مجموعه سخنرانی های مرحوم خادم الحجه

  • خلاصه: 1. مقام بندگی: بندگی بالاترین مقام انسانی است. انسانی که بندۀ خدا باشد، هیچ دغدغه‌ای از لحاظ معیشت ندارد و مسئولیت‌های زندگی‌اش بر عهده خداست. 2. نفع بندگی: بنده در دنیا راحت‌تر از آقا زندگی می‌کند. بدون نگرانی از تأمین غذا، مسکن و دیگر نیازهای خود، زندگی آرام‌تر و با لذت بیشتری خواهد داشت. این آرامش در زندگی به دلیل کمبود اضطراب‌هاست. 3. تعلق به دنیا و لذت زندگی: انبیاء مردم را به بی‌تعلقی از دنیا دعوت می‌کنند تا زندگی بدون اضطراب و با لذت بیشتری داشته باشند. فردی که تعلق کمتری به دنیا دارد، اضطراب کمتری نیز خواهد داشت. 4. دعا و بندگی: در دعاها و عبادات، انسان به تجلیات خدا توجه می‌کند و از آن‌ها لذت می‌برد. دعاهای مختلف به انسان کمک می‌کند تا به مقام بندگی برسد و در هر لحظه از زندگی به خدا نزدیک‌تر شود. 5. نتیجه بندگی: بندگی خدا انسان را به مقام‌های بالاتر از دنیای مادی می‌رساند. در این مقام، انسان نه تنها از لذت‌های دنیا بلکه از لذت‌های معنوی و قرب الهی بهره‌مند می‌شود.

أَعُوذُ بِاللهِ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

الْحَمْدُ لِلهِ ‏رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ المُنْتَظَرِ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الابِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.

(وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إيتاءَ الزَّكاةِ وَ كانُوا لَنا عابِدينَ‏)[1]

اگر كمى تأمّل كنيد و دقّت كنيد، مى‌بينيد بندگى، بالاترين سِمَت و صفت و بالاترين درجه براى انسان است.

بنده را سر بر آستان بودن
نَفَسى در رضاى حضرت دوست
گر چو زنجير سر به حلقه در

 

بهتر از پا بر آسمان بودن
بهتر از عمر جاودان بودن
گر چو در سر بر آستان بودن

بندگی لذّتى دارد فوق تمام لذائذ. اوّل از نظر ماديّت بگويم. چون ما مادّى هستيم. كارى به معارف روحانى و نفسانى نداريم. از نظر دنيایی آدم بنده باشد يا آقا كدام بهتر است؟ بنده باشد بهتر است. چطور؟ آدم وقتى غلام كسى بود، فقط چند شغل دارد كه بايد انجام دهد. اول صبح نان بخرد. بعد آب‌پاش را بردارد و باغچه‌ها را آب بدهد. هفت هشت تا از اين كارهاست. وقتى انجام داد خيالش راحت است. لباس غلام به عهده آقاست. خوراك به عهده آقاست. خانه به عهده آقاست. آقا بايد مسكن براى او تهيه كند. اگر زن‌طلب باشد آقا برايش زن بگيرد و الاّ به نواميس خودِ آقا خيانت مى‌كند. بيمار شد؛ چشمِ آقا شش تا بشود دكتر برايش بياورد. كلفَت و نوكر هيچ غصّه‌اى ندارد. نه انديشه لباس دارد، نه انديشه خوراك دارد، نه انديشه مسكن دارد، همه اينها بر گردن آقاست. تمام اين تكاليف وظيفه آقاست. آقا بايد نوكر را اداره كند. پس نوكر خيلى راحت است بر خلاف آقا که هزار و يك تشويش دارد. آى! نوكر ما گرسنه نماند، نوكر ما برهنه نماند، نوكر ما مريض نشود. آن زندگى لذّت‌بخش است كه در آن اضطراب نباشد. هر زندگانى كه اضطراب نداشت مطلوب است. دنيا كيفيّتش مطلوب است نه كميّتش. چه بسا افرادى جوجه را مثل زهر مى‌خورند! اين بنده‌خداى دهاتى نان جو خالى مى‌خورد با يك لذّتى!

