أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم
الْحَمْدُ لِلهِ رَبِ الْعالَمِينَ؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ بِأَمْرِكَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الآبِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.
(المر تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ وَ الَّذي أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يُؤمِنُون)[1]
ديروز مطلبی را آغاز کردم که پایان نیافت. عرض کردم که قرآن براى هر كسى كه معتقد به خداست، لازم الاتّباع و واجبالعمل است. هر كسى كه عقيده به وجود خدا دارد، بايد اين قرآن را بپذيرد. چرا؟ زيرا آورنده اين قرآن چه به حقّ باشد، و چه العياذبالله به ناحقّ، كلمات قرآن حقّ است، و دعوت، دعوت به حق است، پس به ناچار خود آن دعوت، حق خواهد شد. دعوتى كه حق باشد بايد پذيرفته شود، مىخواهد اين آورنده و مدّعى راست باشد يا مدّعى دروغ. ما كار به خاتمالانبياء نداريم. اين كلام، كلام حقّ است که از دهان خاتمالانبياء بیرون آمده است.
تو سخن را نگر كه جانش چيست |
برگزارنده سخن منگر |
كلام، كلام حقّ است و بايد قبولش كرد. به چه دليل؟ به این دلیل که دعوت به سوى خداست و هر چه دعوت به سوى خدا شد از خداست، و چون از خداست، واجب است پذيرفته شود. قرآن مىگويد: (المر @ تِلْكَ آياتُ الْكِتاب وَ الَّذي أُنْزِلَ إِلَيكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَق وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يُؤمِنُون) اين آيههاى قرآن كه به سوى تو نازل شده از جانب خداى تو، حقّ است، لكن اكثر اين مردم ايمان به حق نمىآورند. اكثر مردم با حق و حقيقت معاندند.
طبيب عشق مسيحا دم است و مشفق ليك |
چــو درد در تــو نبيـند كـه را دوا بكنـد؟ |
درد در ما نيست، نمىخواهيم ما را علاج كنند، امّا اين دارو، داروى مؤثر حسابى هست. قرآن دعوت حق است، زیرا دعوت به سوى حقّ است.
قرآن چه مىگويد؟ يک قسمت قرآن اين است كه: ايّهاالنّاس! خدا هست، از خدا بترسيد، به خدا اميدوار باشيد، از خدا غفلت نكنيد. تمام زمام امور به دست او و به قبضه اوست: (وَ الْأَرْضُ جَميعاً قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ السَّماواتُ مَطْوِيّاتٌ بِيَمينِهِ)[2] عالم امر و خلق مال خداست. خداست كه زنده مىكند، مىميراند. خداست كه مىخنداند و مىگرياند. خداست كه روزى شما را از آسمان مىفرستد. خداست كه آفتاب تابنده و ماه تابنده و ستارههاى درخشنده را براى شما آفريده و تسخير شما كرده است. خداست كه دريا را در تسخير شما نهاده، زمين و آسمان را مسخّر شما كرده است. خداست كه در ظلمات برّ و بحر شما را نجات مىدهد:
(قُلْ مَنْ يُنَجِّيكُمْ مِنْ ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ تَدْعُونَهُ تَضَرُّعاً وَ خُفْيَة)[3]
خداست كه شما را در کشتى در هنگام موج نجات مىدهد. خداست که محيط به شماست:
(وَ اللهُ مِنْ وَرائِهِمْ مُحيطٌ)[4]
خداست که حافظ شماست. خداست که همه چيز را مىبيند لکن خودش ديده نمىشود:
(لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبير)[5]
آنچه در اندرون شماست، خدا بر همه آنها آگاه است و گواه است و حساب شما را خواهد کشيد:
(إِنْ تُبْدُوا ما في أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ الله)[6]
