أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الْحَمْدُ لِلهِ رَبِ الْعالَمِينَ؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ المُنْتَظَرِ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الابِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.
(يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ فَمَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمينِهِ فَأُولئِكَ يَقْرَؤُنَ كِتابَهُمْ وَ لا يُظْلَمُونَ فَتيلاً)[1]
خداوند انشاء الله توفيقات شما را زياد كند و به مراحل عبوديّت و به مدارج قرب و معرفت برساند دو صلوات بلند بفرستيد.
اين آيهاى كه تلاوت كردم به حسب تفاسيرى كه بعضى از مفسّرين سنّيها هم تفسير كردهاند؛ مثل امام ثعلبى كه يكى از مفسّرين بزرگ سنّيهاست؛ در تفسيرى كه نوشته است، مىگويد: مراد از اين «امامهم» كه (يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ) (روزى كه هر جمعيّتى را به امامشان میخوانیم.) در حدیث پيغمبر چنین آمده است كه فرمودند: «مراد از امامهم امام زمان مردم است و كتاب مردم و سنّت پيغمبر.» يعنى روزى كه همه مردم را به كتاب خدايشان و سنّت پيغمبرشان و امام زمانشان مىخوانيم. چنانكه در قبر هم كه عالم و منزلِ اوّلِ آخرت ماست، در آنجا اوّل سؤالى كه از ما مىشود از خدا سؤال مىشود؛ از كتاب خدا سؤال مىشود؛ از پيغمبر سؤال مىشود و از امام.
يك مطلب را اجمالى بگويم، امروز فرصت تفصيلش را ندارم. ما دو جور «واجبات» داريم: يك واجبات «علمى» و اعتقادى داريم و يك واجبات «عملى». بعضى چيزهاست كه اصل علم و عقيده آن بر ما واجب است. خواه بر طبق آن عمل بشود يا نه. مثلاً شناسایى خدا و اعتقاد به اينكه اين عالم صانع دارد و صانع اين عالم، «وَاحِدٌ أَحَدٌ صَمَدٌ لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ» است. همين قدر عقيده داشته باشيم بس است. معرفت به خداى اين چنينى و اعتقاد به اين خدا به حكم عقل، واجب است و لو اینکه شما در عمرت یک رکعت نماز نخوانی و لو یکی از واجبات این خدا را اطاعت نكنى و يكى از محرّماتش را ترك نكنى. فرضاً مرتكب تمام اعمال محرّمه بشوى و تارك تمام واجبات بشوى؛ خودِ اعتقاد به وحدانيّت خدا و معرفت خدا و اعتقاد به خدا، فى حدّ ذاته واجب است. اين يك واجب معرفت است که «وجوب بالذات» دارد نه وجوب بالغير. وجوب معرفت خدا براى اطاعت نيست. وجوب معرفت خدا براى خود معرفت است. اصلاً خودِ معرفت واجب است.
يك واجبات عملى هم داريم. نماز بخوان. روزه بگير. زكات بده. ربا نخور. رشوه نگير. اينها هم واجبات است. آن مطلبى كه كمىاش را امروز مىگويم اينست: اگر كسى تمام واجبات عمليّه را به جا بياورد ولی واجب اعتقادى را نداشته باشد، اين بدون معطّلى تا مُرد يكسره در آمبولانس مىاندازند و از شهردارى جهنم مىبرندش در ته جهنّم، هيچ معطّلى ندارد. یعنی کسی که نمازهايش را بخواند؛ روزههايش را بگيرد؛ سر تا پا خوب باشد؛ به تمام واجبات عمل كرده باشد و از تمام محرّمات كناره گرفته باشد، ولى معرفت به خدا نداشته باشد، يعنى خدا را واحد احد نداند يا معرفت به پيغمبر نداشته باشد. کسی که خدا را معتقد و معترف است ولى معرفت به پيغمبر ندارد يا پيغمبر را هم معترف و معتقد است، ولی معرفت و عقيده به امامتِ امام وقت و ولّى وقت ندارد، هر سه در يك وادى هستند. اگر تمام اعمال را به جا بياورد، اين عقیده را نداشته باشد، جايش يكسره در جهنّم است.
