مجموعه سخنرانی های مرحوم خادم الحجه

  • خلاصه: 1. اثبات امام زمان (عج) به‌عنوان حجت خدا. 2. نقش توفیقات الهی در شناخت حق. 3. خداوند توفیق شناخت حق را به بندگان خود عطا می‌کند. 4. برخی از علمای اهل سنت حق را می‌شناسند، اما به دلیل تعصبات یا دشمنی، آن را انکار می‌کنند. 5. مذهب شیعه اثناعشری تنها مذهب حق است که حجت خدا را معرفی می‌کند.

أَعُوذُ بِاللهِ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

الْحَمْدُ لِلهِ ‏رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ المُنْتَظَرِ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الابِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.

(وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاَّ خَلا فيها نَذيرٌ)[1]

اگر بخواهيم به ادلّه عقليّه موضوع خالى نبودن زمين از حجّت را ثابت كنيم، ده دوازده روز ديگر طول مى‏كشد. يعنى ادلّه عقلى و منطقى ديگرى براى اينكه زمين بايد حجّت خدا داشته باشد، داريم و مخصوص به عنوان وصايت و خلافت از حضرت خاتم النبيين9 چند دليل مخصوص ديگر داريم ولى همين قدر بس است.

پس به دليل عقلى محكم كه به قول ما خراساني‌ها «نَم به درزش نمى‏رود»، يعنى درز ندارد و مثل فولاد است، ثابت شد كه اين كُره، حجّت خدا لازم دارد. روى اين زمين بايد «حجّت الهيّه»، «خليفة الله»، «كلمه الهيّه»، «نفس كليّه»، «كلمه قدسيّه» باشد. اسم خيلى دارد. بايد روى اين زمين و در لباس جسمانى و قالب و هيكل انسانى بايد باشد. به اين سه دليل هر دين و مذهبى كه مطابق همين ادلّه عقليّه حرف زد، او قابل قبول است و هر دينى كه اصول و اركانش بر اين مطلب عقلى منطبق نشد، آن دين را بايد دور انداخت. اين بنده گوينده، تحقيق كرده‏ام. باور كنيد همينطور عاميانه نبوده است. تحقيق حسابى كردم؛ شايد اغلب شما يك دهم تحقيق مرا نكرديد. تحقيق كتابى، تحقيق كلامى. تا آنجا كه دستم رسيده با ارباب ملل متنوّعه صحبت كرده‏ام. هيچ دين و هيچ مذهب و روشى، اينطورى كه مذهب شيعه اثناعشرى با اين مطلب عقلى مطابق است مطابقت نمي‌كند. دو مذهب است كه مى‏خواهند با اين مطلب عقلى تطبيق بدهند و هر دو ناقص است.

يكى مذهب «واقفيّه» كه قائل‏اند به غيبت حضرت موسى‌بن جعفر8و مى‏گويند حجّت اوست و پنهان شده است. معتقدين به اين مطلب الآن در روى زمين وجود ندارند؛ هيچ هيچ. بعد از وفات حضرت موساى كاظم7 يك عدّه سورچران براى اينكه سهم امام موسى‌بن جعفر8را از مردم بگيرند این حرف را زدند. چون بعضى‏شان وكيل حضرت بوده‏اند. نگوئيد چطور وكيل حضرت متقلّب شده! دور ائمه ما منافقين هم بودند. دور پيغمبر هم سلمان بود، هم عمر، هم ابوذر غفارى، هم حذيفه، هم ابابكر و عثمان. پيغمبر و امام هم مأمور نيستند به باطن، معامله و سلوك كنند. بايد به ظاهر معامله كنند. افرادی اینچنین بوده و هستند و تا زمان امام زمان7 خواهند بود. يك عدّه اينطورى دور موسى‌بن جعفر8 بودند. از مردم پول مى‏گرفتند و براى حضرت مى‏فرستادند. آن وقت يك عدّه‏اى منافق بعد از مرگ حضرت موسى‌بن جعفر8 گفتند: نخير! ایشان نمرده و غائب است؛ مهدى موعود ايشان است. تا چند صباحى جمعى را گول زدند. بعد حضرت امام رضا7 به شيعه گفتند اينها دروغ مى‏گويند. حضرت موسى‌بن جعفر8 مرده است. جنازه ایشان را آوردند در جسر بغداد و مردم آمدند. رؤساى ادارات و رؤساى اصناف همه مرده حضرت را ديدند و نوشتند که او مرده است. بعد بردند و در كاظمين دفن كردند. خلاصه شبهه برداشته شد. واقفيه رفتند و تمام شد. هفت هشت سالى عدّه معدودى امر را مشتبه كردند و رفتند. اثرى از آن‌ها باقى نيست و آن‌ها مرگ موسى‌بن جعفر8 را تكذيب مى‏كردند.

