أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الْحَمْدُ لِلهِ رَبِ الْعالَمِينَ؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ المُنْتَظَرِ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الابِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.
(وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاَّ خَلا فيها نَذيرٌ)[1]
به همان ادلّه عقليّهاى كه ما به وجود نبى ملزميم و احتياج داريم به اينكه پيغمبر باشد، همان ادلّه مُلْزِمه، ما را نيازمند و محتاج به وصّى پيغمبر ميكند.
احتياج ما به انبياء از دو راه است: يكى راه «جهل» و ديگرى راه «عجز». ما به حقایق جاهليم و بسيارى از مطالب را نميدانيم. لازم است پيغمبر، ما را به آن حقایق عالم كند و به واقعيّات در دو قسمت عباديّات «عقليّه» و «نقليّه» راهنمایى كند. ما ضعيف هستیم. گاهى مغلوب هوا و هوس میشویم. عليرغم علاقه به كار خوب و با تنفّر و انزجار قلبى از كار زشت، مقهور شهوت ميشويم. غلبه شهوت و غضب، عليرغم خواسته عقليمان، ما را به كار زشت وا ميدارد. بايد يك قوىّ قاهرى باشد كه چون به او متوسّل شديم او ما را كمك بدهد و از زير زنجير شهوت و غضب برهاند. این دو، علّت احتياج ما به پيغمبر است. بعد از پيغمبر عيناً همين دو حاجت و همين دو نيازمندى نسبت به وصّى پيغمبر هم هست. بعد از پيغمبر هم بايد يك نفر هادى مهدى باشد كه خود او هدايت شده به تمام حقایق و تمام مخفيّات عالم باشد. لهذا به او «مهديّ» ميگويند که باید ما را به همان حقايق مخفّيه هدايت كند. بايد بعد از پيغمبر، وصى او باشد كه هنگام عجز و ضعف ما و توسّل ما به او، بتواند با قدرت ولايتى ما را كمك كند و از زير زنجير شهوت و غضب برهاند و در گرفتاريهاى عالم طبيعت به ما كمك دهد. اين را دانستيد.
لازمه اين مطلب اين است كه آن وصّى هم مانند پيغمبر باشد. سنخ پيغمبر باشد؛ يعنى علم و قدرت او مانند علم و قدرت پيغمبر باشد تا بتواند كارهاى نبوّتى را نسبت به رعيّت انجام دهد. اينها مقدّمه بود. قدرى حواستان را جمع كنم. حالا اوّل صحبت است.
لازمه اين مقدّمهاى كه عرض كردم اينست: وصىّ پيغمبر باید شبيه به پيغمبر باشد. يعنى علم و قدرت او مانند علم و قدرت پيغمبر باشد و همانطورى كه پيغمبر سنخ ماست و در دسترس ماست و خلاصه با ما تناسب دارد، اين وصىّ پيغمبر هم بايد اينچنين باشد. بايد مانند پيغمبر باشد. يك شخص مادّى در قالب بدنى و روى همين زمين تا ما بتوانيم با او حرف بزنيم، تا ما بتوانيم حرف او را بشنويم، تا ما بتوانيم به او عرض حاجت كنيم. عيناً همان طورى كه پيغمبر بوده است، او هم بايد همانطور باشد؛ يعنى سنخ ما باشد. وصىّ پيغمبر بايد اينطورى باشد. اگر خاطرتان باشد در پنج روز قبل عرض كردم آن كدبانوى عالم طبيعت كه به نام «حجّة الله» ناميده ميشود، بايد روى همين كره و در قالب بدن جسمانى باشد. چه اگر غير اين شد، شبيه به پيغمبر نخواهد بود و ما از او نميتوانيم استفاده كنيم. بنابر اين مقدّمات، نتيجه مثبته قطعيّه اين شد كه حضرت مهدى7، موعود اسلام و دوازدهمين وصىّ پيغمبر خاتم، بايد موجود جسمانى باشد و در همين عنصر باشد و سنخ با ما باشد تا ما بتوانيم از او استفاده كنيم.