ولى اگر آن عرفان و عقيده بود؛ معرفت به خدا و اعتقاد به وحدانيّت خدا داشت، و معرفت به پيغمبر و نبوّت اعلي حضرت خاتم النبيين9 داشت، و معرفت و اعتقاد به امامت و ولايت حضرت حجّةبن الحسن صلواتاللهعلیه داشت، تمام گناهان را هم مرتكب شده باشد و همه واجبات عملی را ترك كرده باشد، عاقبت كار اين فرد، بهشت است. حالا بعد از صد سال، پانصد سال در جهنّم ببرندش يا نه، فقط صدمههاى محشر را كه ديد؛ ولى بالقطع و اليقين عاقبتش «فلاح» است و رستگارى و بهشت. چرا؟ نكتهاش چيست؟
سرّ مطلب اينست: آقا یک وقتی کسی رعیّت پادشاهی است. این شخص شناسنامه به نام رعیّت این کشور میگیرد. این طاغی و یاغی با دستگاه سلطنت و اساسِ کشور نیست، امّا دزدى مىكند، مال مردم را مىخورد، اراذلگرى مىكند. هر كار بكند اين را از اين كشور بيرون نمىاندازند؛ چون رعيّت اين كشور است. چون شناسنامه اين كشور را دارد، طاغى و ياغى است و اعمالش بد است. چهار روز او را در اين زندان مىاندازند و ده روز در آن زندان، كتك، جريمه، صدمه و ...، امّا او را از كشور بيرون نمىاندازند. مىگويند رعيّت خودمان است، امّا بد رعيّتی است. بر خلاف اينكه اگر كسى رعيّت اين حكومت و اين شاه نبود و شناسنامه اين كشور را نداشت، اين كشور را به رسميّت نشناخت، اين اگر نيكوترين نفرات روى زمين باشد، در ساعتى كه مصلحت اقتضا كند يك اردنگ مىزنند که برو پدر سوخته، اين دشمن شاه و مملكت است. بياندازيد بيرونش كنيد و لو منافع زيادی براى اين مملكت جلب كند.
كسي كه عارف به خدا و معتقد به وحدانيّت خدا شده و در كشور توحيد آمده و اين كشور را به رسميّت شناخته و شناسنامه «لا اله الا الله» گرفته. باید در شناسنامهاش سه امضاء باشد. سه توضيح بايد در او باشد: سر لوحه «لا الهَ الا الله»؛ در ورقِ دوم «محمدٌ رسولُ الله» در ورق سوم «عليٌ و أبنائه الأحد عشـر اولياءُ الله». کسی که اين شناسنامه را دارد و لو اينكه هيچ عملى نمىكند، امّا چون شناسنامه كشور توحيد دارد، او را در جهنّم كه كشور شرك است و كفر الى الأبد نمىبرند. در هنگام نزع روح، در قبر، در برزخ، در 50 هزار سال قيامت، (يك شاهى و صنّار نيست؛ پنجاه هزار سال است) او را گوشمالي مىدهند. آنوقت ممكن است چند صباحى در آتش هم ببرندش، ولی بالاخره جايش بهشت است. عقل و نقل بر اين متعاضد است.
چون چنين است، بر يكان يكانمان ما واجب است به امام زمانمان معرفت پيدا كنيم. خود معرفت امام زمان و لو دل حضرت را به معصيتها مجروح کنى، امّا خود شناسائى اين حضرت و اعتقاد به اينكه محور كون و مكان و قطب زمين و آسمان حضرت حجّةبن الحسن العسكرى7 است، خودِ اين معرفت «موضوعيّت» دارد. برابر تمام اعمالت اهميّت دارد، بلكه اهميّت آن از اهميّتِ اعمالت بيشتر است.