يك عده «زيديّه» هستند كه دنبال زيد‌بن على‌بن الحسين8 را گرفته‏اند و مى‏گويند حجّت خدا اوست. اين هم غلط است.

«كيسانيّه» مى‏گويند محمد حنفيّه، حجّت خداست. اين هم غلط است. براى اينكه اين‌ها داراى مقام ولايت نبوده‏اند. ديگر در دنيا هيچ مذهبى جز مذهب اثناعشرى نداريم كه اين مطلب را بگويد. هر مذهبى كه با عقل تطبيق كرد قابل قبول است. پس مذهب شيعه اثنا عشرى قابل پذيرش است.

خوب! حالا تا اينجا ثابت شد كه حجّت هست. يك كلام باقى مى‏ماند كه حجّت امروز، در روى زمين كيست؟ اين را ديگر عقل نمى‏تواند معيّن كند. عقل تشخيص موضوعات و صُغرَيات را نمى‌دهد. اينجا حسّ لازم است. حسّ شهودى سمع و بصر. يا بايد شخص حجّت را ببينيم، نشانه‏هاى حجّت را از علم و قدرت الهيّه را در او بيابيم يا از طريق سمع و نقل بر ما قطعى شود نه شنيدن خيالى، نه حديث واحد كه حجّت نيست. اينجا جاى عقل نيست؛ جاى حسّ است.

بنده به شرط حيات اگر خدا مرا زنده بدارد ضمانت مى‏كنم براى شما در همين منبر، اين مطلب را طورى بر شما عرضه بدارم كه مثل آفتاب بر شما روشن شود كه عقل که مى‏گويد حجّت خدا در هر زمانى لازم است، مصداقش شخص «محمدبن الحسن العسكرى8» است كه پسر حضرت عسكرى7 و از رحم نرجس خاتون3 در سنه 255 هجرى قمرى متولّد شده است و الآن در روى زمين موجود است. اين مطلب را به يارى صاحب الزّمان7 براى شما مثل آفتاب از طريق سمع روشن مى‏كنم كه اوست حجّت خدا.

طورى صحبت مى‏كنم كه اگر برادران سنّى‌مسلك تشريف داشته باشند، چاره نداشته باشند مگر اينكه قبول كنند. مگر اينكه حق را بينند و منكر شوند:

(يَعْرِفُونَ‏ نِعْمَتَ اللهِ ثُمَّ يُنْكِرُونَها)[2]

يك عدّه خبيث‏اند. نعمت خدا را مى‏بينند و انكار مى‏كنند. اگر يك وقتى سنّى مسلكى باشد كه اينطور معاند با حق و حقيقت نباشد، حرف‏هاى بنده را خواهد پذيرفت.

يك حديث از حضرت پيغمبر7 نقل شده، اين حديث از «حميدى» است كه يكى از محدّثين بزرگ سنّي‌هاست. مثل علاّمه مجلسى و شيخ حرّ عاملى كه از محدّثين بزرگ است. حميدى در ميان سنّي‌ها همان مقامى را دارد كه حرّ عاملى و علامّه مجلسى در ميان ما شيعه آن مقام را دارند. ايشان كتابى نوشته‏اند به نام «جمع بين الصحيحين». صحيح أبوعبدالله بخارى و صحيح مسلم نيشابورى را جمع كرده است. یعنی رواياتى كه در صحيح بخارى هست و در صحيح مسلم نيست و آنهایى كه هر دو دارند را جمع كرده و اسم اين را گذاشته «جمع بين الصحيحين».

سنّى‏ها شش كتاب دارند كه بعد از قرآن در نظر آنها معتبرترين كتب است. مثل اينكه ما بعد از قرآن چهار كتاب داريم كه اين چهار كتاب، معتبرترين كتب است. «كافى»، «تهذيب»، «استبصار»، «من لايحضره الفقيه». اين كتب اربعه ماست. آنها هم شش كتاب دارند: اوّل «صحيح بخارى» است. بعد «صحيح مسلم نيشابورى»، بعد «صحيح ترمذى» و بعد «سنن ابن ماجه» است. خلاصه شش تاست. صحيح بخارى و صحيح مسلم از چهارتاى ديگر معتبرتر است. حميدى روايات دو تا صحيح را جمع كرده و كتاب نوشته. كتابش هم چاپ خورده. الآن در همين جا پيدا مى‏شود. نهايت چون براى من شبهه داشت پول به كتاب سنى‏ها ندادم. ايشان به سندى از بخارى و مسلم از پيغمبر اين حديث را نقل مى‏كنند نه از پيش خودش كه پيغمبر فرموده:

«مَن ماتَ و لَمْ يَعرِف اِمامَ زَمانِهِ ماتَ مِيتَةَ جاهِليَّةٍ و ميتَةَ كُفرٍ و نِفاق»

اين، عين متن حديث است.

