أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الْحَمْدُ لِلهِ رَبِ الْعالَمِينَ؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ المُنْتَظَرِ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الابِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.
(بَقِيَّةُ اللهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ)[1]
گفتگو در طول عمر و بقاء صحّت و سلامتى و بلكه بقای جوانى حضرت بقيّةالله7 بود كه چطور ميشود آدم 1127 سال عمر كند؟! بعد چطور ميشود بعد از 1127 سال جوانِ تر و تازه باشد؟! گفتيم امتناع عقلى ندارد. ميخواهند بگويند امتناع عادى دارد که آن را هم ندارد. يك نكتهاى را اينجا حضور محترم آقايان اهل علم عرضه ميدارم كه قابل دقّت و تأمّل است.
مطلبى است كه در نظر بعضى اشتباه شده! اين مطلب بايد روشن شود و آن اينست که: بين «اقلّيّت در وجود» و بين «امتناع عادى» فرق است. اين يك نكته علمى است! فرق است بين اينكه بگویيم يك چيز عادتاً ممتنع است يا يك چيزى اقلّىّ الوجود است. ممكن است يك شيئى عادتاً ممتنع باشد ولى زياد واقع بشود. مثلاً حرف زدن سنگ عادتاً ممتنع است. جلو آمدن درخت عادتاً ممتنع است، ولی عقلاً ممتنع نيست، و به يك عللى ممكن است موجود شود. عادت بر اينكه درخت جلو بيايد جارى نشده. عادت بر اينكه سنگ حرف بزند جارى نشده. همين امری كه عادتاً ممتنع است، در روزى كه پيغمبر اكرم9 از كوه حرا به مكّه تشريف ميآوردند زياد واقع شد. هر سنگى و هر ريگى كه مصادف و مواجه با حضرت شد، به صداى بلندى فرياد زد «السّلام عليك يا حامد؛ السّلام عليك يا حميد؛ السّلام عليك يا محمّد.» سلام كردند و حضرت هم جواب ميدادند. اتّفاقاً يك سنگى بود يار وفادار پيغمبر بود. در روايت دارد پيغمبر ميفرمايد از آن تاريخ به اين طرف هر وقت مواجه شدم با اين سنگ، اين سنگ به من سلام كرد و به من عرض اخلاص نمود. اين عادتاً ممتنع است. حرف زدنش خرق عادت است. بايد خرق بشود ولى زياد واقع شده.
روزى پيغمبر در مسجد ايستاده بودند. يكى از عربها آمد و گفت: يا محمّد9! دليل بر پيغمبر بودنت چيست؟ فرمود: «هر چه تو ميخواهى؟» گفت اين سنگريزهها بگويند تو پيغمبرى قبول ميكنم. سنگريزهها را برداشت. «اى سنگها من كيستم؟» صدا بلند شد كه ما شهادت ميدهيم تو محمّد9 رسول خدائى. پيغمبر ما 4444 معجزه غير از قرآن داشت. همه اينها خرق عادت است. همه عادتاً مستحيل است امّا وقوع پيدا كرده. ممكن است شيئى عادتاً محال نباشد ولی كم باشد؛ مثل طول عمر. طول عمر تا دو هزار سال و سه هزار محال عادى نيست، اقلّىّالوجود است و كم اتّفاق ميافتد. بين اين مطلب كه عادتاً محال باشد و وجودش خرق عادت باشد با اينكه خرق عادت نباشد فرق است. عادتاً ممكن است امّا اقلّىّ الوجود است.
مثلاً يكى از چيزهایى كه حافظه انسان را قوى ميكند خشك بودن هواى محيط زندگانى است. اگر هواى محيطى كه آدم در آن محيط زندگانى ميكند خشك باشد مثل مطلق عربستان سيّما عربستان سعودى، مثل سبزوار ما و یا مثل يزد ما، اين منشأ ميشود براى زيادى حافظه. غذاهاى گرم و خشك خوردن منشأ ميشود براى زيادى حافظه. خرما حافظه را زياد ميكند. زعفران و كندر حافظه را زياد ميكند. هر خوراك گرم و خشكى در زيادى حافظه تأثير دارد. حالا بعضى مزاجها هست كه مزاج پدرانشان و مادرانشان خشك بوده. هوا و محيطى كه در آن محيط پرورش پيدا كردهاند خشك بوده. عواملى پيدا شده که حافظه قوى شده؛ طورى كه عادتاً چنین حافظهای بعيد است.