(اعْمَلُوا ما شِئْتُمْ إِنَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصير)[7]
و خدا چنين است، و خدا چنان است. نُه دهم قرآن، بالصّراحه، بالکنايه، بالدّلالة المطابقة، بالدلالة التّضمّن و بالدّلالة الالتزام، تعظيم حقّ تعالى مىکند. او را از عيوب و نواقص امکانى پاک و منزّه مىگرداند. او را در يک مقام عالى شامخ که فوق مقام عقول و دانش نهايى بشر است، به خلق معرفى مىکند. میگوید: مرجع و ملجأ مردم، اوست:
(إِنّا لِلهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ)[8]
(أَلا إِلَى اللهِ تَصيرُ الْأُمُور)[9]
(وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُ الْأَمْرُ كُلُّه)[10]
(وَ الْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِله)[11]
(يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقيهِ)[12]
اگر بخواهم آيات مربوطه به اين بحث را بگويم، بايد قرآن را به دست بگيرم و از اوّل قرآن تا به آخر آن براى شما بخوانم. نُه دهم از آيات قرآن بالمطابقة، بالتضمن و بالالتزام دلالت بر اين معنا مىکند و افکار را به جانب تعظيم حضرت کردگار سوق مىدهد. نُه دهم قرآن اينهاست: عظمت خدا، مجد خدا، جلال خدا، جمال خدا، قضاى خدا، قدر خدا، مشيّت خدا، اراده خدا، بداء خدا، محو و اثبات خدا، فرمانفرمايى خدا در نشئه اولى و نشئه دنيا و نشئه عقبى. اگر کسى معتقد به اينهاست، باید همه اينها را بايد بپذيرد و مىپذيرد و اين دعوت، دعوت به حق است.
يک دهم قرآن هم در کوچک كردن اين طرف است كه ما باشيم. در تذليل و تحقير اين طرف است، اين كبرياييّت و تفرعنى است كه در دماغ ماهاست. يک دهم قرآن براى فرود آوردن اين بادهاست:
(أَمَّنْ يَمْلِكُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصار)[13]
كيست كه مالک ديده شماست؟ كيست كه مالک دل شما است؟ خدا. كيست كه شما را روزى مىدهد از آسمان؟ (مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماء؟)
رجوع كنيد به خدا، گدايى كنيد از خدا: (أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللهِ وَ اللهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَميد)[14]
گدايى از خدا كنيد. از خدا بخواهيد كه او مجيب الدعوات است، كافى المهمّات است. باد اين طرف را كم مىكند: تو نبودى بودت كردم، كودک بودى جوانت كردم، جوان بودى پيرت كردم، نادان بودى دانايت كردم. اى انسانِ پر باد! تو از خود چيزى ندارى، هر چه به تو مىرسد از خداست. خداست كه اگر بخواهد مىدهد و اگر بخواهد بگيرد مىگيرد. مالک ملک، خداست. معطى ملک، خداست.
مُلك مُلك اوست، فرمان آنِ او |
كمترين سگ بر درش شيطان او |
همه به دست خداست، همه مال خداست. خدا به هركه هر چه بخواهد مىدهد: (يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشاء)[15] حال كه چنين است: (وَاسْئَلُوا اللهَ مِنْ فَضْلِه)[16] از خدا بخواهيد، از فضل و عطاى خدا طلب كنيد. اين طرف را هى كوچک مىكند هى باد ما را كم مىكند، هى بينى ما را به خاک مىمالد:
(قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ @ مِنْ أَيِّ شَيْءٍ خَلَقَهُ @ مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ @ ثُمَّ السَّبيلَ يَسَّرَهُ @ ثُمَّ أَماتَهُ فَأَقْبَرَهُ @ ثُمَّ إِذا شاءَ أَنْشَرَهُ)[17]
