مجموعه سخنرانی های مرحوم خادم الحجه

  • خلاصه: 1. اثبات وجود امام زمان (عج) 2. اهمیت روایات درباره امام زمان (عج) 3. امام غائب چه فایده‌ای دارد؟ آیا وجودش لغو نیست؟

أَعُوذُ بِاللهِ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

الْحَمْدُ لِلهِ ‏رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ المُنْتَظَرِ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الابِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.

(فَلا أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ‏ @ الْجَوارِ الْكُنَّسِ‏)[1]

موضوع اثبات وجود امام عصر7 يعنى حضرت محمّدبن الحسن العسکرى7 المقلّب «بالمهدى»، با موازين احاديث و روايات، ثابت و محقّق است و جاى هيچ گونه اشكال و اعتراضى نيست؛ مگر كسى که معاند با حقّ و حقيقت باشد، مگر كسى مرض داشته باشد و نخواهد حقيقت را قبول كند. اين چنين اشخاصی هستند؟ بله! با جان ايمانى خودشان بازى مي‌كنند. حقّ را مي‌شناسند، ولی زير بار نمي‌روند. ابوجهل مي‌گفت من مي‌دانم حقّ با محمّد است، اگر به او ايمان بياوريم نمي‌توانيم در مكّه زندگانى كنيم. هنوز كه قبول نكرديم بنى‌هاشم دارند به ما فخر مي‌فروشند؛ واى كه اگر ايمان بياوريم. حقّ را مي‌شناسند و زير بار نمي‌روند و الاّ اگر كسى داراى انصاف، باشد به همين مقدار از رواياتى كه بنده به عرضتان رساندم، با اين كه يك دهم روايات وارده در اين موضوع را من نگفته‌ام، می‌پذیرد. امّا براى مردمان باانصاف، برای اعتقاد به وجود مسعود اعلي حضرت بقيّةالله7 فرزند امام يازدهم همين قدر كافى است. روايات درباره ايشان به درجاتى بيشتر است از روايات وارده در ساير معصومين به غير از على7 و امام حسين7 از جهتى. رواياتى كه از پيغمبر9 و از ساير معصومين: نسبت به هر يك از نُه امام ديگر (يعنى غير از على7 و حسين7) وارد شده، نصف روايات وارده نسبت به امام عصر7 نيست. ديگر چه مي‌خواهى؟! مرگ مي‌خواهى برو گيلان. مرد هم مي‌خواهى برو گيلان كه گيلاني‌ها بدشان نيايد. اين همه حديث درباره غيبتش بحث شد. گفتيم غيبت حضرت به چه معناست. روايات وارده را اجمالاً اشاره مي‌كنم.

خلاصه در موضوع حضرت حجّت7 و غيبت و ولادت و ولايت ایشان، هيچ محلّ حرف نيست. اگر سر تا به پاى اين عالم اشكال و شبهه بشود، اين روايات كه ما نقل كرديم به ما مي‌گويد بايد به اين آدم ايمان داشت و لو نتوان شبهاتش را جواب داد. ولى بحمدالله تمام شبهات جواب دارد. بعضى‌ها كه مي‌خواهند يك اندازه‌اى عقاید بچّه‌هاى نورس ما را سست كنند، با چند تا شبهه بچّه‌گول‌زن كرده‏اند؛ و من چقدر طالبم اين جوان‌ها پاى اين منابر بيايند. من يكى از اين جوان‌ها را به ده تا شما پيرمردها معاوضه نمي‌كنم. ما هم پيريم و بايد برويم، اين جوان‌ها هستند که فردا مهندس و دكتر و مدير كلّ مي‌شوند و بچاب بچاب راه مي‌اندازند. اينها را بايد روبه‌راه كرد.

آن وقت چهار تا شبهه‌هاى كودكانه‌اى هست كه اطفال ضعيف ما را قدرى در اشتباه و شكّ و ترديد مي‌اندازد. جوان‌ها! بر فرض شما نمي‌توانيد اين اشكالات را جواب بدهيد، بر فرض من هم نتوانم جواب بدهم، جواب ندادن اشكال، دليل نمي‌شود بر اينكه امام عصر7 موجود نيست. اين همه روايات كه از شيعه و سنّى گفتيم و ادلّه نقليّه‌اى كه گفتيم، بودن امام زمان را بر ما واجب مي‌كند. حالا اشكالات را مي‌گويم و شما هم خوب گوش دهيد. روز بعد نیز، شبهات را مي‌گويم. به زبان ساده هم مي‌گويم به شرط اينكه يادداشت كنيد و بنويسيد.