خواهيد گفت آقاى شيخ! نيم ساعت است سر ما را گيج كردهاى؛ مقصودت چيست؟ مگر كسى غير از اين را ميگويد؟ بله! تمام اين مقدّمات براى آگاه شدن شما بود از دو مسلک و دو عقيده که از این دو عقیده پرهیز کنید. این دو عقیده خلاف عقل و خلاف نقل است. مهدى ما، بايد در همين قالب بدنى و روى همين زمين، و به صورت جسمانى و شخصى باشد. انسانى كه بشود او را ملاقات كرد و با او حرف زد.
«صوفيّه» و «عرفا»، لولا الكلّ جلّشان، لولا الجَمع اكثرشان، زير اين بار نيستند. مهدويّت را شخصيّه نميدانند. اينكه آخوندهاى فقيه شما، مقلّدين و مجتهدين و محدّثين، شما را از صوفيّه و عرفاء احتراز ميدهند و صَف آنها را از خودشان جدا ميكنند و به شما توصيه ميكنند كه با اينها نزديك نشويد، بيخود نيست. اين حجج اسلام با اين بوقعليشاهها چه پدركشتگى دارند؟! هيچ چیز! مرحوم مقدّس اردبيلى چه دشمنى دارد؟! اين بزرگوارى كه تالى تلو عصمت بوده و اگر بعد از معصومين بخواهيم كسى را در رتبه سلمان اسم ببريم، ميتوانيم مرحوم اردبيلى را اسم ببريم. اين بزرگوار با شاه نعمةالله ولى چه دشمنى دارد؟ هيچ چیز! با نورعليشاه، مهرعليشاه، مستعليشاه و معصومعليشاه چه دشمنى دارد كه يك كتاب فحش بر اينها نوشته و به استناد و تكيّه به احاديث اهلالبيت:، شيعه را از اينها تبرّى داده. ميفرمايد شيعه نروند دور و بر اينها؛ با اينها ملاقات نكنند. البتّه مُرادم درويشهاى پرسهزن نيست. اينها چيزى نمىفهمند. با آن گندهها دارم حرف ميزنم. اينها كه دو تا «يا على» ميكشند، عوامند بدبختها! ما با بزرگانشان حرف داريم. تا چشمتان به بنده خدائى افتاد كه «يا على» ميگويد، چوب و چماق فحش را بالاى سر او نكشيد. كلام، سر اقطاب و مراشده اينهاست. مقدّس اردبيلى با اينها چه دشمنى دارد؟ هيچ چیز! اينها بر خلاف حقّ و حقيقت گفتهاند. بر فقهاى شريعت واجب و لازم است كه عوام را بيدار كنند.
از اركان مذهب ما شيعه اثناعشريّه اينست كه «مهدى» يك شخص مولود جسمانى روى اين كره است و ولايت از او بر ممكنات جارى ميشود. قطب، اوست؛ غوث، اوست؛ محور، اوست؛ ركن دنيا و دين اوست؛ دستگير همه بشر بإذن ربّ العالمين اوست، الى آخرِ صفات و فضائلى كه دارد. اينها را اغلب عرفا منكرند. يك چنين شخص اينطورى كه مركز ولايت باشد و به اصطلاح خودشان ولايت از او در خلق جارى شود، اينها قائل نيستند. يك عدّه زيادى از آنها و کسانی كه چيزفهم هستند و در عرفان و تصوّف، سرشان به كلاهشان ميارزد قائل نیستند. چون در آن وادى، هم اصل و بدل خيلى است. نه هر كس بوقى و من تشائى داشت و چهار تا «يا حق» و «يا هو» گفت ميشود او را فقير مولا گفت! اينها دروغاند و با اينكه دروغ هستند دروغ اندر دروغ هم دارند.
آنها كه سرشان به كلاهشان مىارزد آنها ميگويند امام زمانِ هر كسى، آن شيخ ارشادى است كه اين آدم با او بيعت ولايتى كرده است. اينها ميگويند تا كسى به بيعت خاصّه با ولىّ بيعت نكند يا با آن كسى كه با ولىّ بيعت كرده تا اين كار را نكند، او اسلام دارد امّا ايمان ندارد. ما در نظر آنها مثل سنّيها هستيم. چون ما به بيعت خاصّه مشرّف نشدهايم و بيعت نكردهايم. همانطورى كه سنّيها ارث ميبرند و نكاح ميكنند و خونشان محفوظ است، ما هم به نظر اينها ارث ميبريم و نكاح ميكنيم و خونمان محفوظ است، امّا ما را از حقيقت ايمان بهرهمند نميدانند. چه وقت ما را مؤمن ميدانند؟ آن وقتى كه با سرسلسله يا با كسى كه متّصل به سرسلسله است بيعت كنيم. چنانچه از راه كميل متّصل به على7 شدي و با او بيعت كردى مسلمان واقعى ميشوى.