حالا معناى حديث را بفهميد. از اينجا بفهمید حديثى را كه سنّيها نقل كردهاند و شيعه هم متواتر نقل كرده، مطابق با عقل است. بايد از پيغمبر چنين حديثى صادر شده باشد كه هركس بميرد و امام زمانش را نشناسد كافر مرده است:
«ماتَ مْيتَةَ جاهليه و ماتَ ميتَةَ كُفرٍ و نِفاق.»
مِثل كفّار و منافقين مىميرند. مثل عربهاى جاهليّت قبل از اسلام كه بر كفر مردند، اين شخص هم چون از كشور توحيد خارج شده در حقيقت، در كفر مرده است. توحيد چند مرز دارد. يك مرزش «محمدٌ رسولُ الله» و يك مرزش «علىٌ ولىُّ الله» است. حضرت رضا7 فرمود:
«وَ أنا مِن شُرُوطِها»
توحيد شروطى دارد و شروط توحيد، ايمان به ائمه هدى: و معرفت به ولايت ائمه: است. پس معرفت امام زمان واجب شد. خودِ اينكه معرفت امام زمان واجب است، دليل بر اينست كه هر زمانى امامى دارد. ما مىخواهيم ببينيم امام ما در اين زمان كيست؟ نه از روى گفتههاى شيعه، بلكه از روى گفتههاى خود سنّيها ثابت مىكنيم كه امروز امام زمان، حضرت حجّةبن الحسن العسكرى7 است.
خوب ديروز تا كجا آمديم؟ ديروز تا اينجا آمديم كه پيغمبر فرموده «مَن ماتَ و لَم يَعرِفَ أمامَ زَمانِهِ ماتَ مْيتَة جاهليه» و ظاهر حديث اينست که براى هر زمانى امامى هست. آيه قرآن هم مىگويد: (يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ) روزى كه هر دسته از مردم را به امامشان مىخوانيم. آن وقت روايت را سیوطی كه يكى از آخوندهاى خيلى گنده سنّيهاست در تفسير خود «الدّرّ المنثور» از پيغمبر نقل كرده كه پيغمبر فرمود «أي ندعُوا كلّ أُناسٍ بأمامِ زَمانِهم و كِتابِ رَبّهِم و سُنَّةِ نَبيّهم.» این روایت را ثعلبى هم نقل كرده است. معناى آيه (يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ) «روزى كه هر جمعيّتى را به امامشان مىخوانيم» يعنى روزى كه هر جمعيّتى را به «امام زمان» و «كتاب ربّ» و «سنّت پيغمبر»شان مىخوانيم. مىگويند: آهاى كربلائى على آذربايجانى! كتاب تو چيست؟ مىگويد قرآن. با قرآنت بيا. نبىّ تو كيست؟ حضرت خاتم الأنبياء9. گفتارش را دارى؟ بيا. امام تو كيست؟ پسر حضرت عسكرى7. مثلاً بعد خوانده مىشود اى كربلائى محمّدتقى كه مسلمانى و دينت اسلام است و كتابت قرآن است و امامت حضرت مهدى7 است بيا.
پس اين حديث پيغمبر اينچنين مفهوم مىشود كه هر كس يك امام زمانِ خاصّى دارد و روز قيامت به آن امام زمان خاصّ خودش خوانده مىشود. اين شد؟
خوب ديروز نقل كرديم كه خليفه دوم رضى الله عنّا جميعاً (خدا از ما راضى باشد انشاء الله) اين بزرگوار به يك حديثى از احاديث پيغمبر9 متمسّك شد و انصار را از ميدان بيرون كرد. گفت: آهاى اهل مدینه، شما حق خلافت نداريد. براى اينكه پيغمبر فرموده: «الأئمّة كلّهم بعدي من قريش» يعنى خلفاى من همه بايد قرشى باشند و شما انصار مدينه، قرشى نيستيد. همه گفتند راست است. ابو بكر هم گفت درست است. سعدبن عباده هم عقب رفت. پس بنا به فرموده خليفه ثانیه، بعد از پيغمبر امامهایى هستند و اين امامها همه قرشىاند. دو مطلب از روايت عمر در آمد: كه بعد از پيغمبر امامهایى هستند كه خلفاى پيغمبرند و اينها قرشى هم هستند.
