أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم
الْحَمْدُ لِلهِ رَبِ الْعالَمِينَ؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ بِأَمْرِكَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الآبِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.
(قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لايَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهيراً)[1]
اين آيه مباركه كه تلاوت كردم معناى تحت اللفظيش خطاب به پيغمبر9 چنین است: بگو هر آينه اگر انس و جن با هم جمع شوند و بخواهند مثل اين قرآن بياورند، محال است بتوانند مثل اين قرآن بياورند و لو اينكه پشت به پشت يكديگر دهند، و لو تمام بشر، جنّ و انس، همه با هم جمع بشوند نمىتوانند مثل قرآن بياورند. اين، ادّعايى است كه صاحب اين كلام مىكند. اين ادّعا وقتى درست است كه اين كلام، كلام خدا باشد. اگر كلام خدا شد درست است. جنّ و انس نمىتوانند مثل كلام خدا بياورند، زیرا در افق خدا نيستند. كلام متكلّم در رتبه خود متكلّم است، تنزّل وجودى خود متكلّم است. متكلّم كه خدا شد و كلام، كلام او شد كلام او بالاتر از كلام بشر است و جنّ و انس نمىتوانند مثلش بياورند.
مدّعاى ما اين بود كه اين كلام، كلام خداست و كلام خدا بودنش بديهى است. وقتى كه بديهى شد که اين كلام، کلام خداست، بديهى مىشود كه جنّ و انس نمىتوانند مثلش بياورند. امروز مىخواهم خلاصهاى از حرفهاى گذشته را بگويم و بعد بر شما روشن كنم كه الآن بشر پشت به پشت دادهاند و نمىتوانند مثل قرآن بياورند.
شما اگر خلاصه عرايض چند روز مرا در نظر بگيريد و الآن توجّه كنيد، براى شما بديهى مىشود كه قرآن، كلامالله است. زیرا گفتيم که قرآن، فقط ظاهر خالىاش نيست، بلکه قرآن باطن دارد. به دو وجه اين مطلب را ثابت كرديم كه قرآن، باطن دارد. باطن قرآن عبارت است از علوم اهل البيت:، علوم پيغمبر9 و دوازده امام:. خود اين بزرگواران هم مىگويند: ما اين باطن را از آن ظاهر گرفتيم و از جاى ديگر به دست نياوردهاند. اينها علوم قرآنى است كه ائّمه و پيغمبر دارند. قرآن میفرماید: (عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَم) [2]، (وَ وَجَدَكَ ضَالاًّ فَهَدى)[3] فَهَدى بالقرآن. این هدایت قرآنی به چه چیز است؟ به تمام حقايق عالم وجود است. اين قرآن، معلّم پيغمبر بوده است، معلّم على بوده است، معلّم من و شما هم هست و هركس به قدر استعدادش از قرآن استفاده مىكند. علوم ائمّه، باطن قرآن، و اين علوم مأخوذ از خود قرآن است.
بنا بر این، قرآن چیست؟ قرآن همين ظاهر و باطن آیات است. ظاهر و باطن آیات را كه روى هم ريختيم چه میشود؟ يک شعله علمى عجيبى كه داراى صدهزار صورت است و هر صورتش كلّ صورتها را گرفته، احكام غيبى دارد، قصص دارد، اخبار از مغيبات دارد، حكمت الهى دارد، حكمت طبيعى دارد، حكمت رياضى دارد، حكمت عملى دارد. از حقايق عوالم وجود از گذشته، موجود و از آينده غيرمتناهى خبر مىدهد. از جواهر، از اعراض و اطوار و اصناف و انواع، از مبدأ پيدايششان، از منتهاى بلانهايتشان، از تحوّلات جوهريشان خبر میدهد كه هر كدام، هزار باب علم است. مجموع اينها قرآن است. قرآن عبارت است از اين علم كلّى كه مدت دويست و شصت سال از حجاز طلوع كرده است و اینچنین كلامى كه اين علم، مفاد و مدلول اوست، بالبداهه كلام خدا است.