يك بچّه چهار سالهاى را آوردند که در چهارسالگى تمام قرآن را حفظ داشت و با قرائتهاى مختلف هم ميخواند. چون سنّيها قرائتهایى درست كردهاند. اين بچّه هر هفت قرائت را بلد بود. به مأمون خبر دادند يك چنين بچّهايست که قرآن را كاملاً حفظ است. او را پيش مأمون آوردند. از هر جاى قرآن پرسيدند او همه را خواند. بعد همه متحيّر بودند. مايه حيرت همه شده بود. همينطور كه قرآن ميخواند بنا كرد هاى هاى گريه كردن. پدرش گفت چرا گريه ميكنى؟! معلوم شد گرسنهاش هست. عادت بچّگی اوست.
سيّد عبدالكريمبن طاووس در سنّ پنج سالگى همه كتابهایى را كه پدرش خوانده بود حفظ كرده بود! يك بچّه ديگرى را آوردند در سنّ چهارسالگى که همه قرآن را به قرائات مختلف ميخواند. پيش يكى از قرّاء بزرگ آمدند كه اجازه ميدهید ما قرآن او را گوش بدهيم؟ چون سابقاً اين جور نبوده هر كس دو تا كلمه ياد داشته، برود روى منبر، يا اگر قرآن را حفظ کرده، قارى بشود. هر محدّثى براى ذكر احاديث اجازه ميخواست. آمدند گفتند چنين بچّهايست ما برويم پاى قرائت او؟ گفت برويم ببينم. بچّه بين چهار و پنج سالگی است. شروع كرد به خواندن قرآن. هر جاى قرآن را پرسيدند با تجويد صحيح و با قرائتهاى مختلفهاى كه نقل شده، خواند. بعد فكرى كرد و گفت: «استادى در قرائت از اين بالاتر نداريم.»
خلاصه از اين حافظهها زياد است. اين حافظه خرق عادت نيست. يك چيزى نيست كه وجودش محال باشد. نه! عادى است ولى عادى اقلّىّالوجودى است. كم فردى پيدا ميشود كه اين طور حافظه قوى داشته باشد. كم عواملى پيدا ميشود كه اين طور حافظهاى را به وجود بياورد. حالا ساختمان بدن امام زمان7 و عوامل نگهدارى اين بدن، كم است، اقلّىّ الوجود است. هر جا آن عوامل پيدا شد عمر همين طور طولانى ميشود. عوامل پيدايش بدن حضرت نوح7، سنخ عوامل پيدايش بدن امام عصر7 است.
يك مثال عادى بزنم. هر جا فولاد و سيمان پيدا شد، مهندس صحيح پيدا شد، ساختمانش قرص و محكم و قابل دوام ميشود. هر جا نشد، نه. حالا در دهات سيمان و آهن كم است؛ لذا خانهاى كه زياد دوام كند كم است. شخصى عمارت 12 اشكوبهاى ساخته. اگر 4 اشكوبه آن را در دِه بخواهند با خشت و گل بسازند همان سال اوّل خراب ميشود. چرا؟ چون اين اساس و اين عوامل آنجا نيست. اين عوامل در دهات كم است. عوامل طول عمر كم است. كم بودن غير از خرق عادت است. هر جا اين عوامل پيدا شد آن عمر طولانى هم پيدا ميشود.
يك نکته به شما بگويم. خيلى چيزهاست که ما نميدانيم. يك قسم دواها هست كه اگر اين دواها به مزاج برسند حقيقتاً مزاج را قوى فاحش ميكنند. يك شگفتهایى هست؛ يك دُهنها و روغنهایى هست؛ يك محلولهایى هست كه اگر آن شگفتها، آن روغنها و آن محلولها به مزاجى برسد راستى مزاج را منقلب ميكند. من خودم ديدهام شگفتى را كه اين شگفت را ميخريدند. تمام شگفت، دو نخود سه نخود است. ميخوراندند تقريباً قواى از بين رفته يك سال را برميگرداند و اين شگفت جايش را ميگرفت. مثلاً محلول طلا نه محلول صنعتى. اينها با تيزآبهایى هست كه خود تيزآبها مضرّ است. اگر بتوانند طلا را حلّ طبيعى كنند (كه ميكردند) و به كسى بدهند بخورد، موى سفيدش را برميگرداند و سياه ميكند. كسى يك دوایى داشت که طلا را در آن ميگداخت. اين را روى آتش مختصرى ميگذاشت، طلا به جوش ميآمد و بالا ميآمد و شِگِفت ميشد. يك تأثير عجيبى داشت.
حاج كريمخان كرمانى در اين حرفها بوده. پولدار و شاهزاده بوده. با درويش ملنگها خيلى ارتباط ميگرفته. آن وقت بعضى نسخههاى مجرّب گيرش ميآمده. مينويسد: يك مرد چينى به شيراز آمد كه به صورت آدمهاى چهل پنجاه ساله مينماياند. موى سياه، صورت سرخ و سفيد و قشنگ و ملوس، گردن كلفت، قد شمشادى، هيچ چينى در ابروی او نيست. بعد معلوم شد آقا 170 سال يا 180 سال عمر دارد. از او پرسيدم چطور مزاجت اينطور باقى مانده؟! گفت براى اينكه من معجون آزارقى را ميخوردم. راست ميگويد. من مطمئنّم. زيرا اگر كسى آن معجون را مطابق اصول حكمت بتواند تهيّه كند اين اثر را دارد ولى كلام در اصل معجون كردن آنست كه اگر يك ذرّه تخلّف كرد آدم را ميكشد. خلاصه اينها مزاج را نگاه ميدارد.
حالا اگر اين عوامل اوّليّه در ساختمان بدن كسى پيدا شد و بعد اين عوامل دومى پيدا شد، اين بدن با سلامتى و جوانى طول عمر پيدا ميكند. ولی اين عوامل كم پيدا ميشود و اقلّىّ الوجود است. ممكن عادى اقلّى است که در امام عصر7 پيدا شده است. يكى از آن اقلّيها حضرت خضر7 است. يكى از آن اقلّيها حضرت الياس7 است. يكى حضرت نوح7 است و به قول سنّيها يكى هم دجّال7 است. سنّيها دجال را از امام زمان7 مسنتر ميدانند. لذا ما به سنّيها ميگویيم چطور طول عمر براى امام زمان7 جايز نيست ولی براى دجّال جايز است؟ اينها رواياتى نقل ميكنند كه پيغمبر9 او را ديده. چطور شد براى امام زمان7 محال است؟! امام عصر7 و مهدى موعود، سيّد مهدى بقّال نيست! او از خانواده مجد و نجد است و هر دو جهت طبّ روحانى و جسمانى را میداند. اينان خانوادهاى هستند كه در اصول طبّ طبيعى هم عجيباند. امام زمان7 به تمام رموز و اسرار كائنات و خواصّ موجودات مطّلع است. من نميخواهم بگويم امام زمان7 محلول طلا ميخورد. نه! اصلاً او سنخ بدنش غير اين بدنهاست. علاوه بر این با توجّه ميتواند بدن پير فرتوت را جوان كند. مثل جدّش زينالعابدين7 که با يك توجّه، زن پير هشتاد ساله را طوري برگرداند كه عادت ديد. در اين باب حرف زیاد داريم ولى اندك اندك جلو ميآیيم.