اوّلین شبهه‌ای كه مي‌كنند و در ذهن بچّه‌هاى ما اين شبهه وارد مي‌شود، اينست که مي‌گويند امامى كه غائب و پنهان است و ما نمى‌بينيم، يا اگر مى‌بينيم نمي‌شناسيم، فائده‌اش براى ما چيست؟! اصلاً بود و نبود اين امام چه فرقى دارد؟! امامى كه ما به او دسترسى نداريم يا نمى‌بينيم يا نمي‌شناسيم، نمي‌توانيم بپرسيم، نمي‌توانيم از او نتيجه‌اى بگيريم، فائده‌اش چيست؟ بود و نبودش يكسان است. پس بودش لغو است. لااقل باید از امام به قدر يك حجّةالاسلام یا يك ملاذالأنام كار ساخته شود! ما ملاّى محلّ را براى این مي‌خواهيم كه اگر مسأله‌اى داشتيم برويم از او بپرسيم؛ مسأله حلال و حرام و از طهارات تا ديات، موارد احتياجات فقهى‌مان را از آقا بپرسيم. خوب، اين خوب است! وجودش فائده‌اى پيدا كرده. البتّه نوكرش هستيم، دستش را هم مي‌بوسيم. اگر سيّد است خمس مي‌دهيم، اگر عام است سهم امام مي‌دهيم. لااقل نماز جماعتى پشت سرش مي‌خوانيم كه ثواب ببريم. اگر يك خورده چرب‌تر شد، آقا تلفن مي‌كند به اداره شهربانى و دادگسترى و كارهاى خارجي‌مان را از آقا مي‌گيريم. دور اين آقا جمع مي‌شويم و همه جور حاضريم. يك خورده بالاتر اگر قدرت‌هاى نفسانى دارد از قدرت‌هاى نفسانى و نَفَس او هم استمداد مي‌كنيم. دعاى نيمه شب او مرضاى ما را خوب مي‌كند. اين يك چيزى. لااقل هيچ فائده‌اى نداشته باشد مجلس ختم ما را جمع مي‌كند؛ خود اين، عنوانى است.

اين امام زمان7 كه نمي‌آيد مجلس ختم ما را جمع كند، نمي‌دانیم كجاست تا برويم مسأله بپرسيم، نمي‌دانیم كجا نماز مي‌خواند تا به او اقتداء كنيم، وجود اين امام چه فائده دارد؟ حالا يازده امام ديگر ظاهر بودند، هر گرهى در كار شیعیان بود، به وسيله پيشوايان، آن گره گشوده مي‌شد. از ائمّه: سئوالات علمى مي‌كردند. خوب امام بود و فائده هم داشت. امّا کسی كه اين كارها از او ساخته نمي‌شود، وجودش لغو است. اين يك شبهه است، كه خلاصه‌اش اين شد: امام بايد حاضر و در دسترس مردم باشد تا مردم از او استفاده كنند. اگر در دسترس مردم نشد و مردم نتوانستند از او استفاده كنند وجود او لغو است. پس امام غائب وجودش لغو است.

اين مطلب جوابش از آب، روان‌تر است. به قول اهل علم، هم نقضاً جواب داريم و هم حلاً. جواب حلّى‌مان هم از جهات عديده است. انشاءالله تا وقت مساعدت كند يكى بعد از ديگرى جواب‌ها را مي‌گويم.

امّا جواب نقضى: مي‌گویيم اگر بگویيد امام كه غائب شد و مردم به او دسترسى نداشتند وجودش لغو است و امامتش غلط است، اگر اين باشد، پيغمبر و يازده امام ديگر همه اينها پيغمبري‌شان و امامت‌شان لغو خواهد بود. چرا؟

يك مقدّمه‌اي هست كه در حكمت متعاليه ثابت شده. مي‌گويند «حُكْمُ الامثال فيما يجوز و فيما لايجوز واحد»[2] اين را به زبان عاميانه بگويم. اگر يك چيزى ممتنع شد و عقل حاكم بر امتناع او شد، ديگر يك دقيقه و يك ساعت و يك روز و يك هفته و يك سال و يك قرن يكسان است؛ چون همه اَمثال هم هستند. حكم امثال در مايجوز و در مالايجوز واحد است. اگر ما گفتيم كه ممتنع است در اين مسجد صد هزار نفر جمعيّت يك ساعت جا بشوند، يك سال هم ممتنع است. چون مسجد كوچک است. خيلى جمعيّت جمع بشوند دو هزار نفر جمعيّت جا مي‌گيرد. ديگر نمي‌شود صدهزار چپاند! حالا اگر من گفتم صدهزار جمعيّت در اين شبستان نمي‌توانند يك ماه زندگى كنند. چرا؟! براى اينكه اين شبستان ظرفيّت آن چنان جمعيّتى را ندارد. خوب اين يك سالش و يك هفته‌اش و يك ساعتش همه يكسان است. وقتى عقل وجود اين جمعيّت را در يك فضاى كوچك ممتنع داشت، در نظر عقل فرق نمي‌كند، يك ساعت هم جمع نمي‌شوند، يك قرن هم جمع نمي‌شوند.