حالا يك حديث ديگر برای شما نقل مىكنم. «حافظ ابونعيم» يكى از حفّاظ و ملاّها و ثقةالمحدّثينهاى سنّىهاست. او كتابى به نام «حلية الأولياء». «امام احمد» پيشواى حنبلىها هم كتابى به نام «مسند» نوشته. «سيوطى» كتابی به نام «جمع الجوامع» نوشته. «حموینى» كتابى به نام «فرائد السّمطين» نوشته. «علاّمه حسامالدين» كتابى به نام «كنز العمّال» نوشته. تمام اينها به نقل از «حاجى نورى» است. همه اينها از پيغمبر حديثى را نقل كردهاند. حديث چيست؟
«مَن أرادَ أن يَحيى حَياتي و يَموت مَماتي و يَسكُن جَنّة عَدن فَليُوالِ عَلياً و وليّه.»
پيغمبر9 فرمود: «هر كس مىخواهد زندگى كند به مثل و روش زندگى من، و بميرد به روش مرگ من، و مسكن بگيرد در جنّة العدن، بايد على را دوست بدارد و دوست على را دوست بدارد. «وَليَقْتَدِ بِالأئمَّة مِن بَعدي» و بايد به امامهایى كه بعد از مناند اقتدا كند. معلوم مىشود بعد از پيغمبر امامهایی هستند. آن وقت آن امامها كيانند؟ بيان مىكنند: «فَأنَّهُم مِن عِترَتي». اين امامهاى بعد از من كه عمر نقل كرد «الأئمةُ كلُّهم من قُريش»، حالا خود پيغمبر9 مىفرمايد اين امامهاى بعد از من، از عترت من و اهلبيت من هستند. «فأنَّهم مِن عِترَتي خُلِقُوا مِنْ طِينَتي» اينها از گوهر من آفريده شدند «و رُزِقُوا فَهمِي وَ عِلْمي» یا «وَ رُزِقُوا فَهمَاً وَ عِلْمَاً.»
سيد على همدانى در «روضة الفردوس» و طبرانى در تفسيرش «رُزِقُوا فَهمِي وَ عِلْمي» نقل كردهاند. پیامبر9 فرمود: اين امامهاى بعد از من فهم من و علم مرا دارا هستند.
پیامبر9 میفرمایند: بعد از من امامهايی هستند. اين امامها از قريشند. همان طور كه عمر گفت «ائّمه از قريش هستند» و انصار را بيرون كرد، با اين روایت، ما هم پس گردنى مىزنيم و عمر را بيرون مىكنيم. چون پيغمبر فرموده «الأئمةُ بعدي من عترتي»، تو كه از عترت نيستى. تو كه از گوهر پيغمبر نيستى. عثمان هم همينطور. به علاوه پيغمبر9 فرموده: امامهاى بعد از من، فهم و علم پیغمبر9 را دارند. فهم و علم پيغمبر در تو كجاست؟! يك روز من بزرگوارى اين سه نفر را از نظر علم بايد بر شما روشن كنم، تا حقّشان پايمال نشود. حديث مفصّل است.
پس به حكم اين حديث معلوم شد كه امامان از عترت پيغمبر9 هم هستند. خوب اينها چند نفرند؟ معلوم شد امامهاى بعد از پيغمبر زيادند. اينها قرشىاند. اينها از عترت پيغمبر9 و از گوهر پيغمبر9 هستند.