حالا بيعتشان چه طورى است؟ بيعت اينست که تماسّ و ملامسهاى بين تو و بين ولى يا بين تو و بين آن كسی كه متّصل به ولىّ است، حاصل شود و اثرى از او به تو برسد. يك عدّه تماس را به شكم ميدانند كه ناف شيخ به ناف اين مبتدى بايد متّصل باشد. يك عدّه ميگويند اثر لمسى در انگشت و ابهام بيشتر است. از آنجایي كه «لكلّ ظاهر باطن على مثاله» بايد صورت درست شود تا معنا طبق صورت شود. وقتى پيوند گرفت، ميوههايش شيرين ميشود. بايد چند غسل كند: غسل اسلام، غسل توبه، غسل دخول در باب ولايت و غسل استغفار. باید جامه پاكيزهاى بپوشد و دليل راه، او را بكشد و پيش شيخ ارشاد بياورد. اگر خواسته باشد به تمام شرایط رفتار كند بايد دستمالى به گردن او بيندازد و او را بكشد و ببرد دركمند آن طرف. اطاق بايد خلوت باشد. شيخ ارشاد پيراهنش را بالا ميزند. اين سالك هم كه ميخواهد به بيعت خاصّه ولايتى بيعت كند تمام دكمهها را بايد باز كند. شكم به شكم او و ناف به ناف او بگذارد. اين لمس و ملامسهای كه بين شيخ ارشاد و سالك شد، اين مبتدى و سالك با آن مرشد پيوندى گرفته است. حالا زن باشد يا مرد فرق ندارد. چون او باباست و اينها دختران و پسرانش. اينها را راست ميگويم.
البته آنهایی كه قدرى متديّنتر هستند اینگونه نیستند. سالک بايد جلو برود، سكّه و تكّه و جوز بُوا را ببرد. اگر دستمالى هم باشد بهتر است. ليره (سكّه) باشد و تكه و جوز بوا و شاخه نبات. فقير سالكى كه ميخواهد مؤمن بشود بايد اينها را ببرد. آن وقت صفاى درويشى ميكند. بايد ابهامها به اين ابهام وصل شود. آن وقت آن يكى ابهام اين را ببوسد او هم ابهام اين را. اين دو كه به هم وصل شد، پيوند گرفتهاند، و چيزى از مرشد داخل سالك میرود. اين خلاصه مطلب.
اين دخول ظاهرى كه از طريق لامسه است نشانه دخول معنوى است كه روحانيّت و صورت ملكوتى شيخ ارشاد، در كشور روح سالك وارد شده است. آن وقت سالك، بنده خدا شده است. سالك، مسلمان واقعى شده است. سالك، داراى ايمان شده است. (وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُم)[2] اينجا ايمان داخل قلبش است. دخل الإيمان فى قلبه. از اين ناف به ناف گذاشتن و تلقين ذكر كردن، ايمان داخل او میشود. بعد میگوید فرزندم! فردا صبح صد و ده نوبت بگو «لا فتى إلا على لا سيف إلا ذوالفقار». بعد ريزه ريزه از ذكر به فکر ميكشند. بعد از فكر به تفكّر در فكر كه مراقبه باشد میکشند. يك حقّهبازيهاى عجيبى دارند. ميگويند به اين اتّصال که نام آن بيعت خاصّه است، صورت ملكوتى شيخ در كشور جان سالك وارد ميشود. اين همان امام زمانش است. اين صورت ملكوتى، همان امام زمانش است. اين امام زمان نهفته است. سكينه همين هست. «نزل السكينة فى قلوبهم» همين است. ايمان همين است. «ربّ الأرض» كه (وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها)[3] همين است. امام همين است. شيخ در رعيّتش مثل نبى است در امّتش. اين حديث را هم از پيغمبر نقل ميكنند: «الشّيخ فى قومه كالنّبى فى امّته» نبىّ واقعى همين است. اين پنهان است. اين بايد آشكار شود. آشكارا شدنش هم حقّهبازيهاى زياد دارد. به او حالى ميكنند که باید وجهه همّت تو، شيخ باشد يا تبر برگیر و مردانه بزن. شعر برای مثنوى است.