برگ كاهم پیش تو ای تندباد |
من چهدانم که کجا خواهم فتاد |
اى بشر تو نمىدانى كه بودى؟ چه بودى؟ كجا بودى؟ تو را چهطور آوردند؟ چهطور نگهداريت مىكنند؟ بعد هم فردا به كجا روانهات مىنمايند؟ تو از خود آگاه نيستى. تو از خويش با اطلاع نيستى. تو را مىچرخانم. مقلّب القلوب خداست، مقلّب الابصار خداست، مقلّب الافئده خداست: (وَ نُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُم)[18]، پس بايد خدا را پرستش كنى، پس بايد از خدا حيا كنى:
(ما لَكُمْ لا تَرْجُونَ لِلهِ وَقاراً @ وَ قَدْ خَلَقَكُمْ أَطْواراً)[19]
اى بشر! اى بىحيا بشر! چرا وقار خدا را نگه نمىداريد؟ چرا ادب را نسبت به خدا رعايت نمىكنيد؟ و حال آنكه دَور به دَور، طور به طور شما را زير و روى مىگرداند. گريانى مىخنداند، فقيرى پولدارت مىكند، ميلياردرى به يک شب تا صبح فقيرت مىكند، جوان قوى تنومند پر زور هستى، با دو تا تب نوبه مىخواباندت. شب و روز تو را مىچرخاند تا بدانى كه تو از خودت هست و بودی ندارى، تو از خودت تار و پودی ندارى. هرچه دارى مال خداست. چون چنين است بايد از اين خدا حيا كرد، بايد نسبت به اين خدا ادب نمود. آى پيرمرد 60-70 ساله! آى پيرزن 50-60 ساله! بچّه بودى مىگفتيم نمىفهمد، وقتی بزرگ شود مىفهمد، دانا مىشود: «اذا كَبُرَ فَهِمَ»، حال بزرگ شدى، امّا آمال جوانى، آرزوهاى جوانى رهایت نمیکند. گفتیم پا به سن بگذارد آدم مىشود، پيرشدى موى سرت سفيد شده، دندانهایت ريخته، نور از چشم رفته، گوش ضعيف شده، آیا هنوز هم وقت حيا از خدا نشده است؟
(أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ الله)[20]
آيا نرسيده است آن و زمانى كه مؤمنين از خدا بترسند؟! دل آنها از خدا بترسد؟ قلب آنها مراقبت خدا باشد؟
قرآن مربّىِ «معلّم البشر» است نه مربّى بشر. وجودهايى را به عمل مىآورد كه هر يک از آنها تربيت كننده بشرند.
يک شهرى است در خراسان به نام ابيورد و سرخس. فضيل بن عياض اصلاً اهل آنجاست. از باباشملهاى كلّه خر خراسان است. خراسانیها باباشملند. اين فضيل قلدر است، دزد قطاع الطريق است. روزى چشمش به دختر زيبايى افتاد. چشم، جاسوس دل است، راپورت مىدهد. گوش هم يكى از جاسوسهاى قلب است. خلاصه از راه چشم، دل خبردار شد و دل را باخت. انسان، دل را كه باخت، همه چيز را باخته است. در قمار دل، باخت جان است، باخت ناموس است و باخت ايمان. دنبال آن زن راه افتاد كه خانه او را ياد بگيرد. آمد منزل زن را زير نظر گرفت. فردايى پس فردايى قدّارهاش را به كمر بست، از جا بلند شد. حالا چه وقت است؟ ساعت ده يازده است. از يک جایی كه نسبتاً ديوارش كوتاهتر است به پشت بام رفت تا از آن بام به بام دیگر برود و به خانه آن زن برسد. نصف شب، هوا تاريک، پرندهاى پرواز نمىكند. همينطور كه مىرفت به يک بامى رسيد. ديد صدايى مىآيد. نصف شب كيست؟ لابد ناخوشی است که داد و فرياد مىكند. گوش داد ديد مريض نيست. يک مختصر روشنايى است و يک نفر عابد زاهد شبزندهدار مشغول بندگى خداست، مشغول خواندن قرآن است. هاى هاى چه كيفى دارد در اين شبها با خداى خود خلوت كنيد، يک مقدارى با خداى خود حرف بزنيد. يک مقدارى بگذاريد خدا با شما حرف بزند. وقتی نماز میخوانيد، شما با خدا حرف مىزنيد، امّا وقتی قرآن میخوانيد خدا با شما حرف مىزند. چقدر دلنشين است كلام محبوب.