آية‌الله نجفى مرعشى كه در قم تشريف دارند، اين بزرگوار يك شخصيّت روحانى است، داراى معلوماتى است، حاشيه «احقاق الحق» كه اين بزرگوار نوشته از خود احقاق الحق كم نمى‌آيد. ايشان در حاشيه از «كنز العُمّال» نقل مى‏فرمايند. «كنز العمّال» نوشته يكى از محدّثين بزرگ اهل سنّت است. آن محدّث بزرگ از نظر سنّي‌ها مثل حاجى نورى ماست. همين روايت را اين بزرگوار در حاشيه احقاق الحق از كتاب «كنز العمّال» نقل مى‏كنند و صفحه كتاب را هم نقل مى‏كنند. در آنجا عینِ همين حديث را به سندى از پيغمبر نوشته است.

چون اغلب اهل مجلس فضلايند مى‏خواهم يك مطلب اساسى بگويم. كتابی است به نام «استبصار الأفهام» که در هندوستان طبع شده و نوشته يكى از علماى بزرگ اهل سنّت است. او در حاشيه این کتاب مى‏نويسد: این حدیث را جماعتى نقل كرده‏اند. در حاشيه «استبصار الافهام» آمده که همین حدیث را زمخشرى در كتاب «ربيع الأبرار» نوشته؛ حميدى در «جمع بين الصحيحين» نوشته؛ حاكم در «مسند» خود نوشته؛ احمد حنبل در «مسند» خود نوشته؛ تفتازانى در «شرح نفيس» خود نوشته و شعرانى در جزء دوم «الجواهر و اليواقيت» خود نوشته است. صاحب «استبصار الافهام» مى‏گويد اين روايت را قريب به ده نفر از بزرگان اهل سنّت نوشته‏اند. حالا من آن كتاب‌ها را نديده‌ام. اگر خودم مى‏ديدم بالاى منبر مى‏گفتم. چون نديده‌ام تكيه نمى‏كنم بلكه به آنى كه تأكيد و تكيه مى‏كنم كتاب «جمع بين الصحيحين» حميدى و «كنز العمّال» است. در اين دو كتاب معتبر اين حديث به عين اين متن از پيغمبر روايت شده است. به غير اين متن كتاب‌هاى ديگر چيزهاى دیگری نیز نقل كرده‏اند:

«من مات و لم يكن في بيعة امام.»

«من مات و لم يكن له امام.»

از عبدالله عمر اين حديث را در مسندش نقل مى‏كنند:

«من مات و ليس له امام، مات ميتة نفاق»

اين حديث، مسلّم از پيغمبر9 نقل شده. سنى‌ها نقل كرده‏اند. شيعه‏ها هم زياد نقل كرده‏اند.

مى‏گوييم اين حديث پيغمبر چيست؟ معناى حديث اينست که «هركس بميرد و امام زمان خودش را نشناسد، او مانند مردن جاهلين مرده است.» مانند عرب‏های جاهليّت كه بى‏دين بودند، بت‌پرست بودند، و مانند كفّار و منافقين مرده است. يعنى هركس بميرد و امام زمانش را نشناسد (كه موضوع شناسایى را انشاء الله فردا مى‏گویيم)، اين فرد، مثل جاهليّين صدر اسلام مرده است. يعنى به دين كفّار مرده، يعنى كافر است، يعنى منافق است، يعنى دين ندارد. اين خلاصه مطلب.

اينجا چه مى‏گويد؟ اين حديث مى‏فهماند كه بعد از پيغمبر تا شريعت باقى است، دنيا امام زمان دارد. مسلمان‏ها امام زمان دارند و بايد امام زمانشان را بشناسند. معلوم مى‏شود امام زمان‏ها متعدّد است يكى نيست. از «اِمامَ زَمانِهِ» تعدّد امام زمان را تشخيص مى‏دهيم. هر يك از مسلمان‏ها يك امام زمان خاصّى دارند و بايد همان را بشناسند. از اين روايت به دست مى‏آيد بعد از پيغمبر تا بقاء اسلام براى مسلمان‏ها امام زمان هست و مردم بايد او را بشناسند. اگر نشناسند بى‏دين مرده‏اند.

خواهيد گفت: شيخ! يكّه به قاضى رفتى. اگر به اين شورى است كه تو مى‏گوئى، چطور شد تو اين را ديدى ولی این همه علمای بزرگ سنّت و جماعت ندیدند! این‌ها نفهمیدند! این‌ها همه پشت پا به عقل زدند! تو يك نفرى حق مى‏گوئى؟!

يك نفر از سنّى‏ها اين حرف را به من گفت. فورى دهنش را بستم. گفت چطور اين‌ها نديدند؛ تو ديدى؟! فورى گفتم: ششصد ميليون نصارى، اين‌ها پيغمبر اسلام را شناختند يا نه؟ شما چهار تا سنّى فقط پيغمبر را شناخته‏ايد؟ سه ميليارد جمعيت روى زمين دارد، دو ميليارد و ششصد ميليون آن‌ها منكر حق و حقيقت هستند! فقط شما چهارصد ميليون حق مى‏گوئيد؟ سكوت كرد. گفتم: «بله من ديده‏ام و به يارى خدا فهميده‌ام. آن‌ها نديده‏اند يا اگر ديده‏اند نفهميده‏اند.»