آیا پيغمبر9 گفته چند نفرند يا نه؟ نمىشود پيغمبر بگويد بر هر كسى واجب است که امام زمانش را بشناسد؛ آنوقت نگويد چند نفرند؟ احاله به غایب و احاله به مجهول، غلط است. بگو كيانند؟ تو كه مىدانى يك عدّه منافقيناند و خودشان را به اسم خليفه جا مىاندازند، پس آن ائمه كيانند؟ اگر نگوئید، به امّت خود رحم نكردهاید. پس بايد بگويد و گفته است. تمام سخنم را از گفتههاى اهل سنّت برای شما نقل مىكنم.
خوب پيغمبر كه گفته اين امامها دوازده نفر هستند. يك جا گفته؟! در صحيح بخارى گفته. اين بخارى از آن خبيثهاست. «ابو عبدالله بخارى» تا جایى كه مىتوانسته روايتهایى كه به نفع آل محمّد: تمام مىشده، ننوشته است. «بخارى» در «صحيح» خود، «ابوداوود» هم در «سنن» و هم در «صحيح» خود، «مسلم نيشابورى» در «صحيح» خود، شارح غاية الاحكام در «شرح غاية الاحكام» بعضى از اينها را من در كتاب ديدم و بعضى را كه حاجى نورى نقل كردهاند، نقل مىكنم.
روزى جوانى سَلَمى، اهل سلم يا سليمه، زناى محصّنه كرده بود. حدّ زناى محصّنه در اسلام رجم است. زن اگر با داشتن شوهر و شرائطى كه در فقه ذكر شده زنا داد، و مرد اگر با داشتن زن، زنا كرد، اين زنا را «مُحَصَّن» و «مُحَصَّنَه» مىگويند. حدّ زناى مُحَصَّنَه سنگباران كردن است. جوانى زناى مُحَصَّنَه كرده بود و بالاخره ثابت شد. پيغمبر دستور دادند حدّ بر او جارى شود. شب جمعه بود رفتند اجرای حدّ كنند، پيغمبر هم آمد. چون اجراى احكام الهى مستحبّ مؤكد است. حيف، بعضى چيزها را نمىتوانم بگويم يا از ترس دولت يا از ترس ملّت. كشتنهاى بيغرض نحوست مىآورد، امّا كشتنهاى به حقّ كه قاتلى را سر ببرند، زانى به زناى مُحَصَّنَهاى را رجم كنند، شرابخوار را شلاّق بزنند؛ به هر شلاّق يك بركت از آسمان نازل مىشود. اين را بردند براى سنگباران. حالا يا در موقع رفتن يا برگشتن معلوم نيست، بخارى مىگويد پيغمبر فرمودند:
«يكونُ بَعدي اِثنا عَشَرَ أميراً كُلُّهم مِن قُرَيش»
بعد از من دوازده امير هستند كه فرمانفرماى بر مسلميناند و همهی آنها از قريش هستند.
مسلم در صحيحش همين قصّه جوان سَلَمى را نقل كرده، مىگويد پيغمبر9 فرمودند:
«انَّ هذا الأمرَ لايَنقَضي حَتّى يَمضِيَ فِيهِم اِثنا عَشرَ خَليفه»
اين دين اسلام تمام نمىشود تا دوازده خليفه بيايند و بر این دين آقائى كنند.
«ثُمَّ تَكَلَّمَ بِكَلامٍ خَفي»
بعد كلام آهستهای گفتند. گوش داديم گفتند:
«كُلُّهُم مِن قُرَيش»
تمام اينها از قريش هستند.