چرا؟ زيرا اين كلامى كه حاوى اينهمه علوم است، جز از آن كسى كه محيط و عالم به اين علوم باشد صادر نمىگردد. عالم به اين علوم منحصر به خداست. كسى غير خدا به عوالم اولى و عوالم اخرى و نشئه دنيا به اين وسعتى كه گفتيم احاطه ندارد. اين احاطه از ازل تا به ابد، به قبل از خلقت ممكنات و بعد از فناى كلّى ممكنات است. اين احاطه منحصر به خداست. پس خداست كه اين همه علم دارد. خداست كه محيط به اين علوم لايتناهى است. در نتیجه، كلامى كه مفادش اين علوم باشد، كلام خداست و كلام خدا در رتبه و در افق خود خداى متعال است. كلام و معلومات خلق در رتبه وجودی خودشان است. وجود امكانى در رتبه وجود وجوبى نمىآيد. پس اگر جنّ و انس، تمامى ممكنات[4] و ملائكه بيايند پشت به پشت بشر بدهند، جنّ و انس و ملک مجتمع شوند که مانند قرآن بیاورند، محال است بتوانند بياورند، زیرا قرآن كلام خداست و گفته اين مخلوقات، كلام ممكن است. كلام ممكن با كلام واجب در يک رتبه و تشاكل و متماثل نيستند. نسبت ممكن به واجب، نسبت مخلوق به خالق و نسبت صفر به رقم و نسبت وجود به عدم است. نسبت كلام تمام ممكنات نسبت به کلام خدا عيناً نسبت صفر به رقم است. پس ما به يک بيّنه عاليه و برهان متين مىگوييم كه موجودات امكانيّه نمىتوانند مانند قرآن بياورند. به همين بيان است كه قرآن كلام خداست و كلام ممكنات، مماثل كلام خدا نمیتواند باشد، زيرا مضمون قرآن به ظهر و بطنش مفيد علوم غيرمتناهيهاي است كه آن علوم را غير از خدا كسى احاطه ندارد. چون چنين است پس اين كلام مال خداست و كلام خدا را بشر، جنّ و انس نمىتوانند بياورند. اين يک برهان.
حالا بيان دوّم: اوّلاً این آیه:(قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ) بیان میکند که بشر پشت به پشت دادهاند، جنّ و انس اجتماع کردهاند. اجتماعى كه در اين آيه مىگويد، اجتماع جسمانى كه نيست. اجتماع جسمانى كه تأثيرى ندارد، عمده اجتماع روحى و فكرى است. آيه مىخواهد بگويد اگر افكار تمام جنّ و انس مجتمع شود و بخواهند مثل قرآن بياورد نمىتوانند. مراد از اين اجتماع نه اين است كه يكجا جمع بشوند، اين اجتماع جسمانى است. ممكن است شما الآن اينجا از نظر جسم مجتمعيد، امّا روحاً با هم مختلف هستيد. يكى در فكر افطارى است كه چى بخورد. يكى به فكر نماز جماعتش هست و در ذهنش است که آشيخ زودتر بيايد پايين كه ما به نماز جماعتمان برسيم. يكى به فكر پول درآوردن است. پس الآن ابدان مجتمع است، ولى افكار مجتمع نيست. اين اجتماعى كه قرآن مىگويد اگر جنّ وانس اجتماع كنند اجتماع فكرى است نه اجتماع جسمى. و اجتماع فكرى شده است.
هزار و سيصد و هشتاد و سه سال از هجرت حضرت پيغمبر9 مىگذرد و دانشمندان عرب و عجم و يهود و نصارى و ملل اُخرى همه دندانهايشان را بالاى قرآن تيز كردهاند. هرچه زورشان رسيده گفتهاند. فضلا و دانشمندان ملل اخرى كه عليه اسلامند، آنچه به ذهنشان مىرسيده عليه اسلام و قرآن گفتهاند، شبههها كردهاند، تزريقاتِ برخلاف كردهاند، راه ريشهكنى اسلام را در كتابهاشان گفتهاند. هر قرنى فكرهايش جمع شده پخته شده به دست قرن دوّم و قرن بعد افتاده، ملاّهاى قرن بعد در حقيقت با ملاّهاى قرن قبل مجتمع شدهاند، زیرا افكار آنها به اينها رسيده است. آن افكار به اين افكار، افراد قرن دوّم از عرب و عجم و ترک اينها افكارشان جمع شده و به قرن سوّم رسیده است. افكار قرن سوّمیها جمع شده به قرن چهارم رسيده است. الآن فكر سيزده قرن علماى عرب و عجم و ترک و فارس و نصرانى و يهودى و زرتشتى و مادّى اينها همه مجتمع شده عليه اسلام. اين فكرهاى مجتمع تا حالا يک قاز هم نتوانسته كار كند و تا دامنه قيامت هم نمىتواند. حالا بنده براتان بيان مىكنم خوب توجّه بفرماييد.