اينجا من به قدر دو سه دقيقه يك مطلبى داخل پرانتز بگويم. در عالم وجود، عواملى هست كه اگر آن عوامل فراهم شود انسان زود به حق مى‏رسد و الاّ به حق رسيدنش دشوار است؛ نه اينكه ممتنع باشد. اسم آن عوامل «توفيقات الهيّه» و «هدايت‏هاى خدایى» است. خدا به شما توفيق داده است. يكى از توفيق‏هایى كه به شما داده، اينست که «نطفه» شما را در صلب پدری شيعه انداخته، و از آنجا در رحم مادر شيعه قرار داده، بعد هم مادر شيعه شما را در تهران يا خراسان يا تبريز به دنیا آورده است. در افغانستان میان آن سنّى‏هاى كاكُرى و در عربستان بین قبيله عنيزه كه از آن سگ‌سنّي‌هاست، نزایيده است، که اگر آنجا مى‏زایيد ما در شرایط و اوضاع آن كشور، به رنگ آن‌ها در مى‏آمديم و سنّى مى‏شديم. البته وقتى عقل پيدا كرديم مى‏بايست برويم تحقيق كنيم امّا از صد تا يكى نمى‏كند، دشوار است.

خداى متعال اين توفيقات را به ما داده كه از اوّل گفتند «يا على7» «يا امام حسن7» «يا امام حسين7» «يا موسى‏‌بن جعفر8»، اينها توفيقات خداست. سنّي‌ها اغلب اين توفيقات را ندارند.

«اللَّهُمَّ وَفِّقْنِي‏ لِمَا تُحِبُ‏ وَ تَرْضَى‏»

اينها هدايت‏هاى الهى است كه دلش مى‏خواهد نسبت به جمعى بكند. چرا؟! تا كور شود هر آنكه نتواند ديدن:

(يَخْتَصُ‏ بِرَحْمَتِهِ‏ مَنْ يَشاءُ)[3]

براى اينكه بفهماند مُلك، مُلك من است و فرمان، فرمان من است. براى اينكه بفهماند قضا و قدر در فرمان من است.

(لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ‏)[4]

هيچ كس حقّ سؤال و مؤاخذه ندارد. آن کسى را كه توفيق نداد، به راه حق آمدنش دشوار است نه اينكه ممتنع باشد تا جبر لازم بيايد.

مثل اينكه به من مى‏گویيد سنگ ده منى را از بالا بگير بياور پائين. به اين يكى هم مى‏گویيد بگير ببر بالا. بنده به راحتى سنگ را پایين مى‌آورم، چون پائين است؛ امّا براى او دشوار است. اغلب از زير بار در مى‏روند. نوع سنّي‌ها اين توفيق را ندارند. بچه‌ای که در افغانستان متولّد شده قاضى كلان از اوّل عمَر و معاويه و يزيد در گوشش گفته است. اصلاً گوش او را پر كرده‌اند. وقتى بزرگ شد، اگر احتمال هم بدهد كه حق با مذهب اثناعشرى است دنبال آن نمى‏رود؛ امّا من و شما نه. من به آن سنّى گفتم اغلبِ اين توفيقات در سنّي‌ها نيست! اينكه مال عوام.

امّا علمایشان يك عدّه اصلاً معاند حقّند، دشمن حقّند، حقّ را مى‏شناسند ولی دشمنى مى‏كنند. ابن أبى‌الحديد معتزلى مقامات على7 را فوق‌العاده مى‏داند. معذلك در اوّل كتابش مى‏نويسد:

«الحَمْدُ لِلهِ الّذى فَضَّلَ المفضولَ عَلىَ‏ الفاضلِ لِـحِكْمَةٍ»

كدام حكمت است كه مى‏گويد جاهل را بر گردن عالم سوار كنيد؟! خوب يك عدّه معاندند. یك عدّه چون شير عمر را خورده‏اند در قلبشان محبّت شيخين اِشراب شده است. هر حديث و روايتى را مى‏بينند مى‏خواهند طبق اميال و اهوای نفسشان توجيه كنند. اين حديث را ديده‏اند، و خودشان نقل کرده‌اند امّا، بد معنى كرده‏اند.

