان دارد كه مهمتر از قسم اوّل است. از اخبارات غيبى رديف اوّل چند تا ديروز گفتم، چند تای دیگر هم امروز بگويم. به عنوان نمونه:
قرآن مىگويد: شبهاى ماه رمضان در اسلام عمل جماع را انجام ندهيد که حرام است، امّا بعضىها مىرفتند شبهاى ماه رمضان بهطور پنهانی اين عمل را انجام مىدادند.[4] پيغمبر اين آيه را آورد:
(عَلِمَ اللهُ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَخْتانُونَ أَنْفُسَكُمْ فَتابَ عَلَيْكُمْ وَ عَفا عَنْكُم)[5]
خدا مىداند شما به خودتان خيانت مىكنید. خدا از شما در گذشت و بعد حكم را تغيير دادند، زیرا ديدند مردم نمىتوانند، و اتّحاد قابل و فاعل هم كه حرام است. خدا این حکم را برداشت، و جماع شب اوّل ماه رمضان را مستحب كرد.
يازده تا يهودى با هم قرار گذاشتند که بياييم به اسلام ضربت بزنيم. گفتند مىرويم مسلمان مىشويم و بعد از هفت هشت روز بيرون مىآييم و يک پارچه بد مىگوييم. میگوییم که عجب مردمانى هستند مسلمانها. رفتيم مسلمان شدیم و خرابكاریهاى داخلىشان را ديديم. وقتى اين كار را كرديم مردم ديگر نسبت به اسلام بدبين مىشوند و اين، خودش شكستى براى آنها مىشود. تا اين فكر را كردند، آيه نازل شد:
(وَ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ آمِنُوا بِالَّذي أُنْزِلَ عَلَى الَّذينَ آمَنُوا وَجْهَ النَّهارِ وَ اكْفُرُوا آخِرَهُ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُون)[6]
يک دسته از اهل كتاب (يهودیها) گفتند: بياييد به قرآن ايمان بياوريم. صبح ايمان بياوريم و آخر روز بيرون بياييم. به مسلمانها بد بگوييم تا اسباب رجوع مردم شود.[7]
عبدالله ابّى با جمعى از منافقين ديگر صورتاً ريشى داشتند و «لا اله الا الله» و «على الله فى كلّ الامور توكّلى» میگفتند و ظاهراً در صف اوّل جماعت حاضر میشدند، ولى باطناً از آن بىدينها بودند. وقتى با هم بودند، مسخره مىكردند كه خوب مسلمانها را گول مىزنيم. آيه آمد:
(وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللهِ وَ بِالْيَوْمِ الآْخِر وَ ما هُمْ بِمُؤمِنين)[8]
بعضى از مردم ادّعاى ايمان مىكنند، حال آنکه اينها مؤمن نيستند و با خدا و با مؤمنين خدعه مىكنند، ولى اينها خودشان را گول مىزنند. پيغمبر كه این آیه را خواند، اينها بهتشان زد.[9] من از این ظاهرالصلاحهایی که خودشان را به لباس روحانیّت انداختهاند، خیلی نیش خوردهام. یک نفر از اینها سه هزار تومان مرا یکجا خورد، به طوریکه هر وقت این مرد پیش من میآمد، تسبیحی به دستش بود و هر وقت به من میرسید، چند مرتبه میگفت: «على الله فى كلّ الامور توكّلى».
همين عبدالله ابّى بعد از غزوه بنىالمصطلق مزخرفهايى گفت. گفت: محمّد را آورديد، عدّهاى از مكّىها را آورديد، اى مدنیها! خاک برسرتان! اين محمّد بالاخره زنان شما را بيوه مىكند، بچّههایتان را يتيم مىكند. ما در مدينه عزيزيم، قوم داريم، قشون داريم و محمّد و اطرافيانش را بيرون مىكنيم. زيد، جريان را به پيغمبر خبر داد. پيغمبر غضبناک شد و آن روز با كسى حرف نزد. زید خیلی متأثّر شد. پیغمبر9، عبدالله ابیّ را خواستند و عبدالله ابىّ قسم خورد كه من نگفتم. پس این آیه نازل شد و خبر آمد از جانب خدا آمد که عبدالله ابیّ چنین گفته است:
(يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنا إِلَى الْمَدينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَل)[10]
اصل داستان يک امر غيبى بود كه بیانگر گفته عبدالله ابّى بود. عبدالله ابّى منكر بود، امّا خدا خبر داد که چنین گفته است و زید بیچاره خلاص شد.[11]
موقعی كه پيغمبر9 از مكّه بيرون رفتند، خيلى در زحمت بودند و با رنج به طرف مدينه میرفتند. دلشان خيلى شكسته بود. آخر حبّ وطن را که نمىشود كارى كرد. پيغمبر9 وطنش را دوست داشت. پيغمبر9 زمان آمدن به مكّه فرمودند: اى زمين! خدا مىداند تو را دوست دارم. محلّ تولد منى، محلّ نشو و نماى منى، و اگر مىگذاشتند از تو بيرون نمىرفتم. هر كس بخواهد حبّ وطن را از بين ببرد، يقين بدانيد وجدان ندارد، شعور آدمیزادى ندارد، بلكه مدرک و مشعر حيوانى ندارد. الاغ به اصطبلش علاقه دارد، كبوتر به آشيانهاش علاقه دارد، گنجشک به لانهاش علاقه دارد. دوست دارد وطنش، زادگاهش خوب باشد، در رفاه باشد، در امنيّت باشد. اينها را هر حيوانى مىخواهد، دیگر چه برسد به انسان. خلاصه پيغمبر خيلى متأثر بود كه وی را از مكّه كه محلّ زندگی آباء و اجدادش بوده است، بيرون كردهاند. نااميد بود و با حالت يأس به مكّه نگاه مىكرد. آمد تا به جُحْفه رسيد كه يكى از مواقيت است. جحفه، ميقاتگاهى است بين مكّه و مدينه كه احرام مىبندند. پيغمبر9 تا به جحفه رسيد، جبرئيل فرود آمد و خواند:
(إِنَّ الَّذي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى مَعاد)[12]
پيغمبر غم مخور! ای حبيب خدا! خوشدل باش آن كسى كه قرآن را بر تو فرض كرده، واجب نموده است؛ یعنی آن كسى كه قرآن را بر تو نازل ساخته است، يعنى خداى تو، تو را به وطنت برمىگرداند. تو اينجا خواهى آمد. به حسب شرايط زمان و عوامل موجوده بعيد و ممتنع به نظر مىآمد كه پيغمبر9 بار ديگر روى مكّه را ببيند و زمانی آیه نازل شد که پيغمبر9 ابداً اميد بازگشت به مكّه نداشت.[13] كفّار قريش بِخَيْلِهِمْ و رَجِلِهم، به تمام عِدّتهم و عُدّتهم، همه سايه پيغمبر9 را با تير میزدند و میخواستند وی را تكّه تكّه كنند و پوست بدنش را بين قبايل تقسيم كنند به طوریكه هر قبيلهاى سهمى در قتل پيغمبر9 داشته باشد و بنىهاشم نتوانند با همه قبايل بجنگند. اهل مكّه اينجور فكر مىكردند. يک موش ترسويى، یعنی حضرت خلیفه اوّلی، هم همراه پيغمبر9 بود. دل پيغمبر9 به طپش افتاد. جبرئيل آمد و گفت: يوسف گم گشته باز آيد به كنعان غم مخور. به مكّه برمىگردى. پيغمبر9 خوشحال شد. خواند آيه را که ما تو را به مكّه برمىگردانيم. بعد از چندى هم به مدنىها فرمود: شما هم بىجنگ و بىجدال و بىحرب و بىقتال به مسجدالحرام وارد خواهيد شد:
(لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ انشاءالله آمِنينَ مُحَلِّقينَ رُؤسَكُمْ وَ مُقَصِّرين)[14]
وارد مسجدالحرام خواهيد شد در حالتى كه سعى، طواف و تقصير در حالت امن و امان و بدون خوف و ترس و هراس خواهید داشت. اينها باور نمىكردند تا آنکه سال هشتم هجرت پيغمبر9 مكّه را بدون اينكه يک محجمه خون بريزد، فتح كرد. وقتى آن حضرت به مکّه آمد، از بالاى تپّه يک نگاه كرد و خطاب كرد: اى حرم خدا! اى خانه خدا! خدا مىداند من نمىخواستم از تو دور شوم. تو وطن منى، تو زادگاه منى، ولى نگذاشتند بمانم. خدا را شكر كه زنده ماندم و به وطنم برگشتم. وقتى آمد پايين عتبه، باب را گرفت و گفت:
«لَا إِلَهَ إِلَّا اللهُ وَحْدَهُ وَحْدَهُ أَنْجَزَ وَعْدَهُ وَ نَصَرَ عَبْدَهُ وَ أَعَزَّ جُنْدَهُ وَ هَزَمَ الْأَحْزَابَ وَحْدَه.»