بيایید در مسأله امام؛ اگر غيبت، سبب لغو شدن امامت امام است، فرق نمي‌كند صد سال غائب باشد، ده سال غائب باشد، يك ماه غائب باشد، یا يك روز غائب باشد؛ همه اين‌ها ممتنع خواهد بود و همه اسبابِ لغويّتِ امامت او مي‌شود. چه فرق مي‌كند؟ شما مي‌گویيد امامى كه به او دسترسى نداريم لغو است. ‏يعنى امام نيست. مي‌گویيم امامى كه ما هزار سال به او دسترسى نداشته باشيم، با امامى كه صد سال، با امامى كه ده سال و با امامى كه يك ماه به او دسترسى نداشته باشيم همه اينها در اين اشكال مشتركند. آن وقت امام صادق7 در دورانى كه به حبس منصور محبوس بود و در محاصره بود، بايد امامتش لغو باشد! چرا؟! براى اينكه شيعه به او دسترسى نداشته است. يك موقعى به قدرى كار بر امام صادق7 سخت شد كه مرغ روى هوا نمي‌توانست خودش را به امام صادق7 برساند. چنان جاسوس‌هایى دور خانه و كوچه و محلّه امام صادق7 در حيره گذاشته بودند و حبس كرده بودند که مرغ هوا نمي‌توانست خود را به آقا برساند چه برسد به شيعه‌ها.

يك مردى از شيعه‌ها در موقعى كه امام صادق7 در زندان بود، اوقاتش با زنش تلخ شد. گفت «أنتِ طالق ثلاثاً» تو سه طلاقه هستى. بعد از چند دقيقه پشيمان شد و رجوع كرد. زن از آن زن‌هاى مقدّسه‌ايست كه خيلى احتياط‌كار است. راه به شوهرش نداد. اجازه نداد شوهر به او نزديك شود. مرد گفت چرا؟ زن گفت: چون مرا سه طلاقه كردى. گفت در ميان ما آن سه طلاقه‌اى كه احتياج دارد به محلّل، سه تا طلاق رجعى است كه فيما بين عدّه، رجوع حاصل شود و دو مرتبه طلاق داده شود. امّا اين كلمه «أنتِ طالق ثلاثاً» آن‌طور نيست. زن گفت اين محلّ، محلّ شبهه است. به قول علماى اصول، اصل در سه جا منقلب است از برداشت به احتياط: يكى در «دماء» است و يكى در «فروج» و يكى در «اموال». خلاصه من احتياط مي‌كنم. خانم گفت مسأله شرعى اينست. گفت اطمينان ندارم مگر اينكه بروى از امام صادق7 سؤال كنى و حضرت بفرمايند سه طلاقه نيست، آن وقت من حاضرم رجوع كنم. مرد گفت كى دستم به امام صادق7 مي‌رسد! امام صادق7 در محاصره دولت است. سيصد تا كارگاه و جاسوس دور و بر خانه او گذاشته‌اند. من وارد حيره بشوم چشم‌ها خيره مي‌شود كه مرد مَدَنى آمده چه كند. مرا مي‌برند بازپرسى مي‌كنند. زن گفت الاّ و لابد بايد از حضرت مسأله را بپرسى و الاّ من زن تو نيستم. بالاخره چاره چيست؟ از زنش نمي‌تواند بگذرد. گفت هر طور باشد خودم را به امام صادق7 مي‌رسانم. سر مأمورين را كلاه مي‌گذارم. از مدينه به حيره آمد كه از حضرت مسأله بپرسد. فكر كرد ديد مطلب به قول علماء خيلى غامض است. خيلى دشوار است. اين كارآگاه‌های اداره اطّلاعات كاملاً مراقبت مي‌كنند. فقط خانه حضرت را بلد شده. به طرف آن محلّه و كوچه آمد. در اين بين‌ها ديد يك خيارفروشى طبق خيار دستش هست و داد مي‌زند: «گل به سر داريم! خيار دانه‌اى يك قران! خيار!» صدا زد خيارى؛ بيا. آمد. گفت مثلاً اين خيارها كيلویى چند؟ گفت فلان قدر. گفت تمام خيارهاى تو را مي‌خرم و پولش را يك‌جا مي‌دهم. گفت خدا بابايت را بيامرزد! ولى يك شرط مختصر دارد. گفت چيه! گفت اين است تو نيم‌ساعت طبق خيار را به من بدهى، بعد از نيم ساعت به تو مي‌دهم. يارو فكر كرد ديد ضررى ندارد. الآن پول همه خيارها را مي‌گيرد تا شام راحت است. نيم‌ساعت طبق دست اين باشد چه مانع دارد! گفت بسيار خوب! پول‌ها را داد و خيارها را خريد. طبق را هم گرفت. حالا اگر پيش‌بندى داشته او را هم گرفته. خلاصه شد يك خيارفروش. رفت به طرف خانه امام صادق7 و فریاد می‌زد که آى خيار دارم، كه به اين عنوان خودش را به در خانه امام صادق7 برساند. حضرت هم آگاهند. صدا زدند آى خيارفروش! بيا جلو. رفت جلو. فرمود: «زنت سه طلاقه نيست. خيارها كيلو چند؟» قربانت بروم. سلام عرض كردم. خيار يكى يك قران. كمتر نمي‌دهى؟! حالا يا معامله شد يا نشد نمي‌دانم؛ در روايت نيست. برگشت آمد يك دانه از خيارها را خورد بقيّه را ريخت پيش خيارفروش.