جمعيت روى زمين چقدر است؟ به حسب آمارى كه اخيراً اعلام کردهاند سه مليارد و دويست و پنجاه ميليون است. بسيار خوب از اين جمعیت، نصفش على التحقيق مادّىاند. نصفش آنهايى هستند كه به كلّى منكر خدا و منكر عوالم عقبايند. اين عدّه على التّحقيق نمىتوانند مثل قرآن بياورند. چرا؟ زيرا كه قرآن يک قسمت مهمّش ابواب علوم الهى است كه روزهای گذشته برای شما شرح دادم. این علوم عبارتند از: علم به حقيقت مبدأ، علم به صفات مبدأ، علم به جمال و جلال مبدأ، علم به قضا و قدر مبدأ، علم به مشيّت مبدأ، علم به افعال قائمه به ذات مبدأ، علم مُبدَعات، علم مخترعات كه اينها افعال اشرف مبدأند، علم به الواح قضائيّه و قدريّه. این مادیون، همه اينها را منكرند. علم به ملائكه و فرشتهها را منكرند، علم به جنّ و پريان و ديوان پنهان مانند شياطين، را منكرند. علم به برزخ و قيامت و عوالم بعد را منكرند. علم به ماوراء مادّه را منكرند. علوم غريبه را منكرند. كسى كه منكر اينها است، چطور مىتواند مثل اينها بياورد؟!
فهميديد؟ دو مرتبه مىگويم سه مرتبه مىگويم. چون این مطلب، خيلى رشيق و عالى است. منى كه علم نجّارى ندارم، چطور مىتوانم يک منبرى مثل اين منبر بياورم؟ منى كه علم به تذهيب كارى ندارم، چطور مىتوانم يک مرقع تذهيب شده به مثل مرقّعات كتابخانه ملک يا كتابخانه آستانه بياورم؟ منى كه قالى بافى را منكرم و اصلاً علم به تار و پود و رنگآميزى و آليجه و نقشه ندارم، چطور مىتوانم قاليچه تركمن ببافم؟
بشر مادى علوم الهى ندارد، علوم مبدئى ندارد، از او مىپرسى خدا؟ مىگويد نمىفهمم. روز جزا؟ مىگويد ماكو. ملائكه؟ يُخْدُر. جنّ؟ قوّه واهمه است. اين حرفهاى خرافى چيه؟ هرچه مىگويى، مىگويد يا نمىفهمم يا نمىدانم. كسى كه جوابش لاادرى، لااَفهم، لا نَفهَم است، كسى كه نسبت به اين علوم لايعلم است، چطور مىتواند مثل اين علوم بياورد؟ فهميديد؟
تا کنون نصف بشر را يكجا کنار گذاشتیم. اين نصف اگر صد هزار سال ديگر هم باشند، نمىتوانند مثل قرآن بياورند. حال میرسیم به نصف ديگر بشر. آن نصف ديگر بر دو قسمند. يک قسم، ضعفا و عجزه پير و پوسيده افتاده از كار میباشند كه اصلاً اين حرفها حاليشان نمىشود. آیا كُرد پشت كوه قوچان مىتواند مثل اين حرفها را بياورد؟ ابداً. آیا فلان قشقايى و لر كرمانشاهى مىتواند این حرفها را بياورد؟ ابداً. اين همه علوم را كه ديروز و پريروز مختصراً فهرست دادم، كُرد و كَوَل چه مىفهمد؟! از اين نصف بشر، هشت قسمتش اينطور است، و دو قسمتش اينطور نيست. هشت قسمتش كربلايى ننه طيّبهاند. اينها چى مىفهمند؟ میان آنها اگر تک و توكى با فهم باشند. نوعاً پيرزنها چيزى نمىفهمند. بچّههاى نابالغ چیزی مىفهمند؟ هيچچيز. شش دهم جمعيّت ملّى بشر، بلكه بيشتر، هشت دهمش يا دهاتىها هستند که نانفهمند يا زنهاى بىعقل و بى شعورند، يا خُلها و ديوانههايند، يا بچّهاند. اينها كه نمىتوانند مثل قرآن بياورند. اينهمه علوم و معارف توحيدى كه فحلهاى دنيا را خوابانده است، آیا كربلايى الله قلى مىتواند مثل آن بياورد؟
و امّا الباقى، یعنی دو دهم ديگر. اين دو دهم، يک قسمتش مسلمانند و يک قسمت غير مسلمان. امّا آن قسمتش كه مسلمان است، خودش مىگويد من مثل قرآن نمىتوانم بياورم، چون اگر بگويد مىتوانم مثل قرآن بياورم كه مسلمان نيست. پس او بشر را عاجز از اتيان به مثل مىداند. باقى میماند غير مسلمانان. از اين عدّه دو دهم، نصفش یعنی دو بيستم، مسلماناند. اينها هم كه از ميدان در رفتند. اينها خودشان مىگويند پهلوان اين كار نيستم و ما يک جمله و يک كلمه از قرآن را نمىتوانيم به مضامين هفتادگانه ظهر و بطنش بياوريم تا چه رسد به يک سوره. الباقى، يک جمع از دانشمندان نصارى و يهود و زرتشت و ملل اخرى میماند که باید حساب آنها را هم برسیم.