خواهم شَبَكى چنان که تو دانى و من
ديد يک عابدى دل به خدا داده و مشغول مناجات با خداست. درست گوش داد، ديد قرآن مىخواند. گوش داد ديد اين آيه را مىخواند: (أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ الله)، آيا نرسيده است آن آن و زمانى كه كسانى كه معتقد به خدايند از خدا بترسند؟ همین كه اين آيه به گوش فضيل خورد، رعشه به بدنش افتاد. همانجا دو زانو محكم نشست. اى واى بر تو فضيل! مىبينى خدا چه مىگويد؟ آيا وقت آن نشده كه تو از خدا حيا كنى؟ يک مرتبه زانوهايش سست شد و صدا زد: «بَلَى يا ربِّ قَد آنَ، بَلَى يا ربِّ قَد آنَ» بله بله خدا، رسيده است وقتى كه من باید از تو حيا كنم. رسيده وقتى كه باید از تو شرم كنم. از بچّگى تا جوانى، از جوانى تا پيرى، ديگر از پيرى تا دم قبر که نمىشود. قدرى گريه كرد:
اى خوش آن جذبه كه ناگاه رسد |
نـاگـهـان بـر دل آگـاه رسـد |
فضيل عوض شد. قدرى گريه كرد. گفت: خدا! نفهميدم. خدا! غافل بودم. خدا! جاهل بودم. خدا! از تو عذر مىخواهم. برگشت و بالكلّ عوض شد. مانند حرّى كه براى قتل امام حسين مىرفت و بعد جزو ياران آن بزرگوار گرديد.
به خانه آمد، دیگر دل ندارد در خانه بماند. به خودش خطاب کرد: فضيل! ديگر وقت راحت نيست، برو عذر شرمندگیهايت را بخواه، برو از خدا پوزش بطلب. از جا بلند شد و رفت به يک خرابه. ميان خرابه سر به ديوار گذاشت و شروع کرد به گریه کردن.
آمدهام اين دل شب به درگهت دعا كنم |
به اشك چشموسوز دل تو را ز خود رضاكنم |
اگر شما هم الآن دنبال فضيل راه بيفتيد عيب ندارد. كم كسى است از ما که گناه نكرده باشد.
آمدهام اين دل شب به درگهت دعا كنم |
به اشك چشموسوز دل تو را ز خود رضاكنم |
مرتّب اشک مىريخت. در اين بين ديد قافلهاى رسید. بين افراد قافله اختلاف شد. يکدسته مىگويند: روز برويم و امشب اينجا بمانيم زيرا ممكن است فضيل قاطع الطريق در بين راه باشد و ناموس و مال و جان ما در خطر است. يک عدّه مىگويند: حالا ثلث آخر شب است. فضيل خوابش برده است. تا اين كلمات را شنيد حالش منقلب شد. يکمرتبه سر و پاى برهنه و گريان و نالان از ميان خرابه بيرون دويد و گفت: اى اهل قافله! فضيل روسياه منم، شرمنده تبهكار منم، من از خدا عذر مىطلبم من تائب شدم، نادم شدم.
اى خوش آن جلوه كه ناگاه رسد |
نـاگـهـان بـر دل آگـاه رسـد |
(أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ الله)[21] قرآن تنقيح قلوب مىكند. قرآن دلهاى خفته را بيدار مىكند. قرآن انسان را به حقارت خود و كبريائيّت خدا آگاه مىگرداند. هر خداپرستى بايد اين چنين باشد.
پس دعوت قرآن به حق است، به سوى حق است. دعوت به سوى خدا كلام خداست. كلام خدا حق است و بايد پذيرفته شود. دعوتش حق است. اينست كه قرآن مىفرماید: (وَ الَّذي أُنْزِلَ إِلَيك مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يُؤمِنُون) اين است كه مىگويند قرآن را زياد بخوانيد و در آن تدبّر كنيد، زيرا این کلام، حق است و قبول كردن آن حقّ است و سزاوار است که پذيرید. وقتى اينطور شد، بالطبيعة كلامالله مىشود. قرآن كلامالله است، به اين دليل كه جز در مورد خدا حرف ديگرى ندارد، جز به سوى خدا و از خدا و درباره خدا حرف ديگرى ندارد و اين كلام، كلام حق است و كلام حق، كلام خداست، پس بر هر خداپرستى واجب است قرآن را بپذيرد، و قرآن را اطاعت كند. اين، يكى از وجوه مهمّ كمالى قرآن است كه در غير قرآن كم يافت مىشود. ديگر بس است. خواستم وارد حروف مقطّعه بشوم امّا وقت مقتضى نيست، بماند براى فردا. امشب هم كارهايى داريد و بايد زودتر تشريف ببريد.
