أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الْحَمْدُ لِلهِ رَبِ الْعالَمِينَ؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ المُنْتَظَرِ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الابِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.
(وَ لَقَدْ وَصَّلْنا لَهُمُ الْقَوْلَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُون)[1]
دو مطلب است كه هر دو عقلی و وجدانی است و با اندك تذكری كه داده شود، همه ميفهميد. بعد بر اساس آن، يك نتيجه كلی بزرگ در اساس مذهب به دست ميآيد.
مطلب اول: ما میبينيم در اين عالم، بشر خيلی چيزها را فدای چيزهای ديگر ميكند و در اين فداكردنها هم هيچ مورد اعتراض و ايراد واقع نميشود. به عكس اگر بعضی چيزها را فدای بعضی چيزها كند، از او مؤاخذه ميكنند. «گياه» از جمله چيزهایی است كه بشر خيلی زحمت ميكشد تا به دست ميآورد و بعد انبوهی از انباشته آن را فدا ميكند. بشر برای به دست آوردن يونجه، علف، گندم و جو زحمت زيادی ميكشد. زمينی را به عمل ميآورد. آن را با كود طبيعی یا شيميائی، كود ميدهد. علفهای هرز زمين را درو ميكند. بعد زمين را شيار ميكند و بذر يونجه در آن ميريزد. بعد دوباره آب و كود ميدهد. دور زمين را حصار ميكشد. هر ده روز، آب ميدهد تا يونجهها سبز و بلند شوند. بعد از اين همه زحمت که كشيده تا اينها به اين حد رسیدهاند، وقتی بیست سی سانتیمتر از زمین بلند شد، آن را درو ميكند و يك خروارش را جلوی گاو میریزد. آن هم گاو گردن كلفتی كه ميخورد و ميخوابد و شكم را گنده میكند! هيچ كس به این شخص اعتراض نميكند كه چرا يونجهها را قطع كردی؟ نباتات هم حيات و زندگانی نباتی دارند. هيچكس اعتراض نمیكند چرا همه را درو کردی و جلو گاو ريختی؟
برای اينكه ميگويند گاو «عالی» است و اين يونجه «دانی»؛ دانی بايد فدای عالی شود. دانی پست بايد نثار عالی رفيعالشّأن شود. بله، اگر گاوی را برای يونجه بكشند اشكال و اعتراض میشود. مثلاً اگر گاوی يونجه مزرعه شما را به دزدی خورد، و شما گاو را كشتید؛ میگويند برای يك مشت يونجه يك گاو را نمیكشند! چرا گاو را كشتی؟ میگويد گاو آمد يونجه مرا لگدمال كرد. میگويند به جهنم! صد من يونجه فدای يك پستان گاوِ شيرده! اينجا اگر گاو را در راه يونجه كشتید مؤاخذه میشوید ولی در آنجا كه سه خروار يونجه را میبرید و جلوی او میريزید، هیچ اعتراضی نمیکنند. سرّش اينست که گاو عالی است. اين یونجه دانی و پست بايد نثار عالی شود.
گوسفندها را زحمت میكشند ييلاق میبرند و آخوربند میكنند. برای او چغندر، بیده و جو خیسکرده تهيه میكنند. حیوان چاق و پردُنبه و گردنكلفت میشود. بعد چله زمستان كه میشود، سر اينها را میبرند. گوشتها را تكه تكه کرده و قورمه درست میكنند. (اصلش قَوَرمه است.) ای وای! اين گوسفندها را شش ماه زحمت كشيدی! اين مال ما آخوندها. برای شما هم بوقلمونها و تیهوها و درّاجها و كبكها و ...، هيچكس نمیگويد چرا؟! امّا اگر يك نفر آدميزاد را برای يك گوسفند بكشند ببينيد چه داد و بيدادها راه میافتد. مثلاً میگويند گوسفند را زد كشت، ما هم او را كشتيم! میگويند برای حيوان، انسان را نمیكشند. برای اينكه حيوانات سافل و دانیاند و انسان عالی و رفيع است و دانی را فدا و قربان عالی میكنند. عالی را فدای دانی نمیكنند.
شما از پشت بام بيفتيد دو دست خود را سپر میكنید كه با دست بر زمين بيايید، با اينكه میدانی دستت میشكند. میگويید لو دار الأمر كه اگر دست بشكند يا مغز متلاشی شود، دست بشكند بهتر است. دست سافل است و مغز عالی، لذا دست را فدای مغز میكنيم.