نصارايى كه مىگويند خدا سه تا است و در عين سه تايى يكى است، هم كوسه است و هم ريش پهن، هم پخته است هم نپخته. يک سيّدى داشتيم در مشهد -خدا رحمتش كند- آدم خوبى بود، در لباس روحانيّت بود، حجّةالاسلام بود، امّا خُل بود. اين آقا يک شب آمده بود به خانه و عیالش گوشتى گذاشته بود جلوش که معلوم نبود گوشت گاو بوده يا شتر. خلاصه خورده بود، امّا صبح رفته بود بالاى منبر و گفته بود: يک گوشتى ديشب خوردم، اين بىپير نپخته بود. مىگفتيم: چطور نپخته بود؟ مىگفت: چرا پخته بود، امّا نپخته بود. مىگفتيم: پخته بود، يعنى جوش نخورده بود؟ مىگفت: نه، پخته بود، امّا نپخته بود. حالا نصارى هم اينجور حرف مىزنند. سه تاست، امّا يكى است. واحدند به وحدت حقيقى و متعدّدند به تعدّد حقيقى. هم سه تاست هم يكى. سه تا كه يكى نمىشود، يكى هم که سه تا نمىشود. میگوییم آخر چطور هم كوسه هم ريشپهن؟ چطور جمع بين ضدّين است؟ مىگويد اين رمز كليسا است، حلواى تنتنانی است تا نخورى ندانى است. بيا زير خرقه ما تا بدانى. همانطور كه درويشها خرقه دارند و زير خرقه چيزهايى پيدا مىشود، اينها هم همينطورند. اینها خدا را مىخورند و با خدا متحّد مىشوند، عيسى را مىخورند و با روحانيّت عيساى مسيح متحّد مىشوند. كجا و كِى و كى این اعتقاد را دارد؟ الآن روى اين زمين پروفسورهاى اروپا و آمريكا اينقدر خر هستند؟ بله، از اين هم خرترند. شما گول قمر مصنوعى و موشک پرتاب شده به فضا و راديو و راديومشان را نخوريد. اينها ربطى به روحانيّت ندارد. از علوم روحانى به كلّى بىخبرند. لذا چندتا كشيش اينها را زير كار كشيدهاند، همين كشيشهاى قد بلند سوار مىشوند بر مسيوها و مسترها و صد رحمت به آخوندهاى ما. خدا شاهد است آخوندهاى مسلمان خيلى با شما رفاقت مىكنند. گاهى اگر سهم امامى بدهيد، خودتان را بكشيد يک افطارى بدهيد، اينقدر از شما اظهار تشكر مىكنند. آنوقت برو ببين آخوندهاى نصارى چقدر خرسوارى مىكند، پول از اينها مىگيرند تا گناهان آنها را ببخشند. اين است علوم و معارفشان. طرف را مىآورند سرطشت مىنشانند و بر تكّههاى نان كوچولو، دعاى عشاى ربانى حضرت مسيح7 را مىخوانند و مىگويد دهنت را بازكن. چيه؟ مىخواهى چه كار كنى؟ مىگويد مىخواهم خدا را بيندازم توى حلقت، مواظب باش نجوى! چه كاركنم؟ بايد قورت بدهى. خدا مىداند راست مىگويم. همه دهنهایشان باز است. آنوقت آن آخوند از يک طشت نان ريز، در حلق اين جناب مهندس، اين جناب دكتر مىاندازد و میگوید قورت بده، او قورت مىدهد. سپس اين فرد، خدا مىشود، عيسى مسيح7 مىشود. پُروتستانها هماکنون اين كارها را مىكنند. آیا كسى كه داراى اين معارف است و كسى كه خدا را قورت مىدهد و با خداى اِبن متّحد مىشود، كسى كه براى خدا ننه قائل است، كسى كه خدا را زاييده مىداند، كسى كه براى خدا بابا قائل است، براى خدا بچّه قائل است، آیا اين فرد مىتواند مثل علوم و معارف قرآن بياورد؟ حاشا و كلاّ. این فرد در قطب مخالف است، در ظلمات و تيرگیها گرفتار است، توى چاه تاريک افتاده است. اين فرد چگونه مىتواند آفتاب را به دست بگيرد و عالم را روشن كند؟! كسى كه مىگويد خدا سه روز به جهنّم رفت و بر آن خدا لعنت شد تا ماها از عذاب نجات پيدا كنيم، خداى ابن را به جهنّم مىبرد، ملعونش مىكند و بعد او را برمىگرداند، آیا اين فرد مىتواند مثل علوم و معارف توحيدى قرآن بياورد؟ حاشا و كلاّ.