يا تبر برگیر و مردانه بزن |
تو على وار اين در خيبر بكن |
همين را كه من گفتم، مولوی به شعر درآورده است. آخوند ملامحمّد بلخى خيلى لوطى بوده؛ شيخ محمّدِ محضردار يا مدرسهدار نبوده! چيز عجيبى بوده! خيلى پهلوان بوده؛ امّا كج رفته.
به هرحال تلقينِ «ذكر» ميكند. ميگويد بايد همّتت همان باشد و چيزهاى ديگر كه نميخواهم بگويم. خورده خورده يك مرتبه كار به جایى ميرسد كه تا فقير مولا ميرسد سر خشت، توحيدى مىنشيند. خصوصاً اگر ذكرهاى قلبي او چهارضرب و سهضرب باشد، بر اثر تلقيناتى كه در او شده تا سر خشت مىنشيند ميگويد «لا اله الا الله»، شيخ ظاهر ميشود. اوّل صورت مُلكى بعد صورت ملكوتياش روشن ميشود. مىبيند همان شيخ ارشاد از در بسته وارد شد. اينكه شيخ را مىبيند و ملكوت شيخ صورت انداخته در دل سالك، اين ظهور امام زمانش است. اين، آن سكينه پنهانى است كه آشكار شده. اين، كشتى سيّار عشق است كه در هفت درياى معرفت، آدم را سير ميدهد. اين همان نوح وقت و غوث وقت است كه اگر دست به او انداختى از امواج و طوفانهاى اميال عبور خواهى كرد. تو بايد تا وقتى که حالت حضور پيدا كنى تمام توجّهت به او باشد. تفكّر در فكر هم همين است. اگر اين حضور دوام پيدا كرد، ظهور كلّى مهدى در انسان شده است؛ و اگر ظهور، كمى ميشود و كمى نميشود، ظهور كلّى مهديّت نشده است.
اين خلاصه حرفهای مهدويّت نوعيّه است که شيخ ارشادت مهدى تو میشود. اوّل صورت مُلكي او را بايد در نظر بگيرى و بگویى «لا إله إلا الله». بعضي هم براى اينكه هنگام نماز به آن صورت توجّه داشته باشند عكس مرشد را جلو سجّاده ميگذارند. مثنوى هم ميگويد:
چون خليل آمد خيال يار من |
صورتش بت معنى او بتشكن |
شما كه مثنوى را نميشناسيد، هى میرويد و میخريد، امّا ما ميدانيم که چهار تا خوب دارد، و زهرهايش را شما نميفهميد. اين را ملاسلطانعلى گنابادى در تفسير «بيان السّعادة» در ذيل يك آيه معنى ميكند كه چون با صورت شيخت طلسمهاى خيالات را شكستهاى.
پس نزد اين دسته از عرفا، امام زمان خارجى كه سرسلسله ولايت باشد، و ولايت از او در خلق جارى شود، و او بإذن الله دنيا را بچرخاند و بگرداند و الآن پنهان از اين ديدگان باشد و روزى بيايد و دنیا را پُر از عدل و داد كند، مقبول نيست. همين ملامحمّد در مثنوى ميگويد:
پس به هر دورى ولیّى قائم است |
تا قيامت آزمايش دائم است |
لذا خود ايشان در كرسىنامهشان بعضى عمريها را دارند. در كرسىنامهاى كه سلطانعليها دارند مرفوع ميكند: سلطان محمّدشاه پسر سلطان حيدرشاه و همینطور ميرود بالا؛ اذن گرفته از كى، او از كى تا معروف كرخى. سه چهار تا سنّى هم داخل آن خوابيدهاند. وليّ او ميخواهد سنّى عمرى باشد يا خود عمر يا على، براي او فرق نميكند. آنكه شيخ ارشاد است او امامش هم هست.