سپاس خدا را، خدايى که جز او خدایی نيست. به وعدهاش وفا كرد، بنده خودش را يارى كرد، و به تنهايى بر احزاب قريش غلبه داد.[15] اين خبر را هشت سال قبل از فتح مکّه داد. اينها خبرهاى قرآنى است و از اين قبيل خبرها خیلی پیغمبر بیان میفرمود.
وقتى پيغمبر9 به مكّه آمد و مكّه را گرفتند، روز اوّل دستور دادند: علی! برو بتها را بشكن. حضرت بتها را با دست مباركش دور ريخت. به بت بزرگ، یعنی هبل، رسید. حضرت يک تكان داد و خانه كعبه را به لرز آورد. ميخها را كشيد و بيرون خانه را پاک كرد.[16] همینكه اوّل ظهر شد، پيغمبر9 فرمود که بلال برود و اذان بگويد. بلال هم يک آدمى بود مثل يک بادمجان سياه كوچولو، حبشى بود و قدّش كوتاه، زبانش قدرى مىگرفت، صدايش هم يک صداى مخصوص. اوّل امر بر پيغمبر اعتراض كردند که:
اى نبی و ای رسول كردگار! |
يك مؤذّن كاو بـود افصح بيار |
اين كيست که آوردى؟ نه ابوعطا بلد است بخواند، نه دستگاه همايون، نه شور و سه گاه مىخواند، نه صداى خوبى دارد، نه جمالى. اشهد را اسهد مىگويد.[17] بلال، مخرج شين نداشت، مخرج حاء حُطّى نداشت. «حىّ على الفلاح» را «هىِّ على الفلاه» مىگفت. لذا بر پيغمبر9 اعتراض كردند. پيغمبر9 قريب به اين عبارت به التزام فهماند: مگر ماه رمضان ماه رقّاصى است كه براى شما يک نفر بياورم ابوعطا بخواند؟ اين مرد كه مىگويد «أشهد أن لا إله الاّ الله» تمام اعضايش «أشهد أن لا إله الاّ الله» مىگويد. به بلال فرمود: برو بالاى بام مسجدالحرام اذان بگو. بعد از این بيست و يک سال كه پيغمبر زحمت كشيده است، حالا بايد بهرهبردارى كند. پيغمبر9 از آن ساعتى كه آمد و گفت «أيّها الناس قولوا لا إله إلاّ الله تفلحوا» خیلی كيف كرد. او را بيرون كردند، حال بازگشته است. پس فرمود: بلال! برو اذان و اسم محبوبم را ببر. بلال بالاى بام مسجدالحرام آمد و فریاد زد: «الله اكبر». دل پيغمبر9 به حال آمد. گردههاى پيغمبر9، پیه گرفت. مرحوم حاج آقا حسين قمى رحمهالله -كه ما پيش ايشان درس مىخوانديم- گاهى که مىخواست بگويد كيف كرديم، مىگفت گُرده ما پيه گرفت.
يک جایى كنار مسجدالحرام، ابوسفيان و چند نفر ديگر نشسته بودند. يكى گفت الحمدالله كه باباى من مرد و صداى انكر اين را نشنيد. دیگری گفت: مگر آدم قحطى بود كه محمّد اين كلاغ سياه را پشتبام كعبه انداخت؟ امّا ابوسفيان گفت: بنده چيزى نمىگويم، زیرا همين در و ديوار براى پيغمبر9 خبر مىبرند. اتفاقاً جبرئيل که جاسوس پيغمبر بود، آمد و تمام قضایا را خبر داد. گفت: يا رسولالله! اينها سه چهارتائى نشستهاند و چنین میگویند. پيغمبر9 آنها را احضار كرد و گفت: ای نالوطيها! من به شما كارى نكردم. اين مزدِ بخشش ماست؟ ابوسفيان فرياد زد: ای محمّد! بهصاحب اين خانه قسم که من چيزى نگفتم. پيغمبر9 فرمود: من هم مىدانم.[18]
از بس پيغمبر9 به وسيله آيات قرآن و غير آن از قضاياى حاضره اينها اخبار كرده بود که اينها دور هم كه مىنشستند، جرأت حرف زدن نداشتند و میگفتند نمىدانيم چگونه محمّد اطلاع پيدا مىكند؟ و این سخن، به دلیل زيادى اخبارات غيبى آن حضرت بود.
اينها شب نقشه میكشيدند، صبح آيه میآمد: (وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوك)[19] و بهتشان مىزد که چه کسی خبر داده است؟ لذا میانشان ولوله و اضطراب افتاده بود.
يک قسم از انباء غيب، قصص انبياء گذشته بود كه كسى از آنها اطلاع نداشت، مثل قوم عاد و ثمود و غیره.
يک قسم از انباء غيب هم راجع به آينده است. آيندههايش معركه است. خداوند در سوره قدر میفرماید:
(إِنّا أَنْزَلْناهُ في لَيْلَةِ الْقَدْر @ وَ ما أَدْراكَ ما لَيْلَةُ الْقَدْر @ لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْر)[20]
خبر داد که سلطنت بنىاميّه، هزار ماه خواهد شد.[21] از این هزار ماه، بنیامیّه، نهصد و نود و دو ماهش را سلطنت میکند که به مروان حمار ختم میشود[22] و هشت ماهش میماند برای سفيانى. اسم سفیانی، عثمانبن عنبسه است که هشت ماه بقیّه را سلطنت مىكند.[23] سوره قدر به حسب باطن خبر از سلطنت بنیامیّه است.
