مجموعه سخنرانی های مرحوم خادم الحجه

  • خلاصه: 1. همه انبیای الهی از آدم (ع) تا عیسی (ع)، امّت این پیامبر هستند و رسالتشان آماده‌سازی راه برای ظهور و رسالت او بوده است. این پیامبر جایگاه بالاتری دارد و بر انبیا نیز برتری دارد. 2. عظمت معجزه پیامبر (ص): معجزات سایر انبیا مانند زنده کردن مرده توسط عیسی (ع) یا عصای موسی (ع)، برای تأثیر بر مردم آن زمان بودند. اما برهان پیامبر اسلام باید آنچنان عظیم باشد که حتی عقول انبیای پیشین را به حیرت اندازد. 3. قرآن، معجزه جاودان: قرآن به‌عنوان تجلی الهی و جلوه خداوند، معجزه پیامبر اسلام است. این کتاب برای همه عوالم (انسان، جن، ملائکه) به‌عنوان برهان و هدایت عمل می‌کند. 4. پیامبر، عبد کامل خدا: پیامبر اسلام به دلیل عبودیت کامل، جلوه تمام‌عیار الهی است. این عبودیت باعث شده که او واسطه تجلی خدا باشد و قرآن نیز، جلوه‌ای از ذات الهی باشد. 5. عمومیت دعوت پیامبر: پیامبر اسلام برای همه موجودات، از انسان‌ها و جن‌ها تا ملائکه، فرستاده شده است. این عمومیت در آیه "لِيَكُونَ لِلْعالَمِينَ نَذِيراً" تأکید شده است. 6. معیار عبودیت: عبودیت به معنای انقطاع کامل از خود و فنای در خداوند است. پیامبر به این مقام رسیده و به همین دلیل برهان او فراتر از درک عادی است.

أَعُوذُ باللهِ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيم‏

الْحَمْدُ لِلهِ ‏رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ بِأَمْرِكَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الآبِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.

(الم ذلِكَ الْکِتابُ لا رَیْبَ فِیهِ هُدیً لِلْمُتَّقِینَ)[1]

از براهین مهمّه‏ای که خداوند متعال به اَعلی‌حضرت خاتم‏النبیین9 عنایت فرموده است و او را به این برهان، از سایر انبیاء ممتاز فرموده «قرآن مجید» است. فقهاء و اصولییّن می‏گویند: تناسب بین حکم و موضوع لازم است. ما هم می‏گوییم بین پیغمبر و حجّت پیغمبر تشاکل لازم است. هر پیغمبری به هر مقامی که هست، متناسب با یک حجّت و برهان است. از آن‌جا که پیغمبر ما اعظم انبیاء و اشرف انبیاء و اکمل ممکنات است، و بعد از ذات خدای متعال در عالم وجود شخصیّتی مهم‌تر از شخصیّت حضرت خاتم‌الانبیاء9 نیست، لذا این موجودِ اکملِ امکانی، تمام شؤونش، تمام لوازم و ملزوماتش و عوارض و معروضاتش باید متناسب با شخصیّت نفیسه خودش باشد. پیغمبر، ممتاز در عالم وجود است، نظیر و عدیل ندارد و بعد از خدا فرد بلانظیر است. پیغمبر، مرآت یگانگی و یکتایی خداست؛ یعنی آن‌چنان که خدا نِدّ و شِبه و مِثل ندارد، وی نیز شِبه و مِثل در عالم امکان ندارد، تا به نداشتن شِبه و مِثل، مرآت بلامِثلی خدا شود، و این هم دقیقه‏ای در عالم عرفان است که عرفا و دانشمندان فهمیده، و به این دقیقه ملتفت شده‌اند. در عالم وجود، احدیّت الهیّه و واحدیّت الهیّه، آینه و نشانه و مرآت لازم دارد. پیغمبر ما آن گوهر والا و آن جوهر لالایی است که مرآت یگانگی خداست. بناءً علی هذا، باید شؤون مربوط به پیغمبر، همه در حدّ خودش این چنین باشد.

نبوّت پیغمبر هم همین‏طور است. نبوّت پیغمبر هم در رتبه موجودیّت خود پیغمبر است؛ مثلاً شما خیال می‏کنید که پیغمبر اسلام فقط برای ما چند فرزند آدم دو پا مبعوث شده است؟! از 1395 سال قبل تقریباً تا به حال مبعوث بر همین‏ها شده است؟! این که چیزی نیست. این که نقص پیغمبر است نه شرافتش! این پیغمبر، پیغمبرِ ما سوی الله است؛ این پیغمبر، پیغمبرِ انبیاء است، پیغمبر بر رسل است.

قاعده الواحد: «الواحدُ لایصدُرُ عَنهُ الاّ الواحد» توسط حکمای اشراق ابداع شد و دیگران آن را استدلالی کردند. به صحت و سقم براهین آن کار ندارم. به مقتضای این قاعده، خدا باید یک پیغمبر داشته باشد و یک پیغمبر هم دارد. بقیه، انبیاء ‌الرّسول و انبیاء النّبی هستند. بقیه انبیاء، همه از طرف این پیغمبر برانگیخته شده‏اند.

«إِنَّ اللهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى بَعَثَ رَسُولَ اللهِ9 وَ هُوَ رُوحٌ‏ إِلَى‏ الْأَنْبِيَاءِ: وَ هُمْ أَرْوَاحٌ قَبْلَ خَلْقِ الْخَلْقِ بِأَلْفَيْ عَامٍ.»[2] در زمانی که پیغمبر، روح بود یعنی تعلّق به این بدن نگرفته بود، پیغمبرِ ارواح بود و او را بر انبیاء فرستادند. حضرت صادق7 می‌فرمایند:

«إِنَّ‏ اللهَ‏ خَلَقَ‏ الْخَلْقَ‏ وَ هِيَ أَظِلَّةٌ، فَأَرْسَلَ رَسُولَهُ‏ مُحَمَّداً9 فَمِنْهُمْ، مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ كَذَّبَهُ؛ ثُمَّ بَعَثَهُ فِي الْخَلْقِ الْآخَرِ فَآمَنَ بِهِ مَنْ كَانَ آمَنَ بِهِ فِي الْأَظِلَّةِ وَ جَحَدَهُ مَنْ جَحَدَ بِهِ يَوْمَئِذٍ فَقَالَ:‏ (فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْل‏)

انبیاء، امّتِ این پیغمبرند. انبیاء، «اصحاب الميمنة» ای می‏باشند؛[3] که در سوره واقعه می‏فرماید:

(وَ کُنْتُمْ أزْواجاً ثَلاثَةً، فَأصْحابُ الْمَیْمَنَةِ ما أصْحابُ الْمَیْمَنَةِ، وَ أصْحابُ الْمَشْئَمَةِ ما أصْحابُ الْمَشْئَمَةِ، السّابِقُونَ السّابِقُونَ)[4]

حضرت صادق7 می‌فرمایند:

«إنَّ اللهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَی خَلَقَ الْخَلْقَ ثَلَاثَةَ أصْنَافٍ وَ هُوَ قَوْلُ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ: (وَ کُنْتُمْ أزْواجاً ثَلاثَةً فَأصْحابُ الْمَیْمَنَةِ ما أصْحابُ الْمَیْمَنَةِ وَ أصْحابُ الْمَشْئَمَةِ ما أصْحابُ الْمَشْئَمَةِ وَ السّابِقُونَ السّابِقُونَ اوّلئِكَ الْمُقَرَّبُونَ) فَالسَّابِقُونَ هُمْ رُسُلُ اللهِ9 وَ خَاصَّةُ اللهِ مِنْ خَلْقِهِ.»[5]

در روایت است که پیغمبر می‌فرمایند: هر سه، امّت من هستند. بعد در روایات دارد که اصحاب الميمنة انبیاء هستند. از این روایات معلوم می‏شود که انبیاء، امّت پیغمبر هستند و پیامبر شخصیّت ممتازه‏ای است که ظلّ خداست بر ماسوی. برهان نبوّت این‌چنین کسی باید مثل خودش باشد. پیامبر9، اجّل از این است که معجزه‏اش شق‏القمر[6] یا به راه انداختن شجر[7] و یا تکلّم بَقَر باشد. این پیغمبر چهارهزار و چهارصد و چهل و چهار (4444) معجزه دارد.[8] مراد از معجزه، تصرّف در نوامیس کون است. مع‌ذلک هیچ کدام لیاقت این‌که برهان این پیغمبر باشند ندارند. کور را شفا دادن، مرده را زنده کردن،[9] معجزات حضرت عیسی7 است. پیغمبر ما اجلّ شأناً است که برهان نبوّتش این معجزات باشد. آب را خون کردن، شپش به جان قبطیان مسلّط کردن،[10] عصا را اژدها کردن،[11] دست از گریبان بیرون آوردن و مثل ماه روشن شدن[12] و امثال این‌ها شأن حضرت موسی7 است. پیغمبر ما9 اجلُّ شأناً است که این معجزات برهانش باشد. این‌ها خوب است؛ قدری ترساندن و قدری تشویق کردن است. عصا را مار کنند که بچّه‏ها بترسند. اُه! این کیست که همه سحرهای ما را خورد؟! برای ترساندن بچه‏هاست؛ اَلُولُو نشان دادن است. این که حضرت عیسی7 کوری را شفا بدهد یا مرده‏ای را زنده کند، آب‌نبات دادن و نخودچی ریختن پیش بچه‌هاست. این معجزات برای مردم آن زمان بوده که از آن‌ها معجره می‌خواستند. ولی پیغمبر ما اجلّ شأناً است که برای بچّه‏ها نخودچی بریزد یا اَلُولُو نشان بدهد. او باید یک برهانی داشته باشد که خود موسی7 و عیسی7 را حیران کند؛ چون ایشان پیغمبر بر موسی7 و عیسی7 هستند و چون موسی7 و عیسی7، امّت این پیغمبرند. قدر خودتان را بدانید. آقایان! شما امّت یک پیغمبری هستید که حضرت موسی7 و حضرت عیسی7 امّت اویند. از آدم گرفته تا به بنده، همه امّت این پیغمبریم. در نماز جماعت می‌بینید امام جلو می‌ایستد و بعد به ترتیب صف‌ها بسته می‌شود؛ عدّه‌ای در صف جلو هستند و عدّه‌ای در صف‌های عقب. انبیاء از آدم7 تا عیسی7 در صف جلوی امّت این پیغمبر هستند؛ و ما هم به دنبال آن‌ها در صف آخر هستیم. همه، امّت این پیغمبریم. همه انبیاء، برای رساندن رسالت این پیغمبر و ولایتش به خلق مبعوث شده‏اند.

به کوری چشم سنی‌صفت‌هایی که ولایت را منکرند؛ پیغمبر9در ليلة‏المعراج در بیت‏المعمور یک نماز جماعت خواند. اگر ائمه جماعات آن نماز جماعت را می‏دیدند، می‏فهمیدند نماز جماعت، یعنی آن نماز جماعت. نماز جماعتی که یک صف آن، رهبران کشور وجود و بزرگواران عالم موجود، یعنی حضرت آدم صفوةالله7، حضرت موسی کلیم‌الله7، حضرت عیسی روح‌الله7، حضرت نوح نجیّ‌الله7 و حضرت ابراهیم خلیل‌الله7 بودند.

(وَ اسْئَلْ مَنْ أرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا أجَعَلْنا مِنْ دُونِ الرَّحْمنِ آلِهَةً یُعْبَدُونَ)[13]

سؤال کن برای چه فرستاده شدید؟ گفتند: برای ولایت و رسالت تو فرستاده شدیم؛ فرستاده شدیم تا ولایت تو را به خلق برسانیم.[14] اصل بعثتشان برای این بوده است که جاده را برای این آقا صاف کنند. جاده را صاف کردند تا شاه بیاید. آن‌ها اسکورت نظامی این پیغمبر بودند. آن‌ها کورباش دورباش‌گوی این پیغمبر و این شاهنشاه بودند. همه مقدمه این پیغمبر بودند. پیغمبر، ذی‏المقدّمه است.

پس برهان پیغمبر9 نباید مثل برهان انبیاء: گذشته باشد، بلکه باید برهانی بیاورد که خود انبیای صاحبِ برهان را خاضع کند. خوب گوش بدهید! عقل و فکر و مغز و دماغ مردم از دیدن مرده زنده کردن حضرت عیسی7 حیران می‏شد. تا به جوان فلج می‏گفت: «قُم عَن سَریرِك» از روی تخت بلند شو، آن جوان فلج بلند می‏شد و راه می‌رفت و همه بهت‌زده می‏شدند. آن سِمَت و مقام و منصبی را که حضرت عیسی7 در زنده کردن مرده در نظر مردم دارد؛ آن تأثیر حیرت‏انگیزی که مرده زنده کردن حضرت مسیح7 در انظار مردم دارد، باید برهان این پیغمبر همان تأثیر را در فکر موسی7 و عیسی7 داشته باشد، چون پیغمبر آن‌هاست.

آقایان اهل علم! این نکته‌ای که گفتم خیلی دقیق است. در مورد معجزات حضرت موسی7 هم این‌چنین است. معجزاتی مانند: آب رود را بر قبطی خون کردن و آب ماندن بر سبطی‌ها، یا شکافتن رود نیل و عبور بنی‏اسرائیل و غرق شدن فرعونیان، یا عصا را انداختن و اژدها شدن و بعد به صورت عصا برگشتن. چه عصای با برکتی بود! موسی7 عصا در زمین فرو می‌کرد درخت میوه‌ای می‏شد، میوه‏ها را می‏خورد، درخت را می‏گرفت، باز عصا می‏شد. یا در شب تاریک آن را رها می‌کرد و مثل نورافکن قوی می‌شد. یا تشنه می‏شد لب چاهی می‏رسید که خیلی عمق داشت، عصا را داخل چاه می‏کرد، می‏رفت پائین تا ته چاه می‏رسید. به چاه ده متری می‏خورد، به چاه پنجاه متری هم می‏خورد. هم دلو بود هم ریسمان و به وسیله آن آب می‌خورد. عصای حضرت موسی7 عجیب بود. خوب این واقعاً حیرت‏انگیز است. عقول طبیعیّین که در اینجا لِه است و حکمای طبیعی کُمِیْتشان لنگ است. رؤیت این معجزات برای حکمای الهی هم شگفت‏انگیز است. عصای موسی7 هر تأثیری از تحیّر و تولّه در افکار نوابغ بشر ایجاد می‏کند، برهان این پیغمبر باید همین‌گونه در مغز موسی7 و عیسی7 تأثیر کند و برای آنان تحیّر داشته باشد.

