أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الْحَمْدُ لِلهِ رَبِ الْعالَمِينَ؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ المُنْتَظَرِ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الابِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.
(قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ ماؤُكُمْ غَوْراً فَمَنْ يَأْتيكُمْ بِماءٍ مَعينٍ)[1]
خداوند لبان تشنه شما را از زلال وصال اعليحضرت بقيّةالله ارواحنافداه سیراب بفرمايد و به زودى چشمان شما را به جمال نوراني ایشان روشن كند، صلوات جلى بفرستيد.
عرائض روز گذشته اين شد كه وجود مقدّس اعليحضرت بقيةالله ارواحنافداه موجود شخصى هستند كه در همين قالب بدنى و به صورت بشرى روی اين كره زندگى ميكنند. اگر اینطور نباشد، چون بين ايشان و بين ما سنخيّت نخواهد بود، از ایشان نميتوانيم استفاده بكنيم. چشم ضعيف از نور قوى نميتواند استفاده كند. شما اگر ديده خود را به آفتاب بيندازيد، اشعّه آفتاب به واسطه شدّتش، ديده شما را عقب ميزند. بايد نور قوى پشت ابرى بيايد تا ضعيف شود، یا يك عينك دودى جلو چشم باشد كه نور قوىّ آفتاب، در پس اين شيشه دودهاى کمی ضعيفتر شود تا چشم من و شما بتواند استفاده كند. امامى که در قلب بدن نباشد، از آنجا که روحش بسيار قوى است، نورش خيلى شديد است، چشم دل ما نميتواند با اين ضعفى كه دارد از آن امام استفاده كند. بايد اين نور پشت ابر بيايد. بايد پشت شيشه دودى قرار بگيرد تا نورانيّت قدرى مناسبتر با ما شود. ما بتوانيم استفاده كنيم. خداوند ميفرمايد:
(وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَكاً لَجَعَلْناهُ رَجُلاً وَ لَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ ما يَلْبِسُونَ)[2]
ما با ملائكه سنخيّت نداريم. آنها نور شديدند، ما ظلمات متراكميم. اگر بخواهيم از مَلَك بهرهبردارى كنيم مَلَك هم بايد به صورت ما دربيايد. بايد در بدن عنصرى ما بيايد. ضعف پيدا كند و با ما مناسب شود. به همين ملاك بعد از خاتم انبياء9 به على7 احتياج داريم. بعد از مرگ على7، به امام حسن7 احتیاج داريم. براى اينكه بعد از موت آنها ما نميتوانيم از روح آنها استفاده كنيم. زيرا نور آنها قوى و روحشان قوى است و با ما که ضعيف هستیم تناسب نيست. بايد بين آن نور قوى و اين چشم ضعيف يك عينك دودى باشد، يك ابرى باشد و آن ابر، بدن است. چون بدن، قوّه امام را متنزّل ميكند، با ما همسنخ ميكند. بدن امام هم براى او مانند يك زنجير ميماند عيناً مثل بدن ما براى روح ما؛ فرق نميكند. با اين تفاوت كه ما تسلّط بر بدن نداريم ولی او دارد. چون چنين است بايد ولىّ وقت در قالب بدن باشد تا ما از او استفاده كنيم.
از اينجا يك نكته كوچک را بگويم. اگر زنده بمانم آخر ماه صيام اين نكته را مفصّلتر خواهم گفت كه ما از امامهاى ديگر بدون وساطت امام زمان7 نميتوانيم بهرهبردارى كنيم. محال است مستقيماً از امام حسين7 به ما بهره برسد. محال است فيض مستقيماً از اميرالمؤمنين7 به ما برسد. چون ما استعدادش را نداريم. اگر بنا شود على7 بخواهد به ما افاضه فيض كند، حلّ مشكلى از مشكلات ما را بفرمايد، بايد به وسيله امام زمان7 باشد. همانطورى كه خدا به وسيله امام زمان7 افاضه فيوضات به ما ميكند. على و ائمّه طاهرين: بايد از راه امام زمان7 افاضه فيض كنند.