امام عصر7 عارف و عالم به تمام خواصّ كائنات است و هيچ مانع هم ندارد. استخوانبندي ایشان خوب و نطفه او سالم است. تمام جهات سلامت و صحّت و بقاء و طول عمر در او موجود است. آن وقت بعد از همه اينها خودش عالم به خواصّ طبيعى اشياء است. چيزهایى را استعمال ميكند كه در امتداد طول عمرش مفيد است. به هر حالت عارف به تمام خصوصيات و اسرار و رموز طبيعى اين عالم است. هواى خوب، آبهاى خوب، دُهنهاى خوب، دواهاى خوب، مَعاجين خوب، همه اينها را بلد است. ما مىبينيم شخصى كه چهار نفر طبيب از او مراقبت ميكنند هم طول عمرش و هم سلامتش بيشتر است. آن وقت كسي كه محيط به تمام خصوصيات اين عالم است چگونه است؟! چه خبر داريم! شايد ذرّاتى باشد كه اگر وارد مزاج شود، سلامتى به انسان بدهد كه 200 سال عمر كند. اين يك رشته بود.
رشته دوم كه بالاتر از اينست كه مطلب را خيلى سهلتر ميكند اينست كه روح انسانى (مطلقاً هر انسانى) متعالى بر بدن است و عالى، تأثير در سافل ميكند و سافل از عالى متأثّر ميشود. اصلاً مُلك و ناسوت، سافل و دانىاند. روح از عالم ملكوت است و ملكوت، عالى است. روح ولو ضعيف باشد بلكه بگو ولو ضعيفه باشد، باز هم مسلّط و مسيطر است. اين قدر زنجيرها به دور و بر آن پيچانده شده؛ مانند زنجير هوا و زنجير خيال و ما آن قدر لابهلاى پردههاى عالم طبيعت پيچيده شدهايم که خفه شدهايم. با همه این اوصاف همين روح خفه ضعيف ما، بر بدن مسلّط است و در بدن تأثير ميكند و اَنحاء و اقسام تأثيرات دارد. يك تأثيرش اينست: در موقعي كه ترس برميدارد صورتش زرد ميشود و رنگ زرد به صورت ميدهد. اين تأثير روح هنگام ترس است. خونها را ميكشد به طرف قلب. خجالت كه آمد خون كشيده ميشود به طرف صورت. صورت قرمز ميشود. اينها تأثيرات روحى و روانى است. پس روح در بدن مؤثّر شد.
يك درجه بيا بالاتر. روح در بدن تأثير ميكند و بدن را از بين ميبرد. روح در مرتبه قوّه واهمه بدن را ميكشد و تلف ميكند. چطور؟! اينها حرفهایى است كه حكما گفتهاند. مثلاً من و شما براى اينكه بايستيم چقدر جا ميخواهيم؟ يك وجب در يك وجب. سى سانتیمتر عرض برای ما كافى است. براى راه رفتن هم همینطور است. الآن كه از اينجا ميرويم مسافتش چقدر است؟ يك وجب. ما روى يك وجب مسافت راه ميرويم. حالا پانصد متر از زمین برو بالا، در يك مسافتى كه عرضش يك متر باشد اگر راه رفتى؟! به محض اينكه بالا رفتى با خودت میگویی ميافتم، ميافتم، مبادا بيفتم و يك مرتبه ميافتى؛ اين تأثير روح در بدن است. روح در بدن تأثير كرد و آن را انداخت. به خلاف کسی كه واهمهاش را كشته؛ مثل بعضى بنّاهایى كه قوّه واهمه را در تصرّف قوّه عاقلهشان درآوردهاند. آنها تحت تأثير وهم واقع نميشوند. اين تأثير روح است در بدن كه روح در مرتبه واهمه بدن را به فنا ميكشاند.
