أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الْحَمْدُ لِلهِ رَبِ الْعالَمِينَ؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ المُنْتَظَرِ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الابِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.
(الم @ ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فيهِ هُدىً لِلْمُتَّقينَ @ الَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ)[1]
يكى از اسماء مبارك حق متعال «غيب» است. در عين اينكه خداى متعال ظاهر و متجلّى است و اجلى و اظهر از او در عالم وجود نيست، پنهان و نهانست و پنهانتر از او هم در عالم وجود نيست. آن وقت به مناسبت مقام نهانى حضرت سبحانى، اسمهایى برای حضرت حق نهاده شده است. اسم «يا باطن»، اسم «يا خفى»، اسم «يا غيب»، اينها اسماء حق متعال است از نظر نهان بودن خدا و چون نهان بودن خدا در عين تجلّى او، و به عين تجلّى اوست، لهذا در همين موقعى كه «يا غيب» بر او اطلاق ميشود، «يا ظاهر» و «يا جلى» هم بر او اطلاق ميشود. خوب حضرات عرفاء و حكماء و دانشمندان بلكه ارباب اديان و ملل هم تحت يك عنوانى اين مطلب را گفتهاند كه براى هر اسمى از اسماء حق متعال در عالم وجود، مَظهرى لازم است و مُظهِرى، كه اين مَظهر، آينه ظهور آن اسم خدا باشد. مثلاً از اسماء خدا «يا عالم»، «يا عليم» و «يا علام» است. بايد در عالم وجود، اشخاص دانایى باشند كه اينها به علم و دانائيشان علم خدا را نشان بدهند، نمونهاى باشد. گفت:
سوى شهر از باغ شاخى آورند |
باغ و بستان را كجا آنجا برند |
همانطورى كه شما جنسهایتان در انبار است يك مقدار كم مستور و نمونه به بازار ميآوريد كه اجناس انبار ما از اين رقم است، هر كه مشترى دارد ميفهمد اينچنين جنسى شما در انبار داريد، از شما ميخرد. بايد از خزانه غيب خدا و از انبار پنهانى حقّ متعال يك مستوره مختصرى از هر جنسى كه خدا در خزانه غيبش پنهان و نهان داشته، يك نمونه و مستورهاى هم در اين عالم بنهد كه ما در خزانه غيبمان از اين مستوره و از اين نمونه هم جنس داريم. جنس دانائى و ملائى و كشف مجهولات، پيش ما هست، نمونهاش هم اينكه فلان آيةالله، فلان نبى و فلان وصّى دارد؛ اين هم نمونهاش. آن وقت اين عالِم مَظهر و مُظهِر اسم خداست. آينه علم حق تعالى است.
خدا قدرت و توانگرى دارد. خدا سلطنت و پادشاهى دارد. آن وقت در اين عالم براى قدرت و توانایى خدا و مقام سلطنت حق تعالى، مَظهر و مُظهِرى لازم است که يك مستورهاى از آن ابُّهت و هيمنت و جلالت عظمت خداى تعالى را داشته باشد تا ما به نمونه اين جنس، یعنی سلطنت حق تعالى كه در خزائن غيب انبار كرده، پى ببريم. سلطنت پادشاهان مستورهاي از سلطنت حق متعال و از قدرت اوست.
پادشاهان مظهر شاهی حق |
فاضلان مرآت آگاهی حق |
آن وقت از رأفت، از شفقت، از سلام، از مؤمنيّت، از مهيمنيّت، از وجود، از عطا و تا آخر اسماء حسنى و صفات عليا در اين عالم مَظهر لازم است؛ مرآت و مُظهر لازم است. اين مطلبى است كه عرفاء و حكماء و دانشمندان آن را اثبات كردهاند و شرايع و اديان و انبياء هم اين مطلب را تكذيب نكردهاند.