لذا مى‏گويند: «مَن ماتَ و لَم يعرف امام زَمانِه» مراد از امام زمان، «قرآن» است، و مقصودِ پيغمبر9 اينست که هر كس بميرد و قرآن را نشناسد او كافر مرده است. اين توجيهى است كه كرده‏اند. دليلشان بر اين توجيه چيست؟ مى‏گويند خدا در قرآن گفته (وَ كُلَّ شَيْ‏ءٍ أَحْصَيْناهُ‏ في‏ إِمامٍ مُبينٍ)[5] ما هر چيز را در امام مبين جمع كرديم و مراد از امام مبين، قرآن است. پس اينجا هم مراد، قرآن است. يعنى هر كه بميرد و امام زمان يعنى قرآن را نشناسد كافر مرده است. اين خلاصه حرفشان.

اين حرف به چندين دليل غلط است:

اولاً چه كسى گفت مراد از امام مبين، قرآن است؟ خير! مراد از امام مبين، على7 است. چنانكه روايت دارد هم از پيغمبر9 هم از ائمه: كه مراد از امام مبين، على7 است. «امام» يعنى پيشوا. «مبين» يعنى روشن كننده راه. آن پيشوائى كه روشن كننده حقائق است و ظاهرش اينست كه فرد بشرى باشد، مراد على7 است. او حقائق را روشن كرده است.

ثانياً مى‏گوئيم بر فرض که مراد از امام مبين، قرآن باشد؛ امام مبين كجا، امام زمان كجا؟ پيغمبر9 كه گنگ نيست. پيغمبر9 حرف زدن را بلد است. پيغمبر9 كه نمى‏خواهد اُحجيّه[6] بگويد، معمّا بگويد. اگر مى‏خواست می‌گفت: «من مات و لم يعرف الامام المبين»، چرا گفته است «امام زمانه»؟ بر فرض، مراد از امام مبين، قرآن باشد، چون در اين حديث «امام زمانه» گفته، مراد، قرآن نيست. در اين حديث مى‏گويد «امام زمانه» یعنی امام زمان خودش را بشناسد. معلوم مى‏شود اين چيز، متجدّد است، تغيير پيدا مى‏كند. قرآن تغيير ندارد. پس مراد از امام زمانه قرآن نيست. بنابراين مراد از امام زمانه چيست؟

بعد از مرگ پيامبر9، على7 با فاطمه زهرا3 و سلمان و مقداد و سه چهار نفر از خواصّ بنى‌هاشم، در خانه مشغول تجهيز پيامبر بودند. على7 از شدّت اندوه، رمق در بدنش نمانده است. اشك مثل آبِ جاری از چشم على7 مى‏آيد. بدن پيغمبر را كه اين طرف و آن طرف مى‏چرخاند. او رمق نداشت و اگر نبود نگهدارى خدا، على7 هم جان مى‏داد. علی7 غسل مى‏داد و فاطمه3 و سه چهار نفر از خواصّ عبدالله‌بن عباس و عباس آن طرف بودند.

لوطيها آمده بودند در سقيفه بنى‌ساعده تا خليفه بتراشند. صاحب كار مرده، اعتنا نمى‏كنند که اصلاً اين بشر بود يا نه! پدر نامردها در حالى كه بدن پيغمبر روى سنگ مَغسَل است، اين مى‏گفت من بايد رئيس بشوم، او مى‏گفت خليفه بايد از ما باشد، این مى‏گفت خليفه بايد از ما باشد. خدايا به حقّ محمّد و آل محمّد: هر كس به اسلام صدمه زده است، الآن به منتهاى عِلمت او را عذاب بفرما.

نشده است که من «فِتَن و مِحَن» را بخوانم مگر اينكه گريه كرده‏ام. اصلاً دلم بر مظلوميّت على7 آتش مى‏گيرد. بابا يك همسايه‏اى داشته باشيد، شش ماه آمده باشد در كوچه شما بنشيند، وقتى بميرد شما مى‏گویید اين همسايه است، حقّ دارد، تشييع جنازه‌اش بروم. بيست و سه سال پيغمبر براى اين خبيث‌ها جان كند. آب‌شان، نان‌شان، رياست‌شان، آقایي‌شان، عزّت‌شان، همه اينها را پيغمبر9 درست كرد. حالا مرده؛ اصلاً گويا نمرده! بابا پيغمبر مرده، بيایيد او را غسل بدهيد. اعتنا نكردند! به على7 گفتند: «يا على! تو كه ديدى الواط‌هاى ريشو در سقيفه بنى‌ساعده جمع شده بودند و مى‏خواستند خليفه معيّن كنند، چرا نرفتيد؟!» فرمود: يعنى من بدن پيغمبر را بگذارم بروم دنبال رياست؟! عاطفه من، دين من، وجدان من، اجازه نمى‏دهد.

«ألا لَعنةُ اللهِ على‏ الظّالِمين»

غرض. على مشغول غسل دادن بود. لوطي‌ها در سقيفه جمع شدند که ياالله رئيس معيّن كنيم. پدر نامردها! پيغمبر9 که على7 را معيّن كرد و فرمود:

«مَنْ كُنتُ مَولاهُ فهذا عَليٌ مَولاه»

اين مسأله غدير خم از اوضح واضحات است. خدا به علاّمه امينى طول عمر بدهد. كتاب «الغدير» ایشان یک ستون بزرگی است برای شیعه. پدرِ این‌ها را الغدیر درآورد. به هر جا رفته مثل آتشى سوزانده و جلو رفته است. «من كنت مولاه» هست و خليفه معيّن است.