نتيجه عرائض اين بود كه كه امام زمان7 در اين كره و در اين قالب بدن موجود است. نهايت با ما يك فرق دارد. آن فرق هم اينست که او غائب است. غائب است يعنى چه؟ غائب است به آن معنایى است كه ملامحمّد بلخى در مثنوى ميگويد؟ خير! او به كلّى مخالف با مذهب شيعه است. نوع عرفا و صوفيّه هم آن اعتقاد را دارند. آن معنا مخالف با مذهب شيعه است و صحیح نيست. مهدى «شخصى» است؛ «نوعى» نيست. غيبتش به آن معنا كه مثنوى گفته «هم نهفته هم نشسته پيش رو» به آن معنا نيست. به معنایى كه آخوند ملااحمد احسائى گفته نيست، كه حضرت بدن لطيفى دارد و در هورقليا رفته كه ديروز گفتم. به اين معنا هم نيست. امام زمان7 در چاه سامّرا هم نيست.
آخر شيعه! چرا دانشمندان و عقلای خود را رسوا ميكنيد؟! چرا روى نافهمى دين و مذهب را رسوا ميكنيد؟! چرا به حرف چهار نفر ملاى استخواندارِ زحمتكشيده گوش نميدهيد و خودسرانه كار ميكنيد؟! اين شيعه كربلا ميرود برای زيارت. آدم خوبى هم هست. به سامّرا هم ميرود ولی پيش دو نفر ملاى متديّن نيامده بپرسد در سرداب سامرّا كه ميرويم، اين چاه چيست؟ اين همه ملا در نجف و در كربلا و در خود سامّرا ريخته است؛ بروید بپرسید اين چاه چيست؟ اصلاً اعتنا به عالم ندارد. چون به عالم اعتنا ندارد و به ذوق خودش اعتقاد دارد، ميرود در چاه ميافتد. بعد شيعه را رسوا ميكند. سنّىها او را ميگيرند و ميبرند لبِ چاه صاحب. السّلام عليك يا شريك القرآن. عجّل الله ظهورك. يا الله پول بده! قدرى خاك برميدارد ميدهد و ميگويد پول بده. من نميدانم چقدر اين چاه خاك دارد؟! مسلّم اينها بار بار ميآورند و آنجا ميريزند. آخر چرا احمقانه حركت ميكنيد؟! امام زمان در چاه نيست. مگر جا قحطى است كه در چاه برود! چرا ما را پيش اجانب سرشكسته ميكنيد. چرا با كارهاى نافهمانه خود، زبان اجنبى را بر ما دراز ميكنيد. همين مسأله چاه صاحب را مصريها بر سر ما شيعه ميكوبند. از جمله توهينات آنها به ما اينست که ميگويند اينها عقيده دارند هزار سال اربابشان در چاه است. ميروند آنجا و براي او در چاه پول ميريزند. اينها مايه شكست شيعه است. عوام نميفهمند كه كارهایشان به كجا لطمه ميزند.
حضرت حجّت7 در چاه نيست. زير قطبين هم نيست. آن اوائل غيبت صغرى، حسب دستور امام عسکرى7 دستور داشتند از شهر مدينه و مكّه و سامّرا و از اين شهرها قدرى دورتر باشند. آن اوائل كه ابراهيمبن مهزيار در ملاقاتى كه با حضرت كرد فرمودند: پدرم فرموده است قدرى از دور و بر شهرها بركنار باشيم. آن اوائل امر بود، امّا حالا خير. به والله العلىّ العظيم در همين شهر آمده. دير زمانى نيست كه آمده. با همين جسد عنصرى آمده است. ميآيد و ميرود. نه زير قطبين است، نه در چاه است. روى همين زمين است. زن دارد. بچّه دارد. كلفت دارد.