این پیغمبر دو برهان دارد. یک برهان دارد برای ما بچّه‏ها. یک مقدار نخودچی از کیسه‏اش جلوی بچّه‏ها می‏ریزد و بچّه‏ها دنبال سرش می‏روند. یکی از نخودچی‏هایش زنده کردن بزغاله جابر است. اَلولوهایی هم دارد. سنگ از آسمان بیاید و به مغز طرف بخورد: (سَألَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ)[15]، ابولهب و زنش را نفرین کند. این اَلولوها برای ما بچه‏هاست.

چون که با کودک سر و کارت فِتاد

 

پس زبان کودکی باید گشاد

اما این پیغمبر برای صف اوّل جماعتش باید برهانی داشته باشد که عقول آدم7، موسی7 و عیسی7 را حیران کند و آن برهان، قرآن اوست. شما از این قرآن غافل نباشید، اگر چه غافلید. قرآن، برهان پیغمبر است بر ماسوی‏الله حتّی بر ملائکه. مگر این پیغمبر مبعوث بر ملائکه هم هست؟ بله! مگر ملائکه دین دارند؟ بله! پس خیال کردی ملائکه بی‏دین‏اند؟ در ادعیه سرّ، این عبارت آمده است: «يَا شَارِعاً لِمَلَائِكَتِهِ‏ الدِّينَ الْقَيِّمَ»[16] و علامه مجلسی آن را در جلد ادعیه «بحارالأنوار» نقل کرده است. ملائکه هم پیغمبر دارند و پیغمبرشان، همین پیغمبر است. جن‏ها هم پیغمبر دارند و پیغمبرشان، همین پیغمبر است.

خداوند در سوره جن می‌فرماید: (قُلْ أوحِيَ إلَیَّ أنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ)[17] جنّی‌ها، مسلمان دارند، شیعه دارند، ملا دارند. ملا موسای جنّی به قرآن گوش داد، در جانش ولوله افتاد. به شهرش رفت و به قوم و قبیله‌اش گفت: امر عجیبی واقع شده است! چه نشسته‏اید؟ کسی آمده و آیات عجیب و غریبی را می‌خواند. قرآنی آمده است که مردم را به رشد هدایت می‏کند. بیایید تحرّی کنید، تحرّی حقیقت کنید. همه قوم و قبیله‌اش آمدند و به قرآن خواندن پیغمبر گوش دادند و سپس ایمان آوردند و مسلمان شدند. این پیغمبر، پیغمبر ملائکه هم هست. در قرآن می‌فرماید: (تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلی عَبْدِهِ لِیَکُونَ لِلْعالَمِینَ نَذِیراً)[18] اهل علم می‏دانند که جمع مُحَلّی به الف و لام، افاده عموم می‏کند، عموم زمانی و مکانی و طبقاتی اصناف و همه را. «عالمین» جمع است و الف و لام بر آن وارد شده است؛ لام جارّه برسرش داخل شده و لذا الف ال افتاده است. (تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلی عَبْدِهِ) مبارک است، عالی مقام است آن خدایی که قرآن را بر عبدش محمد9 نازل کرد تا این‌که این قرآن یا این محمد9 -فرق نمی‏کند- ترساننده همه عوالم و همه موجودات و همه مردم باشد.

شأن نبی یکی بشیریّت است، یکی نذیریّت. نذیریّت سمت و صفت پیغمبران است. (نَذِیراً لِلْبَشَرِ)؛[19] (إنَّما أنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِکُلِّ قَوْمٍ هادٍ)؛[20] (سَواءٌ عَلَیْهِمْ أ أنْذَرْتَهُمْ أمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤمِنُونَ)[21] (إنّا أرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِیراً)[22] این پیغمبر سمت نبوّت دارد به همه عالمین: عالم ملائکه، عالم روح، عالم جن، عالم بشر و به تمام ذوی‏العقولی که دارای قدرت و اختیارند.

معیار و میزان تکلیف، دارا بودن عقل و قدرت و اختیار است. هر عاقل قادر مختاری، مکلّف و موظّف است که تحت آئین و دین باشد: از روح گرفته تا به ملائکه، از ملائکه تا به جانّ، از انبیاء تا به بنی‌آدم. هر که عاقل قادر مختار باشد، او دارای آئین است.

قرآنِ پیغمبر، نذیر و دعوت‌کننده به سوی خدا، و ترساننده از مخالفت با خدا، برای جمیع این عوالم و موجوداتش از پیغمبر و ملک و جنّ است. قرآن، مال همه است. قرآن، مال ما چهار تا بنی‏آدم نیست. مال چهار تا عرب سرپا برهنه نیست. این قرآن، شمشیرِ دست پیغمبر است. این قرآن، برهانِ ابهر پیغمبر برای انبیاء، ملائکه، جنّ و بشر است.

مگر این قرآن چیست؟ این قرآن، جلوه خداست. جلوه خدا، برهان خاتم‏الانبیاء9 شده است. در حدیث آمده است: «إنَّ اللهَ تَجَلیّ فی کَلامِهِ»[23] آن صفت حادثه، به مقتضای روایات اصول کافی که دیگر تشریحش نمی‏کنم، همین قرآن است. این قرآن، جلوه خداست. برهان اظهرِ عبد خدا که فانی در خداست، جلوه خداست. وقتی نوکری فانی در ارباب شد، از خود گذشته در آقا شد، تمام شؤون ارباب، روی او سایه می‏اندازد؛ تمام مقام و منصب آقا در او جمع می‌شود. این نوکر، به عزّت آقا، عزیز است؛ به نفوذ کلمه آقا، نافذ است؛ به سلطنت آقا، سلطان است؛ به قدرت آقا، قادر است. این فرد به شخصیّت ارباب، شخصیّت پیدا می‏کند. یک کسی اگر در نوکری خود مستهلک در آقا شد، و به تمام معنای از خود گذشتن، خود را فانی در آقا کرد، تمام آقایی آقا روی این فرد سایه می‌اندازد: اسم او، پول او، مقام او، نفوذ کلمه او و... . پس این نوکر هر جا که می‏رود به عزّت آقا عزیز است؛ به نفوذ کلمه آقا نافذ است؛ نوکرِ شخصِ شاه است و تمام سلطنت شاه روی این نوکر، سایه می‌اندازد.