در عالم خلقت براى اسماء حق متعال، مَظهر و مُظهر لازم است. آن وقت يكى از اسمهاى خدا «غيب» است. «باطن»، «خفى»، «غيب» اينها اسماء خداست. اين اسم، مَظهر ميخواهد. اين اسم مُظهر ميخواهد. در تمام طبقات اين عالم و در تمام نشئات اين عالم، براى اين اسم مَظهر و مُظهرى هست. شب، مَظهر «غيب» خداست. «يا خفى» و «يا ستّار». شب پوشاننده عيوب است. شب پنهان كننده اشياء است. لذا گربهها شب به دزدى ميآيند. لذا دزدها مثل گربهها شب به دزدى ميروند. شب بر خلاف روز، مظهر «يا خفّى» و «يا باطن» و «يا غيب» و «يا ستّار» خداست. روز، مَظهر «يا جلّى»، «يا ظاهر»، «يا مُعلن» و مَظهر اين اسمهاى خداست. عالم جبروت و ملكوت به يك عنوان مظهر «يا غيب» و «يا باطن» خدايند. عالم ناسوت كه عالم شهادت است از نظر حسّ، مظهر «يا جلّى» و «يا ظاهر» خداست و در نظر عقل بالعكس است. عالم خلق و مُلك و ناسوت، مظهر «يا خفّى» است از نظر عقل؛ و عالم امر و عالم ملكوت، مظهر «يا جلّى» است. در وجود شما، روح مظهر «يا خفی» و «يا باطن» خداست و بدن مظهر «يا جلى» و «يا ظاهر» حق تعالى است.
در موجودات جمادى، صورت معادن مظهر «يا جلى» است و آثار و خواصّ طبيعى آنها مظهر «يا خفىّ» خداست. در نباتات قوّه ناميّه، مظهر «يا خفىّ» خداست و خود جسد نامى و آن اشجار كه نموّ ميكنند، صورتاً مظهر «يا ظاهر» حق متعال است.
از اینها خيلى هست تا به انسان ميرسد. روح انسان مظهر «يا خفىّ» است و بدن او مظهر «يا جلّى». در ميان طبقات انسان، مرد مظهر «يا جلى» است و زن مظهر «يا خفىّ». حتّى همين الآن هم كه زنها را بيرون كشيدهاند و داخل در اجتماع كردهاند، باز هم زن مظهر «يا خفىّ» حقّ متعال است. چون در كارهاى مهمّ جلودار و پرچمدار و متظاهر و متجاهر، مردها هستند؛ امّا زنها آن شعور و فهم را ندارند كه دوش به دوش مرد بيايند. همه وقت، صف جلو مال مرد است و صف عقب مال زن. در دنياى متجدّد امروز در عين اينكه ميخواهند زن را همدوش مرد بدانند ولی نميشود. زن روى اسكلتش، روى ضعف قوايش و كمبودى كه در تمام جهات دارد و این که از مغز سر تا ناخن پا نسبت به مرد نقصان دارد، از حيث عقل نقصان دارد، از حيث فكر نقصان دارد و از حيث هوش اجتماعى نقصان دارد، لذا دنبال سر مرد است. (الرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَى النِّساء)[2] همه وقت مرد قيّوميّت زن را در دست گرفته است. زن نميتواند زمام مرد را به دست بگيرد. اصلاً ساختمان و ريخت زن روحاً و جسماً به او اجازه اين مقام را نميدهد. لذا او پس پرده است. آنكه در ميدان آشكار است، مرد است.
آن وقت بيا در رشته انبياء و رسل و اوصياء و اولياء هم لازم است كه اين دو مظهر باشد. لذا در انبياء، هم مظهر «يا ظاهر» داريم هم مظهر «يا باطن»، هم مَظهر «يا ظهور» هم مظهر «يا خفّى» و «يا غيب». از آدم تا حضرت خاتم، سيّد النّبيين ابوالقاسم محمّد9 اينها مظهر «يا ظاهر» و «يا جلّى» خدا بودند و خداى متعال براى اينكه غيب و بطون و خفاء و سترش هم مَظهر داشته باشد، چند نبى را مظهر «يا غيب» خود كرده؛ يكى حضرت خضر7 است و يكى حضرت الياس7. الياس عموی پدر خضر است و او عمرش بيشتر از خضر است. آقايان! خضر يك موجود خارجى است. مثل چرت و پرتهاى درويشها و عرفاء و صوفيها يا مهملات شيخ احمد اينطور نيست. خضر7 آدمى است موجود که در خارج وجود دارد؛ مثل ما، خواب و خوراك و گريه و خوشحالى و غصّه و همه اينها را دارد. حتّى تا قبل از خاتم الانبياء9 پانصد سال يك نوبت دندانهاى او تجديد ميشد.