سيّدبن طاووس كتابى به نام «كشف المُحَجّه» نوشته است. من در جایی از اين كتاب تعريف كردم، يك نفر از مسلمانها گفت اگر ترجمه شده باشد من طبع ميكنم. خلاصه آقاى شهيدى را ديديم و ترجمه كردند و كتاب طبع شده است. بسيار كتاب خوبى است. سيّدبن طاوس در اين كتاب به پسرش سيّدمحمّد فرمايشهایى دارد. از جمله يكى اينست که ميگويد بابا سيّد محمّد! اين آخريها يكى از شيعههاى ساده فشار آورده بود به امام عصر7 كه مرا به نوكرى قبول كنید. ما را ببرید در خانهتان جارو كنم، آبپاشى كنم. اين مرد ساده گذاشته پشتش که يا بقيّةالله حاضرم نوكر بشوم. خرج زيادى هم نميخواهم. هى گفته و گفته و گفته. سيّدبن طاووس مينويسد بابا چند روز پيش به وسيله فلان شخص از حضرت حجّت7 پيغام رسيده براى اين شخص كه قبولت كردم. صبر كن يك كار مختصرى است، چند روز ديگر تو را ميبريم.[3]
امام زمان7 زن دارد. بچّه دارد. كلفت دارد. نوكر دارد. شايد تجديد فراش ميكند. زنش بنا نيست كه نهصد سال عمر كند. حضرت كه اين مستحبّ را تعطيل نميكند. «النِّكَاحُ سُنَّتِي»[4] «كَثْرَةُ الطَّرُوقَةِ مِنْ أَخْلَاقِ الْأَنْبِيَاء».[5]
حضرت موسىبن جعفر8 با 14 سال در زندان بودن، 37 فرزند داشتند. حضرت اميرالمؤمنين7 با آن گرفتارى 36 اولاد داشتند. مگر حضرت امام زمان7 از موسىبن جعفر8 چه كم دارد؟
خلاصه ميآيد و ميرود الاّ اينكه «غایب» است. غایب است يعنى چه؟ يعنى یا او را نمىبينند يا مىبينند و نميشناسند. غيبت معناى سوم ندارد. معتقد ما شيعه اينست که حضرت غائب است یعنی يا ایشان را نمىبينند يا مىبينند و نميشناسند.
خوب از من سؤال ميكنيد مگر ممكن است موجودی جسمانىِ عنصرى باشد، در اين مجلس بيايد و او را نبينيم. ميشود؟ بله. اين هزار تا راه دارد. حالا ما يكى دو روزى شروع به گفتن ميكنيم.
ممكن است جسمى عنصرى و به اصطلاح ما كثيف (يعنى از همين آب و خاك و هوا و آتش) در همين لباس بيايد، در اين مجلس بیاید و او را نببينم. اين ممكن است. چندين راه دارد. يكى از راههاى آن «دعا» است. پيغمبر اسلام اوائل امر كه در مسجدالحرام به نماز و عبادت مشغول ميشدند، كفّار با غيظ و غضب ميآمدند و پيغمبر را اذيّت ميكردند؛ مخصوصاً ابوجهل ولدالزّنا كه خيلى هم شقّى بود. دستش ميرسيد اراذل را تحريك ميكرد. اين اواخر خودش به ميدان آمده بود. تصميم گرفت هرجا پيغمبر9 را ديد حتّی در مسجدالحرام که نماز ميخواند، برود و سر پيغمبر را بكوبد. يك روز گفت اصلاً ميروم و او را ميكشم و لو مرا بكشند. در اين بين آمدند گفتند که ابوالحکم (ابوجهل)، محمّد آمده مشغول نماز است. نگاه كرد ديد پيغمبر مشغول نماز است. يك تكّه سنگ بزرگ برداشت رفت به طرف پيغمبر كه به سر پيغمبر بزند و مغز پيغمبر را داغان كند. همین كه نزديك پيغمبر رسيد يك مرتبه چشمانش هاج و واج شد. ديد دستش تكان نميخورد. سنگ هم به دستش چسبيده و خشك شده است. جرأت نميكند جلو برود. يعنى چه؟! ديد مثل اينكه او را واپس و به عقب برميگردانند. عقبكى برگشت برگشت آمد تا پيش رفقايش. گفتند چرا نزدى؟! گفت سنگ از دستم كنده نميشود. آنجا سنگ از دستش افتاد. گفت اين سحرى است كه محمّد كرده. ديگرى گفت من ميروم. سنگ را برداشت رفت يك مرتبه ديدند هاج و واج شده؛ ترسان و هراسان عقبكى ميرود. گفتند فلانى چى شده؟! گفت من او را نمىبينم و از اين طرف يك اژدهاى بزرگ آمده جلو و مدام به من حمله ميكند. گفت من صداى محمّد را ميشنيدم امّا او را نميديدم. بعد يك روايت دارد که امام ميفرمايند: پيغمبر اين آيه را ميخوانده:
(وَ إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً)[6]
بعضى هم اين آيه را نقل كردهاند:
(وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ)[7]
پيغمبر بود امّا او را نميديدند. گاهى از اوقات صدايش را هم نميشنيدند.