گـر چـه قرآن گفته پیغمبر است

 

هرکه گوید حق نگفته، کافر است

این یک معنا، ولی مطلب خیلی بالاتر از این‌هاست. این عبد، فانی در خداست؛ خدا عبدی فانی‏ترِ در خود، از این پیغمبر ندارد. این، اوّلین شاهِ فردِ عِبادِ خداست. آن وقت خدا سایه‏اش را روی سر او انداخته و او را در خودش غرق کرده است و اصلاً او را جلوه خودش می‏داند. وقتی آهن داخل آتش می‏شود، آتش را در خود نفوذ می‌دهد و کم‏کم سرخ می‏شود. آهن خود را تسلیم در آتش و فانی در آتش می‌کند. کم‌کم آهنِ سرد، داغ می‌شود؛ آهن سیاه، نورانی می‌شود؛ آهنِ سنگین و سخت، سبک و مایع و نرم می‌شود، چرا که آثار آتش، سایه بر سر این آهن می‌اندازد و آهن را در خودش غرق می‌کند. لذا آن‌چه از آتش انتظار داریم، در آهن دیده می‌شود، زیرا آهن در آتش فانی شده است.

رنگ آهن، محـو رنگ آتش است
چون به سرخی گشت همچون زرکان
شد ز رنگ و طبـع آتش محتشـم

 

زآتشی می‌لافد و خامُش‌وش اسـت
پس انا النارست لافـش بی‌زبـان
گوید او مـن آتشم مـن آتشم

پیغمبر، عبد خداست: (تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلی عَبْدِهِ) علمای ادب می‏گویند: تعلیق حکم به وصفِ مشعر به علّیّت، مأخذ اشتقاق است. وقتی می‏گوید «اَکرِمِ الْعالِمَ»، حکم وجوب اکرام را بر وصف علم تعلیق کرده است؛ این مشعر بر علّیّت، مأخذ اشتقاق است. یعنی دلیل بر این است که علم، سبب و علّت است برای وجوب احترامش، اَیْ لِعِلْمِهِ. در آیه: (تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلی عَبْدِهِ) نمی‏گوید «عَلی محمّد»، نمی‏گوید «علی رَسُولِه»، نمی‏گوید «عَلَی‏السَّیِدِ الْعَرَبِیِّ الْقُرَشی»، بلکه می‏گوید «علی عَبدِه». مبارک است آن خدایی که فرقان را بر عبد خود نازل کرد تا: (لِيَكُونَ‏ لِلْعالَمِينَ‏ نَذِيراً) یعنی تا این‌که ترساننده همه عوالم باشد. مشعر به علّیّت، مأخذ اشتقاق است. قرآن که تجلّی خداست، تنزیل بر عبد شده لِعُبُودیّتِه؛ چرا که بنده شده و خدا جلوه خودش را روی بنده‏اش انداخته است؛ یعنی بنده را در کنف عنایت خودش قرار داده است. یکی از نکات جنب‏الله بودن پیامبر اینست.[24] از این عبد، خدا می‏بیند، لذا شده چشم خدا؛ از این عبد، خدا می‏شنود، لذا شده گوش خدا؛ و آن آتش غیب، روی بطون و درون این عبد و این ماهیّت و این عین ثابت محمّدی افتاده است، و این بنده در نار الوهیّت فانی شده و به آتش ربوبیّت مشتعل گردیده است. خدا جلوه خودش را روی او انداخته و او خودش را متجلّی به جلوه خدا کرده است. قرآن جلوه حضرت سبحان است: «إنَّ اللهَ تَجَلیّ فی کَلامِهِ» و برهان این پیغمبر، جلوه حضرت سبحان است. برهان پیغمبر بر تمام موجودات عوالم امکان، چیست؟ جلوه حضرت سبحان. هر که رمزش را دقت کند و درک کند، لذّت می‌برد. برهان این عبد فانی در خدا، جلوه اوست. بین حکم و موضوع تناسب پیدا شده است. چرا که این، از اِنّییّت منسلخ شده، عبد شده و بنده شده است. می‏دانید «بنده» یعنی چه؟ یعنی از خود، هست و بود ندارد؛ یعنی از خود، نفع و سود ندارد؛ یعنی از خود، نمود ندارد؛ یعنی از خود، تار و پود ندارد.

مـن ز خـود هست و بودی ندارم
مـن ز خـود تار و پودی ندارم

 

مـن ز خـود ربح و سودی ندارم
مـن کـه از خود نمودی ندارم

بی‌خودانه چه‌سان خـود نمایم

بنـده‏ام ره بـه جایی ندارم
در سـر از خـود هوایی ندارم

 

عقـل و تدبیـر و رایی ندارم
ره بـه دولـت سرایی ندارم

در گـــه دوسـت دولــت سرایم

جز دوست، دولت‏سرای دیگر ندارد، جز دوست، محبوب دیگری ندارد، خودش را هم برای دوست می‌خواهد. این یک نکته دقیق است؛ خوب توجّه کنید! چون دوست، به وی خودیّت داده، او خودیّتِ خودش را از نظر این‌که عطای دوست است، دوست می‏دارد. چون چنین است، او مانند حلقه زنجیرِ در شده است، مانند برگِ درخت شده است. برگِ درخت از خود اراده ندارد، برگِ درخت از خود، خواست ندارد؛ شیرِ پرده، حمله ندارد.

ما همه شیران ولی شیر علم
حمله‏مان از باد و ناپیداست باد

 

حمله‏مان از باد باشد دم به دم
جان فدای آنکه ناپیداست باد

این شعر ملا محمد بلخی است، امّا درباره ما صدق نمی‌کند. این شعر فقط منطبق با پیغمبر خاتم9 است؛ او، شیر پرده غیب است که از خودش تهی شده است. لذا گفتن او به خداست، شنیدن او به خداست. (ما تَشاؤنَ إلاّ أنْ یَشاءَ اللهُ)[25] در مورد پیغمبر9 است؛ اوست که عبد مطلق شده است. خلاصه چون فانی شده، جلوه خدا، برهان او شده است؛ جلوه خدا، نشانه هستی او شده است؛ جلوه خدا، نمود او شده است. قرآن، جلوه خدا و برهان پیغمبر است. در حقیقت، قرآن، برهانِ آن شخصِ فانیِ در خدا یعنی پیغمبر9 است.