پیغمبر9 از سلطنت بنىالعبّاس كه در سنه صد و سى دو هجرى به سلطنت خواهند رسيد نیز خبر داد:
(فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ وَ تُقَطِّعُوا أَرْحامَكُمْ)[24]
پيغمبر به عباس فرمود: «وَيْلٌ لِوُلْدِي مِنْ وُلْدِك» عمو! واى بر بچّههاى من از دست بچّههاى تو. عباس عرض كرد: اگر میفرمایید خودم را مقطوع النّسل كنم؟ حضرت فرمود: به این کار، امر نشده است، ولی از مقدّرات الهیّه است.[25] بنىالعبّاس بيشتر از بنىاميّه، اوّلاد فاطمه3 و پيغمبر9 را اذيّت كردند. شما ببينيد بنیعباس، حسين، شهيد فخ را كه در سر دو فرسنگى مكّه كشتند، قساوتشان كمتر از قساوت شمر و يزيد نبود. مهدى عبّاسى برادر هارونالرشيد او را كشت. اصلاً اولاد امام حسن7 و امام حسين7 را ولدالزّناهاى بنىالعبّاس ريشه كن كردند.
علىبن حمزةبن موسىبن جعفر يا خود حمزةبن موسىبن جعفر سالها در نواحى شيراز متوارى بود تا بالاخره حكومت وقت فهميد. راپورت دادند از بغداد که يكى از بچّه سيّدها فرار كرده است، پيدايش كنيد. آقا! اغلب خونها به گردن اين جاسوسهاست. به محض اينكه راپورت مىدادند، دستگاه جاسوسى توی مردم مىافتادند، پيدا مىكردند و مىكشتند. يكى را در شيراز كشتند. وقتی سرش را جدا كردند، ديدند بدن بىسر بلند شد دست برد سرش را برداشت و قريب پنجاه قدم رفت و همانجا كه الآن مدفنش است زمين خورد و دراز کشید. تا سه روز بدن فرياد مىزد: «لا إله الاّ الله». مگر اين خبيثهاى حرامزاده متنبّه مىشدند. شصتتا شصتتا سيّد مىكشتند.
شبى هارون، حميدبن قحطبه -كه من مىگويم قحبه، زیرا واقعاً مادرش قحبه بود و پدرش هم از زمان منصور دوانيقى تا زمان مأمون عبّاسى از غلامهاى پشت اندر پشت بود- را خواست. گفت: تا كجا حاضرى؟ گفت: مالم و جانم و ناموسم. هارون گفت: مرخصى. تا سه مرتبه او را خواست، دفعه سوم گفت: تا كجا حاضرى؟ گفت: به مالم به جانم به ناموسم به دينم. هارون خنديد. شمشيرى آنجا بود، گفت: شمشير را بگير با اين غلام برو هرچه مىگويد عمل كن. غلام جلو افتاد، آمد در خانهاى را باز كردند. ديد سه تا خانه است. يک چاه بزرگ عميقى هم آنجا بود. در خانه اوّل را باز كردند، بيست تا سيّد آنجا بودند. غلام گفت: سر اينها را ببر! اين شقى از خدا بىخبر هم شروع كرد سر اينها را مثل مرغ و گنجشک برید. سپس پاى اينها را گرفتند و داخل چاه انداختند. آمد در خانه دوم را باز كرد. دید بيست تای دیگر اينجايند. گیسو داشتند، زیرا گيسو علامت سيادت بود. بعضىها جوان بودند و خوشسيما. به واسطه حبّ رياست اينها را هم كشت و بدنشان را توى چاه انداختند. در خانه سوم را نیز باز كردند. بيست تا سیّد هم آنجا بود. همه را كشت. رسيد به نفر آخر كه يک پيرمرد بود. آن پيرمرد رو كرد به حميد و گفت: اى شقى! روز قيامت جواب جدّم پيغمبر را چه مىدهى؟ حمید گفت: يک تكانى خوردم. آن قنفذى كه هارون او را موكّل كرده بود، گفت: حمید! امر امير را تخلّف مىكنى؟ پس پشتم لرزيد كه اين غلام برود به هارون چيزى بگويد و هارون بگويد خودش را بكش. پس معطل نكردم و او را هم كشتم. بعد آمديم پيش هارون. گفت: تمام شد. بسيار خوب احسنت آفرين! يک مدال به او بدهيد. اين ولدالزناهاى بنىالعبّاس اينچنين با اولاد پيغمبر رفتار كردند.[26]
آقا موسىبن جعفر7 را انداختند ميان زندان. اى كاش كه آقا موسىبن جعفر7 را فقط به زندان برده بودند و حبسش كرده بودند و ديگر در حبس آقا را آزار نمىدادند. دارد: «الْمُعَذَّبِ فِي قَعْرِ السُّجُونِ وَ ظُلَمِ الْمَطَامِير»[27] مىنويسند حبس با اعمال شاقّه بوده است. من نمىدانم چه جور حبسی بوده است. حبس خالى نبوده است. اعمال شاقه چه بوده؟ خدا مىداند. يک كلمه براى شما مىگويم. من نمىتوانم خودم را قانع كنم بگويم موسىبن جعفر7 توى زندان تازيانه نخورده است، دل من قانع نمىشود، عبارت هم همينطور دارد: «الْمُعَذَّبِ فِي قَعْرِ السُّجُونِ» زندانها گود بوده، سياهچال بوده، مثل سياهچالهاى دوره قاجاريه، گود و تاريک بوده است. در ته زندانها، در یک گودالى و در آن تاريكىها، آقاى ما را عذاب مىكردند، يعنى آن آقا را مىزدند. اى امان بدنى كه حدّاقل چهارسال ميان زندان بوده است. بدنى كه مدّت چهار سال غذاى درست به او ندادهاند. در مدت چهار سال آفتاب به اين بدن نرسيده است. اين بدن ديگر رمق ندارد، اين بدن ديگر طاقت تازيانه ندارد. اميداوارم چشمى خشک نماند. «ذِي السَّاقِ الْمَرْضُوضِ بِحَلَقِ الْقُيُود»[28] اين بدن لاغر يک پوست و استخوان بيشتر نيست، يک دانه زنجير هم به پايش بستهاند و آن زنجير استخوان پايش را كوبيده و نرم كرده است. صبحى مردم بغداد آمدند در مغازهها را باز كنند، یکوقت ديدند چهار حمّال يک جنازهاى را بالاى سر گرفته و يكى هم جلو جنازه صدا مىزند: «هذا امام الرّفضه...»
[1]. سوره يوسف آيه 102.