بالاتر از اين: روح با توجّه به خودش ايجاد سلامتى ميكند و با توجّه به خودش ايجاد بيمارى ميكند. وقتش را ندارم بگويم. در اين مسأله حق با ابوعلى سيناست نه با ملاصدرا. نَفْس، روحانيّة الحدوث و روحانيّة البقاء است. نَفْس، جسمانيّة الحدوث و روحانيّة البقاء نيست. ملاصدرا اشتباه كرده. ابوعلى سينا ميگويد علاقه نفس به بدن علاقه تدبيرى است مثل علاقه شاه به مملكت خود؛ «كَعلاقة المَلِك بالمدينة و الرّيّان بالسفينة.» آخوند ملاصدرا علاقه اتّحاديّه ميداند و اشتباه كرده است، بلکه حق با ابوعلى سيناست. اگر نَفْس قوّت گرفت و اگر نَفْس توانست روى پاى خودش بايستد، براى نَفْس بدنش با چوب ديوار فرقى نميكند. همان طور كه در بدن تصرّف ميكند و دست را حركت ميدهد و چشم را باز ميكند (تمام تأثيرات مال روح است. روح زبان را به سخن درميآورد.) اگر روح کمی قوّت پيدا كرد، عين اين كارها را با منبر ميكند. منبر را به راه ميآورد. ديوار را به بينایى ميآورد. اين را بدانيد اينها دایرمدار حقّ و بطلان و شيطانى و رحمانى نيست. هر دو ممكن است، هم به راه شيطانى پيدا بشود هم به راه رحمانى. عمده، فشار روح است.
جوكيهاى هند كارهاى عجيب ميكنند. جوكيهاى هند ملحد نيستند، بلکه معتقد به خداى يگانهاند. پارهاى از اخلاق حميده را دارند. دروغ را حرام ميدانند. دزدى را حرام ميدانند. آنها فريضه مهمّهاى دارند كه آن را واجبترين عمل ميدانند و ميگويند جوكى بايد اين عمل را از بچّگى بكند و اين منشأ طول عمر ميشود و راست ميگويند. آن رياضت خاصّى است. اوّل سوراخ راست بينى را ميگيرند و ذكر خاصّى دارند که ميگويند. بعد از مدّتى سوراخ چپ را ميگيرند. بنا ميكنند حرف زدن. تا معيار خاصّى ذكر را ميگويند. بعد از معيار خاصّى به طرز مخصوصى مىنشينند. پاشنه پاى چپ را ميگذارند دم ماتحتشان. پاشنه پاى راست را ميگذارند دم آلت مردانگیشان. دهان را هم مىبندند. سوراخهاى گوش هم بسته است. آن وقت ذكرهاى قلبى دارند. ميگويند و ميگويند. يكمرتبه نبض ميايستد. هيچ تكان نميخورد. يك مختصر تجربهای پيدا شده كه روح از بدن يك كمى كنده میشود. رياضت را ميكشند و تا دو ساعت نبض را از كار مياندازند. خيلى كار عجيبى است. آن وقت بر اثر اين، طول عمر پيدا ميكنند. حالا چطور ميشود که جدا شدن روح از بدن اينقدر اثر دارد؛ اين يك باب علمى مفصّلى دارد كه الآن اروپایيها يك راهى را پى بردهاند. از راه خواب حيوانات در زمستان ميخواهند اين خواب را در بشر بياورند و به بشر دو هزار سال عمر بدهند. فعلاً در اين نقشه رفتهاند. خوب چنين چيزهایی هست.
اين «درويش مالاريجا» که در هند است، قدرى پير شده و ضعف پيدا كرده بود. مفصّلاً ورزش خواباندن نبض و قلب كرد و تا نود روز نبض و قلبش را خواباند. به شاگردهايش گفت درون اين صندوق ميروم، مرا با صندوق دفن كنيد. صبح روز نود و يكم بيایيد مرا از قبر دربياوريد. اگر ديرتر آمديد من ميميرم. زودتر هم نيایيد. وقتى كه مرا درآورديد چه كار كنيد و چه كار كنيد. تمام دستورات را گفت. بالاخره صندوق را آورد. رفت داخل صندوق. عمليّات را كرد. هم نبض ايستاد و هم قلب. او را با صندوق زير خاك كردند. صبح روز نود و يكم آمدند در صندوق را باز كردند، ديدند مثل يك گربهاى كوچك شده. يك جورى شده! نود روز نه قلب كار كرده نه نبض. بعد به دستورى كه داده بود يك قدرى دارو كنار لب او گذاشتند. خلاصه هفت هشت ساعت بعد پلكش تكان مختصرى خورد؛ فهميدند نمرده است. خلاصه خوراكيها را به او دادند؛ به زبان آمد. بعد از ده پانزده روز، مدام بزرگ شد بزرگ شد. موى مشكى درآورد و دندانهاى مرواريدى. خلاصه سى سال قواى پانْدى مالاريجا برگشت و تا چند سال قبل زنده بود. الآن خبر ندارم مرده يا نه؟ اين را در روزنامهها نوشتند. خبر به اروپا رسيد. روزنامهها داد زدند كه اروپایيها بيايند این مطلب علمى را حلّ كنند و نتوانستند و كسى نيامد. چون نمىفهميدند.