سنگ را برداشتهاند بزنند به طرف شما. سنگ میخواهد به چشم شما بخورد. دست را جلو میآورید. چاقو را حواله میكنند که به قلب یا پهلوی شما بزنند، دست را جلو میآورید. میگويید دست بالنسبه به قلب و بالنسبه به چشم دانی است و چشم و قلب عالی. دانی را بايد فدای عالی كرد و در راه حفظ عالی صرف كرد. هزار مثال از اين قبيل اگر بگوييم، شما هزار و يكی بَلَد هستيد.
پس به قول حكما و علماء، از راه فداكاری میتوانيم به دليل إنّی (یعنی از معلول به علّت) پی ببریم. میتوانيم عالی و دانی را معيّن كنيم. آلآن معلوم شد چشم اعلای از دست است. قلب اعلای از دست است. مغز اعلای از دست است. به همین جهت وقتی خطر متوجّه اينها میشود، شما دست را سپر و فدای او میكنید؛ چون او عالی است.
اين سلسله تَفادی در عالم كون جاری است. الآن در آمريكا هزار سياهپوست را فدای يك سفيدپوست ميكنند؛ چون میگويند سياه دانی است و اين عالی! هزار وحشی را فدای يك پروفسور میكنند؛ میگويند اين عالی است او دانی. هر كس ديگری را دانی دانست، او را در راه خودش كه عالی است فدا میكند. اصلاً دنيا اینچنين است. يكی که قلدر است خود را عالی میگيرد و شما را دانی، لذا اِذبَحوا میكند. شما خودتان را عالی میدانيد، بوقلمونها را دانی، لذا هر شب يكی را به خاك هلاك میافكنيد. آقا با شركتها و كارخانههای خارجی بند و بست كرده، پنجاه كاسب بدبخت را از بين میبرد؛ میگويد بگذار آنها بروند من بمانم. دانی فدای عالی میشود و هر كس هر چه را عالی دانست، دانیهای او را فدای آن عالی میكند. اين يك مطلب.
مطلب دوم: كه خيلی هم روشن است اينست كه هر عالی سبب و علّت وجود دانی است و هر دانی مقدّمه وجود عالی است. يعنی عالی غايت است و دانی ذیالغايه است. در فلسفه مبرهن است که هر چه غايت شئ شد، فاعل آن شیء هم همان اوست. فاعل ما خداست؛ غايت ما هم رفتن به سوی اوست:
(اِنّا لله و اِنّا اليهِ راجعون)
هر چه مبدأ وجود ما شد منتهای وجود ما هم همانست. اين بحث در فلسفه مسلّم است ولی به درد شما نمیخورد كه بگويم.
اين مقدار را ميدانيد که هر عالی برای دانی نتيجه و غايت است و وجود دانی به بركت اوست. مثلاً علف به بركت وجود حيوان است. اگر شما گاو شيرده نداشته باشيد و گوسفند نداشته باشيد علف تهيه نمیكنيد. اگر در عالم حیوان نباشد، گياه را میخواهند چه كنند؟ اصلاً عالم طبيعت گياه را نمیرویاند. گياه برای حيوان مقدّمه است كه اگر در عالم وجود، حيوان نباشد گياه معنی ندارد، چون او مقدمه است.
شما مرا دعوت میكنيد، دو سه نفر لَش كلاّش رجال الغيب به هوای كفشبرداری خودشان را در خانه جا میزنند. خوب اگر من نيايم آنها را هم راه نميدهید. پس تصدّق سر ذیالمقدمّه است كه به مقدّمه چيزی میرسد.
گياهان مقدمه حيواناتاند، آفرينش گياه برای حيوان است كه اگر حيوان نباشد گياه نخواهد بود. آفرينش حيوان برای انسان است. چرا؟ چون انسان عالی است و او دانی. هر دانی مقدمه عالی است و هر عالی، ذیالمقدّمه دانی است.