[2]. الف) عَنْ أَمِيرِالْمُؤمِنِينَ7 أَنَّهُ قَالَ: مُلْكُ بَنِي الْعَبَّاسِ عُسْرٌ عُسْرٌ لَيْسَ فِيهِ يُسْرٌ، تَمْتَدُّ فِيهِ دَوْلَتُهُمْ، لَوِ اجْتَمَعَ عَلَيْهِمُ التُّرْكُ وَ الدَّيْلَمُ وَ السِّنْدُ وَ الْهِنْدُ لَمْ يُزِيلُوهُمْ، وَ لَا يَزَالُونَ يَتَمَرَّغُونَ وَ يَتَنَعَّمُونَ فِي غَضَارَةٍ مِنْ مُلْكِهِمْ حَتَّى يَشِذَّ عَنْهُمْ مَوَالِيهِمْ وَ أَصْحَابُ أَلْوِيَتِهِمْ، وَ يُسَلِّطَ اللهُ عَلَيْهِمْ عِلْجاً يَخْرُجُ مِنْ حَيْثُ بَدَأَ مُلْكُهُمْ، لَا يَمُرُّ بِمَدِينَةٍ إِلَّا فَتَحَهَا، وَ لَا تُرْفَعُ لَهُ رَايَةٌ إِلَّا هَدَّهَا، وَ لَا نِعْمَةٌ إِلَّا أَزَالَهَا، الْوَيْلُ لِمَنْ نَاوَاهُ، فَلَا يَزَالُ كَذَلِكَ حَتَّى يَظْفَرَ وَ يُدْفَعَ إِلَى رَجُلٍ مِنْ عِتْرَتِي يَقُولُ بِالْحَقِّ وَ يَعْمَلُ بِهِ. (بحارالأنوار، ج31، ص531-532 به نقل از غیبت نعمانی)
بیان: و لعلّه رحمهالله إنّما ذكر هذه المعاني لاستبعاد أن يكون من يأخذ الحقّ منهم و يعطي صاحب الحقّ من الكفّار، و كان ذلك قبل انقراض دولتهم، و الآن ظهر أنّ من استأصلهم كان هلاكو، و كان من الكفّار. و أمّا قوله عليهالسلام يدفع فعلى البناء للمجهول. أي ثم يدفع إلى القائم7 و لو بعد حين، و يحتمل أن يكون من الأخبار البدائية. (بحارالأنوار، ج31، ص532)
ب) عَنِ الْمُفَضَّلِ بْنِ مَزْيَدٍ عَنْ أَبِي عَبْدِاللهِ7 قَالَ: قُلْتُ لَهُ أَيَّامَ عَبْدِاللهِ بْنِ عَلِيٍّ قَدِ اخْتَلَفَ هَؤلَاءِ فِيمَا بَيْنَهُمْ. فَقَالَ: دَعْ ذَا عَنْكَ إِنَّمَا يَجِيءُ فَسَادُ أَمْرِهِمْ مِنْ حَيْثُ بَدَا صَلَاحُهُمْ. (بحارالأنوار، ج47، ص154)
بيان: أي كما أن أبا مسلم أتى من قبل خراسان و أصلح أمرهم كذلك هلاكو يجيء من تلك الناحية و يفسد أمرهم. (بحارالأنوار، ج47، ص154)
ج) علامه حلّی در «نهج الحق» مینویسد:
بواسطة هذا الخبر سلمت الحلة و الكوفة و المشهدان من القتل في وقعة هلاكو لأنه لما ورد بغداد كاتبه والدي و السيد بن طاوس و الفقيه ابن أبي المعز و سألوا الأمان قبل فتح بغداد فطلبهم فخافوا فمضى والدي إليه خاصة فقال: كيف أقدمت قبل الظفر؟ فقال له والدي: لِأَنَّ أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ7 أَخْبَرَ بِكَ وَ قَالَ: إِنَّهُ يَرِدُ التُّرْكُ عَلَى الْأَخِيرِ مِنْ بَنِ الْعَبَّاسِ يَقْدَمُهُمْ مَلِكٌ يَأْتِي مِنْ حَيْثُ بَدَأَ مُلْكُهُمْ جَهْوَرِيُّ الصَّوْتِ لَا يَمُرُّ بِمَدِينَةٍ إِلَّا فَتَحَهَا وَ لَا تُرْفَعُ لَهُ رَايَةٌ إِلَّا نَكَّسَهَا، الْوَيْلُ الْوَيْلُ لِمَنْ نَاوَاهُ، فَلَا يَزَالُ كَذَلِكَ حَتَّى يَظْفَر، و الأخبار بذلك كثيرة. (نهجالحق، ص243- 244)
[3]. عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ عَنِ النَّبِيِّ9 أَنَّهُ قَالَ فِي حَجَّةِ الْوَدَاعِ: إِنَّ مِنْ أَشْرَاطِ الْقِيَامَةِ إِضَاعَةَ الصَّلَاةِ وَ اتِّبَاعَ الشَّهَوَاتِ وَ الْمَيْلَ مَعَ الْأَهْوَاءِ وَ تَعْظِيمَ الْمَالِ وَ بَيْعَ الدُّنْيَا بِالدِّينِ فَعِنْدَهَا يُذَابُ قَلْبُ الْمُؤمِنِ فِي جَوْفِهِ كَمَا يُذَابُ الْمِلْحُ فِي الْمَاءِ مِمَّا يَرَى مِنَ الْمُنْكَرِ فَلَا يَسْتَطِيعُ أَنْ يُغَيِّرَهُ. ثُمَّ قَالَ: إِنَّ عِنْدَهَا يَكُونُ الْمُنْكَرُ مَعْرُوفاً وَ الْمَعْرُوفُ مُنْكَراً، وَ يُؤتَمَنُ الْخَائِنُ وَ يُخَوَّنُ الْأَمِينُ، وَ يُصَدَّقُ الْكَاذِبُ وَ يُكَذَّبُ الصَّادِقُ. ثُمَّ قَالَ: فَعِنْدَهَا إِمَارَةُ النِّسَاءِ وَ مُشَاوَرَةُ الْإِمَاءِ، وَ قُعُودُ الصِّبْيَانِ عَلَى الْمَنَابِرِ، وَ يَكُونُ الْكَذِبُ ظَرْفاً وَ الزَّكَاةُ مَغْرَماً وَ الْفَيْءُ مَغْنَماً، وَ يَجْفُو الرَّجُلُ وَالِدَيْهِ وَ يَبَرُّ صَدِيقَهُ. ثُمَّ قَالَ: فَعِنْدَهَا يَكْتَفِي الرِّجَالُ بِالرِّجَالِ وَ النِّسَاءُ بِالنِّسَاءِ، وَ يُغَارُ عَلَى الْغِلْمَانِ كَمَا يُغَارُ عَلَى الْجَارِيَةِ فِي بَيْتِ أَهْلِهَا، وَ يَشَّبَّهُ الرِّجَالُ بِالنِّسَاءِ وَ النِّسَاءُ بِالرِّجَالِ، وَ يَرْكَبْنَ ذَوَاتُ الْفُرُوجِ السُّرُوجَ، فَعَلَيْهِمْ مِنْ أُمَّتِي لَعْنَةُ اللهِ. ثُمَّ قَالَ: إِنَّ عِنْدَهَا تُزَخْرَفُ الْمَسَاجِدُ كَمَا تُزَخْرَفُ الْبِيَعُ وَ الْكَنَائِسُ وَ تُحَلَّى الْمَصَاحِفُ وَ تَطُولُ الْمَنَارَاتُ وَ تَكْثُرُ الصُّفُوفُ وَ الْقُلُوبُ مُتَبَاغِضَةٌ وَ الْأَلْسُنُ مُخْتَلِفَةٌ. ثُمَّ قَالَ: فَعِنْدَ ذَلِكَ تَحَلَّى ذُكُورُ أُمَّتِي بِالذَّهَبِ وَ يَلْبَسُونَ الْحَرِيرَ وَ الدِّيبَاجَ وَ يَتَّخِذُونَ جُلُودَ النَّمِرِ صِفَافاً. ثُمَّ قَالَ: فَعِنْدَهَا يَظْهَرُ الرِّبَا وَ يَتَعَامَلُونَ بِالْغِيبَةِ وَ الرِّشَا وَ يُوضَعُ الدِّينُ وَ تُرْفَعُ الدُّنْيَا. ثُمَّ قَالَ: وَ عِنْدَهَا يَكْثُرُ الطَّلَاقُ، فَلَا يُقَامُ لِلَّهِ حَدٌّ وَ لَنْ يَضُرَّ اللهَ شَيْئاً. ثُمَّ قَالَ: وَ عِنْدَهَا تَظْهَرُ الْقَيْنَاتُ وَ الْمَعَازِفُ وَ تَلِيهِمْ شِرَارُ أُمَّتِي. ثُمَّ قَالَ: وَ عِنْدَهَا حَجُّ أَغْنِيَاءِ أُمَّتِي لِلنُّزْهَةِ وَ يَحُجُّ أَوْسَاطُهَا لِلتِّجَارَةِ وَ يَحُجُّ فُقَرَاؤهُمْ لِلرِّيَاءِ وَ السُّمْعَةِ فَعِنْدَهَا يَكُونُ أَقْوَامٌ يَتَعَلَّمُونَ الْقُرْآنَ لِغَيْرِ اللهِ فَيَتَّخِذُونَهُ مَزَامِيرَ وَ يَكُونُ أَقْوَامٌ يَتَفَقَّهُونَ لِغَيْرِ اللهِ وَ يَكْثُرُ اوّلادُ الزِّنَا يَتَغَنَّوْنَ بِالْقُرْآنِ وَ يَتَهَافَتُونَ بِالدُّنْيَا. ثُمَّ قَالَ: وَ ذَلِكَ إِذَا انْتُهِكَتِ الْمَحَارِمُ وَ اكْتُسِبَ الْمَآثِمُ وَ تَسَلَّطُ الْأَشْرَارُ عَلَى الْأَخْيَارِ وَ يَفْشُو الْكَذِبُ وَ تَظْهَرُ الْحَاجَةُ وَ تَفْشُو الْفَاقَةُ وَ يَتَبَاهَوْنَ فِي النَّاسِ وَ يَسْتَحْسِنُونَ الْكُوبَةَ وَ الْمَعَازِفَ وَ يُنْكَرُ الْأَمْرُ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيُ عَنِ الْمُنْكَرِ إِلَى أَنْ قَالَ فَأُولَئِكَ يُدْعَوْنَ فِي مَلَكُوتِ السَّمَاءِ الْأَرْجَاسَ الْأَنْجَاسَ الْحَدِيثَ. (وسائلالشيعة، ج15، ص348 – 349)
[4]. عَنِ الشَّهِيدِ أَنَّهُ قَالَ: رُوِيَ أَنَّ عُمَرَ أَرَادَ أَنْ يُوَاقِعَ زَوْجَتَهُ لَيْلاً فَقَالَتْ: إِنِّي حِضْتُ فَظَنَّ أنَّها تَعْتَلُّ عَلَيْهِ فَلَمْ يَقْبَلْ فَوَاقَعَهَا ثُمَّ أَخْبَرَ رَسُولَ اللهِ9 فَنَزَلَتِ الآيَةُ وَ هِيَ قَوْلُهُ تَعَالَى: (أُحِلَّ لَكُمْ لَيْلَةَ الصِّيامِ الرَّفَثُ إلخ). (مستدركالوسائل، ج7، ص346 به نقل از عوالی اللآلی)
[5]. سوره بقره، آيه 187.
[6]. سوره آل عمران، آيه 72.
[7]. مرحوم مجلسى در «حيوةالقلوب» در ذيل همين آيه مىگويد:
مروى است كه: يازده نفر از يهودان خيبر با يكديگر توطئه كردند كه: مىرويم به نزد محمد و در اول روز به او ايمان مىآوريم و در آخر روز كافر مىشويم و مىگوئيم كه: ما اوصاف او را موافق نيافتيم با آنچه در تورات خوانده بوديم شايد باعث اين شود كه مسلمانان از او برگردند، پس حق تعالى از توطئه پنهان ايشان پيغمبر خود را مطّلع گردانيد. (حیوةالقلوب، ج3، ص416)
رواه الثعلبي بإسناده عن عمرو بن عوف. و قال في قوله تعالى: (وَ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ) قال الحسن و السدي: تواطأ أحد عشر رجلا من أحبار يهود خيبر و قرى عرينة و قال بعضهم لبعض: ادخلوا في دين محمد اوّل النهار باللسان دون الاعتقاد و اكفروا به آخر النهار و قولوا: إنا نظرنا في كتبنا و شاورنا علماءنا فوجدنا محمداً ليس بذلك و ظهر لنا كذبه و بطلان دينه. (بحارالأنوار، ج17، ص172)
[8]. سوره بقره آيه 8.
[9]. (وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنّا) نزلت في المنافقين و هم عبد الله بن أبي بن سلول و جد بن قيس و معتب بن قشير و أصحابهم و أكثرهم من اليهود. (بحارالأنوار، ج9، ص64)
(وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنّا بِاللهِ وَ بِالْيَوْمِ الآخِرِ وَ ما هُمْ بِمُؤمِنِينَ) فَإِنَّهَا نَزَلَتْ فِي قَوْمٍ مُنَافِقِينَ أَظْهَرُوا لِرَسُولِ اللهِ9 الْإِسْلَامَ، وَ كَانُوا إِذَا رَأَوُا الْكُفَّارَ قَالُوا إِنَّا مَعَكُمْ، وَ إِذَا لَقُوا الْمُؤمِنِينَ قَالُوا: نَحْنُ مُؤمِنُونَ، وَ كَانُوا يَقُولُونَ لِلْكُفَّارِ: إِنّا مَعَكُمْ إِنَّما نَحْنُ مُسْتَهْزِؤنَ. فَرَدَّ اللهُ عَلَيْهِمْ (اللهُ يَسْتَهْزِئُ بِهِمْ وَ يَمُدُّهُمْ فِي طُغْيانِهِم يَعْمَهُونَ) وَ الِاسْتِهْزَاءُ مِنَ اللهِ هُوَ الْعَذَابُ وَ يَمُدُّهُمْ فِي طُغْيانِهِمْ أَيْ يَدَعُهُمْ، (اوّلئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدى) الضَّلَالَةُ هَاهُنَا الْحَيْرَةُ وَ الْهُدَى الْبَيَانُ وَ اخْتَارُوا الْحَيْرَةَ وَ الضَّلَالَةَ عَلَى الْبَيَانِ، وَ ادْعُوا شُهَداءَكُمْ يَعْنِي الَّذِينَ عَبَدُوهُمْ وَ أَطَاعُوهُمْ مِنْ دُونِ اللهِ. (بحارالأنوار، ج9، ص175)
[10]. سوره منافقون، آيه 8.