هر چقدر تشريفات زندگانى بيشتر مى‌شود، اضطراب بيشتر مى‌شود. هر چقدر زندگى به اصول اوليّه طبيعت نزديكتر باشد لذّتش بيشتر است. هر چقدر علاقه بيشتر شد ناراحتى بيشتر است. هر چقدر علاقه كمتر شد راحتى زيادتر است. لذا انبياء مردم را به انقطاع از دنيا دعوت مى‌كرده‌اند، چون لذّت دنيا در اينست. اگر آدم تعلّق خاطر به دنيا نداشته باشد آن وقت از ورشستگى غصّه نمى‌خورد، از كمى دخل غصّه نمى‌خورد، غصّه كه نخورد راحت است. به هر حالت انسان وقتى نوكر شد فكر و اضطرابش كمتر است، بر خلاف اينكه اگر آقا بشود اضطراب قلبي‌اش بيشتر است به جهت اينكه در انديشه تأمين زندگانى غلام و كلفت است. اين هم بارى است روى دوش او امّا غلام خير. همين قدر كه كارش را كرد يللَّى[2] مى‌خواند. به علاوه وقتى آدم نوكر شد يك تكيه‌گاهى دارد كه من به اربابم مى‌گويم جلو اين كار را بگيرد. حالا اربابش بتواند يا نتواند بحث ديگرى است. بالاخره غلام و كلفت در ناملائمات تكيه‌گاهى دارد و آن تكيه‌گاه، اربابش است.

پس در همين دنيا عبوديّت از نظر حرّيّت، و اطلاق نفس از نظر داشتنِ لذّت در دنيا از آقائى بهتر است. حالا اگر عبوديّت خدا پيدا شد، اگر كسى بنده خدا شد، غصّه روزى نمى‌خورد.

(وَ فِي السَّماءِ رِزْقُكُمْ‏ وَ ما تُوعَدُون‏)[3]

من چرا غصّه بخورم كه بازار زير و رو شده؟ گور پدر بازار! ارباب من، خداى من، ربّ من، (جمع ربّ، ارباب است) آقاى من، سيّد من، او عهده‌دار غذاى من است. چرا غم بخورم. ديگر غصّه برهنگى نمى‌خورد. ارباب، خودش مواظب است.

(وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللهَ بالِغُ‏ أَمْرِهِ)[4]

خدا «بالغ امر» است. خدا رسيدگى به كار بندگان مى‌كند.

يك وقتى من در سبزوار دچار ابتلایى شدم. سى شب منبر رفتم به جنگ صوفي‌ها. حسابى آن‌ها را لِه كردم. با يارى صاحب الزمان7 آن‌ها قصدهایى درباره من كردند. يك شب تروريست‌هاشان هم آمدند ولى نتوانستند. من نامه نوشتم براى استادم در مشهد كه چه كنم؟ أوّلُ مايُرى نامه اين بود و در جواب نوشت:

چاره‌ساز ما به فكر كار ماست

 

فكر ما در كار ما آزار ماست

«خَفِ اللهَ يَكْفِيكَ‏ مَا سِوَاكَ»[5] رابطه‌ات را با خدا محكم كن. بندگىِ خودت را به خدا محكم و مبرم كن، برو راحت بخواب. تو نمى‌خواهد فكر كنى. چاره‌ساز به فكر است. «كافى المهمات» به فكر است. يكى از اساتيدى كه داشتم يكى از نصایح او به شاگردانش اين بود: «شما نوكرى صاحب‌الزمان7 را بكنيد، و ديگر هيچ فكر نكنيد. آقا خودش به فكر هست.» مى‌فرمود: «آقا بيشتر از نوكر در فكر اداره كردن نوكر است. چون نوكر زندگي‌اش بر عهده آقاست.»

حضرت پيغمبر9 روزى سوار بودند. فضل‌بن عباس بچه‌اى بود. بچه‌ها از سوارى مفت خوششان مى‌آيد. پيغمبر هم كه مردِ كار بود.