این قرآن، عجیب است. قرآن کلام خداست و ربطی به پیغمبر ندارد. قرآن، کلام خداست، لذا جلوه خداست. کلامِ هر متکلّمی جلوه همان متکلّم و در رتبه خودِ متکلّم است. کلام هر متکلّم بارزترین اثر وجودی آن متکلّم و جلوه متکلّم است. یک قصّه بگویم بخندید. در خراسان ما، زمان قدیم یک عدّه بخارایی بودند که از بخارا آمده بودند. نوعاً بخارایی‌ها آدم‌های خوبی هستند. مخصوصاً شیعه‏هایشان پاک‏اند و سنّی‏هایشان هم سگ‏سنّی نیستند. شیعه‏اش خرشیعه نیست. خرشیعه کسی است که صدنفر شیعه را به واسطه بدگفتن به شیخین به کشتن می‏دهد، سگ‏سنّی اینست که با شمشیر، سر شیعه را می‏برد و ما بینهما متوسّطات. بخارایی‌ها برای درک سعادت جوار حضرت ثامن‏الأئمّه7 به خراسان می‏آمدند. واقعاً درک سعادت مجاورت آن حضرت نعمتی است. بدبخت و شقی من، که امام رضا7 مرا از مشهد، اردنگ زد انداخت اینجا. یازده سال است مرا اینجا تبعید کرده است. بخارایی‌ها مشک آب به خانه‏ها می‏بردند و مشکی یک سنّار می‌گرفتند. نزدیک غروب که می‏شد به خانه می‌رفتند و لباس عوض می‏کردند. بعد از چند دقیقه که بیرون می‏آمدند، شیخٌ رجلٌ بزرگوارٌ، عِجلٌ جَسَدٌ له خوارٌ. با یک عمامه کَالگنبد الدوّار، با یک عصا به اندازه یک منار، با نعلین‌های زرد و با ریش‌های لاخ‏لاخی ملوس بیرون می‌آمدند. وقتی یک نفر از این بخارایی‌ها با یک عصای بادام تلخ و یک عبای خاصه، به طرف امام رضا7 می‏رفت، هر کس به او نگاه می‏کرد، او را یک حجة‏الاسلام تمام عیار می‏دید. فقط یک نقصی داشت که جلوی او فانوس نمی‏کشیدند. عقل مردم هم، به چشمشان است. فقط ظاهر را می‌بینند و از باطن اشخاص خبر ندارند. تا به مجلسی وارد می‏شد همه احترام کرده و حرکت می‏کردند و صلوات می‌فرستادند. حتّی گاهی مجلس به هم می‌ریخت. چرا که او با این قیافه و لباس بود و کسی هم نمی‌دانست که وی سقّاست. مردم خیال می‌کردند یک حجة‌الاسلامی وارد شده است، امّا به محض این‌که دهانشان را باز می‏کردند، مردم می‏فهمیدند که سقّاست.

تا مرد سخن نگفته باشد

 

عیب و هنرش نهفته باشد

من خودم یادم هست یک جلسه مهمانی بود، پدرم مرا با خود برد. یکی از همین بخارایی‌ها معبّا آمد. مردم همه احترام کردند. یکی دیگر هم آمد، دوتایی نشستند، قلیان کشیدند. همین که قلیان زیر لبشان رسید، یکی از دیگری پرسید: اگر مشک پاره شد، چگونه می‏توان آن را دوخت؟ خلاصه صحبت از پاره شدن مشک و دوختن آن کردند و همه فهمیدند این آخوند، سقّاست. این آخوند نیست، بلکه شبیه‏العلماء است. خودش را در لباس علما انداخته است. اینست که حضرت امیر7 در صدر کلمه‏ای که منسوب به اوست می‌فرماید: «الْمَرْءُ مَخْبُوءٌ تَحْتَ لِسانِهِ.»[26]

مرد پنهان بود به زیر زبان

 

تا نگوید سخن ندانندش

سِرّ مطلب این است که کلام متکلّم، جلوه خود متکلّم است. چطور جلوه متکلّم است؟ اینجا یک کلمه می‏گویم خوب توجه کنید. آقایان اهل علم توجّه کنند! در علم اصول هم در این موضوع بحث شده است. استعمال کلام، القاء لفظ و اراده معنا نیست. کنه استعمال، این نیست. کلام، القاء معنا به لفظ است. این نکته خیلی دقیق است. استعمال، القاء معنا به لفظ است. حقیقت معنا را در مرتبه قوه عاقله خودم به وجود عقلانی موجود می‏کنم. توجّه من است به آن حقیقت معقول، فانیاً فی‏الخارج که توسط الفاظ القاء می‌کنم. آن حقیقت معقوله را تنزّل می‏دهم و در مرتبه تقدّر خیالی خودم و به صورت جزئیّه در می‏آورم فانیاً فی‏الخارج، و همان را به الفاظ ادا می‏کنم. موقعی که من، لفظ را می‏گویم، لفظ فانی در معناست. لفظ منظورٌ فیه نیست، بلکه منظورٌ به است. منظورٌ فیه، آن معنایی است که من بیرونش می‏اندازم؛ نهایت این لفظ، آلت بیرون انداختن اوست. این لفظ، مرآت خارجی اوست و در حقیقت معنا را در کسوت لفظ بیرون انداخته‌ام و لباس لفظ بر آن پوشانده‌ام. این، کنه استعمال است. آن وقت صور عقلیه که در مرحله عقلِ منِ عاقل است، به هر طوری که باشد من اویم:

ای برادر تو همان اندیشه‏ای
گـر گلست اندیشه تـو، گلشنی

 

مابقی تو استخوان و ریشه‏ای
ور بود خاری تو هیمه گلخنی

اگر صور معقوله، صور عالیه شد، اگر معارف ربوبی شد و اگر معقولات نفسی تو، معارف مبدئی و معادی شد، تو مرد الهی و از عالم لاهوت هستی. امّا اگر صور معلومات تو، تار و طنبور و سه‌تار و کمانچه و خال یار و کاکل گلعذار و دلبر سیمین‏بر شد، الاغی هستی که در طویله شهوت افتاده‌ای. یعنی انسانیّت انسان، به معانی معقوله اوست، به مُدرکات روحانیّه اوست، به حقایق تجرّدی نفسانیّه اوست.

انسان، نه چند صورت یا بینی
موسی شنیدی و شجر و وادی
از سوز سینه و دل انسان بین

 

انسان بلغـم و دم و صـفـرا را
و آن آتش و تکلّم و اِصْفا را
نار و درخـت سـیـنـه سـیـنـا را

به قول شکرشکن شیراز:

اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
خوروخواب‌‌وخشم‌‌‌وشهوت ‌شغبست‌وجهل‌‌وظلمت
طیران مرغ دیدی تو ز پای‌بند شهوت

 

چه میـان نقش دیـوار و میان آدمیّت
حیـوان خبر ندارد ز جهـان آدمیّت
به در آی تـا ببینی طیـران آدمیّت