يهودى خدایی را مىآورد که با يعقوب روبرو شده، كشتى میگیرد. آیا اين یهودی مىتواند معارفى مثل معارف قرآن بياورد؟ حاشا و كلاّ. كسى كه مىگويد از بينى خدا شعله آتش بيرون مىآيد مثل تنور، مثل آتشفشان كوه دماوند، و در عين حال مىگويد دهن خدا به قدرى سرد است كه آب در دهانش يخ مىكند، یا كسى كه میگوید خدا از سرشب تا صبح مانند شير ماده كه بچّههايش را بردهاند، اينطور نعره میزند، آیا چنین کسی مىتواند مانند قرآن بياورد؟ حاشا و كلاّ. چاقوكش لات سرميدانى مىتواند كتابى مانند کتابی كه وزير فرهنگ نوشته بياورد؟ غلط مىكند.
زرتشتیها بدترند، سگ زرد و برادر شغالند. آنها هم يک دستگاه نان دانى عجيبى درست كردهاند. اینها باباهاى بيچاره ما ايرانیها را وطى مىكردند، وطى روحانى، و هى مىدوشيدند. باباهاى ما را مىبردند جلو آتش با گردن كج و دست بسته نگه مىداشتند و زيارتنامه آتش مىخواندند. يكى زيارت نامه خوانى مىكند. يكى دور آتش طواف مىکند. به دست پدر ما آتشى دادند كه با يک كبريت روشن و با یک ادرار خاموش مىشود. سپس براى آنها زيارتنامه مىخواندند. آیا اينها مىتواند معارف توحيدى مانند قرآن بياورند؟ دهنشان مىچايد. قرآن میفرماید:
(هُوَ اللهُ الَّذي لا إِلهَ إِلاّ هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزيزُ الْجَبّارُ الْمُتَكَبِّرُ سُبْحانَ اللهِ عَمّا يُشْرِكُون)[5]
(وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلاّ هُوَ وَ يَعْلَمُ ما فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْر)
يک نكتهاى دراين آيه هست که هر كدام از شما آن نكته را بداند خيلى چيزها مىداند.
(وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلاّ يَعْلَمُها وَ لا حَبَّةٍ في ظُلُماتِ الْأَرْضِ وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلاّ في كِتابٍ مُبينٍ)[6]
تمام تورات و انجيل و همه كتب عهد عتيق و جديد را روى هم بريز در شكم اين آيه، همه را به هضم مىآورد.
هنوز بشر دنيا نتوانسته معارف قرآن را به ظاهر و باطنش احصا كند و بفهمد. كسى كه نتوانسته بفهمد، چهطور مىتواند مانندش بياورد؟ الى الابد نمىتوانند بياورند، چنانچه تا حالا نتوانستند بياورند.