به بهانه‌هاى رنگين به ترانه‌هاى شيرين

 

به من آوريد يك دم، صنم گريز پا را

او مى‌خواهد مردم را به طرف «صمد» دعوت كند. چشم حضرت افتاد به فضل. پسر عمو! ميل دارى سوار شوى؟ بله؛ از خدا مى‌خواهم. پيغمبر او را پشت سرش سوار كرد. چون پيغمبر تعيُّنات نداشت گاهى بر آستر سوار مى‌شد، گاهى بر خر برهنه. لذا مى‌توانست با رعيّت خود تماس نزديك بگيرد. به هر حالت پيغمبر او را سوار كرد. شدند دو پشته. فرمود محكم مرا بگير. فضل محكم پيغمبر را گرفته بود. پيغمبر يك دستش به دهانه اسب و با يك دست، بچه را از عقب گرفته بود. اين بچه فدایى پيغمبر شده. درست دلش در دام پيغمبر افتاده. حضرت شروع به بذر افشانى كرد. بذر پيغمبر چه بود؟ بذر خداشناسى، بذر توحيد، بذر بندگى خدا. «يَا غُلامُ! خَفِ‏ اللهَ تَجِدْهُ أَمَامَكَ» با بچه دارد صحبت مى‌كند. «يَا غُلامُ! خَفِ اللهَ يَكْفِيكَ‏ مَا سِوَاكَ» پسر عموجان! از خدا بترس با خدا ارتباط بگير. در هر جا بروى پيش روى تو خداست و تو در پناه خدایى؛ ترس ندارى. پسر عموجان! از خدا بترس. با خدا آشنایى پيدا كن، از هر چيزى تو را كفايت مى‌كند، روزى به تو مى‌دهد. دنيا مى‌دهد؛ آخرت مى‌دهد.

اگر كسى بندگى خدا را داشت، تمام شئون زندگانى دنيوى و آخرتي‌اش در ضِمان خداست. خدا تضمين كرده است. چون خدا تضمين كرده، غصّه ندارد. پس از نظر حيات مادى و از نظر لذائذ جسمانى هم، بندگى فوق‌العاده مفيد است.

اين مقدَّمه را براى اين گفتم كه اگر مى‌خواهیم در دنيا راحت باشيم، بايد بنده خدا باشيم. ناخوش مى‌شود؛ غصّه ندارد. خدا «نِعْمَ الطَبيب» است. خدا مراقب بنده‏اش هست. شفاء به دست خداست. «هُو الشَّافي و هُو الكافي» چه غصّه دارد؟ در برّ بيابان و كلّه كوهستان است، گرسنه مى‌شود. غصّه ندارد خدا دارد و رزّاق است. از آسمان رزق را به من مى‌رساند. مگر رزق بايد از دكّان نانوائى تهيه شود؟ نه! خدا ممكن است به وسيله مرغى به من نان برساند. من نمى‌گويم دنبال نان نرويد. آدم وقتى تكيه به خدا داشت، راحت قلبى دارد و آسايش قلبى دارد.

(لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى‏ ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ)[6]

آن وقت در پيش‌آمدهاى دنيا آن طورى كه مادييّن مضطرب مى‌شوند، اين فرد، آن اضطراب را ندارد.

امّا پرده بالا، نمي‌دانيد بندگى چقدر لذيذ است.

خوشا آنان كه الله يارشان بى

 

بهشت جاودان بازارشان بى

من اينجا بر بابا طاهر حرف دارم. الآن مى‌گويم اين شعر اوّلش خوب نيست شعر دومش خوب است:

خوشا آنان كه دائم در نمازند

 

كه حمد و قل‌‌هوالله كارشان ‌بى

به بابا طاهر مى‌خواهم اين را بگويم که: بابا جان! آن كسى كه الله يارش هست، او چه اعتنا به بهشت دارد. بهشت چى چيه؟

خوشا آنان كه الله يارشان بى

 

بهشت جاودان بازارشان بى

نه بازارشان، که بهشت، طويله است. خوشا آن کسى كه غرق در مناجات با خداست. اگر در جذبه‌هاى ظاهرى افتاده باشید، اين چیزی را كه مى‌گويم مى‌فهمید. آدم يك محبوبى دارد. به او دل بسته است. قلب را به او پيوسته است. دلش مى‌خواهد دائماً پيش محبوبش باشد. نگاه به صورت محبوبش باشد. از ملاحت او، از صباحت او، از طلاقت او، از بلاغت او، از فصاحت او، از قدّ رعناى او، از چشم زيباى او، از لب ياقوتى او بهره بردارد. كار به خوردنى‌هایى كه پيش اوست ندارد.