پس امام حىّ قائم آن ولىّ است |
خواه از نسل عمر خواه از على است |
هم در درون تو است و هم در موقع تفكّر در فكر حضور پيدا ميكند. اينكه فقهای ما به اينها تف مياندازند كه بيخود نيست! از اين چرت و پرتها زياد دارند. ما يكي از آنها را گفتيم. خوب معلوم شد مهدى7 ما، آنچه صوفيّه ميگويند نيست.
يك نكته به شما بگويم: اينها الآن اين بوقعليشاههایى را كه صاحب تخت هستند از امام زمانى كه ما معتقديم بيشتر اهمّيّت ميدهند. صاف صاف. مردى آمده بود مشهد، امّا اوّل رفته گناباد. به او گفتند چرا اوّل حرم نرفتى؟! گفته اوّل رفتهام پيش امام زنده. فلان بوقعليشاه پشم الملك كه او را در كلمه اوّل محكوم كردم. همين مركز فعليشان هيچ چيز بلد نيست. معلومات ظاهريّه را كه بلد نيست، از معلومات طريقتى هم چيزى بلد نيست. آن وقت اين امام زنده است! امام رضا7 امام مرده است! شما اگر كرسينامهها را نگاه كنيد اسم محمّدبن الحسن العسكرى8 نيست. ولايت را از او جارى نميدانند. ولايت از فلان پشمالوشاه، آن يكى از بوقعليشاه، همينطورى هى شاه شاه، يكمرتبه سر درميآورد از معروف كرخى يا از كميل زياد نخعى يا از آن يكى ديگر. اصلاً حجّت، امام زمان7 نيست. پس اين وصىّ دوازدهم پيغمبر خاتم9 در روى زمين چه كاره است؟ چرا اسم او را نميبرید؟ اگر امامتش را قبول دارید چرا ایشان سرسلسله تو نباشد؟! چرا ولايت از ایشان جارى نشده است؟!
آقايان اجمالاً بدانيد رشته صوفيّه و لو اسم امام زمان7 را ببرند، باز هم آنها گول ميزنند. «صلوات كبير» را درست كردهاند و اسم امام زمان7 را ميبرند «يا شريك القرآن»، خوب آیا ايشان امام توست؟ بله. پس چرا ولايت از ايشان جارى نشده؟! پس چرا در كرسينامه تو، نام او نيست. بايد بيعت خاصّه، منتهى به ايشان بشود. توجّه فرموديد؟
اگر بگویى ولايت كه از او جارى نميشود و چون فعلاً زمان غيبت است، چيزى از او جارى نميشود، پس هيچ چيز از او صادر نيست. گول حرفهای آنها را نخوريد كه ميگويند ما اسم حضرت را ميبريم، زيارت سه جانبه داريم، زيارت امام رضا7 داريم. بپرسيد امام زمان7 چه كاره است؟ نوح كشتى است؟ اگر بله، پس چرا بيعت شما به ايشان متّصل نيست!
آقايان! مهدى7 در روى اين كره است. مثل شما هم هست. همين الآن هم در بین شما رفت و آمد ميكند. تا سال گذشته در تهران آمده است. عليرغم آن كسي كه نميخواهد بفهمد. آن وقت آخوند ملااحمد احسائى عرب خشكمغز؛ اصلاً عرب، خودش خشك است، هوايش خشك است، مغز عرب خشكتر است. واى به وقتى كه رياضت بكشد كه خشك اندر خشك است. واى به وقتى كه دواهاى حادّى بخورد كه هيچ. او همانطور بود. شيخ احمد را نميشود لعن كرد. او بىعلاقه به اهلالبيت: هم نيست. امّا از بس كندر خورد و رياضت كشيد دماغش خشك شد. چرتها گفته است. ايشان در رساله «رشتيّه» خود كلمهاى گفته و كه مبدأ «بابيگرى» از يك جهت همان شد. او ميگويد امام دوازدهم محمّدبن الحسن العسكرى8 اينجا نيست. باز خدا پدر او را بيامرزد که يك «محمّدبن الحسن العسكرى8» قائل است. پس كجاست؟ ميگويد در عالم «هورقليا» است. در «جابلسا» يا «جابلقا.» هورقليا چيست؟ معلوم نيست عربى است؟ سريانى است؟ عبرانى است؟ ميگويد فوق فلك هفتم، اقليمى به نام «اقليم هشتم» است. آن اقليم را حلالزادهها ميدانند. اسم آن «هورقليا» است. در آن، دو شهر بزرگ است. يك شهر به طرف مغرب و يك شهر به طرف مشرق. شهر طرف مغرب «جابلقا» و شهر طرف مشرق «جابلسا» است. ما جابلقا و جابلسا را قبول داريم. علامه مجلسى در «السّماء و العالم» نقل فرموده است. او ميگويد امام زمان7 با جسد هورقليایى آنجاست. نمونه جسد هورقليایى هم چند چيز است. يكى آن جسدى است كه داخل آب است. وقتى كنار آب مىايستید، عكس شما در آب مىافتد و وقتى داخل آب رفتید، شما با او يكى ميشوید. يك مثال دیگر، جسد خواب شماست. يك مثال، جسد قائم به آينه است و همينطور مثالهاى ديگر.