امشب شب نوزدهم ماه رمضان است. شب ناله و اضطراب دوستان است. هر كس دلش با اميرالمؤمنين7 پيوند دارد امشب دلش ناراحت است. زنها! مخدّرات! امشب دل بىبى شما امّ كلثوم منقلب است، هر كه دلش پيوند با قلب مطهّر اين خاتون دارد، او هم انقلاب دارد. امشب على برای افطار، مهمان است، از اوّل اين ماه هر شبى به خانه يكى از نزديكانش مىرفت. يک شب به خانه امام حسين مىرود، امشب به خانه دخترش امّكلثوم رفته است. بىبى خوشحال است. امشب برای افطار پدرم مهمان من است. اغلب دلها را منقلب مىبينم، معلوم میشود اين دلها با على پيوند دارد.
از حالا بىبى در كار است. تقريباً يک ساعت به غروب است. خيلى خوشحال است. امشب بابايم مىآيد خانه ما. آرد را خمير كرده، تنور را براى بابا آتش كرده است. نان تازه سر افطار حاضر کرده است. بابا، پيرمردی63 ساله است. فرستاد مقدارى شير تهيّه كردند تا اوّل افطار يک پياله شير به بابا بخوراند. مقدارى نمک تهيّه كرد تا سر سفره بابا بگذارد. ساعت شمارى مىكند که كى غروب شود تا بابايم بيايد؟ سفره را ميان خانه انداخته است. موقع افطار شد. سفره را چيده، نان يک طرف، كاسه شير يک طرف، ظرف نمک ساييده شده يک طرف، اين نهايت پذيرائى دختر است از بابا.
دقّ الباب شد. دويد پشت در و در را باز كرد. بابايش على وارد شد. السلام عليک يا ابتا! خيلى خرسند است. الحمدالله بابايم برای افطارى به خانه من آمده است. امیرالمؤمنین كنار سفره نشست و يک نگاه كرد. روي خود را به امّكلثوم كرد و با این مضامين فرمود: باباجان! من دخترى نديدهام كه با پدرش دشمنى داشته باشد. تا اين كلمه را على گفت، دل امّ كلثوم آب شد. بابا! دخترت قربان برود. مگر من چه خلاف ادبى كردهام؟ مگر چه كار ناشايستى انجام دادهام؟ فرمود: نور چشمان بابا! تاكنون ديدهاى كه بابايت در سفره دو خورش داشته باشد؟ تو در اين سفره دو خورش نهادهاى. باباجان! يا شير را بردار يا نمک را. و عاقبت شير را برداشت. شيعه من دلم مىخواهد امشب افطارى شما قدرى سبكتر باشد. اوّل افطار كه دست به جانب غذا برديد، به ياد على باشيد، به ياد افطار على باشيد.
چند لقمه بيشتر افطار نكرد. نان و نمک را افطار كرد، از جا بلند شد. باباجان! سفره را جمع كن. پس امیرالمؤمنین شروع كرد به عبادت كردن. امشب على تا صبح بيدار است، گاهى ميان حجره مشغول است، گاهى زير آسمان مىآيد و يک نگاه به ستارگان مىكند.