مادّى كه منكر خداست چهطور مىتواند معارف مبدئى و توحيدى و معادى به مانند قرآن بياورد؟
در مورد غیر مادّیها، الهيّون و مليّونى كه هستند، كردها، زنها و ديوانهها و دهاتیها همه را توى جوال كن ببر بريز در آب كرج، اينها هم نمىتوانند مثل قرآن بياورند. چون شعور ندارند، فهم ندارند. خودمان را بكشيم سى میليون چيز فهم داريم. آن قسمتى كه مسلمان است به اسلامش، به مسلمان بودنش مىگوید كه قرآن كلام خداست و ما نمىتوانيم مثلش را بياوريم. آن کسی هم كه غير مسلمان است، معارفش بیان شد! آیا اين شلغمهایی که گفتم مىتواند جاى گلابیهاى نمره يک را بگيرد؟ حيف از اين مثالى كه زدم. اينگونه مىگويد خدا سه تاست و يكى است، خدا را بخورى نجويش، خدا را مىبرد داخل جهنّم تا لعنت شود تا ما عذاب نشويم. آیا اين معارف مىتواند مانند معارف توحيدى قرآن باشند؟ آن ديگری که سگ زرد برادر شغال است، میگوید خدا كف پايش را مىگذارد روى رگ كف پاى يعقوب و يعقوب مبتلا به عرق النّساء مىشود. آنوقت یعقوب بيخ گلوى خدا را گرفته، عاقبت پيغمبرى را مانند توپچىها به زور میگیرد. سپس میگوید برو.
آیا اين معارف و مهملات مىتواند در مقابل (اللهُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْض)[7] قرار گيرد. آن فهم كوچولو، آن عقيده كثيف مىتواند در قبال اين مطلب شامخ، مثل بياورد؟ حاشا و كلاًّ. پس كسى جا نمیماند. مادّى رفت، مليّون ضعفا رفتند، مليّون دانشمند هم كه گفتند محال است كسى به مثل قرآن بتواند بياورد، لذا تا دنيا اينطورى است كه ما مىبينيم، محال است بتوانند بياورند. الآن حكما و دانشمندان بشر پشت به پشت هم دادهاند هرچه پيشاندازى قرن قبل است به قرن بعد مىرسد، قرن بعد با تعاضد قرن قبل فكرش را به جنبش مىآورد. تا حالا چهارده قرن گذشته بشر مجتمع شده است، جنیها هم مجتمع شدهاند، زیرا قرآن میفرماید: (إِنَّ الشَّياطينَ لَيُوحُونَ إِلى اوّليائِهِمْ)[8] هر يک از دانشمندان يک قرينى دارد. ممكن است اين مطلب را فردا در آن مجلس اشاره كنم. در لمّههای شيطانى، اين دانشمندان ضدّ اسلامى قرين دارند، و قرنايشان جنّاند و شياطين. آنها لمّه دارند، القائات دارند و با القائات آنها و با افكار اينها دراين چهارده قرن نتوانستهاند و نخواهند توانست به مثل يک آيه قرآن بياورند. (الْحَمْدُ لِلهِ الَّذي هَدانا لِهذا وَ ما كُنّا لِنَهْتَدِيَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا الله)[9] شكر آن خدايى كه قرآن را كتاب ما قرار داده است. اگر ما در اتريش و ايتاليا به دنيا مىآمديم، از پشت يک باباى نصرانى در شكم يک مادر نصرانى مىرفتيم و از پشت مادر نصرانى به دنيا مىآمديم و بعد هم ما را مىبردند پيش يک آخوند و ملاّی كشيش، و ما را غسل تعميد مىداد، بعد هم از آن روغن كثيف میمالید، بعد هم ما را در مقابل صليب عيسى مىبردند، بعد هم همين انجيل پوسيدهها را كه انجيرهاى خشک ما از آنها بهترند به عنوان كتاب آسمانى به ما مىگفتند، چه خاكى بر سر مىكرديم؟ اوّل پروفسور دنيا بايد پيش بچّه طلبههای ما زانو به زمين بزند و منافات ندارد مسائلش را سؤال كند. البتّه افتخار مىكنيم كه كشور ما استاد رياضى داشته باشد، ولى ايشان براى شستن ضدّ مافوقشان بايد بيايند پيش طلبه زانو بزنند و ياد بگيرند.
خلاصه كلام آنکه تا كنون نتوانستهاند مانند قرآن بياورند، مثل آيات قرآن بياورند و شكر خدا را كه ما را در مملكت اسلامى از پشت پدر مسلمان و از رحم مادر مسلمان و در كشور اسلام به دنيا آورد. اوّل ما را بردند دادند بغل يک آقايى که سر به گوش ما گذاشت و گفت: «بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم اللهُ أَكْبَر اللهُ أَكْبَر أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا الله أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله» تا دم مردن هم به ما مىگويند «یا عَبدَاللهِ وَ ابنَ عَبدِهِ! اِسمَع اِفهَم اِذا جائَكَ المَلِكانِ المُقَرَّبانِ» هرگاه از تو پرسيدند: خدايت كيست؟ بگو: الله ربّى. كتابت چيست؟ بگو: القرآن كتابى. اگر پرسيدند: پيغمبرت كيست؟ بگو: خاتم النبيّن. امامت كيست؟ بگو: همان آقايى كه فرقش را با شمشير جفا شکافتند. همان آقايى كه امروز سه روز است زير خاک پنهان است. خدايا! به حقّ قرآن عظيم ما و اولادمان را بر همين عقيده محكمه ثابته زنده بدار.