گفت معشوقى به عاشق كاى فتى
پس كدامين شهر از آن بهتر است
هر كجا سيمين رخى باشد چو ماه

 

تو به غربت ديده‌اى بس شهرها
گفت آنشهرى كه در وى دلبر است
هست جنّت گرچه باشد قعر چاه

بهشت چيست؟ حضرت زين‌العابدين7 فهميده چه خبر است. او از عبوديّت لذّت مى‌برد. مناجات‌هاى خمسه عشر او را بخوانيد. حضرت زين‌العابدين7 در يكى از مناجاتهاي خود مى‌گويد:

«وَ لِقَاؤُكَ قُرَّةُ عَيْني‏»

به‌به! آدم از اين كلام مى‌فهمد که او امام بوده است:

«وَ وَصْلُكَ مُنَى نَفْسي ... يَا نَعِيمِي وَ جَنَّتِي وَ يَا دُنْيَايَ وَ آخِرَتِي»

جانم قربان خاك پايت. مى‌گويد خدایا! نور چشم من، ديدار توست، لقاء توست، شهود توست، نهايت آرزوى من است.

«يَا غَايَةَ آمَالِ‏ الْعَارِفِينَ‏» «یا مُنْتَهَى رَغْبَةِ الرَّاغِبِينَ‏»

اين دعاها را مى‌خوانيد يا نه؟! مى‌گويد خدایا! من خودت را مى‌خواهم. تو همه چيز منى، تو دنياى منى، تو آخرت منى، تو بهشت منى. بهشت را چه مى‌كنم. بهشت من توئى، نعمت من توئى، رضوان من توئى، جان من توئى، جانان من توئى.

خدا مى‌داند اگر اين حال يك سر سوزن و يك دقيقه در دوران عمر پيدا بشود، اگر يك ثانيه اين حال برايت پيدا شود، دلت مى‌خواهد جانت را بدهى. اصلاً پرواز بدهى. دنيا زير پايت مي‌رود. بهشت هم در نظرت از پر كاه كمتر مى‌آيد. همان بهشتِ «زَوِّجْنِي‏ مِنَ‏ الْحُورِ الْعِينِ». خدا شاهد است اگر يك ثانيه روح مناجات المحبّين در تو پيدا شود، كه به او متحقق شوى، خدا را دوست بدارى و با وجهه دوستى با او حرف بزنى، بهشت از كاه پایين‌تر مى‌آيد. اگر هم يك وقتى بهشت را مى‌خواهى، چون خدا گفته مى‌خواهى.

«يَا دُنْيَايَ وَ آخِرَتِي و يَا نَعِيمِي»

عبوديّت لذّتى دارد. مخصوصاً در مقابل ناز خدا يك نياز خاصّى لازم است. محبوب گاهى قد را راست مى‌كند، عاشق نگاه به آن قد مى‌كند و مى‌گويد قربان قدّت! گاهى غضب مى‌كند.

ياد ايّامى كه با ما داشتى

 

گاه در قهر و غضب، گاه آشتى

حبيب عقب مى‌كشد. خود عقب كشيدن، يك نيازى است در مقابل ناز محبوب. گاهى محبوب مى‌گويد اين كار را بكن، او مثل سپند روى آتش مى‌پرد. همه، به عشق محبوب است. آن وقت خدا هزار و يك عشوه دارد. عشوه «سلطنت» دارد، ناز «مُهَيمِنِيَّت» دارد، عشوه «علاميّت» دارد، ناز و عشوه «قاهريّت» و «مقتدريّت» دارد، ناز و عشوه «رحمت» دارد، ناز و عشوه «شفقت» دارد، ناز و عشوه «سلام» دارد.