[11]. قال الطبرسي رحمهالله في قوله تعالى وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ نزلت الآيات في عبدالله بن أبي المنافق و أصحابه و ذلك أن رسول الله9 بلغه أن بني المصطلق يجمعون لحربه و قائدهم الحارث بن أبي ضرار أبو جويرية زوج النبي9 فلما سمع بهم رسول الله9 خرج إليهم حتى لقيهم على ماء من مياههم يقال له المريسيع من ناحية قديد إلى الساحل فتزاحف الناس و اقتتلوا، فهزم الله بني المصطلق و قتل منهم من قتل و نفل رسول الله9 أبناءهم و نساءهم و أموالهم. فبينا الناس على ذلك الماء إذ وردت واردة الناس و مع عمر بن الخطاب أجير له من بني غفار يقال له: جهجاه بن سعيد يقود له فرسه فازدحم جهجاه و سنان الجهني من بني عوفبن الخزرج على الماء فاقتتلا فصرخ الجهني: يا معشر الأنصار! و صرخ الغفاري: يا معشر المهاجرين! فأعان الغفاري رجل من المهاجرين يقال له جعال و كان فقيراً. فقال عبدالله بن أبي لجعال: و إنك لهناك. فقال: و ما يمنعني أن أفعل ذلك و اشتد لسان جعال على عبدالله؟ فقال عبدالله: و الذي يحلف به لأذرنك و يهمك غير هذا و غضب ابن أبي و عنده رهط من قومه فيهم زيد بن أرقم حديث السن فقال ابن أبي: قد نافرونا و كاثرونا في بلادنا، و الله ما مثلنا و مثلهم إلا كما قال القائل: سمن كلبك يأكلك، أما و الله لَئِنْ رَجَعْنا إِلَى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ يعني بالأعز نفسه و بالأذل رسول الله9 ثم أقبل على من حضره من قومه فقال: هذا ما فعلتم بأنفسكم، أحللتموهم بلادكم، و قاسمتموهم أموالكم. أما و الله لو أمسكتم عن جعال و ذويه فضل الطعام لم يركبوا رقابكم و لأوشكوا أن يتحولوا من بلادكم و يلحقوا بعشائرهم و مواليهم. فقال زيد بن أرقم: أنت و الله الذليل القليل المبغض في قومك و محمّد في عزّ من الرحمن و مودّة من المسلمين و الله لا أحبك بعد كلامك هذا. فقال عبد الله: اسكت! فإنّما كنت ألعب. فمشى زيد بن أرقم إلى رسول الله9 و ذلك بعد فراغه من الغزو فأخبره الخبر فأمر رسول الله9 بالرحيل و أرسل إلى عبدالله فأتاه فقال: ما هذا الذي بلغني عنك؟ فقال عبدالله: و الذي أنزل عليك الكتاب ما قلتُ شيئا من ذلك قطُّ و إنّ زيدا لكاذب و قال من حضر من الأنصار: يا رسول الله! شيخنا و كبيرنا لا تصدق عليه كلام غلام من غلمان الأنصار، عسى أن يكون هذا الغلام وهم في حديثه. فعذره و فشت الملامة من الأنصار لزيد و لما استقل رسول الله فسار لقيه أسيد بن حضير فحياه بتحية النبوة. ثم قال: يا رسول الله! لقد رحت في ساعة منكرة ما كنت تروح فيها. فقال له رسول الله9: أ و ما بلغك ما قال صاحبكم زعم أنه إن رجع إلى المدينة أخرج الأعز منها الأذل؟ فقال أسيد: فأنت و الله يا رسول الله تخرجه إن شئت هو و الله الذليل و أنت العزيز. ثم قال: يا رسول الله! ارفق به، فو الله لقد جاء الله بك، و إن قومه لينظمون له الخرز ليتوجوه، و إنه ليرى أنّك قد استلبته ملكاً، و بلغ عبدالله بن عبدالله بن أبي ما كان من أمر أبيه فأتى رسول الله9 فقال: يا رسول الله! إنه قد بلغني أنك تريد قتل أبي فإن كنت لا بدّ فاعلاً، فمُرني به فأنا أحمل إليك رأسه، فو الله لقد علمت الخزرج ما كان بها رجل أبرّ بوالديه مني، و إني أخشى أن تأمر به غيري فيقتله فلا تدعني نفسي أن أنظر إلى قاتل عبد الله بن أبي أن يمشي في الناس فأقتله فأقتل مؤنا بكافر فأدخل النار. فقال9: بل ترفق به و تحسن صحبته ما بقي معنا. قالوا و سار رسول الله9 بالناس يومهم ذلك حتى أمسى و ليلتهم حتى أصبح و صدر يومهم ذلك حتى آذتهم الشمس، ثم نزل بالناس فلم يكن إلاّ أن وجدوا مس الأرض وقعوا نياماً، و إنما فعل ذلك ليشتغل الناس عن الحديث الذي خرج من ابن أبي، ثمّ راح بالناس حتى نزل على ماء بالحجاز فويق البقيع يقال له بقعاء فهاجت ريح شديدة آذتهم و تخوفوها و ضلت ناقة رسول الله و ذلك ليلا. فقال9: مات اليوم منافق عظيم النفاق بالمدينة. قيل: من هو؟ قال: رفاعة. فقال رجل من المنافقين: كيف يزعم أنه يعلم الغيب و لا يعلم مكان ناقته؟! أ لا يخبره الذي يأتيه بالوحي فأتاه جبرئيل فأخبره بقول المنافق و بمكان الناقة و أخبر رسول الله بذلك أصحابه و قال: ما أزعم أني أعلم الغيب و ما أعلمه و لكنَّ الله تعالى أخبرني بقول المنافق و بمكان ناقتي هي في الشعب، فإذا هي كما قال فجاءوا بها و آمن ذلك المنافق. فلمّا قدموا المدينة وجدوا رفاعة بن زيد في التابوت أحد بني قينقاع و كان من عظماء اليهود قد مات ذلك اليوم. قال زيد بن أرقم: فلما وافى رسول الله9 المدينة جلست في البيت لما بي من الهمّ و الحياء فنزلت سورة المنافقين في تصديق زيد و تكذيب عبد الله. ثم أخذ رسول الله9 بأذن زيد فرفعه عن الرحل ثم قال: يا غلام صدق فوك و وعت أذناك و وعى قلبك و قد أنزل الله فيما قلت قرآنا. و كان عبد الله بن أبي بقرب المدينة فلما أراد أن يدخلها جاء ابنه عبدالله بن عبدالله حتى أناخ على مجامع طرق المدينة فقال: ما لك ويلك؟ قال: و الله لا تدخلها إلا بإذن رسول الله9 و لتعلمنَّ اليوم من الأعز و من الأذل. فشكا عبد الله ابنَه إلى رسول الله9 فأرسل إليه أن خل عنه يدخل. فقال: أما إذا جاء أمر رسول الله فنعم فدخل فلم يلبث إلاّ أيّاما قلائل حتى اشتكى و مات، فلما نزلت هذه الآيات و بان كذب عبد الله. قيل له: إنه نزل فيك آي شداد فاذهب إلىرسول الله9 يستغفر لك. فلوى رأسه ثم قال: أمرتموني أن أومن فقد آمنت، و أمرتموني أن أعطي زكاة مالي فقد أعطيت، فما بقي إلاّ أن أسجد لمحمد فنزل: (وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا أي هلموا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللهِ لَوَّوْا رُؤسَهُمْ) أي أكثروا تحريكها استهزاء و قيل: أمالوها إعراضا عن الحق وَ رَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ عن سبيل الحق وَ هُمْ مُسْتَكْبِرُونَ مظهرون أنه لا حاجة لهم إلى استغفاره سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ أي يتساوى الاستغفار لهم و عدمه، لَنْ يَغْفِرَ اللهُ لَهُمْ لأنّهم يبطنون الكفر، إِنَّ اللهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ أي لا يهدي القوم الخارجين عن الدين و الإيمان إلى طريق الجنة. قال الحسن: أخبره سبحانه أنهم يموتون على الكفر فلم يستغفر لهم. هُمُ الَّذِينَ يَقُولُونَ لا تُنْفِقُوا عَلى مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللهِ من المؤنين المحتاجين حَتّى يَنْفَضُّوا أي يتفرقوا عنه، وَ لِلّهِ خَزائِنُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ و ما بينهما من الأرزاق و الأموال و الأعلاق، فلو شاء لأغناهم و لكنّه تعالى يفعل ما هو الأصلح لهم و يمتحنهم بالفقر و يتعبدهم بالصبر ليصبروا فيؤروا و ينالوا الثواب و كريم المآب، وَ لكِنَّ الْمُنافِقِينَ لا يَفْقَهُونَ ذلك لجهلهم بوجوه الحكمة يَقُولُونَ: لَئِنْ رَجَعْنا إِلَى الْمَدِينَةِ من غزوة بني المصطلق لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ يعنون نفوسهم مِنْهَا الْأَذَلَّ يعنون رسول الله9 و المؤنين وَ لِلّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ بإعلاء الله كلمته و إظهار دينه على الأديان وَ لِلْمُؤمِنِينَ بنصرته إيّاهم في الدنيا و إدخالهم الجنة في العقبي، وَ لكِنَّ الْمُنافِقِينَ لا يَعْلَمُونَ فيظنون أن العزة لهم. (بحارالأنوار، ج20، ص281-285)
[12]. سوره قصص، آيه 85.
[13]. قَالَ الْحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ7: لَمَّا بَعَثَ اللهُ مُحَمَّداً9 بِمَكَّةَ وَ أَظْهَرَ بِهَا دَعْوَتَهُ وَ نَشَرَ بِهَا كَلِمَتَهُ وَ عَابَ أَعْيَانَهُمْ فِي عِبَادَتِهِمُ الْأَصْنَامَ وَ أَخَذُوهُ وَ أَسَاءُوا مُعَاشَرَتَهُ وَ سَعَوْا فِي خَرَابِ الْمَسَاجِدِ الْمَبْنِيَّةِ ]الَّتِي[ كَانَتْ لِقَوْمٍ مِنْ خِيَارِ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ وَ ]شِيعَتِهِ[ وَ شِيعَةِ عَلِيِّ بْنِ أَبِيطَالِبٍ7 كَانَ بِفِنَاءِ الْكَعْبَةِ مَسَاجِدُ يُحْيُونَ فِيهَا مَا أَمَاتَهُ الْمُبْطِلُونَ فَسَعَى هَؤلَاءِ الْمُشْرِكُونَ فِي خَرَابِهَا وَ أَذَى مُحَمَّدٍ9 وَ سَائِرِ أَصْحَابِهِ وَ أَلْجَئُوهُ إِلَى الْخُرُوجِ مِنْ مَكَّةَ نَحْوَ الْمَدِينَةِ الْتَفَتَ خَلْفَهُ إِلَيْهَا وَ قَالَ الله: يَعْلَمُ أَنَّنِي أُحِبُّكِ وَ لَوْ لَا أَنَّ أَهْلَكِ أَخْرَجُونِي عَنْكِ لَمَا آثَرْتُ عَلَيْكِ بَلَداً وَ لَا ابْتَغَيْتُ عَلَيْكِ بَدَلاً وَ إِنِّي لَمُغْتَمٌّ عَلَى مُفَارَقَتِكِ. فَأَوْحَى اللهُ إِلَيْهِ: يَا مُحَمَّدُ! الْعَلِيُّ الْأَعْلَى يُقْرِئُكَ السَّلَامَ وَ يَقُولُ: سَنَرُدُّكَ إِلَى هَذَا الْبَلَدِ ظَافِراً غَانِماً سَالِماً قَادِراً قَاهِراً وَ ذَلِكَ قَوْلُهُ تَعَالَى: (إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى مَعادٍ) يَعْنِي إِلَى مَكَّةَ. (مستدرک الوسائل، ج9، ص345)
[14]. سوره فتح، آيه 27.
[15]. عَنْ أَبِي عَبْدِاللهِ7 قَالَ: لَمَّا كَانَ فَتْحُ مَكَّةَ... أَتَى رَسُولُ اللهِ9 الْبَيْتَ وَ أَخَذَ بِعِضَادَتَيِ الْبَابِ ثُمَّ قَالَ: لَا إِلَهَ إِلَّا اللهُ أَنْجَزَ وَعْدَهُ وَ نَصَرَ عَبْدَهُ وَ غَلَبَ الْأَحْزَابَ وَحْدَه. (بحارالأنوار، ج21، ص132)