لوطي‌ها عجيب آنجا ريختند. سعد‌بن عباده، رئيس اوس و خزرج ديد شُرب اليهود شده، صحبت حقّ نيست. گفت پس چرا من رياست نكنم. از جا بلند شد و گفت خليفه منم. ما انصار، اسلام را تقويت كرديم. راستى هم انصار خيلى خدمت كردند، اگر انصار مدينه نبودند، مهاجرين نمى‏توانستند به اين زودى پيشرفت كنند. گفت خلافت حقِّ ماست. آن يكى گفت بنشين. آن يكى ديگر گفت سر جايت بنشين. يكى گفت «مِنّا أميرٌ و مِنكُم أمير» دو تا خليفه باشد؛ يكى از شما و يكى از ما. عمر هم ابو بكر را به صورت يك پير مرد حق به جانب كشيده جلو و گفت دستت را بياور تا من با تو بيعت كنم. تو پدرزن پيغمبرى، پيرمردى و از همه ما اسبقى. او گفت: «اختيار داريد، من با شما بيعت مى‏كنم.» يك تعارف شاه عبدالعظيمى! بعد عمر به اوس و خزرجى‏ها و انصار رو كرد و گفت: «شما حق خلافت نداريد. خلافت پيغمبر به شما نمى‏رسد.» اين حرف‏ها را خود سنّي‌ها صد در صد قبول دارند. عمر از جا بلند شد. گفت: اى انصار! شما حق خلافت نداريد. گفتند چرا؟ گفت: «به جهت اينكه پيغمبر فرموده «الائمةُ بعدي مِن قُريش» امامان بعد از من، از قريش هستند و شما قرشى نيستيد. شما از نسل «نزر ‌بن كنانه» كه مبدأ قريشى است نيستید. لذا خلافت به شما نمى‏رسد. اينها سكوت كردند. همه به گاراژ زدند و عقب نشستند. چرا؟ چون اين حديث را قبول داشتند. ابو بكر گفت: بله من هم شنيدم. سعد‌بن وقّاص گفت: من هم شنيدم. مسلَّم شد كه پيغمبر فرموده «الائمةُ بَعدي من قُرَيش» امام‏های بعد از من از قريش هستند و چون انصار، اوسى و خزرجى‏اند از خلافت محرومند. با اين كلمه عمر آنها را بيرون كرد. بعد رو كرد به ابابكر و گفت دستت را بده، تو از قريشى. تيم و عُدَي به نزار‌بن كنانه منتهى مى‏شوند. اينها هم به قريش مى‏رسند.

خوب! شما سنّى‏ها مى‏گوئيد پيغمبر9 خلافت را به شورا‏ گذاشته. مى‏گویيد قرآن هم گفته (وَ أَمْرُهُمْ شُورى‏ بَيْنَهُمْ)[7] مسأله خلافت و امامت پيغمبر9 را خدا به مشورت مردم گذاشته. بله؟ پس اگر خدا به شوراى مردم واگذار كرده، پيغمبر9 چه حق دارد بگويد ائمه: از قريشند؟! شايد امّت بخواهد امام را از غير قريش انتخاب كنند! اينجاست كه سنّى نمى‏تواند حرفى بزند. يا حرف عمر دروغ است يا «أمْرُهُمْ شُورى‏ بَيْنَهُمْ» درست نيست. يا رسول الله! تو چه حق دارى قريش را معيّن مى‏كنى؟! اين حديث را که نمى‏شود منكر بشويم. چون ابوبكر تصديق كرده است. چون انصار به همين حديث از ميدان در رفتند. اگر درست است، پس این که مى‏گویيد خلافت بايد به مشورت امّت باشد، غلط است. امامت را بايد پيغمبر9 معيّن كند. يك وصفش را پيغمبر در اين حديث معيّن كرده است. اوصاف ديگرش را هم معيّن كرده و شما شنيده‏ايد و رغماً على‏ الحقّ انداخته‏ايد.

«ائمه» جمع «امام» است. آنجا پيغمبر فرمود «من مات و لم يعرف امام زمانه» یعنی هر كس بميرد و امام زمانش را نشناسد مثل كفّار مرده است. گفتيم از اين عبارت معلوم مى‏شود امام‏ها خيلى است. حرف عمر مؤيد است كه گفته «الأئمّه» و امام‌ها هستند. يكى از اوصاف امام‏هایى كه بعد از من هستند اين است که قرشى‏اند. پس به حكم حديث عمر بعد از پيغمبر، امام‏ها زياد شد. اين را داشته باشيد.