اگر متحقّق به اسم «السلام» بشوى در جهنّم هم كه شما را ببرند حظّ مى‌كنید. ابراهيم7 که متحقّق شده بود به اسم مبارك «السّلام» حظّ مى‌كرد. لذا به آتش گفته شد:

(يا نارُ كُوني‏ بَرْداً وَ سَلاماً عَلى‏ إِبْراهيمَ)[7]

او از آتش، بهره آب را مى‌گرفت چون متحقّق به اسم «سلام» خدا شده بود. اگر متحقّق به اسم «مؤمن» بشوید يك امنيَّتى پيدا مى‌كنید كه اگر دنيا به هم ريخته باشد، شما ككتان نمى‌گزد. مؤمن يعنى امنيّت دهنده. اگر متحقّق به اسم «رفيق» خدا شوید، با تمام موجودات يك حالِ رفاقتى پيدا مى‌كنید كه نمى‌خواهم شرح بدهم. شرح دادن آن از نظر شرع جايز نيست.

پس خدا را هزار و يك اسم است. هر نازى، يك طور نيازى دارد. اين‌ها را ما نمى‌دانيم. خوب توجّه كنيد. به نتيجه رسيديم. بايد در دنيا انسان كامل باشد؛ که او عارف و آگاه به نازها و جَلَوات خدا باشد. او تجلّيات خدا را يكى بعد از ديگرى در مجارى اشياء ببيند. در مقابل هر جلوه‏اى يك خضوع خاصّى كند. در مقابل هر اسمى يك خشوع و بندگى مخصوص كند.

(وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ‏ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إيتاءَ الزَّكاةِ وَ كانُوا لَنا عابِدينَ)[8]

اين آيه تنزيلش راجع به انبياء: است؛ تأويلش راجع به ائمه: است. چرا ما اينها را ائمه: قرار داديم؟ چرا فعل خيرات را به اين‌ها وحى كرديم؟ چرا اين‌ها را برپادارنده نماز و دهنده مال قرار داديم؟ چون اين‌ها «عبد خدا» شده‏اند. سمت بندگى، اين‌ها را به اين مقام رسانده است. انسان كامل آن كسى است كه تجليّات خدا را بداند و در مقابل هر جلوه يك خضوع خاصّ كند. لذا دعاها متنوّع شده است. من يك باب ديگرى به روى شما باز كردم. لذا دعاها انوار و اطوار دارد. ما دعاهاى مختلف داريم. يك قسم از دعوات ما «تعقيبات» است كه بعد از هر نماز بايد خوانده شود. تعقيبات مشتركه داريم. تعقيبات مختصّه داريم. يك تعقيب مال نماز صبح است. يكى تعقیب مال هر پنج نماز است. علاوه بر تعقيبات، دعای سحر داريم. دعاى اوّل طلوع آفتاب داريم. دعاهاى همه روزه داريم. دعاهاى روزهای خاص هفته داریم. اين يك رشته.

يك رشته «تعويذات» داريم. هر امامى يك عوذه خاصّى دارد. پيامبر9 عوذه خاصّى دارد. اميرالمؤمنين7 عوذه خاصّى دارد. اين‌ها را علاّمه مجلسى در جلد دعاى «بحارالأنوار» نوشته است.

يك دسته «ادعيه سِرّ» داريم. در ادعيه سرّ، درياها معارف خوابيده است. جلال خدا، جمال خدا، قدر خدا، قضاى خدا، مشيّت خدا، عالم امر خدا، عالم جبروت خدا، عالم ملكوت اعلى‏ و اسفل خدا، اينها مالامال در دعاهاى سرّ ريخته است. هر كه بخورد لبالب مى‏شود؛ سرشار مى‏شود. اين دعاهاى ما گنجينه معارف است. اگر با يك دعا آشنا شويد، به قدر ده برابر كتاب «اسفار» ملاّصدرا و «شفا»ى ابوعلى سينا معارف پيدا خواهيد كرد. من خودم هر دو راه را رفته‏ام. اگر دامن به كمر بزنم که اسفار را درس بگويم، مشكل است كسى مثل من بتواند درس بگويد. به خدا اگر يك دعا از دعاهاى زين‌العابدين7 حاليِ شما شود، چون معارف الهيّه است، صد برابر اين كتاب‌ها خواهد شد.

به هر حالت يك دسته ادعيه سرّ است و يك دسته «حُجُب» است. حجاب پيغمبر9، حجاب على7، حجاب فاطمه3، حجاب حضرت امام حسن7، حجاب حضرت امام حسين7. حجاب يعنى چه؟ اصلاً ما چه مى‌دانيم؟ ما دنبال اين حرف‏ها نرفته‏ايم. وقتى دعا خوانده مى‏شود و انسان به معانى آن‌ها متحقق مى‏شود، يك پرده نورانى از جلوى چشم او برداشته مى‏شود. اين‌ها ادعيه «حُجُب» است.