و لو ما شيعه، معتقد به اين مطلبى كه ميخواهم بگويم نيستيم؛ امّا سنّيها گفتهاند. براى اينكه در دهان سنّيها بكوبم ميگويم. سنّيها قائل به «رجال الغيب» هستند ولی ما قائل نيستيم. چون حديث صحيح در اين باره نداريم. مرحوم حاج ميرزا حسين نورى و آقا شيخ عبّاس و ديگران ميگويند حديث صحيح نداريم. آنها قائلند هميشه در روى زمين يك «غوث» است. اين غوث را «قطب» هم ميگويند.
قطب آن باشد كه گِرد خود تَنَد |
گردش افلاك گِرد او بود |
غوث را ميگويند: «قطب». ميگويند اسم او «عبدالله» است. دو معاون دارد؛ دست راست و دست چپ. معاون دست راست او به «عالم ملكوت» توجّه دارد و معاون دست چپش به «عالم مُلك.» اين دو را ميگويند «امامان». اسم معاون دست راست را «عبدالرّب» و دست چپ را «عبدالملك» ميگويند. عبدالملك مقامش بالاتر از عبدالرّب است. آن وقت ميگويند چهار تا هم «اوتاد» داريم كه اين چهار تا در فرمان آن دو معاونند. آن دو معاون هم در فرمان قطب. از اين چهار تا يكى موكّل بر مشرق است به نام «عبدالحىّ»، يكى موكّل بر مغرب است به نام «عبدالعليم»، يكى موكّل بر شمال است به نام «عبدالمريد» و يكى موكّل بر قطب جنوب است به نام «عبدالقادر». اين چهار تا را «وتد» ميگويند.
ميگويند هفت تا «بَدَل» داريم. اينجا اختلاف است. بعضي ميگويند اين هفت تا كه ذكر شد عين «ابدال» هستند، بعضى ميگويند ابدال غير اينها هستند.
40 تا «نجباء» دارند. 300 تا «نقباء» دارند. ميگويند هر وقت يكى از نقباء بميرد، يكى از مردم عادى جاى او ميرود. هر وقت يكى از نجباء بميرد، يكى از اين نقباء جاى او ميرود. هر وقت يكى از ابدال هفتگانه بميرد، يكى از چهل نجيب جاى او ميرود. هر گاه يكى از اوتاد بميرد يكى از ابدال جاى او ميرود. هر گاه قطب بميرد يكى از دو معاون جاى قطب مىنشيند. آن وقت ميگويند اينها «رجالالغيب» هستند. بین مردم ميآيند و ميروند و كسى آنها را نمىبيند. هر روز در يكى از زمينها هستند.