چون دندان ركن عمده زندگى در انسان بلكه در حيوان است. دندان است كه غذا را براى هضم شدن در معده انسان مهيّا ميكند. لذا پيش از آنكه دندان مصنوعى بيايد همين كه دندانها كم ميشود و معيوب ميشود، انسان رو به طرف ضعف ميرود. چون در این حالت غذا مختلف وارد معده ميشود؛ يكى نرم شده، يكى مثل بلغور، يكى دست نخورده و چون مخلوط به هم هستند، ترش ميشود و گازهایى در معده پيدا ميشود که اسباب ناراحتى میگردد. دندان خيلى در سلامتى انسان مهمّ است مخصوصاً در هضم غذا البته اگر به آداب شرع عمل شود و مسواك بشود. مسواك هم داراى سه من كثافت نباشد! آقا چوب اراك ميخواهد که تا آخر عمر بايد مسواكش همين باشد و سه من كثافت روى آن باشد. مسواك بايد چوب پاكيزه باشد. اگر از چوب اراك شد چه بهتر. در چوب اراك ملاحت و نمكى است كه اسيد معده را زياد ميكند. اين امتحان شده و به علاوه چوب اراك، عاج و ميناى دندان انسان را خراب نميكند و نمكِ آن هم لثه را قرص و محكم ميكند. لهذا شارع اسلام، مسواك به چوب اراك را مستحب كرده است. اگر نشد با دندانشوها که خیلی هم از آن چوبهاى كثيف بهتر است، دندان را تميز كنيد. قبل از غذا و بعد از غذا با نمك بشویيد. مسلّماً در طول عمر شما مؤثّر است.
خلاصه حضرت خضر7 پانصد سال يك نوبت دندانشان به كلّى عوض ميشد. يك دستگاه دندان مطابق با دندانهاى اوّليّه خود خضر7 از كارخانه، در دهان او ميريختند و جوان ميشد. باز دندانها كهنه ميشد و كهنه ميشد تا 500 سال. باز دو مرتبه يك دست دندان تازه مطابق همين مدل از كارخانه در دهان حضرت ریخته میشد. امّا بعد از حضرت پيغمبر خاتم9 به اين طرف، چه جورى است كه هر 180 سال يك نوبت دندانهاى حضرت خضر7 عوض ميشود.
من كه از عرفاء بدم ميآيد براى اينست كه اينها چرت و پرت ميگويند. حضرت خضر نبى، اسم خودش، اسم پدرش و اسم جدّش معيّن است. هنگام ولادتش معيّن است. اين بزرگوار از پيش از تولّد حضرت موسى7 در دنيا بوده است. از زمان حضرت موسى7 تا عيسى7 هزار و پانصد سال است. الآن تقریباً سنه 1900 ميلادى است. اين ميشود سه هزار و پانصد سال. غرض الآن سه هزار و پانصد سال عمر اين حضرت است كه امام زمان7 نسبت به حضرت خضر طفل جديدالولاده هستند. براى اينكه ايشان امسال هزار و صد و بيست و هفت سال عمر دارند.
اين بزرگوار (حضرت خضر7) در يك موقعى به اطراف مدينه آمده بود. ساربانها دعواشان گرفته بود و به هم سنگ ميزدند. سنگها را توى فلاخن ميگذاشتند و ميزدند. بعضى اوقات به هر كه ميخورد ميكشت. حضرت خضر7 عبورش از آنجا افتاد. تصادفاً يكى از سنگها به سر حضرت خضر7 خورد. سر اين بزرگوار شكست و تا مدّتى مشغول معالجه بوده است. ایشان سر دارد و سرشان زخمى ميشود، خون ميآيد.