احاديثی وجود دارد که خود اهل سنّت از پيغمبر نقل كرده‏اند. سيد على همدانى شافعى نقل مى‏كند که پيغمبر فرموده است: «هر كس بخواهد به حق برسد بايد على7 را دوست بدارد و امام‏هایى كه بعد از على‏اند كه آنها از عترت من‏اند.»

وصف دوم ائمّه: را پيغمبر گفته است.

كتابى است به نام «وفاء الوفاء في تاريخ مدينة المصطفى» که يكى از علماى شافعى مذهب مدينه قريب به 40 و 50 سال پيش نوشته است. اين كتاب چاپ شده است. من در سفر اوّل مكّه در تاريخ 21 شمسى، اين كتاب را گرفتم آوردم. الآن هم موجود است. نويسنده سنّى از آن ملاهاى دو آتشه رُبّ مربّاى سنّى است. از مغز سنّى‏هاست. دستش هم باز بوده. تقيّه براي او معنا ندارد. او اين كتاب را نوشته در جزء اوّلش در فصل استشفاى به خرماهاى مدينه در آنجا اين حديث را نقل مى‏كند به سند خودش. این حدیث به اسنادى كه سنّي‌ها دارند مسلسل است و معنعن، سند را به جابر‌بن عبدالله انصارى مى‏رساند. مى‏گويد:

جابر گفت: روزى با پيغمبر9 و على7 در نخلستان‏هاى مدينه گردش مى‏كرديم. همينطور كه عبور مى‏كردم يك وقت ديدم فريادى از يكى از درخت‏هاى خرما بلند شد. همانطور كه در طور از شجره صداى غيبى ظاهر شد، اينجا هم از اين شجره ظاهر مى‏شود. يك درخت خرما به درخت خرماى ديگر فرياد زد و همه شنيديم: «هذا مُحمّدٌ سيّد الأنبياءِ، و هذا عليٌ سيّد الأولياء أبوالأئمَّةِ الأطهار» آى درخت‏ها! هشيار، بيدار، اين آفتاب تابان، اين ماه فروزان، اين خورشيد درخشان، اين گوهر لالاى عالم لاهوت، اين وجود مسعود اعلي حضرت كه محمّد‌بن عبدالله9 است. او آقاى پيغمبرهاست. آن ديگری هم علي7، آقاى ولىّ‏هاى خداست و پدر أئمه پاك -ابوالأئمه الأطهار:- است.

جابر مى‏گويد هاج و واج شدم که اين چه صدائى بود شنيدم. جابر شنيدى؟ بله. دو سه قدم ديگر رد شديم. رسيديم به يك درخت خرماى ديگر. يك وقت ديدم يك درخت ديگر صدا زد: «هذا مُحمّدٌ سيّد المُرسَلين، و هذا عليٌ سَيفُ الله» اين پيغمبر، آقاى پيغمبرهاست و اين هم على7 شمشير خداست. درخت گفت «سيف الله» است. جابر شنيدى؟ بله. فرمود اسم اين خرما را بگذاريد خرماى «صيحانى» يعنى خرمایى كه صيحه مى‏زد. تا الآن آن خرما و فاميل آن خرما معروف است به خرماى صيحانى.

«سيف الله» لقب على7 است که خدا به او داده است. آن وقت لوطي‌ها براى اين پاچه ورماليده یعنی خالد، همین لقب را درست كردند. او چاقوى الله هم نيست. قلم‌تراش الله هم نيست.

روزی خالد عمود را بلند كرد که به سر على7 بزند. چون حضرت در نخلستان‏هاى مدينه تنها و بدون شمشير مى‏رفتند. خالد مجهّز و مسلّح رسيد. يك عمود آهنى را بلند كرد. به دنبال سر او عدّه‏اى از هم رديف‏هايش بودند. گفت الآن على7 را خلاص مى‏كنم. زیرا يك وقتى على7 با دو انگشت گلويش را گرفت و او مسجد را ملوّث كرد. واقعاً مى‏گويم. عمود را كشيد. او سواره بود و على7 پياده. همين كه نزديك شد على7 هم فهميد. على7 مثل مرغ بود. ماشاءالله على7 خيلى فِرز بود. على7 مثل مرغ بلند شد. پريد و دست خالد را گرفت. عمود را از دستش گرفت. عمود را انداخت به گردن خالد و يك فشار داد. عمود دور گردنش پيچيد. عمود به گردن اين سگ افتاد. اين سگ، قلاّده به گردنش افتاده. سنگين است. گردن را كج كرده. آقا خالد با طوق به گردن در شهر وارد شد. خالد! این طوق چيست؟ بغض گلویش را گرفته. آمد و آمد تا رفت در مسجد خدمت خليفه اوّلى. يا خليفة رسول الله! ببين على7 با من چه مى‏كند؟ چه كار كرده؟ عمود را به گردن من انداخته. بى‏خود كه نكرده! اهميت ندارد. فرستادند دنبال آهنگرها آمدند. گفتند بايد آهن داغ شود. تا آهن داغ شود، خالد هم آب مى‏شود. بعد ابابكر آمد پيش عبّاس -عموى پيغمبر- که يا عمّ رسول الله! اين خيلى زحمت كشيده. سيف الله است. این وضعیت، شكست مسلمين است. يك كارى بكنید. از بس گفت، که بالاخره عباس برخواست و پيش على7 آمد. آقا! رحم كنید. غلط كرد. گُه خورد. هى گفت. عموست و بزرگتر است و به جاى پدر است. على7 احترام مى‏كند. على7 آمد در مسجد. اين سگ هم سرش پائين. حضرت يك پيچ دادند يك تكّه را كندند. باز يك پيچ ديگر يك تكّه را كندند. من اگر جاى على7 بودم يك اردنگى هم مى‏زدم.