تقويمنويسهاى احمق هم در تقويمها رجالالغيب را معيّن ميكنند. آن وقت دعاى سنّيها را تقويمنويسهاى احمق ما هم نوشتهاند که: «السّلام عليكم يا رجال الغيب يا ارواح المقدّسه؛ اغيثونى بغوثة و انظرونى بنظرة و اعينونى بعونة.» كمتر كسى از ما هست كه در كارش دقّت كند. عرض ميكنم ما عقيده به رجالالغيب نداريم. رجالالغيب عبارت از سوريهایى هستند كه در مجالس پيدا ميشوند. ما خراسانيها اينها را رجالالغيب ميگویيم. اينها آقا يك تشكيلات منظّمی دارند. مسگرآباد جاسوس دارند. سر نماز علما جاسوس دارند. به محض اينكه فهميدند يك دنبهدار چاقى مرده، فورى خبردار ميشوند. شب مجلسى است يك مرتبه ده تا ده تا بدون دعوت ميآيند. سلام! سلام! حتّى بعضىشان به هم تعارف هم ميكنند. اينها رجالالغيباند.
به هر حالت آنها ميگويند اين سيصد نقيب و چهل نفر نجیب و هفت نفر اوتاد و دو نفر معين قطب و خود قطب اينها رجالالغيباند. در بین همين مردم هستند ولی ديده نميشوند. این مطلب را محيىالدّين اَعرابى گفته است، علاءالدّوله سمنانى هم گفته. مفضّل ابهرى كتابى به نام «هداية الحکمة» نوشته. ميبدى يزدى شرحى بر او نوشته. همين ميبدى شرحى بر ديوان على7 نوشته و در شرح ديوانش، در يكى از فواتحش اين مطلب را مفصّل ميگويد. ديگران هم ميگويند.
خوب ما به اينها ميگویيم اين امام زمان ما هم، مثل رجالالغيب شما در مجلس ميآيد ولی او را نمىبينند. چون آنها به رجالالغيب معتقدند، ناچار بايد به اين رجل غيبى هم معتقد باشند. اين پاسخ نقضی برای سنّيها.
امّا پاسخ حلّی: حديثی را مرحوم ابن فهد حلّى رضواناللهعليه صاحب كتاب «عدّة الدّاعى» در همین کتاب نوشته است. حديث از حضرت امام رضا7 است. موسىبن عِمران كِسرَوى از علىّبن موسى الرّضا7 نقل ميكند. «كِسرَوى» نام فاميلى موسىبن عمران است كه در زمان حضرت رضا7 بوده است. ميگويد خدمت حضرت رضا7 بودم. ايشان از پدرشان، و پدرشان از امام صادق عليهالصّلوةوالسّلام نقل كردند: روزى به هُشام نسّابه كلبى فرمودند: شنيدهام تو تفسير قرآن ميكنى؟
هشام خيلى مرد پرحافظهاى بوده ولی با آن حافظه كذایى روزى اشتباه كرد. خواست ريش خود را كوتاه كند. چون ريش بايد كوتاه باشد.
معنعن ریش او از بس طویل است |
ز سیچقان ایل تا تنگوز ایل است |
مستحبّ است ريش از يك قبضه بلندتر نباشد. مقراض را آورد مازاد را بزند. از بالا زد. بعد گفت من در عمرم اين چنين فراموشى نديده بودم.
غرض آمد خدمت حضرت صادق7 و حضرت فرمودند: شنيدهام تو تفسير قرآن ميكنى؟ گفت بله.
معلوم ميشود آن زمان هم مثل حالا بازار دينى جنبه شغلى داشته است. خدا «آيتالله ميرسيّد محمّد بهبهانى» را رحمت كند. يك شب رفتم آنجا. گفت: «حلبى! هنگامهاى شده! سى چهل دوره تفسير پيدا شده و هر دوره، قرآن را يك جور تفسير ميكنند!» البته زمان ائمّه: بدتر از اين بود.