روزی حضرت خضر7 نشسته بود. يك گدایى آمد و او را به «وجه الله» قسم داد. گفت تو را به روى خدا و به آبروى خدا که به من چيزى بده. در روايت دارد كه حضرت خضر7 چيزى نداشت. غالباً روحانيّون بىپولند و رجوع مردم هم به اينهاست. حضرت خضر7 پول نداشت. گدا هم آمده و اين بزرگوار را به وجه الله قسم داده بود که تو را به آبروى خدا و به روى خدا و براى آبروى خدا مرا رد نكن. حضرت خضر7 از جا بلند شد. فرمود: بردار مرا ببر و به عنوان غلام بفروش. به اقبال خودت بسته است؛ هر چقدر سنگينتر فروختى مال خودت. گفت هرگز اين كار را نميكنم. فرمود: من هم دست از تو برنميدارم. تو مرا به آبروى خدا قسم دادى. من جانم را بايد در مقابل اين قَسَم نثار كنم. به غلامى فروختن اهمّيّت ندارد. خلاصه از او انكار و از حضرت خضر7 اصرار! دايه از مادر مهربانتر كه نميشود. مرد او را برداشت و برد و فروخت و رفت به امان خدا.
حضرت خضر7 مدّتى غلامىِ مرد خريدار را ميکرد. اين مرد ديد عجب غلام متديّن، سر به راه، دست و دل باز، با عفّت و ناموسپرستی است. تمام محسّنات انسانيّت در اين غلام جمع است. از كجا چنين غلامى نصيب ما شده؟! در اين بين برای او سفري پيش آمد. مقدار زيادى سنگ است كه بايد جاى ديگر ريخته شود. به او گفت در ظرف شش هفت ماه نبود من، سنگها را آهسته آهسته آنجا ببر. اتّفاقاً سفرش مختصر شد. بعد از هفت هشت روز برگشت. ديد تمام سنگها برداشته شده! گفت فلانى سنگها را برداشتى؟! بله. چند تا عمله گرفتى؟ گفت خودم تنهایى بردم. چطور؟ گفت ديگر خودم بردم. خيلى خوشحال شد. خلاصه ظاهراً او قسمى داد كه تو كيستى؟ فرمود من خضر7 هستم. گفت اي واى! خاك بر سر من! پيغمبر خدا را آوردهاند به من فروختهاند. فرمود اسمى كه او بُرد و مرا به وجه الله قسم داد، بزرگتر از اينست. به هر حالت بعد خيلى اظهار شرمندگى كرد. گفت حالا شما آزاديد و من غلام شما. خلاصه حضرت خضر7 راحت شد. و از اين رديف اگر بگويم خيلى قصّه درباره حضرت خضر7 در روايات نقل شده است.
آقايان عرفاء و متصوّفه چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند. بدبختها بيچارهاند. اصلاً به كلّى خضر و الياس خارجى را منكر شدهاند. ميگويند خضر آن جنبه «انبساط سالك» است و الياس آن جنبه «انقباض سالك». سالك در سلوكش گاهى در انبساط است. پول را زده، پلو را خورده، حالا شروع كرده به ذكر. اگر چنانهاى از وجد و طربها است دائره را ميزند. با بسم الله هم شروع ميكند. خاصّه اگر چنانچه حِسان الوجوه جزء ابدال هم در حلقه ذكر حاضر باشند كه بهتر است. خلاصه به نشئه ميآيد. به حال ميآيد. اين جنبه خضر سالك است. آن وقتى كه ترياك به او نرسيده، خمار است. كمك به او نشده، برزخ است، ناراحت است. اين جنبه الياسیاش هست. ميگويند خضر جنبه انبساط سالك است و الياس جنبه انقباض سالك؛ ديگر خضر و الياس خارجى نداريم. اينست كه من از آنها بدم ميآيد.
اينها دو موجود خارجى را منكر ميشوند. با اينكه هر دو موجودند، آنها را در دو وادى نفسانى مياندازند. قرآن میفرماید:
(وَ إِنَ إِلْياسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ)[3]
الياس7 از مرسلين است.
بنابر آنچه در تورات يعنى در عهد عتيق نوشته است بر عرّابه آتشين سوار شد و در حضور يارانش به آسمان بالا رفت. الياس7 موجود جسمانى است. خضر7 موجود جسمانى است. اينها مظهر «يا غيب» خدايند. اينها در ميان مردم ميآيند و ميروند. كسى هم آنها را نمىبيند مگر موقعي كه بخواهند آشكار گردند.