آدمیّت به یک حقایق دیگر است و آن حقایق، حقایق معلومه اوست؛ آن حقایق، مدرکات معقوله اوست. لذا هر کسی به اختلاف مراتب مدرکاتش، اختلاف وجودی دارد؛ مرد بازاری مدرکاتش نخ و پشم و پنبه و کرک و قرقره و قیچی و سوزن و... است. اصلاً معقولات او همین‌هاست، موجودیّت او همین‌هاستف، شخصیّت او در رتبه همین جمادات است. امّا آن عالم عارف خداشناس که معلوماتش، توحید خدا، قدرت خدا، علم خدا، کمالات جمال و جلال خدا و انبیاء خدا و رسل و عوالم اولی و نشئه اُخرای خداست، مردی است لاهوتی، موجودی است الهی و رحمانی. پس هر کلامی در رتبه خودِ متکلّم است و تجلّیِ خودِ متکلّم است؛ لذا دو نفر در حمّام که لباس ندارند، عناوین ظاهریّه ندارند، اگر سخن بگویند، معلوم می‏شود یکی لبوفروش است و دیگری پروفسور و مهندس. تا دهنشان را به سخن گفتن باز نمایند، مراتب وجودشان روشن می‏شود، افق هستی‏شان آشکار می‏گردد. پس کلامِ هر متکلّمی در رتبه خود او، و تنزّل وجودی خود او، و تجلّی اوست. حال، قرآن کلام خداست، لذا تجلّی حقّ تعالی است.[27] به یک معنا قرآن، تنزّل حق تعالی و ابهر براهین برای این پیغمبر است. خوب پیغمبر چه کاره است؟ پیغمبر یک نفر قاری است.

یک عدّه از پای منبر بلند شدند و رفتند. از فردا آن‌ها که این حرف‌ها را نمی‏فهمند نیایند. از اوّل هر کس طاقت شنیدن این حرف‌ها را دارد بیاید تا آخر بنشیند؛ و الاّ اینجا معرکه درویشی نیست که آخرش هی بلند شوند و بروند. لذا ما داد می‏زنیم هر که نمی‏فهمد نیاید.

قرآن، تجلّی خداست. پیغمبر کیست؟ پیغمبر، فقط قاری است؛ لذا در روز اوّل بعثت، وقتی جبرئیل به کوه حرا آمد، گفت: «یا محمّد! إقْرَءْ.» قرائت کن! یعنی عبارت‌های ساخته پرداخته را بخوان. نگفتند: «تَکَلَّم»، بلکه گفتند: «إقْرَءْ». پیغمبر گفت: «ما اَنَا بِقارِی؟» گفت: (اقْرَأ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ خَلَقَ الْإنْسانَ مِنْ عَلَقٍ)[28] پیغمبر هم فوری خواند. چه چیزی خواند؟ خواند: (اقْرَأ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ خَلَقَ الْإنْسانَ مِنْ عَلَقٍ) همان «إقْرَءْ» را پیغمبر خواند. او گفت: «إقْرَءْ» تو قاری هستی. پیغمبر هم یک قاری است؛ لذا کلامی را که خدا ساخته و پرداخته، باید بخواند و این کلام ربطی به پیغمبر ندارد. (وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ لِتَقْرَأهُ عَلَی النّاسِ عَلی مُکْثٍ)[29] حبیب ما! قرآن، ساخته و پرداخته ما، کلام و جلوه ماست و تو هم قاری ما هستی. چون چنین است، بخوان. اگر تمام ممکنات جنّ و انس که خود پیغمبر هم در میان آن‌هاست، بخواهند مثل قرآن بیاورند نمی‏توانند: (قُلْ ما یَکُونُ لِي أنْ أبَدِّلَهُ مِنْ تِلْقاءِ نَفْسِي)[30]

پسر فاطمه3، میان میدان آمد. دیدند دست برد زیر عبا یک قرآنی درآورد. قرآن را باز کرد. حسین7 قرآن را بالای سرش گذاشت. من از وقتی این مقتل را دیده‏ام، هر وقت شب‌های احیاء، قرآن به سر می‏گذارم یادم از آن قرآن به سر گذاشتن حسین7 می‏آید. یعنی: مردم! حسین، مسلمان است. حسین، خارج از دین نیست. حسین در پناه قرآن است. «بَیْنی وَ بَیْنَکُمْ کِتابُ اللهِ» صدا زد: لشکر! بین من و شما این قرآن حاکم است. در کجای این قرآن نوشته که خون منِ مظلوم را بریزید؟ حرامی را حلال کرده‌ام؟! حلالی را حرام کرده‌ام؟! بدعتی را در دین نهاده‌ام؟! آخر به چه جهت خون من مظلوم را می‏ریزید؟ یک کلمه دیگر هم نقل کرده‏اند بگویم و بلند بلند بنالید. فرمود: حالا که بنای قتل من را دارید، پس بیایید یک جرعه آبی به من بدهید؟

مـا ذاقَ طَعمَ فُراتِهِم حتّى قَضَى

 

عَطَشاً فَغُسِّلَ بِالدِّماءِ القانِيَه

آبش دادند؟ نه! خدا می‏داند عوض آب، آن قدر تیر و نیزه و شمشیر... «فَلَمْ‏ يُجِبْهُ‏ أَحَدٌ إِلَّا بِالسُّيُوفِ‏»[31]

خدایا! به حقّ قرآن عظیم، نعمت اسلام را از ما زوال میاور.

خدایا! به حقّ این قرآن، سایه امام زمان7 را بر همه ما مستدام بدار.

 

[1]. سوره بقره، آیات 1-2

[2]. عَنِ الْمُفَضَّلِ قَالَ: قَالَ لِي أَبُوعَبْدِاللهِ7: يَا مُفَضَّلُ! أَ مَا عَلِمْتَ أَنَّ اللهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى بَعَثَ رَسُولَ اللهِ9 وَ هُوَ رُوحٌ‏ إِلَى‏ الْأَنْبِيَاءِ: وَ هُمْ أَرْوَاحٌ قَبْلَ خَلْقِ الْخَلْقِ بِأَلْفَيْ عَامٍ؟ قُلْتُ: بَلَى. قَالَ7: أَ مَا عَلِمْتَ أَنَّهُ دَعَاهُمْ إِلَى تَوْحِيدِ اللهِ وَ طَاعَتِهِ وَ اتِّبَاعِ أَمْرِهِ وَ وَعَدَهُمُ الْجَنَّةَ عَلَى ذَلِكَ وَ أَوْعَدَ مَنْ خَالَفَ مَا أَجَابُوا إِلَيْهِ وَ أَنْكَرَهُ النَّارَ؟ فَقُلْتُ: بَلَى؛ الْخَبَرَ. (بحارالأنوار، ج15، ص14 به نقل از علل الشرایع)

[3]. در روایات متعددی ذکر شده است که پیامبران جزء السابقون می‏باشند و اصحاب ‏المیمنه شامل صُلحاء و مؤمنان و شیعیان هستند.