باغبان باغ را محصور میكند. اطرافش ديوار میكشد. درخت میكارد. آب میدهد. زمستان و تابستان نگهداری میكند. كاوشهای زمستان و برشها و آب دادنهای فصل بهار و تابستان و بعد هم پيوندها، و شبها هم از دست حيوانات وحشی اين باغ را محافظت میكند. این کارها برای چيست؟ عاشقِ رویِ درخت است؟ خير! برای پرتقالهایی است كه میدهد؟ يا برای سيبهایی است كه میدهد و كيلوئی پنج تومان و نيم میفروشد؟ كه اگر درخت، مثل سفيدار يا چنار كه ميوه نمیدهند، سيب ندهد ابداً زحمت نمیكشد. يك ارّه میگذارد و او را ارّه میكند و هيزم میكند. هيزمش را میفروشد. پس زحمت باغبان و پرورش درخت برای ميوه اوست. درخت مقدمّه ميوه است. ميوه ذیالمقدّمه است. به قول ناصر خسرو عَلَوی:
بسوزند چوب درختان بی بر |
سزا خود همين است مر بَری را |
درخت را برای ميوهاش میخواهند، ملاّ محمد بلخی میگويد:
گرنبودی ميل و امّيد ثمر |
كی نشاندی باغبان بیخ شجر |
پس درخت بچه است؛ ميوه بابا است. پس درخت مقدمه است و ميوه ذیالمقّدمه. پس درخت، دانی است و ميوه عالی. پس درخت را فدای ميوه ميكنند، و ميوه را فدای درخت نمیكنند. هر عالی علّت وجود دانی است. درخت را برای ميوه ميكارند. ميوه را برای درخت نميخواهند. جماد را برای نبات میخواهند. آب و خاك و هوا و آتش را برای گُل و گياه میخواهند. اين قانون در عالم وجود طبيعی است. اصلاً نظم و نَسَق عالم طبيعت بر همين رويّه و رفتار است.
در بین انسانها نیز؛ انسان پَست را برای انسان عالی میخواهند. انسان پست مقدمه وجود عالی است نه اينكه انسان عالی برای وجود انسان دانی مقدمه باشد. هزار شاگرد را فدای يك مهندس و دكتر میكنند. مهندس و دكتر را فدای حمّال نمیكنند. چون او عالی است و اين دانی.
اين دو مقدمه كه تمام شد، در قوس صعود انسان عالی، غايت و علّت غائی است و انسان دانی معلول است. معلول به بركتِ علّت پيدا میشود. وجود معلول به علّت است، نه علّت به معلول. حال بيا يك مطلب سوم را بشنو خيال نمیكنم سادهتر از اين كسی بتواند اين مطلب شامخ عالی را به شما حالی كند.
مطلب سوم: حيوانات انواع مختلفاند ولی جنس حيوان، بالاتر از نبات است و پائينتر از انسان است. بين انسان و حيوان تفاوت نوعی است. در بین انسانها نیز بعضی افراد هستند كه تفاوتشان با ساير افراد، مانند تفاوت انسان است با حيوان. بين ما و گوسفندها از مشرق تا مغرب فاصله است. وای به حال آن كسی كه لفظ حيوانی را بر ما اطلاق كند؛ شكمش را پاره میكنيم چون ما نسبت به حيوانات بالا هستيم. در ميان انسانها، افرادی هستند كه نسبت ما به آنها مثل نسبت گاو به ماست، و لو صورتاً مثل ما هستند. آنها صورتاً شبيه ما مستوی القامه و عريض الظفره[2] هستند ولی در معنی و روحانيّت در يك افق بالاتری هستند. نسبت آنها به ما، نسبت ماست به گاو و خر. اينها در لسان حکما «انسان کامل» هستند. انسان کامل، انسانی است كه در چهار صفت در حد وسط و معتدل حقيقی است. در «شجاعت» در حد اعتدال حقيقی، در «سخاوت» در حد اعتدال حقيقی، در «عفّت» در حد اعتدال حقيقی، و در «حكمت» در حد اعتدال حقيقی است. اين چهار صفت، صفات اصلی است: شجاعت، سخاوت، حكمت، عفّت. انسان کامل در اين چهار صفت اصلی اساسی در حدّ اعتدال حقيقی است. انسان كامل؛ نه در طرف جُربُزه است نه در طرف بلاهت، نه در طرف تهّور است نه در طرف جُبن و ترس، نه در طرف اسراف است نه در طرف بُخل. دو طرف چهار صفت را میگويم. نه در طرف بیشهوتی است و نه در طرف شَغَب حيوانی. توانایی و قدرت نظامی و قدرت بَدَني او در حد شجاعت، بذل و بخش وی در حد سخاوت، دانش او در حد حكمت، و اِعمال شهوت وی در حد عفّت است. هر كس كه اين چهار صفت اصلی را به حدّ اعتدال حقيقی دارد، به او «انسان كامل» ميگويند.