در روز شهادت حضرت على7، خضر7 در خانه امام حسن7 آمد. آنجا تسليت گفت و به ساحت على7 عرض اخلاص نمود. بعضي هم ديدند و نشناختند. جماعتى هم نديدند. او نزد ائمّه: ميآمد. گاهى بعضى ميديدند و بعضى نميديدند. بود امّا او را نميديدند. غرض اينست که حضرت خضر7 در ميان انبيای گذشته، مظهر «يا غيب» خداست. الياس7 هم اينچنين است. الآن هم اين دو موجودند. در ميان خلق هم آمد و شد دارند.
کسانی که حضور باهرالنّور اعليحضرت بقيّةالله حجّةبن الحسن ارواحنافداه شرفياب ميشوند، تحت قواعد و ضوابط اسلامند، راست است. خضر7 در يك زمانى نبى بوده. الياس7 در يك عصرى نبى بوده است. ولى الآن پيرو پيغمبر ما هستند. الآن تحت قانون اسلامند. الآن در رعيّتىِ امام زمان7 ميباشند. شرفياب خدمت حضرت حجّت7 ميشوند. حضرت بقيّةالله7 تا هنگام ظهور با اينها انس دارد. در دوران ظهور حضرت اينها نيز آشكار ميگردند.
اينها مَظهر «غيب» خدايند. آن وقت در اوصياء و اولياء، مخصوصاً اوصياء نبوّت ختميّه كه مَظهر و مُظهر كلّ نُبُوّات قبل است، ولايت علوّيّه مرتضويّه و اولادهاى طيّبين اوست. در كانون رسالت كليّه نبوّت حضرت خاتم المرسلين و سيّد النّبيين ابوالقاسم محمّد9 و در اين مركز ولايت كلّيّه، مَظهر «غيب» و «بطون» لازم است. مظهر «خفاء» لازم است. يازده امام، مظهر «يا جلّى» حق متعال بودند. مظهر «يا ظاهر» بودند. يکى مَظهر «يا غيب» است، مَظهر «يا باطن» و «يا خفّى» خداست. از اوّل كه خواست به اين عالم قدم بنهد، از آن موقعى كه خواست ميان منزل اين عالم و عالم بالا را طى كند، يعنى در رحم مطهّره حضرت نرجس خاتون3 مسكنِ ميان راهى بگيرد، اين بزرگوار پنهان بود. امر ولادتش پوشيده بود. عموم خلق آگاه نبودند، بلكه نزديكان فاميلى هم آگاهى نداشتند. تا آن ساعتى كه بنا شد به اين عالم قدم بنهند به نزديكترين نفرات فاميل خود يعنى عمّه پدرش حضرت «حكيمه خاتون3» امر ولادت پوشيده بوده است. آن خاتون هم نميدانست. وقتى متولّد شدند، امر نشو و نماي ایشان هم پوشيده از انظار بيگانگان بلكه نزديكان بوده است. حتّى عمّه حضرت هم ایشان را كم ميديد. حتّى مادرش هم مانند ساير امّهات ائمه:، اين پسر را نديده است. چون روز اوّل او را به «روح القدس» سپردند و در اين اسرارى است. اگر رسيديم و وقت پيش آمد، آخرهاى ماه در اين باب مطالبى معروض ميدارم.
به هر حالت اين بزرگوار به روح القدس سپرده شده است. روح القدس، او را آفتاب سايه ميكند. گاهى به اين عالم در نزد پدر و مادر و قوم و خويش ميآورد و نشو نماي عادی مردم ظاهری دارد و گاهی هم او را بالا میبرد. نشو و نمای این بزرگوار هم در غيب بوده. چون بزرگتر گرديد و پدرش از دنيا رفت تجلّياتش هم در پرده غيب بوده است. پدر بزرگوارش هم جز بر خواصّ اصحاب برای كسى ایشان را جلوه نميداده. الآن هم يك هزار و صد و بيست و هفت سال است که اين بزرگوار به مظهريّت «يا غيب» خدا در اين عالم جلوهگرى ميكند. يعنى غيب خدا را در پرده استتار خودش به خلق ميرساند.