[4]. سوره واقعه، آیات 7 تا 10

[5]. الکافی، ج1، ص271 / روایت مشابه: عَنْ جَابِرٍ الْجُعْفِيِّ قَالَ: قَالَ أَبُوعَبْدِاللهِ7:‏ يَا جَابِرُ! إِنَّ اللهَ‏ خَلَقَ‏ النَّاسَ‏ ثَلَاثَةَ أَصْنَافٍ وَ هُوَ قَوْلُ اللهِ تَعَالَى (وَ كُنْتُمْ أَزْواجاً ثَلاثَةً فَأَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ ما أَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ وَ أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ ما أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ اوّلئِكَ الْمُقَرَّبُونَ)‏، فَالسَّابِقُونَ هُوَ رَسُولُ اللهِ9 وَ خَاصَّةُ اللهِ مِنْ خَلْقِهِ. (بصائرالدرجات، ص445)

[6]. سوره قمر، آیه 1

[7]. نهج‏البلاغه فیض، خطبه 234

[8]. بحارالأنوار، ج17، ص301، ح 13

[9]. سوره مائده، آیه 110

[10]. سوره اعراف، آیه 133

[11]. سوره نمل، آیه 10

[12]. سوره نمل، آیه 12

[13]. سوره زخرف، آیه 45

[14]. در روایات متعددی این مضمون ذکر شده است.

طبق روایات به ویژه روایت آخر تمامی انبیاء بعد از اقرار به یگانگی خداوند به رسالت پیامبراکرم9 و ولایت و وصایت امیرالمؤمنین7 اعتراف و اقرار داشته‏اند و پذیرش رسالت پیامبر اکرم9 و ولایت امیرالمؤمنین7 همراه اقرار به توحید جزء میثاق‌هایی است که از همه پیامبران برای مقام رسالت گرفته شده است.

الف) عَنْ أبِي‌حَمْزَةَ ثَابِتِ بْنِ دِینَارٍ الثُّمَالِیِّ وَ أبِي‌مَنْصُورٍ عَنْ أبِي الرَّبِیعِ قَالَ: حَجَجْنَا مَعَ أبِي‌جَعْفَرٍ7 فِي السَّنَةِ الَّتِي کَانَ حَجَّ فِیهَا هِشَامُ بْنُ عَبْدِالْمَلِكِ وَ کَانَ مَعَهُ نَافِعٌ مَوْلَی عُمَرَبْنِ الْخَطَّابِ؛ فَنَظَرَ نَافِعٌ إلَی أبِي‌جَعْفَرٍ7 فِي رُکْنِ الْبَیْتِ وَ قَدِ اجْتَمَعَ عَلَیْهِ النَّاسُ. فَقَالَ نَافِعٌ: یَا أمِیرَالْمُؤمِنِینَ! مَنْ هَذَا الَّذِي قَدْ تَدَاكَّ عَلَیْهِ النَّاسُ؟ فَقَالَ: هَذَا نَبِیُّ أهْلِ الْکُوفَةِ؛ هَذَا مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ. فَقَالَ: اشْهَدْ لآتِیَنَّهُ فَلَأسْألَنَّهُ عَنْ مَسَائِلَ لَا یُجِیبُنِي فِیهَا إلَّا نَبِيٌّ أوِ ابْنُ نَبِيٍّ أوْ وَصِیُّ نَبِيٍّ. قَالَ فَاذْهَبْ إلَیْهِ وَ سَلْهُ لَعَلَّكَ تُخْجِلُهُ. فَجَاءَ نَافِعٌ حَتَّی اتَّکَأ عَلَی النَّاسِ ثُمَّ أشْرَفَ عَلَی أبِي‌جَعْفَرٍ7 فَقَالَ: یَا مُحَمَّدَبْنَ عَلِيٍّ! إنِّي قَرَأتُ التَّوْرَاةَ وَ الْإنْجِیلَ وَ الزَّبُورَ وَ الْفُرْقَانَ وَ قَدْ عَرَفْتُ حَلَالَهَا وَ حَرَامَهَا وَ قَدْ جِئْتُ أسْألُكَ عَنْ مَسَائِلَ لَا یُجِیبُ فِیهَا إلَّا نَبِيٌّ أوْ وَصِیُّ نَبِيٍّ أوِ ابْنُ نَبِيٍّ. قَالَ: فَرَفَعَ أبُوجَعْفَرٍ7 رَأسَهُ فَقَالَ: سَلْ عَمَّا بَدَا لَكَ. فَقَالَ: أخْبِرْنِي کَمْ بَیْنَ عِیسَی وَ بَیْنَ مُحَمَّدٍ9 مِنْ سَنَةٍ؟ قَالَ7: أخْبِرُكَ بِقَوْلِي أوْ بِقَوْلِكَ؟ قَالَ: أخْبِرْنِي بِالْقَوْلَیْنِ جَمِیعاً. قَالَ7: أمَّا فِي قَوْلِي فَخَمْسُمِائَةِ سَنَةٍ وَ أمَّا فِي قَوْلِكَ فَسِتُّمِائَةِ سَنَةٍ. قَالَ: فَأخْبِرْنِي عَنْ قَوْلِ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ لِنَبِیِّهِ (وَ سْئَلْ مَنْ أرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا أ جَعَلْنا مِنْ دُونِ الرَّحْمنِ آلِهَةً یُعْبَدُونَ) مَنِ الَّذِي سَألَ مُحَمَّدٌ9 وَ کَانَ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ عِیسَی خَمْسُمِائَةِ سَنَةٍ؟ قَالَ: فَتَلَا أبُوجَعْفَرٍ7 هَذِهِ الْآیَةَ (سُبْحانَ الَّذِي أسْری بِعَبْدِهِ لَیْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إلَی الْمَسْجِدِ الْأقْصَی الَّذِي بارَکْنا حَوْلَهُ لِنُرِیَهُ مِنْ آیاتِنا) فَکَانَ مِنَ الْآیَاتِ الَّتِي أرَاهَا اللهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَی مُحَمَّداً9 حَیْثُ أسْرَی بِهِ إلَی بَیْتِ الْمَقْدِسِ أنْ حَشَرَ اللهُ عَزَّ ذِکْرُهُ الْأوَّلِینَ وَ الْآخِرِینَ مِنَ النَّبِیِّینَ وَ الْمُرْسَلِینَ ثُمَّ أمَرَ جَبْرَئِیلَ7 فَأذَّنَ شَفْعاً وَ أقَامَ شَفْعاً وَ قَالَ فِي أذَانِهِ «حَیَّ عَلَی خَیْرِ الْعَمَلِ» ثُمَّ تَقَدَّمَ مُحَمَّدٌ9 فَصَلَّی بِالْقَوْمِ فَلَمَّا انْصَرَفَ قَالَ لَهُمْ عَلَی مَا تَشْهَدُونَ وَ مَا کُنْتُمْ تَعْبُدُونَ قَالُوا نَشْهَدُ أنْ لَا إلَهَ إلَّا اللهُ وَحْدَهُ لَا شَرِیكَ لَهُ وَ أنَّكَ رَسُولُ اللهِ أخَذَ عَلَی ذَلِكَ عُهُودَنَا وَ مَوَاثِیقَنَا فَقَالَ نَافِعٌ صَدَقْتَ یَا أبَاجَعْفَرٍ فَأخْبِرْنِي عَنْ قَوْلِ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ (أ وَ لَمْ یَرَ الَّذِینَ کَفَرُوا أنَّ السَّماواتِ وَ الْأرْضَ کانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما) قَالَ إنَّ اللهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَی لَمَّا أهْبَطَ آدَمَ إلَی الْأرْضِ وَ کَانَتِ السَّمَاوَاتُ رَتْقاً لَا تَمْطُرُ شَیْئاً وَ کَانَتِ الْأرْضُ رَتْقاً لَا تُنْبِتُ شَیْئاً فَلَمَّا أنْ تَابَ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَی آدَمَ7 أمَرَ السَّمَاءَ فَتَقَطَّرَتْ بِالْغَمَامِ ثُمَّ أمَرَهَا فَأرْخَتْ عَزَالِیَهَا ثُمَّ أمَرَ الْأرْضَ فَأنْبَتَتِ الْأشْجَارَ وَ أثْمَرَتِ الثِّمَارَ وَ تَفَهَّقَتْ بِالْأنْهَارِ فَکَانَ ذَلِكَ رَتْقَهَا وَ هَذَا فَتْقَهَا قَالَ نَافِعٌ صَدَقْتَ یَا ابْنَ رَسُولِ اللهِ فَأخْبِرْنِي عَنْ قَوْلِ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ (یَوْمَ تُبَدَّلُ الْأرْضُ غَیْرَ الْأرْضِ وَ السَّماواتُ) أیُّ أرْضٍ تُبَدَّلُ یَوْمَئِذٍ فَقَالَ أبُوجَعْفَرٍ7: أرْضٌ تَبْقَی خُبْزَةً یَأکُلُونَ مِنْهَا. (الکافی، ج8، ص120)