در يك طريق ديگر مُسلِم نقل كرده پيغمبر9 فرمودند:
«لايَزالُ هذا الدّين عَزيزاً مَنيعَاً ما وَلّاهُمُ اثنا عَشَر خَليفةً كُلّهُم مِن قُريش»
اين دين اسلام تا موقعى كه دوازده خليفه ولّى امر باشند و بر مسلمين ولايت داشته باشند عزيز است و منيع است كه تمام اينها از قريشند. شارح غاية الاحكام در شرحش از أبىقتاده نقل مىكند. أبىقتاده مىگويد از پيغمبر9 شنيدم در مورد «الأئمةُ بَعدي اِثنا عَشَر» آنجا فرمود:
«الأئمّة بَعدي مِن عِترتي»
از عترت مناند و فهم و علم مرا دارند. اينجا مىگويد ائمه دوازده نفرند «عدد نُقَباء بني أسرائيل» و به تعدادِ حواريين عيسى که دوازده نفرند.
اى خدا لعنت كند آنهایى كه تعصّب بىجا به خرج مىدهند. خدا هدايت كند آخوندهاى سنّى را. عوام تقصير ندارند همينطور عوام شيعه. دست ما علماست. نمىشود اين پدرسوختهها، آخوندهاى سنّى نديده باشند. مگر اقلّ قليل آنها. ولى خباثت و رياستطلبى نمىگذارد بيايند شيعه بشوند. آن وقت اگر شيعه بشوند بايد بيايند زير ركاب آخوندهاى شيعه لذا به عوامشان گفتهاند با شيعهها صحبت مذهب نكنيد. اگر صحبت كنيد زن به خانهتان حرام میشود. ببينيد چطور افسار خانهدارى كشيدهاند براى اينكه اگر يك سنّى اين حديثها را ببيند، يزيد و معاويه و همه را در آب مىريزد.
پيغمبر9 فرمود: واجب است هر كس امام زمان خودش را بشناسد. پيغمبر9 فرمود: امامهاى بعد از من زيادند و همه از قريش مىباشند. پيغمبر9 فرمود امامهاى بعد از من كه از قريشند، همه از عترت من هستند، از گوهر من هستند. اينها فهم و علم مرا دارند. هر كه بخواهد به بهشت عدن برود بايد از على7 و از امامان ولد على7 پيروى كند. پيغمبر9 فرمود: امامهاى بعد از من دوازده نفر به عدد نقباى بنىاسرائيل و به عدد حواريين عيسى9 همه اينها را پيغمبر گفته و خود سنّی در كتابهاى معتبرشان نقل كردهاند.
آيا پيغمبر9 به همين قدر قناعت كرده؟ نه! اين دوازده نفر را اسم برده امّا به يك طرز خاصّی اسم برده است. «جوینى» شافعى در «فرائد السمّطين» از پيغمبر9 نقل مىكند که فرمودند:
«أنا و عليٌ و الحسنِ و الحُسين و تِسعَةٌ من وِلدِ الحُسين مُطهَّرونَ مَعصُومون.»
مىگويد: «من و على و حسن و حسين و نه نفر از اولاد حسين: كه مطهّرند پاك و پاكيزهايم و «معصومون» یعنی خدا ما را از هر پليدى و از هر عيبى نگه داشته است:
(إِنَّما يُرِيدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً)[2]
«سيد على شافعى همدانى» از بزرگان محدّثين سنّيهاست و كتابی به نام «مودَّة القربى» دارد که چاپ هم شده است. ولى اين خانهخرابها چاپ به چاپ كتابها را زير و رو مىكنند. بعضى كتابها را من ديدهام. نسخههاى قديمى بود بعد دوباره چاپ كردند و روايتهایى كه به نفع ما بود انداختهاند.
دكتر «حسنين هيكل» وزير فرهنگ مصر در كتاب «حياةُ محمّد» قضيه «يوم الدّار» را نوشت كه پيغمبر9 در آن مجلس فرمود: «هر كس به من ايمان بياورد، خليفه من است» و على7 اوّل ايمان آورد.