يكى از اسماء خود امام زمان7 هم «غيب» است. حضرت بقيّةالله7 چندين اسم دارد. يك اسم ايشان «جمعه» است. يك اسم ايشان «عصر» است. (وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْـرٍ) يكى «ربيع» است كه ربيع الأيّام و ربيع الأنام است. يكى هم «غيب» است كه (الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ) در روايات وارد شده است مراد از اين غيب وجود مسعود اعليحضرت بقيّةالله ارواحنافداه ميباشد. اين آقا مسمّا به اسم «غيب» است. اين آقا مرآت و مَجْلات غيب حق متعال است. در عين بطون، ظهور دارد. در عين خفاء، جلوهگرى دارد. خدا «اظهر من كلّ ظاهر» و «أجلى من كلّ جلى» است. امام عصر7 نيز اينچنين است. در عين غيبتش، ظاهر است؛ غيبت هم به همان معنا كه گفتيم.
از شما دعوت ميكنم که فردا بیایید نه براى جمعيّت. من جمعيّت ناديده نيستم. و الله منبر برای من بار است. زور زوركى ميروم. من ده هزار جمعيّت پاى منبر داشتهام. تمام مسجد گوهرشاد و تمام ايوانش پر ميشده و بدون بلندگو، سه ساعت هم صحبت ميكردم. براى جمعيّت صحبت نميكنم. اين توهّمات پيش من قيمت ندارد. از نظر شخصيّت، به دانه دانه شما علاقه دارم. دلم ميخواهد مطالب دينى و اعتقادى را بشنويد. چون اين طور مباحث كم به گوش شما ميرسد. چه جورى است نميدانم! منبر هم كه ميروند روى مستحبّات صحبت ميكنند. فردا بيایيد ميگويم كه امام عصر7 در بین مردم ميآيد و او را نمىبينند. چطور ميشود؟! يك راهِ آن را ديروز گفتم. دو راه ديگر را فردا به عرضتان ميرسانم كه اين بزرگوار ميان خلق ميآيد ولی ایشان را نمىبينند. عدّهاى كه ميخواهد ببينند او را مىبينند و اين از عجائب است. عيناً مثل كاسه آبى كه سبطى به دست ميگرفت. تا در دست سبطى بود، آب بود و چون به لب قبطى ميرسيد خون ميشد و اين از عجائب بود. يعنى چه؟! چطورى است؟! اين طورش در دست نواميس غيب است. امام زمان7 هم اينطورى است. در همين مجلس ما ميآيد؛ بعضى او را مىبينند و بعضى نمىبينند. براى اين آب است و براى او خون. براى اين نمايان است و از ديده او پنهان. چطور ميشود؟ اين حرف مال نواميس عالم غيب است.
خلاصه حضرت بقيّةالله7 مَظهر غيب خداست در عين ظهورش. یعنی در عين اين كه پنهان است، آشكار است. گاهى به نگاهى دل بعضى را شاد ميكند و آنها را خوشحال ميكند.
خدا را قسم ميدهم به حقّ اين امام زمان7، به حرمت اين امام عصر7 هر كه در مجلس ما دل به امام زمان7 دارد و لو يك نوبت شده، در عصر غيبت حضرت، چشم او به جمال امام روشن شود.
در مجلسها ميآيد. بعضی هم مىبينند و هم صدايش را ميشنوند در عين حال اين نفر پهلویى نه ميشنود، نه مىبيند، نه جاى او تنگ ميشود. اين هم يك نكتهایست. از نظر علمی يك وادى عجيبى است. شيخ اشراق اين مطلب را خيلى دنبال كرده است. علاءالدّوله سمنانى هم كه يكى از عرفاست، اشاراتى دارد. ارباب تجرید ميآيند و در اين جمعيّت مىنشينند؛ و چون ثقل از اجسام آنها رفته، لذا نه جا بر جمعيّت تنگ ميشود، نه مزاحم اجسامند و نه اجسام مزاحم اينها. مثل اينكه نور است که جسمش از بين رفته. به نور نميتوانيد صدمه برسانيد. ارباب تجرید، ثقل و خفّت بدنشان به دست خودشان است. ثقل را كه گرفت، در همين جمعيّت مىنشيند نه او به بدن من فشار دارد، و نه بدن من با او مزاحمت دارد. به هر حالت اين بزرگوار ميآيد و مىنشيند، نه مزاحمت با ابدان دارد نه ابدان با او مزاحمت دارند. صدا ميكند، اين يكى ميشنود، آن يكى نميشنود. همانطورى كه اين چشم دارد او هم چشم دارد، اين مىبيند، ولی او نمىبيند. آن يكى گوش دارد، اين هم گوش دارد، امّا اين صداى آقا را ميشنود ولی او نميشنود.