ادعيه «هياكل» داريم. بسيار عجيب است. هر كدام از ائمه ما داراى هيكلى از هياكل هستند. حالا هيكل چيست؟ نمى‏توانم پرده بردارم که هيكل چيست و دعاهاى هيكل چه سنخ است.

دعاهاى قنوت داريم. هر امامى يك قنوتى دارد. «مهج الدعوات» سيّدبن طاووس را بخوانيد. ببينيد چقدر قنوت از ائمه: نقل شده است! علاوه بر اين‌ها دعاهاى ديگرى دارد كه به ما شايد اجازه خواندنش را نداده‏اند؛ چون ما ناقصيم. آن دعاها مثل باقلوا مى‏ماند و گلوى ما مثل گلوى بچه شيرخواره كه اگر باقلواى يزد را بخورد او را مى‏كشد. از جمله آن‌ها «حِرز يمانى» است. ائمه: اَحراز دارند. يك دسته از دعاها اَحراز است. على7 چند حرز دارد. يك حرز ایشان به نام حرز يمانى است. «سيفى» تعبيرش مى‏كنند. دوتا دعاى سيفى داريم «سيفى صغير» و «سيفى كبير». «رَبِّ اَدخِلني فى لُجَّةِ بَحرِ اَحَدِيَّتكَ...» خلاصه اين سيفىِ صغيرِ حضرت على7 است. حضرت سيفى كبير دارد كه به نام «حرز يمانى» است. هر كسى حقّ خواندنش را ندارد. وقتى با خدا راه پيدا كردى آن وقت مى‌توانى بخوانى. فعلاً برگردم.

تعقيبات داريم. قنوتات داريم. ادعيه سِرّ داريم. هر يك از اين‌ها يك نياز خاصّى است در مقابل يك ناز مخصوص خدا.

«لاتِكرارَ في التَّجَلّي»

تكرار در تجلّى او نيست. تو خيال نكنى دو تا دعا مثل هم‏اند؛ ولى مى‏بينى يك كلمه در اين دعا هست در آن دیگری نيست؛ به همين اندازه فرق مى‏كند. نياز اين طرف، در مقابل يك ناز و جلوه آن طرف است. آن وقت در مقابل دعاها، نمازها داريم. نماز پيغمبر9، نماز جعفر طيّار، نماز فاطمه زهرا3، نمازهاى دو ركعتى و پنج ركعتى و ده ركعتى و صد قل هواللّهى و اقسام ديگر. آقايان يك دور مفاتيح را بخوانيد. ببينيد من چه مى‏گويم. هر نمازى كه در مقابل يك جلوه خداست يك طرز عبوديّت است. يك نوع بندگى خاصّ است. اينها را جز انسان كامل نمى‏داند. آن كسى كه در طريق عبوديّت سير كاملى كرده باشد، خدا را به نازهاى مختلفش می‌بيند. سلطنت خدا را مى‏بيند. در مقابل نخلستان غش مى‏كند. تجلّى خدا را مى‌بيند، صبحگاهان دعاى صباح را با نشاط و انبساط مى‏خواند.

«يَا مَنْ دَلَعَ‏ لِسَانَ‏ الصَّبَاحِ بِنُطْقِ تَبَلُّجِهِ»

هنگام شب مى‌شود يك طور خدا را بندگى مى‌كند. نماز خاصّى مى‏خواند و دعاى مخصوصى مى‏خواند. هنگام نزول باران، هنگام نزول برف، هنگام پيدايش صاعقه‏ها، هنگام تزلزل و زمين لرزه‏ها، هنگام ظهور آيات غريبه دعاهاى خاصّى دارد. نمازهاى مخصوصى دارد. اينها همه اسرار است. اينها بي‌خود نيست. كشكى و الكى نيست. خيال مى‏كنید اگر مى‏گويد فلان وقت اين نماز را بخوان، فلان وقت اين دعا را بخوان الكى است؟! خير! هزار رمز است. براى آن جلوه محبوب، اين چنين نيازى لازم است. اگر محبوب مى‏خندد، تو بايد محو خنده او شوى. اگر محبوب مى‏گريد تو بايد از غصّه جان بدهى. اگر محبوب راه می‌رود تو باید دنبال سرش مثل عبد ذلیل سایه‌وار باشی. اگر محبوب می‌نشیند تو باید غلام‌وار دست بسته دم در بایستی. هر جلوه‏اى يك نوع بندگى لازم است و اين را انسان كامل مى‏داند.