گر بگويم شرح آن بي حد شود |
مثنوى هفتاد من كاغذ شود |
اسرار و رموز اين عالم از نظر مادّى و روحانى خارج از حدّ و عدّ است و از حوصله عقل ما بيرون است. ما هنوز در اين عالم طفل و بچّهايم. بلكه ما هنوز علقه مضغهايم و از رحم عالم طبع بيرون نيامدهايم. ما هنوز كور و كر هستيم. با همه كشفيّات انجام شده هنوز گوشمان باز نشده. به يك میلياردم اسرار طبيعت هم نرسيدهایم. هر چند سال به چند سال يك روزنه كوچکی به مقدار سوراخ سوزن باز ميشود و تغييرات فاحش در عالم پيدا ميگردد. اتم ميشكافند. ميخواهند به كره ماه مسافرت كنند. دِژِ اتم را شكافتند. حالا اگر الكترون را بشكافند به خيال كره خورشيد و بالاتر از خورشيد ميافتند. يك روزنه باز ميشود به كلّى صفحه عوض ميگردد.
حضرت مهدى7 از همه اينها مطّلع است. چه مانع دارد پنج هزار سال عمر كند و از طريق دوا، از طريق توجّه نفس و از طريق انقطاع نفس، در بدن تأثير كند و بدن را در شباب و جوانياش نگه دارد. هيچ مانع ندارد!
مطلب اينجا ختم باشد. دستتان سپرده تا موقعي كه باز ما و شما به هم برسيم.
يابن العسكرى... اى مولا!
چون صورت بدلعيت نقشى بچين نباشد |
چون چشم دلفريبت سحرى مبين نباشد |
خدايا به آيه آيه قرآن، شريك قرآن، مبيّن قرآن، صاحب قرآن، روح قرآن را به زودى آشكار بفرما. ما را در ظلّ لواى امام زمان7 و عنايتش از هر خطا و اشتباهى حفظ بفرما.
گفت: يا على7! من ميميرم. عمر من به پايان رسيده. چيزى از عمر من باقى نمانده. پسر عمّ! بعد از من ناچارى عيال اختيار كنى. اگر خواستى زن بگيرى عُباوه دختر خواهرم زينب را بگير.» چرا؟ «او با بچّههاى من مهربان است. با بچّههاى من مأنوس است. بعد از مرگ من بر بچّههاى من سخت نگذرد. اينها ديروز پدرشان پيغمبر از دستشان رفته. امروز مادرشان زهرا3 از دنيا ميرود. پسر عمّ! يك شب به خانه او بمان، يك شب را به خانه بىصاحب زهرا3. پسر عمّ! مخصوصاً به صورت حسينم سيلى نزن. «إبكِنى إن بكيت يا خير هادى و اصبر الدّهر.» اى پسر عمو! براى من گريه كن. اشك از چشمهايت جارى كن. پسر عمّ! «إبكنى و ابك لليتامى» پسر عمّ! يك قدرى براى من گريه كن. يك قدرى هم براى يتيمان من گريه كن. همين طورى كه زمزمه ميكنيد دست و سرهاتان را مرخّص كنيد. مخصوصاً يا على! براى حسينم گريه كن. حسينم را با لب تشنه...
[1]. هود (11): 86