يكى از قصّههایى كه در روى زمين، امروز فقط من آگاهم و ديگرى اطّلاع ندارد، اينست كه يك نفر از علماى بزرگ، (من نميدانم اسمش را ببرم يا نه! حالا عجالتاً باشد.)[4] که نصف از شما مردم او را ميشناسيد، ناخوش و بيمار ميشود. اين بزرگوار مرد عظيمى بوده است. او از شاگردهاى مرحوم آيةالله اردكانى بوده است. این بزرگوار در خراسان ما بوده است بعد او را به محلّى براى معالجه ميبرند. او را در كوهستانى ميبرند. در آن كوهستان، يك ده خيلى خوش آب و هوایی بوده که او را آنجا ميبرند. چون اوّلاً پير بود و ثانياً تشنّجات عصبى داشت و لاغر و بيمار بود. او را آنجا ميبرند تا به حال بيايد. سه چهار نفر کنارش بودند. يكى هم از شاگردانش بود كه ناقل قضيّه همين شاگرد است. آن سه چهار نفر نشستهاند. گفت يك وقت ديديم آقا از جا بلند شد. منظّم از جا بلند شد و مؤدّب نشست؛ در صورتى كه پیش از اين به كسى اعتنا نداشت. هم خيلى ملاّ بوده و هم بسيار متديّن.
اين را توى پرانتز ميگويم: يكى از اساتيد من مرحوم حاج شيخ حسنعلى اصفهانى اعلىاللهمقامه گفت صبح عيدی به ديدن او رفتم. رفتند به آقا گفتند شيخ حسنعلى اصفهانى است. گفت بيايد. من رفتم ديدم دو دستى روى زانويش ميزند و گريه ميكند. گفتم آقا خدا نكند! چه شده؟ اعتنا نكرد. همينطور گريه ميكرد. مرتبه دوم و سوم كه گفتم، گفت حسنعلى دست از دلم بردار. من توى اين فكر افتادم اگر جدّم پيغمبر بگويد نصرانيها، يهوديها، بيدينها را تو نصرانى و يهودى و بيدين كردى جواب پيغمبر را چه بدهم؟ من گفتم آيا آقا ديوانه شده؟! گفتم آقا به شما چه ربط دارد. گفت مگر نميدانى اينها اسلام را از آیينه من نگاه ميكنند. من هر چه باشم آنها ميگويند اسلام همين است. من درست نيستم، اسلام را نادرست تلقّى ميكنند، لذا به اسلام بىاعتنا ميشوند، لذا مسلمان نميشوند. ايكاش من حمّالى ميبودم، زارعى ميبودم كه از مجراى من مردم اسلام را نميخواستند ببينند.