يک دسته از عربها هستند به نام قبيله بنى خفاجه. الآن هم در اطراف نجف هستند. اينها شيعيان علىاند. از اوّل هم تشيّع بر اينها غالب بوده است. ناصبیها نوعاً اينها را خيلى اذيّت مىكردند.
اوايل امر، عراق در حقيقت دست ايرانیها بود. دوره بنىاميه و بنىالعبّاس گرداننده ايرانیها بودند. اصلاً انقلاب را ايرانیها درست كردند. چه کسی امويّه را منقلب كرد؟ چه کسی عبّاسیها را منقلب كرد؟ باز هم خواجه نصير بود، هلاكو كى بود؟ خواجه، او را انگشتش كرده بود.
ناصبیها اين قبیله را اذيّت مىكردند. يک امير و حاكمى است در نواحى نجف به نام امير مجاهدالدّين سنقر. لقبش سنقر است. او بخشدارى اطراف نجف را دارد و در زمان اين خبيث، شيعيان خيلى در ناراحتىاند. قبر امیرالمؤمنین7 هم در زمان وی پنهان است. قبر على7 تا زمان امام صادق7 پنهان بود. امام صادق7 كه تشريف بردند به طرف حيره، قبر على7 را به صفوان جمّال یاد دادند. بعد قبر پنهان بود تا زمان هارون و فقط بعضى از خواص مىدانستند قبر على7 كجاست. عربهاى بنى خفاجه روى علاقهاىكه به على7 داشتند محرمانه قاچاقی به زیارت مىآمدند. يک روز دو تا از عربها براى زيارت آمدند. يكى گفت من مىروم در حرم زيارت مىكنم و آن ديگرى گفت من كشيک مىكشم مبادا از طرف سنقر خبردار شوند. در اين بين اداره آگاهى اطّلاع داد. آقا! اينها خيلى مردمان خبيثىاند، اينها كه در امور دينى اين طور خرابكارى مىكنند، خيلى خبيثاند و تمام گناهان روى گردن اينهاست، زیرا اينها راه فتنه و شرّ را باز مىكنند.
يکمرتبه سنقر حركت كرد سوار شد و به تاخت به طرف حرم آمد. طرف كه دم در بود به رفيقش گفت فرار كن كه عجمها آمدند. من كه در رفتم و پايش را گذاشت روى اسبش فرار كرد. آن يكى تاخواست برود سنقر رسيد، به نوكرهايش گفت بگيريد اين عرب پدرسوخته را. اين عرب هم هى ضريح را گرفته، میگفت: يا ابالحسن! دخيلک. من اوّليّن مرتبه كه اين قصّه را در «بحارالأنوار» مجلسى ديدم گريه كردم.
دوتا از حرامزادهها دورش ريخته بودند و او هم میگفت: يااباالحسن! انت العرب و انا عرب. میان عرب رسم است كه دخيل مىشوند و میگویند: يا علىُّ! انا دخيلک. همينطور مىگفت و مىگريست. اين شقىزادهها ريختند دست او را گرفتند كشيدند و بردند. او هم مىگفت: ابالحسن! انا دخيلک. چون در عرب دخيل شدن خيلى مهمّ است و كسى به كسى پناه ببرد ولو پسر او را كشته باشد، از قتل پسرش مىگذرد.