با اين حقّه خدمت امام مي‌رسيدند. آن هم يك نفر رند زرنگ. به هر حالت، پس امام صادق7 در محاصره و در حبس است. شيعه به او دسترسى ندارد. تازه اين شيعه فهميده امام در حيره است. خيلى‌ها نفهميدند امام در كجاست. پس بايد بگویيم امامت امام صادق7 لغو است براى اينكه شيعیان به ایشان دسترسى ندارند و نمي‌توانند به او اقتدا كنند. چون نمي‌توانند مسائلشان را از او بپرسند، پس لغو است. پس بگو امام صادق7 در اين دوران امام نبوده. اين نمي‌شود!

حضرت موسى‌بن جعفر8 بنا بر اقلّ روايات، چهار سال تمام در زندان هارون بودند. در اين چهار سال احدى غير از هارون و غير از زندانيانى كه هارون به آن زندانيان گفته اين كيست، احدى نمي‌دانست موسى‌بن جعفر8 كجاست. حتّى امام رضا7 به حسب علم عادى بشرى ظاهرى نمي‌دانستند پدرشان كجاست. حالا روى علم امامت بدانند بحث ديگرى است. به قدرى سياست هارون تاريك و پيچيده بود، ده برابر سياست انگليسي‌ها. هم هارون و هم مأمون از آن خبيث‌ها بودند. شرّ خلق الله بودند. حضرت موسى‌بن جعفر8 را گرفتند و احدى نمي‌دانست حضرت كجاست. بعضي‌ها خيال مي‌كردند در مدينه و در خانه‌اش حبس نظر است. يك عدّه مي‌دانستند مدينه نيست. حالا بصره است؟ بغداد است؟ معلوم نيست! بغداد در كدام زندان است؟ زندان عمومى است؟ زندان خصوصى است؟ اينها هيچ معيّن نبود! شيعه نمي‌دانست موسى‌بن جعفر7 در اين چهار سال كجاست. وقتى امام خود را نمي‌ديد نمي‌توانست مراجعت كند. همين مشكلاتى كه الآن براى ما هست و همين اشكالى كه شما مي‌كنید که ما امام زمان‌مان را نمى‌بينيم و نمي‌شناسيم، همين اشكال در آن چهار سال براى شيعه بود. پس بايد بگویيم در اين چهار سال، وجود موسى‌بن جعفر7 لغو است و امامتش باطل است.

يا بالاتر در مورد خود پيغمبر بگویم. آن شبى كه پيغمبر از مدينه حركت كردند و آن يارو را هم همراهشان بردند كه خسته نباشند پياده نباشند، هيچكس نمي‌دانست پيغمبر كجا رفته است. پيغمبر بودند و يار غارشان! اين مرد بُزدِل ترسو، دل پيغمبر را در غار خون كرد. آخر چند تا عقرب و افعى پيدا شدند. فرمود اگر نفس بكشي، اين‌ها تو را مي‌گزند. به هر حالت جز او احدى نمي‌دانست پيغمبر كجاست. اصلاً تا چهارده پانزده روز ردّى از پيغمبر نبود. تا بعدها كه پيام پيامبر براى على7 آمد که فواطم را بردار و بياور. آنها «فاطمه بنت اسد» و «فاطمه زهرا3» و چند فاطمه دیگر بودند. فرمودند ما رفتيم مدينه و كجا هستيم. آن وقت على7 و چند نفر از خواصّ فهميدند که پيغمبر در مدينه است. خوب در اين 26-25 روزى كه امّت نمي‌دانستند پيغمبر كجاست، بايد بگویيم وجودش لغو است! پيغمبري ایشان باطل است! پس معلوم مي‌شود غيبت و پنهان بودن پيغمبر يا امام براى مدّتى تفاوت نمي‌كند، خواه آن مدّت يك ماه باشد، يك سال باشد، يك قرن باشد، ده قرن باشد یا بیست قرن باشد.