ميگويد در آن هورقليا حوض بزرگی است از اين كره زمين بزرگتر. علىالدّوام چهار نهر آب در این حوض ميريزند و اهالى جابلقا و جابلسا از آن حوض آب برميدارند. اگر از آن حوض آب برندارند سرشار ميشود و اين عالم را ميبرد. ميگويد آن آب ريختن سر و صدا دارد. ميخواهيد صدايش را بشنويد؟ ميگويد انگشتهای خود را در گوشتان بگذاريد و خوب فشار دهيد. خوب كه فشار دادید، توجّه كنید! يك صداى هوّ و هوّى ميشنوید. او صداى همان آبهاست.
ميگويد مردم جابلقا هر روز به جابلسا ميروند و مردم جابلسا به جابلقا ميروند. اينها در بين راه با هم ملاقات و احوالپرسى ميكنند. ولى لغتشان لغت خاصّى است. صداى مخصوصى دارند. ميخواهيد صداى آنها را نشان بدهم و بشنويد؟ ميگويد شب به جاى خلوتى در بيابانى كه هيچ صدایى نباشد بروید؛ نه صداى اتومبيل نه صداى پا. هواى صاف. هيچ صدایى نباشد. آنجا گوش بدهید. يك وز وزهاى خفيفى ميشنوید. آن صداى مردم جابلقا و جابلساست. خود اين كلمات دلالت ميكند بر اينكه شيخ احمد ديوانه شده است. از اين چرتها زياد دارد.
يك جزيرهاى به نام «جزيره زنها» پيدا كرده. شاگردش سيّد كاظم رشتی هم يك «جزيره واق واق» درست كرده. شاگرد شاگرد او -كريمخان- هم يك آیينهاى پيدا كرده. يك كوه ياقوت هم سيّد عليمحمّد پيدا كرده. اين چهار تا واقعاً لعبتى بودند. شيخ احمد احسائى مينويسد اينكه عيساى مسيح بدون پدر به دنيا آمده اهمّيّت ندارد. اين امر تازهاى نيست. شهرى است به نام شهر زنها. آنجا هيچ مردی وجود ندارد. ميگويد نطفه مرد يك بویى دارد. آنى كه مبدأ ولادت طفل است بوى نطفه است. ميگويد شهرى است و در اين شهر درختى است. اين عين عبارت شيخ احمد است. به حق خدا قسم من زياد نميكنم. ميگويد در اين شهر درختى است. از پهلوى درخت چيزى شبيه به آلات رجليّت بيرون آمده. اين بو در آنها هست. زنهاى شهر استعمال ميكنند و اولاد پيدا ميكنند. اولادهای آنها هم دختر است. ميگويد اين شاهد اينست كه در پيدايش فرزند، مرد لازم نيست. خدا به وسيله جبرئيل آن بو را به رحم مريم رساند.
آن وقت سيّد كاظم جزيره واق واق درآورده. ميگويد جزيرهايست که ننهها مثل درختها ميمانند و هر كه با درختها نزديك ميشود اولادش دختر است. دختر به مادر چسبيده و اگر از مادرش جدا كنى ميميرد.