[16]. قالَ أَبُوبَكْرٍ الشِّيرَازِيُّ فِي نُزُولِ الْقُرْآنِ فِي شَأْنِ أَمِيرِالْمُؤمِنِينَ7 عَنْ قَتَادَةَ عَنِ ابْنِ الْمُسَيَّبِ عَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ قَالَ: قَالَ لِي جَابِرُبْنُ عَبْدِاللهِ: دَخَلْنَا مَعَ النَّبِيِّ مَكَّةَ وَ فِي الْبَيْتِ وَ حَوْلَهُ ثَلَاثُمِائَةٍ وَ سِتُّونَ صَنَماً فَأَمَرَ بِهَا رَسُولُ اللهِ9 فَأُلْقِيَتْ كُلُّهَا لِوُجُوهِهَا وَ كَانَ عَلَى الْبَيْتِ صَنَمٌ طَوِيلٌ يُقَالُ لَهُ هُبَلُ، فَنَظَرَ النَّبِيُّ9 إِلَى عَلِيٍّ وَ قَالَ لَهُ: يَا عَلِيُّ! تَرْكَبُ عَلَيَّ أَوْ أَرْكَبُ عَلَيْكَ لِأُلْقِيَ هُبَلَ عَنْ ظَهْرِ الْكَعْبَةِ. قُلْتُ: يَا رَسُولَ اللهِ! بَلْ تَرْكَبُنِي فَلَمَّا جَلَسَ عَلَى ظَهْرِي لَمْ أَسْتَطِعْ حَمْلَهُ لِثِقْلِ الرِّسَالَةِ. قُلْتُ: يَا رَسُولَ اللهِ! بَلْ أَرْكَبُكَ فَضَحِكَ وَ نَزَلَ وَ طَأْطَأَ لِي ظَهْرَهُ وَ اسْتَوَيْتُ عَلَيْهِ، فَوَ الَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ لَوْ أَرَدْتُ أَنْ أَمْسِكَ السَّمَاءَ لَمَسَكْتُهَا بِيَدِي فَأَلْقَيْتُ هُبَلَ عَنْ ظَهْرِ الْكَعْبَةِ فَأَنْزَلَ اللهُ تَعَالَى: (وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ). (بحارالأنوار، ج38، ص76)
[17]. قوله9 إن سين بلال عند الله شين. (عدهالداعي، ص27)
[18]. فَلَمَّا دَخَلَ وَقْتُ صَلَاةِ الظُّهْرِ أَمَرَ رَسُولُ اللهِ9 بِلَالاً فَصَعِدَ عَلَى الْكَعْبَةِ فَقَالَ عِكْرِمَةُ: أَكْرَهُ أَنْ أَسْمَعَ صَوْتَ أَبِي رَبَاحٍ يَنْهَقُ عَلَى الْكَعْبَةِ وَ حَمِدَ خَالِدُ بْنُ أَسِيدٍ أَنَّ أَبَا عَتَّابٍ تُوُفِّيَ وَ لَمْ يَرَ ذَلِكَ وَ قَالَ أَبُوسُفْيَانَ: لَا أَقُولُ شَيْئاً، لَوْ نَطَقْتُ لَظَنَنْتُ أَنَّ هَذِهِ الْجُدُرَ سَتُخْبِرُ بِهِ مُحَمَّداً. فَبَعَثَ إِلَيْهِمُ النَّبِيُّ9 فَأُتِيَ بِهِمْ فَقَالَ عَتَّابٌ: نَسْتَغْفِرُ اللهَ وَ نَتُوبُ إِلَيْهِ قَدْ وَ اللهِ يَا رَسُولَ اللهِ قُلْنَا فَأَسْلَمَ وَ حَسُنَ إِسْلَامُهُ فَوَلَّاهُ رَسُولُ اللهِ9 مَكَّةَ. (بحارالأنوار، ج21، ص118 به نقل از خرائج)
كَانَ وَقْتُ الظُّهْرِ فَأَمَرَ بِلَالًا فَصَعِدَ عَلَى ظَهْرِ الْكَعْبَةِ فَأَذَّنَ فَمَا بَقِيَ صَنَمٌ بِمَكَّةَ إِلَّا سَقَطَ عَلَى وَجْهِهِ، فَلَمَّا سَمِعَ وُجُوهُ قُرَيْشٍ الْأَذَانَ قَالَ بَعْضُهُمْ فِي نَفْسِهِ: الدُّخُولُ فِي بَطْنِ الْأَرْضِ خَيْرٌ مِنْ سَمَاعِ هَذَا، وَ قَالَ آخَرُ: الْحَمْدُ لِلهِ الَّذِي لَمْ يَعِشْ وَالِدِي إِلَى هَذَا الْيَوْمِ. فَقَالَ النَّبِيُّ9: يَا فُلَانُ! قَدْ قُلْتَ فِي نَفْسِكَ كَذَا وَ يَا فُلَانُ! قُلْتَ فِي نَفْسِكَ كَذَا. فَقَالَ أَبُوسُفْيَانَ: أَنْتَ تَعْلَمُ أَنِّي لَمْ أَقُلْ شَيْئاً قَالَ: اللهُمَّ اهْدِ قَوْمِي فَإِنَّهُمْ لَا يَعْلَمُون. (بحارالأنوار، ج21، ص119 به نقل از خرائج)
[19]. سوره انفال، آيه 30.
[20]. سوره قدر، آيات 1.3.
[21]. عَنْ أَبِي عَبْدِالله7: جَعَلَ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَيْلَةَ الْقَدْرِ لِنَبِيِّهِ9 خَيْراً مِنْ أَلْفِ شَهْرِ مُلْكِ بَنِي أُمَيَّةَ. (الكافى، ج4، ص159)
[22]. اگر آغاز حكومت بنىاميه را سال 40 هجرى و پايان آن را سال 132 كه آغاز حكومت بنىعباس است در نظر بگيريم و هشت سال و اندى از حكومت عبدالملك مروان را كه حكومت مركزى بسيار ضعيف بود و عملاً قدرتى نداشت را از اين مدت كم كنيم تقريباً نهصد و نود و دو ماه عنوان شده درست خواهد بود.
[23]. عَنْ عَبْدِاللهِ بْنِ أَبِيمَنْصُورٍ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِاللهِ7 عَنِ اسْمِ السُّفْيَانِيِّ فَقَالَ: وَ مَا تَصْنَعُ بِاسْمِهِ إِذَا مَلَكَ كُنُوزَ [كُوَرَ] الشَّامِ الْخَمْسَ دِمَشْقَ وَ حِمْصَ وَ فِلَسْطِينَ وَ الْأُرْدُنَّ وَ قِنَّسْرِينَ، فَتَوَقَّعُوا عِنْدَ ذَلِكَ الْفَرَجَ. قُلْتُ: يَمْلِكُ تِسْعَةَ أَشْهُرٍ؟ قَالَ: لَا وَ لَكِنْ يَمْلِكُ ثَمَانِيَةَ أَشْهُرٍ لَا يَزِيدُ يَوْماً. (بحارالأنوار، ج52، ص206)
[24]. سوره محمد، آيه 22.
عَنِ الْحَلَبِيِّ قَالَ: قَرَأَ أَبُو عَبْدِاللهِ7: فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ وَ سُلِّطْتُمْ وَ مَلَكْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ وَ تُقَطِّعُوا أَرْحامَكُمْ ثُمَّ قَالَ: نَزَلَتْ هَذِهِ الآيَةُ فِي بَنِي عَمِّنَا بَنِي الْعَبَّاسِ. (بحارالأنوار، ج24، ص320)
[25]. رُوِيَ أَنَّهُ هَبَطَ جَبْرَئِيلُ7 عَلَى رَسُولِ اللهِ9 فِي قَبَاءٍ أَسْوَدَ وَ مِنْطَقَةٍ فِيهَا خَنْجَرٌ فَقَالَ9: يَا جَبْرَئِيلُ! مَا هَذَا الزِّيُّ؟ فَقَالَ: زِيُّ وُلْدِ عَمِّكَ الْعَبَّاسِ يَا مُحَمَّدُ! وَيْلٌ لِوُلْدِكَ مِنْ وُلْدِ عَمِّكَ الْعَبَّاسِ. فَخَرَجَ النَّبِيُّ9 إِلَى الْعَبَّاسِ فَقَالَ: يَا عَمِّ! وَيْلٌ لِوُلْدِي مِنْ وُلْدِكَ. فَقَالَ: يَا رَسُولَ اللهِ! أَفَأَجُبُّ نَفْسِي؟ قَالَ: جَرَى الْقَلَمُ بِمَا فِيهِ. (من لايحضره الفقيه، ج1، ص252)
[26]. بحارالأنوار، ج48، ص176
[27]. بحارالأنوار، ج99، ص17. فرازى از زيارتنامه امام موسىبن جعفر8.
[28]. همان.