غرض، مرد عجيبى بوده است. اصحاب نشسته بودند. گفت يك مرتبه ديديم از جا بلند شد. عبا دوشش كرد، دو زانو مؤدّب. خيلى كوچكى كرد. ما گفتيم ديدى اين بيچاره ديوانه شد! ما او را آورديم اينجا خوب شود، ديوانه شد. ولى ما فهميديم از ما خيلى منقبض است كه چرا مانند او رفتار نمیکنیم. بعد از هفت هشت دقيقه ديديم از جا بلند شد يك تعظيم كرد. خيلى مودّب، مثل اينكه بچّه سه سالهاى پيش آيةاللّهى خشك باشد همينطور. بعد نشست روى زمين شروع كرد به تغيّر. آخوند فلان، آخوند فلان، آخوند فلان، چرا احترام نكرديد؟! اى بىادبها چرا سلام نكرديد؟ گفتیم به كه آقا؟ گفت به حضرت بقيّةالله7! پایشان را گذاشتند لب بام و پایشان را گذاشتند لب تپّهاى و... ای داد و بيداد! حضرت رفتند. بنا كرد به ناله كردن. ميگويد ما خيال كرديم اين خيالى است که براى او پيدا شده. آن وقت گفت دو تا خرما حضرت به من داده، يكى را بايد من بخورم يكى را هم فلان آخوند در خراسان بخورد. ميگويد خرما را گرفتم. بوى عجيبى ميداد. آمدم خراسان به او خورانيدم. بعد اولادى از او متولّد شد كه اين فرزند در سنّ 18 سالگى پيش من درس ميخواند. «لئالی منظومه» را پيش من خواند. مقدارى از رسائل را پيش من خواند و جوان عجيبى بود. من پاكدامنى به مثل آن جوان نديدم. حقيقتاً اين جوان تالى تلو عصمت بود. پدرش هم يكى از معاريف مشهد و مرد نيكى بود. بعد يك بچّه از او ماند و جوانمرگ شد. بچّهاش دختر است و چه دختر خوبى!
خوب آمده توى مجلس مىنشيند، اين يكى مىبيند، آن يكى نمىبيند. همين طورى كه نمىبينند صدايش را هم نميشنوند. ممكن است اينجا نشسته باشد. بر اينها فشار ندارد كه اينها بفهمند.
ديگر بس است برويم جایى كه بتوانيم حضرت را پيدا كنيم. بهترين جاها، دور و بر امام حسين7 است؛ كربلاى امام حسين7 است. آنقدرى كه امام حسين7 دل ما را برده صد آنقدر دل امام زمان7 را برده. صلّى اللهُ عليك يا أباعبدالله.
دردا كه در ديار بلا قوم كينهجو |
بستند راه چاره به تو از چهار سو |
من عقيدهام همين است. رویى كه اشك امام حسين7 را دارد، در مقابل خدا و پيغمبر آبرو دارد، عزّت دارد، حرمت دارد.
اى اشك ماتمت به رخ ملّت آبرو |
وى از طفيل خون تو اسلام سرخ رو |
در گودال افتاده. خون جلو چشمش را گرفته. گرد و خاكها بالاى خونها نشسته. يك وقت نگاه كرد ديد «عبدالله» دارد ميآيد. يك پسر بچّه كوچك از امام حسن7 باقى مانده. همان سالِ رحلت امام حسن7 اين بچّه به دنيا آمده است. سه چهار سال از قاسم كوچكتر است. اين بچّه از خيمه بيرون آمده. يك وقت زينب3 ديد عبدالله روانه شد. هر چه خواست جلوی او را بگيرد ممكن نشد. گفت ميخواهم نزد عموى بزرگوارم بروم.
خونها را از جلو چشم پاك كرد. ديد عبدالله آمده. عمو بلند شو به خيمه برويم. عمو چرا از خيمه بيرون آمدى؟ همينطور كه بچّه با عمو صحبت ميكرد يك لامذهبى آمد شمشير را حواله كرد. آقازاده دستش را گرفت جلو.
«... يَا ابْنَ الْخَبِيثَةِ! أَ تَقْتُلُ عَمِّي ...»
آى خبيثزاده! ميخواهى عموى مرا بكشى؟! دست را جلو آورد. شمشير اين بيدين وارد شد. رسيدن شمشير همان و دست آقازاده از بدنش جدا شد. دست به پوست آويخته شد. يك كلمه گفت دل امام حسين7 آتش گرفت. بچّه در صدمات مادرش را صدا ميزند. اين آقازاده بر عكس، همین كه شمشير وارد شد، دست آقازاده به پوست آويخته شده، يك مرتبه صدا زد: «يا عمّاه!» واى عمو!
[1]. البقره: 1-3
[2]. النساء: 34
[3]. الصافات: 123
[4]. آن بزرگوار مرحوم سید علی حائری یزدی است که در آستانه امامزاده سیّد جعفر محمّد یزید دفن شده است.