با این سخن، سنّيها يك داد و بيدادى كردند که پس حقّ با شيعه است. چرا اين روايت را نوشتى؟! گفت بابا علماى ديگر هم نوشتهاند. گفتند غلط كردهاند. پس بايد زير بار شيعه برويم. آن وقت فشار آوردند كه بايد كتاب دوباره چاپ شود و اين تكّه بيفتد. اينطور خبيثاند.
«فتوحات» محى الدين اعرابى چاپ قديمش را من ديدهام که اسم دوازده امام را برده است؛ در چاپهاى آخر انداختهاند. ولی از آنجا كه خدا مىخواهد حجّتش باشد در «اليواقيت و الجواهر» نقل مىكند. در كتاب «مودّة القربى» است كه پيغمبر فرمود:
«أنا سيّد النّبيين و علىٌ سيّد الوصيين»
من آقاى پيامبرانم و على آقاى اوصياء پيامبران است.
«و إنَّ أوصيائي بعدي اثنا عشر»
اوصيای بعد از من دوازده نفرند.
«اوّلهم علي و آخرهم المهدي»
ديگر از اين واضحتر مىخواهيد؟ ديگر جاى تأمل داريد؟ خدا شاهد است اگر كسى تعصّب نداشته باشد همين را كه گفتم مىفهمد حق با شيعه اثنا عشرّيه است. اين دوازده امير، اين دوازده وصى، اين دوازده امام، اين دوازده خليفه كه تعبير شده اينها از قريشند، از «عترت» من هستند؛ اوّل آنها على7 است و آخرشان مهدى7 است. بعد از على7، حسن7 است و حسين7 و نه تا از صلب حسين7 مىباشند.
پس مثل چراغ روشن شد بر انسان منصف طالب حق كه حقّ با مذهب شيعه اثنا عشريّه است. حالا حديث كوچکی است معنا مىكنم. خطيب خوارزمى، که از بزرگان اهل سنّت است. در «مناقب» خود از پيغمبر9 نقل مىكنند كه مىفرمايد: «روز قيامت من بر شما مردم در حوض كوثر وارد مىشوم.»
آن وقت به على7 فرمودند:
«وَ أَنْتَ يَا عَلِيُّ السَّاقِي»
ساقى كوثر تویى. جامى كه از دست على7 گرفته شود كيف و لذّت ديگرى دارد.
ابن يمينى مىگويد:
دودى و سرودى و شرابى و كبابى |
شرط است كه ساقى به جز از يار نباشد |
عقيده من اينست که سقايت على7 به آب كوثر يك مزّه بيشترى مىدهد. مزه آب كوثر براى اينست كه ساقي آن على7 است.
«وَ الْحَسَنُ الذَّائِدُ» على7 تو ساقى هستى و حسن7 رائد و ديدهبان است. او دم حوض ايستاده نگاه مىكند.
«وَ الْحُسَيْنُ الْآمِرُ» پسرم حسين7 فرمان مىدهد. كربلایى فلان بيا!
«عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ الْفَارِطُ (الْفَارِضُ)» او در دفتر ثبت مىكند. دفتر و ديوان خدمت زينالعابدين7 است.
«وَ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ النَّاشِرُ» حضرت باقر7 پخش مىكند. فلانى جزء شيعهها آمد، شرابش را خورد، يا بيا و بخور.
«وَ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ السَّائِقُ» امام جعفر صادق7 راننده و برنده است. امام باقر7 داد مىزند و امام صادق7 هم مىبرد بسم الله.
«وَ مُوسَى بْنُ جَعْفَرٍ مُحْصـي الْمُحِبِّينَ وَ الْمُبْغِضِينَ» موسیبن جعفر7 شماره مىكند چند نفر دوست چند نفر دشمن. «وَ قَامِعُ الْمُنَافِقِينَ» و ريشه منافقين را مىكَند.