غيبت براى پيغمبر و امام هيچ ضرر ندارد. نه به امامت ایشان صدمه مي‌زند و نه وجودشان را لغو مي‌كند. لهذا در انبياء قبل، اين غيبت بوده است. حضرت صالح7 در دوران نبوّتش از ديدگان امّت پنهان شد. پس بايد حضرت صالح7 در دوران غيبتش پيغمبر نباشد. حضرت يونس7 به مدّت چهل روز در شكم ماهى رفت. چهل روزی كه:

اى صوفى! شراب آنگه شود صاف

 

كه در شيشه بماند اربعينى

يك اربعين جناب يونس7 در خلوت‌خانه شكم ماهى چلّه‌نشينى كردند و مشغول ذكر گردید. انعزال از خلق دارد. خلوت دارد. بيدارى دارد. گرسنگى دارد. در هر سلسله‌اى كه من دارم ذكر مي‌كنم اين‌ها شرایط عامّه رياضت است. صُمت و سكوت دارد. گرسنگى دارد. مشغول ذكر هم شده. (أَنْ لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ‏ إِنِّي‏ كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ)[3] خدایا! جز تو خدایى نيست. تو را تسبيح و تقديس مي‌كنم. من بر خودم ستم كردم كه در قبول ولايت على‌بن ابيطالب7 و اولاد على7 که به انبياء و رسل عرضه داشتند، اندكى تأمّل نمودم. ستم او اين بود.

شما مقامات ولايت ائمّه: را آن طور كه بايد و شايد نمي‌دانيد و الاّ در مقابل ائمّه: خضوعتان بيشتر از اين که الآن هست مي‌بود. ائمّه ما ولايتشان بر انبياء عرضه داشته شد و به انبياء گفتند اين‌ها ولىّ شمايند.

كيست مولا آنكه آزادت كند

 

بند رقيّت ز پايت بركند

ولىّ طفل و آن كسى كه بر طفل حكومت مي‌كند، تصرّف او بر تصرّف طفل مقدّم است. حكومت و قضاوت او بر قضاوت طفل مسيطر است. طفل ده ساله تو مي‌خواهد پول‌ها را ببرد فرض كنيد شير بلال، بخرد و بخورد. شير بلال ثقل معده مي‌آورد. مزاج را فاسد مي‌كند. بچّه نمي‌فهمد. تو نمي‌گذارى. مي‌گویى بابا! برو پول را بده گلابى بخور. گلابى گلويت را تر و تازه مي‌كند. اگر بچّه خيره‌سرى كرد، پول را از دستش مي‌گيرید و نمي‌گذارید برود شير بلال بخرد. شما ولىّ طفل هستید. به يارو شير بلال فروش، مي‌گویى حق ندارى به پسرم بلال بفروشى! بچّه‌ات پول را مي‌برد به او مي‌دهد. او مي‌گويد پدرت گفته به تو نفروشم.

به انبياء گفته‌اند زير بار ولايت محمّد و آل او: برويد، ولايت اين‌ها را قبول كنيد، اين‌ها را بايد ولىّ خود بدانيد. اى موسى! بايد على7 را ولىّ خود بدانى. اى عيسى! بايد على7 را ولىّ خود بدانى. على7 و يازده فرزند او: نسبت به شما مقام مولويّت دارند. بايد به اين مقامشان معترف باشيد. هر كدام قبول كردند به مقام نبوّت رسيدند.