هرگاه به آسمان نگاه كرديد به ياد على7 باشيد. مىآمد زير آسمان نگاه مىكرد و میگفت: «هِىَ هِىَ، و الله» به خدا همان شب است، همان شب است. امّكلثوم منقلب است. باباجان! امشب چه مىشود تو را؟ امشب خوابِ درست نمىكنى؟ هى مىروى زير آسمان، هى برمىگردى ميان خانه. فرمود: پدرت در جنگهاى بزرگ رفته، نبردهاى سخت را ديده، و هيچگاه آنچنان اضطراب پيدا نكرده است مانند اضطرابى كه امشب دارد. امشب، همان شبى است كه پيغمبر به من خبر داد؛ يعنى همان شبى است كه ريشم را به خون سرم خضاب خواهند نمود. بىبى خيلى منقلب است. على آمد ميان خانه، شايد خواب اندكى کند. همین که چشمهايش به هم رفت، از جا بلند شد، تجديد وضو كرد، و كمربند را به كمر بست. اين دختر هم امشب خبرهاى وحشتانگيز مىشنود. آمد جلو و گفت: بابا! كجا مىروى؟ فرمود: نور چشمان پدر! به مسجد مىروم. من عقيدهام اين است امشب به قدرى كه بر حضرت امّ كلثوم سخت گذشته، بر هيچكس سخت نگذشته است. دختر از سر شب به قدرى از پدر خبرهاى وحشتانگيز شنيده که خيلى انقلاب پيدا كرده است. فرمود: جدّت پيغمبر را خواب ديدم، فرمود: ای على! عمّا قريب نزد ما مىآيى. دختر بشنود بابايش در شرف مرگ است، چه حالى پيدا مىكند؟ اين بود که صدا زد: بابا! امشب به مسجد نرو! فرمود: نه بابا، مقابل قضاى خدا نمىتوان ايستادگى كرد. آمد از در خانه بيرون بیاید، يکمرتبه كمربندش به در گرفت و كمربند على باز شد. كمربند را بست و اين شعر را خواند:
اشْدُدْ حَيَازِيمَكَ لِلْمَوْتِ |
فَإِنَ الْمَوْتَ لَاقِيكَ |
على! كمرت را محكم براى مرگ ببند. شما مىدانيد وقتی دخترى از اين حرفها بشنود چه حالی دارد. هى بىبى انقلاب پيدا مىكند. على7 از خانه بيرون رفت، ولى دختر آرام ندارد. نه خوابش مىبرد، نه مىتواند در خانه آرام بگيرد. در همين بين يک صدايى به گوش امّكلثوم رسيد. اين صدا بىبى را منقلب كرد. سر و پاى برهنه طرف حسنين دويد. آقايان! اين صدا شما را هم منقلب مىكند؟ يک وقت شنيد منادى ندا مىزند: على7 را كشتند: «تَهَدَّمَتْ وَ اللهِ أَرْكَانُ الْهُدَى، وَ انْطَمَسَتْ وَ اللهِ أَعْلَامُ التُّقَى، قُتِلَ ابْنُ عَمِّ مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَى، قُتِلَ عَلِيٌّ الْمُرْتَضَى»[23] مىخواهم همگى را در اين كلمه به خدا بسپارم و دعا كنم. اينجا اين نداى آسمانى بلند شد. بىبى را از خانه بيرون كشيد به جانب على7، امّا عصر عاشورا خبر قتل ابىعبدالله را آن اسب آغشته به خون آورد. همینکه دختران امام حسين7 چشمشان به آن اسب افتاد، همه با سر و پاى برهنه از خيمهها بيرون دويدند، همه فرياد میزدند: وا حسيناه...
[1]. سوره رعد، آيه 1.
[2]. سوره زمر، آيه 67.
[3]. سوره انعام، آيه 63.
[4]. سوره بروج، آيه 20.
[5]. سوره انعام، آيه 103.
[6]. سوره بقره، آيه 284.
[7]. سوره فصلت، آيه 40.
[8]. سوره بقره، آيه 156.
[9]. سوره شورى، آيه 53.
[10]. سوره هود، آيه 123.
[11]. سوره انفطار، آيه 19.
[12]. سوره انشقاق، آيه 6.
[13]. سوره يونس، آيه 31.
[14]. سوره فاطر، آيه 15.
[15]. سوره بقره، آيه 105 و سوره آلعمران، آيه 74.
[16]. سوره نساء، آيه 32.
[17]. سوره عبس، آيات 17 تا 22.
[18]. سوره انعام، آيه 110.
[19]. سوره نوح، آيات 13 و 14.
[20]. سوره حديد، آيه 16.
[21]. سوره حديد، آيه 16.
[22]. بحارالأنوار، ج43، ص192.
[23]. بحارالأنوار، ج42، ص284.