«وَ عَلِيُّ بْنُ مُوسَى مُزَيِّنُ الْمُؤْمِنِينَ» حضرت امام رضا7 امام ما خراسانىها، يك آرايشگاهى دارد. مىبرد در آرايشگاه و ريش را از پيازههايش مىكَنَند. «إِنَّ أَهْلَ الْجَنَّةِ جُرْدٌ مُرْدٌ مُكَحَّلُون» چنان او را قشنگ، سرخ و سفيد و جذّاب با صباحت مىكند که از اين طرف مىرود، يك حوريّهاى از آن طرف مىآيد. بهبه!
«وَ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ مُنْزِلُ أَهْلِ الْجَنَّةِ فِي دَرَجَاتِهِمْ» حضرت جوادالأئمه7 او را مىبرند در منزل خودش. در آنجا از آب كوثر خورده، مست شده. آنجا او را آرايش دادهاند. اينجا بردهاند در ميان قصرها. «وصف العيش نصف العيش»
«عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍ خَطِيبُ شِيعَتِهِ وَ مُزَوِّجُهُمُ الْحُورَ الْعِينَ» حضرت امام هادى7 مىآيد جلو. آقا وكالت بده «أنكحتُ و زوّجت متّعت نفس موكّلتى حوريه خانم لموكلى» خطبه مىخواند. تزويج حورالعين مىكند.
«وَ الْحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ سِرَاجُ أَهْلِ الْجَنَّةِ يَسْتَضِيئُونَ بِهِ» حسنبن على العسكرى8 مثل چراغ در بهشت مىدرخشد. اصلاً امام حسن عسكرى7 چراغ بهشت است. بهشت آفتاب ندارد. چراغ ندارد. بهشت يكپارچه نورانى است. آن وقت چراغ نورانى آنجا امام حسن7 است.
«وَ الْمَهْدِيُّ شَفِيعُهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ حَيْثُ لَا يَأْذَنُ اللهُ إِلَّا لِمَنْ يَشاءُ وَ يَرْضى» امّا پسرم مهدى7، روز قيامت كارش اينست گناهكاران را به أذن خداوند حق تعالى شفاعت مىكند.
خدايا به حق خاتم النبين9 ما را بر همين مذهب و عقيده بميران.
در اين بين كه حديث مىخواندم يادم آمد از يك اجتماعى كه پيغمبر و على و حسن با فاطمه زهرا: داشتند و دل عالم را سوزاندند. يك شب آمدند پهلوى حسين7. وقتى نگاه كردند ديدند بدن حسين7 پاره پاره لباس ندارد. مهيّایيد براى ناله. بگويم؟ درست نگاه كردند، ديدند انگشت و انگشتر ندارد. بدن پاره پاره بلند شد. ارباب مقاتل نقل كردهاند سر از كوفه برگشت و به بدن ملحق شد. بدن روى دو زانو نشست. صدا زد: «يا جدّاه! قتلوا و الله رجالنا، ذَبَحوُا و اللهِ اَطفالَنا»
پيغمبر9 آمده. جا دارد جوانها بيايند به پيغمبر9 خدمت كنند. على اكبر بيايد استقبال كند. جا دارد قاسم بيايد از جدّش استقبال كند. يا جدّاه! اگر اينها نيامدند، عذر مىخواهم. بدنشان قطعه قطعه روى خاك افتاده. «يا جدّاه! ذَبَحُوا و اللهِ اَطفالَنا» من نمىدانم اين تيرها و شمشيرها با بچهها چه كرده. سه چهار بچه از امام حسين7 كشته شدند. يكى در دستش بود. يكى در بغلش. در ميان گودال صدا مىزند بابا بچههايم را سر بريدند. يك كلمه ديگر گفت غيرت دارها. جگر پيغمبر9 را سوخت. صدا زد: «يا جدّاه! زن و بچّهام را اسير كردند.»
[1]. الإسراء: 71
[2]. الأحزاب: 33