«فَالْكَلِيمُ أُلْبِسَ‏ حُلَّةَ الِاصْطِفَاءِ لِمَا عَهِدْنَا مِنْهُ الْوَفَاءَ...»[4]

از حضرت كليم رسيده تا برسد به ائمّه جزء. روايات در اين باب زياد است. من مكرّر به اهل علم، فضلا، طلاب و آقايان علما عرض كرده‌ام که روايات ولايت به اين مردم كم گفته مي‌شود. سنّى‌گرى خيلى رواج پيدا كرده. اصلاً حبّ شيخين در دل بعضي‌ها فرورفته است. ذاتاً سنّى‌مسلك و سنّى‌روش هستند. دلشان نمي‌خواهد مقالات ولايت پيغمبر و ائمّه: گفته شود. علي‌رغم آن‌ها شما روايات ولايت را زياد نگاه كنيد و به اين مردم برسانيد. طلبه بايد لااقل يك دور جلد هفتم «بحارالأنوار»[5] علامه را بخواند و تمام رواياتش را از زير نظر بگذراند تا بفهمد ولايت ائمّه: چه خبر است. روايت زياد داريم كه خدا هيچ پيغمبرى را مبعوث نكرد مگر اينكه اوّل از او اقرار گرفت به ولايت محمّد و آل محمّد:. معنى ولايت هم همين بود كه به عرضتان رساندم. بايد از آدم7 تا عيسى‌بن مريم7، همه، آقایى اين خانواده را قبول كنند. وقتى قبول كردند آنگاه به مقام نبوّت و رسالت مي‌رسند.

حضرت يونس پيغمبر على‌نبيّناوآله‌وعليه‌السّلام وقتى ولايت على7 و اولادش را عرضه داشتند، اندك تأمّلى كرد. آنقدرى كه بشود فهميد يا نفهميد! لمحه‌اى و طرفةالعينى تأمّل كرد. به محض اينكه تأمّل كرد، گفتند يا الله بيا برو در زندان تك‌نمره متعفّن پررطوبت سيّار. تا حالا ديگر تك‌نمره سيّار نديده بوديد. او را در دريا انداختند. اتّفاقاً قرعه به او اصابت كرد. يك دانه از نهنگ‌ها آمده اين طرف و بالاى كشتى بُراق شده. يك نهنگ آن طرف. گفتند بايد يكى از ما در دريا بيفتد. چون كشتى سنگين است، قرعه زدند. قرعه به يونس پيغمبر خورد. باز بعضي‌ها گفتند اين عموى غريب بيچاره چرا؟ دوباره قرعه زدند. باز قرعه به نام يونس خورد. دفعه سوم هم به نام يونس اصابت كرد. گفتند بايد او را انداخت و الاّ جان همه در خطر است. هر جا يونس مي‌رفت آن ماهى بزرگ هم مي‌آمد. اگر يونس عقب كشتى بود، او هم مي‌آمد عقب كشتى. چهار دست و پايش را گرفته در دريا انداختند. ماهى يك قُلُپ كرد و دهان درويشى را باز كرد، و او را فرو برد. يك «ياعلى» كشيد و دهانش را باز كرد و يونس را خورد. خطاب آمد ملتفت باش! اين امانت ماست. دندان روي او نگذارى. اين بنده ماست. از نظر تأديب، او را در معده اين ماهى مي‌آوريم. ايشان را در اطاق تاريك تك‌نمره نگه داشتند. 40 روز يونس در شكم ماهى بود و ماهى زير درياها گردش مي‌كرد. به يونس گفتند اين جزاى كسى است كه در قبول ولايت على7 و اولادش قدرى تأمّل كرد. اين بود که شروع كرد به ذكر «يونسيّه» «لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ‏ إِنِّي‏ كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ‏.»

على اسم اعظم، على سرّ مبهم
فروغ ازل او خدا را مَثَل، او

 

على شخص اكمل، على فرد اوّل
خدا را ببين در مثالش مُمَثَّل

اينست كه قبول كرد و يك اربعين ذكرش را گرفت. آن وقت (وَ نَجَّيْناهُ مِنَ‏ الْغَمِ‏ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنينَ)[6] از شكم ماهى بيرونش آوردند و او را خلاص نمودند. از همين جا وارد روضه بشوم.

پس اگر بنا شود غيبت، اسباب لغويّت مقام امامت شود، بايد گفت يونس نبى در اين چهل روز نبى نبوده است و نبوّتش لغو است. زيرا احدى از افراد امّت دسترسى به يونس نداشتند و نمي‌دانستند يونس كجاست. هر نبى كه غيبت كرده و هر وصى كه پنهان شده بايد بگویيم در زمان پنهاني‌اش امامت او لغو و غلط است و اينچنين تفوّه و تكلّمى را هيچ عاقلی نمي‌كند. پس غيبت امام زمان7 با امامتش هيچ مخالفتى ندارد و لغويّتى براى حضرت پيدا نمي‌شود. جواب حلّى باشد براى فردا.

خدايا! به حقّ امام زمان7 نعمت ولايت ایشان را بر ما تمام‌تر بفرما. ما را در ولايت آل محمّد: راسخ‌تر بفرما. اين نعمت را به اولاد و اعقاب ما هم عطا بفرما.

«صلّى الله عليك يا أباالحسن يا أميرالمؤمنين.»