فرمودند بگو بدانم كدام قرآن است كه خدا ميفرمايد:
(وَ إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً)[8]
چون قرآن چيز عجيبى است میفرماید:
(وَ لَوْ أَنَّ قُرْآناً سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ الْمَوْتى)[9]
با اين قرآن ميشود زمين را قطع كرد. يعنى قرآن آيه «طىّ الأرْض» دارد. با اين قرآن ميشود كوهها را به جنبش و حركت درآورد. با همين قرآن ميتوان با مردهها سخن گفت، ولى كليد آن در دست ما نيست. چون ما اهل قرآن نيستيم. اين بود که حضرت فرمودند كدام است قرآنى كه خدا ميگويد محمّد9 وقتى قرآن را بخوانى بين تو و كفّار حجاب قرار ميدهيم؟
گفت نميدانم. خواهش ميكنم بفرمائيد. حضرت تفضّل فرمودند. فرمودند: سه آيه است. يكى در سوره «جاثيه»، يكى در سوره «نحل» و يكى در سوره «كهف».
آن وقت حضرت رضا7 اين حديث را براى موسىبن عمران نقل كردند و فرمودند: هشام رفيقى داشت. اين مطلب را به رفيقش ياد داد. اين سه آيه را به او تعليم كرد و گفت اين سه آيه بوده كه پيغمبر ميخوانده و از چشم كفّار محجوب ميشده است. رفيق او هم ياد گرفت. حضرت رضا7 نقل ميكند. بعد آن رفيق، مغضوب دولت شد. دولت او را حبس كرد. ده سال در حبس ماند و راهى براى فرار نداشت. يك مرتبه يادش آمد که رفيق من هشام چنين آياتى را از امام صادق7 نقل كرد تا من بخوانم. شروع كرد به خواندن. گفت خوب براى نمونه ببينم چطورى است! مثلاً آفتابه را برداشت از اطاق محبسش ببرد سر مستراح؛ ديد قراول او را نديد. جزئيّاتش را من ميگويم. گفت برويم آن سر به هواى آب كردن از نهر، رفتيم ديديم خير ابداً متوجّه نيستند. گفت آمدم از در زندان بيرون بروم، ديدم اينها به عالم خودشان هستند مثل اينكه كبوترى هم پرواز نميكند. آمدم بيرون. به بركت این سه آيه آمدم كه آمدم.
آن وقت حضرت رضا7 اين سه آيه را به موسىبن عمران ياد دادند. موسىبن عمران به يكى از رفقايش ميگوید كه حضرت رضا7 اينچنين نقل كردند كه حضرت صادق7 اين سه آيه را به هشام كلبى ياد داده و هشام هم به رفقاي خود گفته، پس شما هم ياد بگيريد. يكى از رفقاى موسىبن عمران ياد ميگيرد. اتّفاقاً براى مسافرتى حركت ميكند. هفت كشتى در دریا راه ميافتند. دزدها آنجا را كمين كرده بودند. شش كشتى را دزدها ميزنند، امّا اين كشتى از جلو چشم دزدها رد ميشود و نميفهمند.
پس معلوم شد آيات قرآنى براى اين كارهاست. البتّه نه خيال كنيد تا اينها را ياد گرفتيد و خوانديد ميرويد در بانك ملّى، دو مليون تومان بلند ميكنيد؟ آنها مفاتيح و رموزى دارد. مفاتيح و رموز آن را حضرت صادق7 و حضرت رضا7 گفتهاند. يك رمزهایى در خود آيات هست كه وقتى به دست آمد نتيجه ميگيرد.
چه ضرر دارد حضرت بقيّةالله7 تشريف بياورند اينجا و همان سه آيه را بخوانند. حالا چه ميكنند در بدن؟ در مقام بيان علمي آن نيستم. انشاءالله فردا. چه ميشود: آیا تيرگى از بدن ميرود، یا چشمها پرده پيدا ميكند يا حائل لطيفى جلو چشم و بدن ايجاد ميشود، هر سه ممكن است. وقتی وجود امام زمان عجّلاللهفرجه ميآيند اين يكى گاهى مىبيند او نمىبيند. من اشخاصى را كه برايشان اين قصّه عيناً واقع شده سراغ دارم. اين قصّه را علامه مجلسى در «بحارالأنوار» نوشته است. بد نيست بگويم.