يك دوربينی سيّد عليمحمّد درست كرده و يك آیينهاى حاج كريمخان. خلاصه اينها مذهب را لجنمال كردند.
خير! امام زمان7 در هورقليا نيست. امام زمان7 روى همين كره است. به ابراهيمبن مهزيار فرمودند: «پدرم فرموده كه من در جاهاى نزديك به آبادى نيايم. من در جاهاى دور از آبادى زندگى كنم كه دشمنان به من دست دراز نكنند.»
اي واى! «چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند» من از عرفا، خيلى ناراحتم. خدايا به محمّد و آل محمّد: عقاید ما را از شرور اين شياطين انس و شياطين جنّ حفظ بفرما.
ديگر بس است. سينهام خسته شده.
اى قمر تابناك برج امامت |
اى گُهر آبدار درج كرامت |
خيز و برافروز يك ره آن رخ رخشان
خدايا به حقّ قرآن عظيم و به روح خاتم النّبيين9 به همين زودى چشم اين جمع را به جمال منير آن بزرگوار روشن بفرما.
«فَدَخَلَتْ زَيْنَبُ أُخْتُ الْحُسَيْنِ7 فِي جُمْلَتِهِمْ مُتَنَكِّرَةً وَ عَلَيْهَا أَرْذَلُ ثِيَابِهَا وَ مَضَتْ حَتَّى جَلَسَتْ نَاحِيَةً وَ حَفَّتْ بِهَا إِمَاؤُهَا فَقَالَ ابْنُ زِيَادٍ مَنْ هَذِهِ الَّتِي انْحَازَتْ ...»
اف بر تو اى روزگار! چه كار كردى؟ اين خانمى كه شاهدخت كوفه بوده، اين خانمى كه زنهاى بزرگ كوفه آرزومندى شرفيابى خدمتش را داشتهاند، اين دخترِ ملك عراق است، اين دختر اميرالمؤمنين7 است. از شما سادات عذر ميخواهم. اين مخدّرهاى كه اينچنين مقامى داشت حالا در همين شهر او را به صورت اسيرى آوردهاند. اي واى! به جان شما عمّه شما غير از يك پيراهن چيز دگر ندارد. بيش از اين نميگويم. امّا پيرهن طورى نبود كه بىبى خجالت نكشد. بىبى از لباس خودش خجل بود. يك وقت ديدند با آستين خود صورتش را گرفته. كنيزها دورش را گرفتهاند. رفت گوشه مجلس نشست. آن لامذهب فهميد اين زن، بزرگِ زنهاست. لابدّ يا عيال امام حسين7 است يا خواهر امام حسين7 است يا دختر امام حسين7. حالا بايد نيشتر زد. حالا بايد نمك روى جراحت او ريخت. اين بود پرسيد «مَن هذه المتنكّره» اين زنى كه خودش را به ناشناسى زد و رفت كنج مجلس نشست كيست؟ كسى جواب نداد. فهميد مطلب مهمّ است دوباره پرسيد. باز هم كسى جواب نداد. مرتبه سوم در غضب شد. از غضبش ترسيدند كه مبادا اين لامذهب اسائه ادبى كند. براى زن باعفّت خيلى سخت است مقابل نامحرمان اسمش را ببرند، آن هم اينطور شاهزادهاى را. كنيزى از جا بلند شد و صدا زد: «أمير! هذه زينب بنتُ امير» اينجاست كه نيشتر را زد به قلب زينب3.
پيغمبر ما ميگويد:
«ارْحَمُوا عَزِيزَ قَوْمٍ ذَلَّ وَ غَنِيَّ قَوْمٍ افْتَقَرَ وَ عَالِماً تَتَلَاعَبُ بِهِ الْجُهَّالُ.»[4]
بر سه كس رحم كنيد. يكى به عزيزى كه خوار شده. اين شاهزادهاى كه حالا اسيرش كردهاند عوض اينكه بر او رحم كنند، يك مرتبه صدا زد: «زينب! شكر خدایى را كه برادرت را كشت و شما را رسوا كرد ...»
[1]. فاطر: 24
[2]. الحجرات: 14
[3]. الزمر: 69
[4]. بحارالأنوار، ج 2، ص 44