امروز روز عبادت است. آقايان از عمر آقا چيزى باقى نمانده. مرض شدّت كرده. از امروز صبح به اين طرف خبر نداريم آقا چه طور بوده‌اند. مسلّم، براى آقا، طبيب بردند. برويم احوال بپرسيم. سيّدها جلو بيفتند و ما هم عقب سر. «ثُمَّ جُمِعَ لَهُ أَطِبَّاءُ الْكُوفَةِ...» ديروز گرفتار ابن‌ملجم بودند تا دیشب که قدرى مرهم بگذارند. امروز صبح اطبّاء كوفه را آوردند. اين جرّاح را بياور. اين طبيب را بياور. امروز صبح، اوّل طبيب و شخص اوّل جرّاح كوفه را آوردند. دستمال را از سر على7 باز كرده بودند. رنگ آقا پريده و زرد شده. يك دستمال زردى به سر على7 بسته بودند. رنگ صورت على7 با اين دستمال چندان تفاوتى نداشت. رنگ زرد شده. زهر به بدن اثر كرده. پاهاى على7 به شدّت درد مي‌كند. گاهى پاها را بلند مي‌كرد. گاهى به زمين مي‌انداخت. گاهى حال اغماء بر او غالب مي‌شد. 36 تا بچّه هم دور تا دور بدن آقا را گرفته‌اند. سپهر مي‌گويد على 18 دختر داشت و 18 پسر که مي‌شود 36 اولاد. علامه مجلسى 28 تا نقل فرموده‌اند. على اىّ حال، اين دخترها نشسته‌اند آن طرف، پسرها اين طرف. ساعت به ساعت گوش دخترها به زبان برادرشان هست ببينند اينها چه مي‌گويند. بابا چه حالت دارد، تا آه از دل على7 بيرون مي‌آيد تمام گردن‌ها كشيده مي‌شود. گاهى على7 نَفَس مي‌كشد. سخن مي‌گويد. اينها همه گوش مي‌دهند. مخصوصاً دو نفر كه خيلى بى‏تابى مي‌كردند. يكى امام حسن7 است و يكى امام حسين7. حسنين8 و امّ كلثوم و زينب8 بيشتر دور اميرالمؤمنين7 هستند. اولاد فاطمه3 يك حرمت مخصوص دارند. امّا بچّه‌هاى ديگر عقب سرند. اباالفضل7 عقب سر است. جلوی بستر پدر، امام حسن7 است و امام حسين7. در هر حال امروز صبح طبيب آوردند. رفتند اوّلين طبيب و اوّلين جرّاح متخصّص را براى رسيدگى به جراحت على7 آوردند. مرد وقتى آمد و دستمال را باز كرد، ديد جراحت يك وضع عجيبی دارد. به عمق جراحت رسيد. اين جراحت، جراحت سطحى نبوده. اين قدر به شما عرض كنم که خود اين لامذهب مي‌گويد چنان ضربتى زدم كه اگر آن ضربت بر سر تمام اهل كوفه مي‌خورد همه را هلاك مي‌كرد. دو دستى شمشير را گرفته آن هم شمشيرى كه به هزار درهم خريده و هزار درهم به او زهر داده. آن وقت از عقب سر، على7 هم در حال سجده است. آن طورى كه از مقاتل برمي‌آيد على7 سرش را كه از سجده برداشته بود اين لامذهب از عقب سر شمشير را به ضربت زده بود. چهار نفر دور على7 جمع شده بودند كه اگر شمشيرِ يكى خطا كرد، آن ديگرى بزند: «وردان‌بن مجالد»، «شبيب‌بن بجره»، «اشعث‌بن قيس» و «عبدالرّحمن ملجم مرادى» است. هدف‌گيرى اساسى را خود اين لامذهب از عقب سر كرد. هم چه كه آقا سرش را از سجده برداشت اتّفاقا به همان‌جا كه شمشير عمروبن عبدود رسيده بود خورد. آن وقت جاى زخم آن شمشير بود تا ماه رمضان گذشته، اين لامذهب هم مغز سر را هدف گرفته، شمشير را دو دستى گرفته، على7 هم بى‌خبر است. سرش را كه از سجده بلند كرد، شمشير اين لامذهب چنان فرو رفت به فرق على7 كه على7 نتوانست خودش را بلند كند. يك مرتبه ميان محراب افتاد. «فقال: فزت و ربّ الكعبه» شمشير تا به مغز على7 فرو رفته است. طبيب گفت برويد يك جگر تازه گوسفند بياوريد كه هنوز گرم باشد. رفتند گوسفندى كه تازه كشته