او را كشيدند و پيش سنقر بردند. سنقر گفت: بايد تو را بكشم. مگر نمىدانى قدغن است؟ آن عرب، بناى جزّ و وزّ و ناله و زارى گذاشت. بالاخره گفت نمىشود مگر آنکه دويست دينار يعنى دويست مثقال طلا، معادل دويست تا شصت تومان كه 12 هزار تومان مىشود، پول نقد بدهى به همراه يكى از اسبهاى خوب حسان الخيل. عرب گفت: اينجا چيزى ندارم، اجازه بدهيد بروم بياورم. گفت: نمىشود، بايد تو را بكشم. يكى بود به نام ابن بطن الحق که این عرب را میشناخت. وی گفت: من ضامنم، او را نكش. ابن بطن الحق گفت: من مىروم پول تهيّه مىكنم و برمىگردم. دو فرسخ سه فرسخ آمد، شب شد و خوابش برد. در عالم خواب به او گفتند: ابن بطن الحق! برگرد، على اصلاح كرد. از خواب پريد و به نجف برگشت. ديد آن عرب، عجب به حال آمده است. سؤال کرد: چه شده است؟ گفت: من نمىدانم، فقط يکوقت ديدم سنقر و نوكرهايش افتادهاند روى دست و پاى من و هى مىبوسند و مىگويند: عرب! امير مىگويد بيا بگذر. اين عرب هم زود راضى مىشود و میگوید راضى هستم. پس يک شال قرمز قشنگ آوردند به سرش بستند مانند بابا شملهاى شهر، و يک دانه از پيراهنهاى عربى خوب هم برش كردند. آن عرب گفت: به من گفتند بلند شو برو خدمت على7 و عذر بخواه. گفتم: ما گذشتيم. گفتند: نه، برو عذر بخواه. پس سنقر يک طبق از آلات و ادوات نقره پركرد و روى سر نوكرش گذاشت و گفت: عرب! برو خدمت على7 عذرخواهى كن و بگو سنقر غلط كرده كه به دخيلتان جسارت كرده است. خادم حرم نشسته بود ديد در مىزنند. ناگهان ديد غلام سنقر آمده به همراه یک طبق پر از آلات نقره. آن عرب هم نو نوار شده و خيلى سرحال آمد مقابل قبر على7 ايستاد و گفت: يا اباالحسن! معذرة الى الله و اليک، يا ابالحسن! سنقر عذر مىخواهد، او را ببخش. چه شده سنقر اين جورى شده است؟ سنقر خودش به ابن بطن الحق گفت: به محض اينكه خوابمان برد، يک وقت ديدم على آمده با يک شمشير برهنه، حواله به جانب من كرده، میگوید: خبيث! تو دخيل مرا گرفتهاى؟ كسى كه به حرم من پناه آورده، مىخواهى او را بكشى؟ اگر دخيل مرا رها نكنى او را خشنود و راضى نكنى، الآن با اين حربه گردنت را خواهم زد.[10] از خواب بيدار شدم و آن عرب را خواستم و عذرخواهى كردم. يا اباالحسن يا اميرالمؤمنين! ما همه دخيل توييم همه پناهنده بتوييم.
يا اميرالمؤمنين يا ذاالنّعم |
يا امام المتّقين يا ذاالكرم |
***
مرغ دولت برسرم پرمىزند، پرواز كن |
دست همّت بردرم در مىزند در باز كن |
على جان! عرب به تو دخيل شده است، اينطور به او پناه دادى، جايت خالى بود عصر عاشورا آن وقتى كه لشگر ريختند به خيمهها. عبارت اينست: «وَ تَسَابَقَ الْقَوْمُ عَلَى نَهْبِ بُیُوتِ آلِ الرَّسُولِ»[11] لشكر ريختند و بر يكديگر سبقت مىگرفتند؛ يعنى اين دسته مىخواست زودتر به خيمهها بريزد، و آن دسته مىخواست زودتر به خيمهها بريزد. خيمهها صاحب ندارد، مرد ندارد، يكوقت يک مشت زن و بچّه يتيم بىكس ديدند لشكر ريختند. يا الله يا الله! اين زن به آن زن پناه مىبرد، اين بچّه به آن بچّه پناه مىبرد. هر كس اشكش مىآيد دست و سرش را مرخص كند. اين لا مذهبها ريختند گوشوارهها از گوش مىكشند، خلخال از پاى درمىآورند. شصت و شش بچّه هى داد مىزند: وا محمّداه! وا عليّاه! وا جعفراه!
[1]. سوره اسراء، آيه 88.
[2]. سوره نساء، آيه 113.
[3]. سوره ضحى، آيه 7.
[4]. اينجا قدرى تفضّل شده است که اسم ملائكه برده نشده است.
[5]. سوره حشر، آيه 23.
[6]. سوره انعام، آيه 59.
[7]. سوره بقره، آيه 255.
[8]. سوره انعام، آيه 121.
[9]. سوره اعراف، آيه 43.
[10]. بحارالأنوار، ج42، ص323.
[11]. اللهوف، ص130.