يك سيّدى است به نام «سيّد عُطْوَه». حسينى است. زيدى مذهب است. به امامت زیدبن علىّبن الحسين قائل است. بچّههاي او اثناعشرى هستند. پدر با بچّهها اختلاف عقيده و رأى دارد. بچّهها ميگويند بابا زيد امام نبوده؛ اين ميگويد امام بوده و بايد به دين او در بيایيد. بچّهها گفتند بابا او را كه كشتند؛ امام، فرزند امام حسن عسكرى7 است. سيّد عُطْوَه قبول نميكند. جنگ و نزاع بين بابا و بچّهها افتاد. سيّد عُطْوَه درد پاى عجيبى دارد كه چندين سال است به آن مبتلاست. پزشكهاى خصوصى نتوانستند معالجهاش كنند. روزى به بچّهها ميگويد اگر راست ميگویيد بگویيد اربابتان پايم را خوب كند تا من دين شما را قبول كنم. گفتند ما التزام نمیدهيم امّا خواستار ميشويم. شد شد؛ نشد نشد. البتّه با دل شكسته بچّهها دعا كردند. يابن العسكرى! باباى ماست. دلمان ميخواهد به راه بيابد. پايش را معالجه كنيد.
چند شبى گذشت سيّد عطوه در حياط بزرگى بود كه هفت تا هشت تا اطاق دارد. خودش و خانمش در يك اطاق و بچّهها هم که نوعاً متأهّل هستند هر کدام داراى يك اطاقند. يك شب بچّهها نشسته بودند. نصف شب ديدند فرياد باباشان بلند شد. سيّد عطوه دويده در ميزند. آقاى سيّد حسين؛ آقاى سيّد على؛ اسم بچّههايش را ميبرد. بيایيد بيایيد خدمت آقا. اينها پريدند بيرون. چه شده؟! بدويد خدمت آقا. برويد خدمت آقا. كدام آقا؟ آقا امام زمان7. اينها دويدند. كجا؟ كى گفت؟ طرف در آمدند. ديدند در از طرف تو بسته است. آمدند به پدرشان گفتند در بسته است. اى خاك بر سرتان! نديديد؟ بچّهها ديدند بابا مثل آهو تكان ميخورد. ميدود و اشك ميريزد. آمدند توى اطاق بابا چه خبر است؟ گفت قربانش بروم. آقا امام زمان7 تشريف آوردند. بابا شرح قصّه چيست؟ گفت: نور چشمان بابا! من نشسته بودم، خالىالذهن بودم. يك مرتبه ديدم در حجره باز شد. يك آقایى وارد شد. به اين شكل و به اين شمائل: رنگ، رنگ اسرائيلى؛ جسم، جسم عربى؛ چشمها مشكى و سياه. جانم قربانت يابن العسکرى7. ابروها كشيده و پيوسته؛ ميان سينه، فراخ؛ دور منكبش، عريض و پهن؛ پاهاى نازنين او، باريك. به اين شكل، خيلى جذّاب است. خيلى بانمك است. يك آقائى دارد. فرمود: سيّد عطوه! گفتم: لبّيك. نفهميدم كيست؟ اينجا فكر گرفته ميشود. گفتم بله، قربانتان. فرمود: پاهايت درد ميكند؟ گفتم آرى. جلو آمد. دست مباركش را به پاى من كشيد. فوراً بهبود پيدا كرد. از جا بلند شد. رو كرد به من فرمود:
سيّد عطوه! مذهب پسرانت را قبول كن.
قربانت بروم اطاعت ميكنم؛ سمعاً و طاعةً.
خواست برود، دويدم جلو دامنش را گرفتم. آقا به حقّ خدایى كه اين مقام را به شما داده که از اسرار نهانى و منويّات قلبى من مطّلعيد شما كيستيد؟ خودتان را معرّفى كنيد.
سيّد عطوه نشناختى؟
نه قربانت بروم.
فرمود: منم مولاى فرزندانت. امام زمان7. يعنى منم دستگير شيعيان. منم فريادرس از پافتادگان.