به عشق على7 يك شعر بخوانم؛ به حال آمدم.

يگانه اصل قديم؛ خجسته فرع كريم
به سرّ امّ الكتاب اوست علىّ حكيم

 

به نيروي دست او قوى است شرع قويم‏
ز برق تيغش شود كوه گران‌دل دو نيم

نيست فتى‏ جز على؛ سيف نه جز ذو الفقار

شاه مردان شير يزدان قدرت پروردگار

 

لا فتى‏ الا على؛ لا سيف الا ذوالفقار

معرّفى على7 در صيحه اوّل اين بود: «هذا عليٌ سيّد الأولياء أبو الأئمَّةِ الأطهار» پس معلوم شد ائمّه از صلب على7 هستند. پيغمبر فرمود: «الأئمة من قريش» اينجا هم درخت خرما گفت پدر امام‏هایى كه مى‏آيند على7 است.

يكى از شؤون اسم اعظم، سرّ سينه على7 است. خدايا! به حق اسم اعظمت، ما را به محبّت على7 بميران.

صلّى الله عليك يا أبا عبدالله. اينقدر حسين7، على7 را دوست مى‏داشت که اسم تمام پسرهايش را «على» گذارده بود. عليٌ الاكبر؛ عليٌ الاوسط؛ عليٌ الاصغر. بعد از ظهر عاشورا بود. أبا عبدالله آمد به خيمه عليل بيمار. يكى از بزرگان اهل منبر «مرحوم نصيرالاسلام كرمانى» -خدا رحمتش كند- مى‏فرمود: «امام حسين7 از عقب خيمه آمد كه چشم زين‌العابدين7 به بدن پدر نيفتد.» ايشان مى‏گفت: «بعد از آنى كه سنگ به پيشانى‏اش خورده بود آمد ميان خيمه. بچه بيمارش را بغل گرفت. بابا حالت چطور است؟» قربان اين عيادت بيمارت بروم حسين جان. احوال بيمارش را پرسيد. زين‌العابدين7 گفت: بابا! آخر كار لشكر با شما به كجا رسيد؟ فرمود (اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ‏ الشَّيْطانُ فَأَنْساهُمْ ذِكْرَ اللهِ)[8] بابا اينها خدا را فراموش كردند. كار ما با لشكر به جنگ رسيده. تا اين كلمه را گفت حال بيمار منقلب شد. معلوم مى‏شود تا آن ساعت امام بيمار از وقايع هيچ خبر نداشته. نمى‏خواستند خبر به بيمار بدهند. يك مرتبه صدا زد بابا على اكبر چه شد؟ چه كار كند امام حسين7؟! اينجا جاى سكوت نيست. از آن طرف چطور خبر بدهد به بيمار. ولى چاره نيست. صدا زد: بابا برادرت را كشتند. اي واى! «يا أبه! أين عمّى الرشيد؟» بابا عمويم اباالفضل7 چه شد؟ بابا عمويت را كشتند. بيش از اين نگفت. ديگر نگفت بابا دست‌هاى عمويت را جدا كردند. امام طاقت ندارد. يكى يكى پرسيد. هى فرمود: «قَد قُتِل.» يك مرتبه رو كرد به زينب صدا زد عمّه جان برو براى من عصا و شمشير بياور. شمشير و عصا براى چه مى‏خواهى؟ مى‏خواهم عصا به دست بگيرم با شمشير، باباى غريبم را يارى كنم. چيزى فاصله نشد يك وقت اين پسر، بدن قطعه قطعه بابا را زير خاك مى‏كند. «هذا قَبر الحُسين الّذي قَتَلوهُ عَطشاناً»

 

[1]. فاطر: 24

[2]. النحل: 83

[3]. آل عمران: 74

[4]. الأنبیاء: 23

[5]. یس: 12

[6]. احجیّه = چیستان (لغت‌نامه دهخدا)

[7]. الشوری: 38

[8]. المجادله: 19