ب) عَنْ أَبِي عَبْدِاللهِ7 قَالَ: أَتَى رَجُلٌ إِلَى أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ7 وَ هُوَ فِي مَسْجِدِ الْكُوفَةِ وَ قَدِ احْتَبَى‏ بِحَمَائِلِ سَيْفِهِ؛ فَقَالَ: يَا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ! إِنَّ فِي الْقُرْآنِ آيَةً قَدْ أَفْسَدَتْ عَلَيَّ دِينِي وَ شَكَّكَتْنِي فِي دِينِي. قَالَ: وَ مَا ذَلِكَ؟ قَالَ: قَوْلُ اللهِ عَزَّ وَ جَلَ:‏ (وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا أَ جَعَلْنا مِنْ دُونِ الرَّحْمنِ آلِهَةً يُعْبَدُونَ)‏ فَهَلْ كَانَ فِي ذَلِكَ الزَّمَانِ نَبِيٌّ غَيْرُ مُحَمَّدٍ9 فَيَسْأَلُهُ عَنْهُ؟ فَقَالَ لَهُ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ7: اجْلِسْ أُخْبِرْكَ بِهِ إِنْ شَاءَ اللهُ؛ إِنَّ اللهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ فِي كِتَابِهِ:‏ (سُبْحانَ الَّذِي أَسْرى‏ بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذِي بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا) فَكَانَ مِنْ آيَاتِ اللهِ الَّتِي أَرَاهَا مُحَمَّداً أَنَّهُ انْتَهَى بِهِ جَبْرَئِيلُ إِلَى الْبَيْتِ الْمَعْمُورِ وَ هُوَ الْمَسْجِدُ الْأَقْصَى فَلَمَّا دَنَا مِنْهُ أَتَى جَبْرَئِيلُ عَيْناً فَتَوَضَّأَ مِنْهَا ثُمَّ قَالَ: «يَا مُحَمَّدُ! تَوَضَّأْ» ثُمَّ قَامَ جَبْرَئِيلُ فَأَذَّنَ ثُمَّ قَالَ لِلنَّبِيِّ تَقَدَّمْ فَصَلِّ وَ اجْهَرْ بِالْقِرَاءَةِ فَإِنَّ خَلْفَكَ أُفُقاً مِنَ الْمَلَائِكَةِ لَا يَعْلَمُ عِدَّتَهُمْ إِلَّا اللهُ جَلَّ وَ عَزَّ وَ فِي الصَّفِّ الْأَوَّلِ آدَمُ وَ نُوحٌ وَ إِبْرَاهِيمُ وَ هُودٌ وَ مُوسَى وَ عِيسَى وَ كُلُّ نَبِيٍّ بَعَثَ اللهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى مُنْذُ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ إِلَى أَنْ بَعَثَ مُحَمَّداً فَتَقَدَّمَ رَسُولُ اللهِ9 فَصَلَّى بِهِمْ غَيْرَ هَائِبٍ وَ لَا مُحْتَشِمٍ فَلَمَّا انْصَرَفَ أَوْحَى إِلَيْهِ كَلَمْحِ الْبَصَرِ سَلْ يَامُحَمَّدُ (مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا أَ جَعَلْنا مِنْ دُونِ الرَّحْمنِ آلِهَةً يُعْبَدُونَ)‏ فَالْتَفَتَ إِلَيْهِمْ رَسُولُ اللهِ9 بِجَمِيعِهِ؛ فَقَالَ بِمَ تَشْهَدُونَ؟ قَالُوا نَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ أَنَّكَ رَسُولُ اللهِ وَ أَنَّ عَلِيّاً أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ وَصِيُّكَ وَ أَنَّكَ رَسُولُ اللهِ سَيِّدُ النَّبِيِّينَ وَ أَنَّ عَلِيّاً سَيِّدُ الْوَصِيِّينَ أُخِذَتْ عَلَى ذَلِكَ مَوَاثِيقُنَا لَكُمَا بِالشَّهَادَةِ فَقَالَ الرَّجُلُ أَحْيَيْتَ قَلْبِي وَ فَرَّجْتَ عَنِّي يَا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ‏! (بحارالأنوار، ج18، ص394)

[15]. سوره معارج، آیه 1

[16]. البلد الأمین، ص64

[17]. سوره جن، آیه 1

[18]. سوره فرقان، آیه 1

[19]. سوره مدثر، آیه 36

[20]. سوره رعد، آیه 7

[21]. سوره بقره، آیه 6

[22]. سوره فتح، آیه 8

[23]. عبارت فوق یافت نشد ولی با این مضمون احادیثی نقل شده همچون: «لَقَدْ تَجَلَّی اللهُ لِعِبادِهِ فی کَلامِهِ و لکن لا یبصرون» (مفتاح‏الفلاح، ص372)

[24]. در نسخه مرحوم شیخ علی تهرانی ریخته‌گری، به جای «جنب الله»، «حبیب الله» آمده است.

[25]. سوره انسان، آیه 30

[26]. بحارالأنوار، ج74، ص422

[27]. قَالَ الصَّادِقُ 7:‏ لَقَدْ تَجَلَّى‏ اللهُ‏ لِخَلْقِهِ‏ فِي‏ كَلَامِهِ‏ وَ لَكِنَّهُمْ لَا يُبْصِرُون‏. (بحارالأنوار، ج89، ص107)

[28]. سوره علق، آیه 1 و 2

[29]. سوره الاسراء، آیه 106

[30]. سوره یونس، آیه 15

[31]. بحارالأنوار، ج44، ص245