چون خدا بشر را براى عبوديّت آفريده است، «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُون»[9] دائماً در روى زمين بايد انسان كاملى باشد كه خدا را به انحاءِ عبوديّت‌ها عبادت كند و عارف به تجلّيات خدا باشد و در مقابل هر جلوه‏اى، يك كرنشى و يك نياز خاصى بنمايد. اين انسان كامل «حجّة الله» است، «خليفة الله» است. او يا «نَبىّ» است يا «وصىِّ» نبى. نبوّت به وجود مسعود اعلي حضرت خاتم‌النبييّن و سيّدالمرسلين ابوالقاسم محمّد9 ختم شده است. 1390 سال گذشته است كه اين نبى رفته و رخت از اين جهان بر بسته است. بايد حجّت خدا، خليفة الله، انسان كامل، عبد خاصّ خدا، وصىّ اين پيغمبر باشد. يازده عبد خدا يكى بعد از ديگرى آمدند و خلق را به طرق عبوديّت آشنا كردند. خلق را به مواقف بندگى، رهبرى و راهنمايى كردند. عموم را راهنمائى و خواص را رهبرى كردند، دستگيرى كردند. پير دليل شدند. خضر وقت گرديدند. اصطلاحات را مى‏گويم که تطبيق كنيد. غوث زمان شدند و خضر دوران شدند، تا سنه 260 هجرى. از سنه 260 هجرى تا كنون، 1123 سال قمرى است که دنيا انسان كامل مى‏خواهد تا مراتب عبوديّت خدا را طى كند. تا خدا را به نازها و تجلّيات الوهيّتش نياز بدهد، و كرنش و نيايش و ستايش كند. محال است زمين بدون چنين بنده‏اى كه در عبوديّت كامل است بوده باشد و الاّ خلقت بشر، لغو است؛ زيرا بشر براى عبادت آفريده شده است. هر تجلّى يك عبادتى مى‏خواهد. چون غير از انسان كامل، کسی تجلّيات را نمى‏داند عبادت آن تجلّى را نمى‌كند و آن جلوه، بدون عبادت مى‏ماند. خلقت بشر براى عبادت است، پس به حكم اين مقدمه برهانى، بايد عبدى كامل در عبوديّت باشد و او انسان كامل است. بعد از مرگ امام حسن عسكرى7 احدى در دنيا نيست كه شايسته اين مقام باشد جز پيشواى ما شيعه اثنا عشريّه اعلي حضرت، كيهان مكنت، امكان شوكت، حضرت بقيّة‌الله فى الأرض عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف كه خدا جان همه ما را فداى آن حضرت كند. حالا که صحبت جان آمد، آمين آرام گفتيد؟ خدايا جان‌هاى تمام ما را فداى خاك پاى امام زمان ما7 كن.

روز اوّلى كه به دنيا آمد او را به مقام بالا و به مقام اعلى بردند. خدا بى‏واسطه و حجاب با او سخن گفت. به مقتضاى روايات منقوله: «مَرْحَباً بِكَ‏ عَبْدِي لِنُصْـرَةِ دِيني ... وَ مَهْدِيِّ عِبَادِي» آفرين به تو! طفل قنداقه‏اى است؛ يك روزه است؛ معراج جسمانى‏اش بردند. اينجا هم اسرارى است. شايد آخرِ ماه برای شما بگويم. «مَرْحَباً بِكَ‏ عَبْدِي» آفرين بر تو اى بنده من. خدايا! يك بار اگر گویى بنده من، از عرش گذرد خنده من. سردوشی عبوديّت را بر دوش او زدند. آفرين بر تو اى بنده من. تو عبد منى؛ تو يارى‌كننده دين منى؛ تو مهدى عباد منى. قسم خورده‏ام به هر كه هر چه مى‏دهم به تو بدهم و به وسيله تو بدهم. پس هر كه هرچه مى‏گيرد به تو مى‏گيرد و به وسيله تو مى‏گيرد. به تو ثواب مى‏دهم و به تو عقاب مى‏كنم. بر ابرار رحمت خداست، بر اخيار نعمت خداست، بر فجّار نقمت خداست. خدايا! به أسم اعظمت آن آقا را ظاهر بفرما.