شده بود جگر سفيد او را گرفتند و آوردند. آن وقت از ميان جگر يك رگ مخصوصى را بيرون كشيد و گذاشت به فرق سر على7 و شروع كرد به دميدن در آن و فرو رفت در جراحت. اين دختر بچّه‌ها هم آن گوشه نشسته‌اند تماشا مي‌كنند. اين پسرها گردن مي‌كشند. يارب! اين جراحت چه جورى است؟! دو تا آقازاده فاطمه3 جلو هستند؛ زير دست طبيب‏اند. طبيب رگ را فرو داد تا به عمق جراحت رسيد. اندك تأمّلى كرد. رگ را بيرون كشيد. يك كلمه گفت كه بچّه‌ها عمامه از سر به زمين زدند. يك كلمه گفت كه ناله اولادهاى على7 بلند شد. بگويم و شما هم بچّه‌هاى اميرالمؤمنين7 هستيد. من شما را با چشم فرزندى على7 مى‌بينم. اگر فرزند على7 نباشيد اين سه روز مانند فرزند پدر مرده اشك نمي‌ريزيد. ديروز گريه كرديد. خودتان را براى ناله‌هاى امشب مهيّا كنيد. اگر نباشد آن سِمَت اُبُوَّت و نبوّت شما اين‌قدر نمي‌سوزيد. بگويم همان طورى كه بچّه‌هاى على7 فريادشان بلند شد، ناله‌هاى شما بلند شود. تا رگ را بلند كرد، بچّه‌ها گوش مي‌دهند. يك وقت طبيب به علی7 رو كرد و صدا زد: «يا على! وصيّت‌هايت را بكن. ضربت اين لامذهب به مغز رسيده. پوست را دريده و استخوان جمجمه را شكانده. يا على! ديگر از عمر تو چيزى باقى نمانده.» هم چه كه اين كلمه را گفت فرياد بچّه‌ها بلند شد: «وا ابتاه! وا عليّاه!» گريه شروع شد. طبيب رفت. على7 هم به حال اغماء شد. هر يك ساعت به هوش مي‌آمد، باز زهر اثر مي‌كرد. يك ساعت غش مي‌كرد، باز به هوش مي‌آمد. شير براي او مي‌آوردند. امروز شير برايش آوردند. يك مقدار خورد ديگر طبعش مايل نيست. كاسه را پس زد. بابا ميل ندارم. پشتش يك حرفى زد. دخترها آتش گرفتند. فرمود: «حسن! كاسه شير را ببريد به اسيرتان بدهيد. جان من، بابا حسن! تا من زنده‌ام به اسيرتان سختگيرى نكنيد.» اين كلمه دل زينب3 را كباب كرد و سينه امّ‌كلثوم3 را سوزاند كه پدر ما رعایت اين لامذهب را مي‌كند. بنا كردند گريه كردن. يك مرتبه على7 يك نگاهى كرد ميان بچّه‌هايش ديد اين چشم‌هاى امام حسين7 از شدّت گريه سرخ شده. رو به او كرد، صدا زد بابا حسين! بيا. اسم حسين7 آمد همه شما را منقلب كرد. بابا حسين! بيا. حسين7 جلو آمد. اين دستهايش را على7 باز كرد حسينش را بغل گرفت. بابا جان خدا تو را نگرياند. بابا اينقدر گريه نكن. دست على7 مي‌لرزيد. دست ضعيفش را آورد اشك از چشم‌هاى حسين7 پاك كرد. دست روى سينه اباعبدالله؛ بابا! خدا چشم تو را نگرياند. كار پدرت تمام شد. پدرت راحت شد. مي‌رود خدمت جدّتان پيغمبر9، ولى حسينم هيچ روزى مثل روز عاشوراى تو نيست. يعنى بابا روز عاشوراى تو سخت است. يعنى بابا شهادت تو ناگوار است. من روى بستر افتاده‌ام، بچّه‌ها دور بستر من به من شير مي‌دهند. اينها معناى كلام على7 است. ولى قربان تو بروم كه تا دم آخر داد مي‌زنى لشكر از تشنگى مُردم...

 

[1]. التکویر: 15-16

[2]. در آن چیزهایی که مثل هم هستند، حکم کردن به جائز بودن یا نبودن، یکسان است.

[3]. الأنبیاء: 87

[4]. بحارالأنوار، ج 26، ص 265

[5]. مرحوم استاد آیت‌الله حلبی بر اساس چاپ قدیم آدرس داده‌اند و منظور ایشان «کتاب الإمامه» است که منطبق با مجلدات 23 تا 27 چاپ‌های جدید کتاب شریف بحارالأنوار است.

[6]. الأنبیاء: 88