اين را گفت و رفت. من حيفم آمد شما آقای خود را نبينيد. بلند شدم فرياد زدم. خاك بر سرتان چطور آقا را نديديد؟!
اينها سعادتهایى است. ميآيد اين مىبيند، رفيق پهلوي او نمىبيند. آيه را ميخواند و از طرف ديگر يكى نميتواند ببيند يكى مىبيند. وجود مقدّس امام عصر7 اينچنين است.
خدايا به حقّ ذات مقدّست قسمت ميدهيم در اين مجلسِ ما هر كس دل به امام زمان7 دارد چشمهاى او را به جمال حضرت روشن بفرما. آى لذّتى دارد ديدار امام زمان7.
چه شود به چهره ما نظرى براى خدا كنى |
كه اگر كنى همه درد ما به يكى نظاره دوا كنى |
ميگويد يا جدّاه! اينقدر گريه كنم، اينقدر شب و روز براى تو اشك بريزم كه اگر اشكم خشك شود، به جاى اشك، خون از چشمها جارى كنم. يا جدّاه! نبودم كربلا شما را ياري كنم، ولى حالا در عوض، گريه ميكنم. معلوم ميشود گريه نعمالبدل است. گريه بر امام حسين7 نصرت بر امام حسین7 است. من عقيدهام اينست روضهاى كه گريه بر امام حسين7 ندارد، آن روضه نمك ندارد. عبادتى كه توسّل به سيّدالشّهدا7 ندارد، آن عبادت جوهر ندارد.
روز جمعه است قافله را ببنديد برويم كربلا سر قبر سيّدالشّهدا7. امام زمان7 هم كربلا است. شب و روز جمعه زيارت امام حسين7 مستحبّ است. حضرت بقيّةالله7 ترك مستحبّ نميفرمايند. من يقين دارم يا شب جمعه يا روز جمعه حضرت كربلا تشريف ميبرند. كنار قبور شهداء: «السَّلَامُ عَلَيْكُمْ يَا أَوْلِيَاءَ اللهِ وَ أَحِبَّائَهُ» خودتان را پائين پاى امام حسين7 ببينيد. بعد برويد زير قبّه أباعبدالله7. بعد برويد پائين پاى امام حسين7: «السَّلَامُ عَلَيْكُمْ يَا أَصْفِيَاءَ اللهِ وَ أَوِدَّائه» سلام ما بر آن بدنهاى قطعه قطعه. نه شما به آنها توجّه كردهايد. اوّل كسى كه به آنها توجّه كرده اربابشان امام حسين7 بوده. ميان ميدان ديدند يك مرتبه صدا زد: «يا مسلمبن عقيل! يا هانىبن عروه! يا برير! يا زهير!» حسين7 آنها را زيارت كرده است. كسي كه امام حسين7 زيارتشان كرده، جا دارد شيعه تا دامنه محشر آنها را زيارت بنمايد.
يك زيارت ديگر هم ميخواهم بگويم. برگرديد به طرف قبر أباعبدالله7 و پائين پا بنشينيد. خطاب به جوان هيجده ساله: «السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ آدَمَ صَفْوَةِ اللهِ» اين آقازاده به قدرى محبوب امام حسين7 است. 1320 سال است که هنوز پدر، پسرش را بغل گرفته، هنوز سر على7 را به دامن گرفته. عرض آخر من است. 1320 سال است سر پسر را به دامن گرفته. ناله و فريادش طنين انداخته. اگر گوش خود را باز كنید مىشنوید که هى صدا ميزند: «وا ولداه! وا عليّاه! وا ثمرة فؤاداه.»
[1]. الملک: 30
[2]. الأنعام: 9
[3]. این مطلب در کتاب «المضمرات» سیدبن طاووس نقل شده است نه در کتاب «کشف المحجه»
[4]. بحارالأنوار، ج 100، ص 220
[5]. مجمع البحرین، ج 5، ص 206
[6]. الإسراء: 45
[7]. یس: 9
[8]. الإسراء: 45
[9]. الرعد: 31