به آن خدائى كه مى‏پرستيد من اين معامله را با دل و جان مى‏كنم. اگر شما هم بكنيد صرفه با شماست. من الآن حاضرم مخيّرم كنند بين صد سال و دويست سال عمر گوارا، با فراهم بودن همه وسائل زندگى و امامم پنهان باشد، يا بگويند الآن امام را حاضر مى‏كنيم و قبض روحت مى‏كنم. به خود حضرت من حاضرم. جان من چه قابليّت دارد؟! آن محور وجود، آن سلطان غيب و شهود، آن آفتاب حضرت معبود، آن كلمه قدسيّه الهيّه، آن رب الأرض بيايد دنيا تازه شود.

«السَّلَامُ عَلَى رَبِيعِ‏ الْأَنَام»

بهار مردم امام زمان7 است. يابن العسكرى!

خوشا آن زمانى كه ساقى تو باشى
خوشا آن زمانى كه هر ذرّه از ما
ز سر گيرد اين دل عروج منازل

 

دهى دم به دم باده‏هاى نهانى
برقص اندر آيد كه ربّى سقانى
ز نو گيرد اين تن مزاج جوانى

گفت يا عم! دلم از زندگى سير شده. ياران من رفتند. هم‏قطاران من رفتند. مرغان از قفس پريدند و بيرون رفتند. اين جان من ميان قفس مانده. پسر عمويم على اكبر رفت. من يتيم مانده‏ام. عمو اجازه بده بروم و جانم را قربانت كنم. امروز بايد يتيم نوازى كنيد. در مقاتل نوشته‏اند: همین كه قاسم آمد پيش امام حسين7 و گفت عمو از زندگى سير شده‏ام، يك وقت ديدند امام حسين7 قاسم را بغل گرفت.

«اعتنقه و جعلا يبكيان حتى‏ غشي‏ عليهما.»

خيلى از چشم‌ها گريان شده. اميد است همه چشم‌ها اشك‌آلود شود. يك طرف زن‌ها ايستاده‏اند تماشا مى‏كنند، و يك طرف لشكر نگاه مى‏كند. ديدند عمو و برادرزاده دست به گردن يكديگر اينقدر گريه كردند تا حسين7 غش كرد. اين يادش آمده از برادرش امام حسن7، قد و قامت شبيه امام حسن7 است، صورت شبيه امام حسن7 است. يك وقت بغل باز كرد و برادرزاده را بغل گرفت. هى مى‏بوسد. هى مى‏بوسد. مگر قاسم رها كرد؟ مى‏گويد عمو اجازه بده بروم و جانم را قربانت كنم. امام حسين7 هى نگاه مى‏كند.

«فَلَمْ يَزَلْ يُقَبِّلُ‏ يَدَيْهِ‏ وَ رِجْلَيْهِ»

يك وقت ديدند قاسم روى پاهاى عمو افتاد.

به‌به به ناله‌هاى شما. الآن ملائكه گريه شما را مى‏برند بقيع سر قبر امام حسن7. مى‏ديدند پاهاى عمو را مى‏بوسد. عمو اجازه بده بروم. يك عرض دوم دارم. مى‏خواهم تا ساقه مجلس هر كه مى‏شنود بنالد. يك ساعت بعد ديدند همين عمو نعش قاسم را آورد كنار خيمه...

 

[1]. الأنبیاء: 73

[2]. یللی: بانگ و فریادی که در حالت مستی و یا هنگام رسیدن خبر خوش می‌نمایند. (لغت‌نامه دهخدا)

[3]. الذاریات: 22

[4]. الطلاق: 3

[5]. مجموعه ورّام، ج 2، 81

[6]. الحدید: 23

[7]. الأنبیاء: 69

[8]. الأنبیاء: 73

[9]. الذاریات: 56