ما از اين انسان كامل به «حجّة الله» و «خليفة الله» تعبير میكنيم. حكمای پهلوی به «كدبانوی عالم طبع» و «كدبانوی عالم طبيعت» تعبير میكنند. در لسان اديان به حجة الله و به خليفة الله تعبير میشود. اين آدم اگر چه صورتاً مانند ماست ولی روح او نسبت به ما امتيازی دارد، همان امتيازی كه ما نسبت به گاو و خر داريم. يعنی ساير بشر نسبت به اين افراد مثل حيوانات هستند. آنان «انسان الانسان» و «عين الانسان» و «كمال تام و فصل اخير انسان» هستند. آن وقت ما دانی هستيم، و آنها عاليند. آنها انسانند و ما حيوانيم. آنها در رتبه اعلا هستند. آنها غايت مايند و ما ذوالغايه. ما برای آنها آفريده شديم نه آنان برای ما. ما را به تصدّق سر آنها نگاه میدارند. ما را چاق میكنند برای انبياء و ائمه:؛ نه آنها را برای ما.
اين نكته برّان و بسيار تيزی است. بعضی میگويند پيغمبر را خدا برای ما فرستاده است. چه میگويی عمو! تو كيستی كه پيغمبر را برای تو بفرستند. پيغمبر آن كبوتر عالم قدس و آن شهباز صاعد لاهوت و آن عقاب قاف جبروت را در اين قفس دنيا میاندازند برای اينكه من و تو خوب بشويم؟! آنها را از عالم بالا و از پرواز در فضای لايتناهی و آن موقف اَبهای أعلا، به اين عالم تنزّل دادهاند و در قفس عالم طبع آوردهاند تا به من و تو خوراك و طعام بدهد؟! حاشا و كلاّ! خداوند جليلتر از آنست كه چنين ظلم و ستمی كند و چنان شهبازی را بگيرد و پَر و بالش را ببندد و در قفس بياندازد، كه اين شهباز سه تا كِرم را آب و دانه بدهد.
مثل اين میماند كه شما نوجوان عزيز خود را كه مهندس و دكتر یا يك پروفسور نامی مملكت شده، و بايد به او مشاغل بزرگ دولتی و حقوق ده هزار تومان بدهید؛ او را ببرید در دِه خرابهای و در يك خانه خراب كثيف، مسكن بدهید برای اينكه آنجا چند مرغ را تربيت كند. اين ظلم هست يا نه؟ برای احترام مرغ گفتم! فرض کنید برای تربیت چهار تا خر! همه میگويند چرا اين كار را كردید؟! اين کار ظلم است. پس بدانيد انبياء را برای ما در دنيا نياوردهاند.
انسان كامل كسی است كه در چهار خصلت در حدّ اعتدال است و از او به كدبانو و كدخدای عالم طبع تعبير میكنند. نسبت او به ما، نسبت ماست به حيوانات. او را فدای ما نمیكنند. او را از عالم بالا و قدس اَسنی برای نگهداری ما نمیفرستند. ما كيستيم؟ اين بیارزشها كيانند كه طاووس عالم قدس را از عالم بالا، پائين بياورند كه به آنها رسیدگی كند. پس مطلب چيست؟ مطلب عكس است! یعنی ما را به دنيا آوردهاند تا تخته مشق آنها باشيم؛ مقدمه كمالِ آنها باشيم. اين خيلی دقيق و شيرين و عالی است.
كمال انسان به رياضت است. نفس انسان وقتی در فشار آمد كامل میشود، حالا به حق يا به باطل؛ آن امر ديگری است. خلاصه زجر دادن به نفس، نفس انسان را كامل میكند. يك نفر هندي بود که تا چهار پنج سال پيش اطلاعاتش را داشتيم. شانزده سال تمام اين بیانصاف در مغارهای رفته و از اين بيرون نيامده بود. در مدت این 16 سال، 16 ثانيه هم بيرون نيامده بود. مغاره هم تاريك بود. آن جائی هم كه اين مَلنگ زندگی میكرد آب هم چكه میكرد. در تمام این مدت روي او به ديوار و پشتش به در مغاره بود. خوراك او بسيار كم بود؛ اغلب الكل ميخورد، و گاهی بعضی از چيزهای غذائی. مريدهاي او هم ميرفتند و مدفوعش را برميداشتند. نه خدائی؛ نه فردائی؛ نه حسابی؛ هيچ چیز در كار نبود. او بر اثر اين رياضت ممتد، بر قلوب تسلّط پيدا كرده بود. خيلی چيزها را ميدانست. وقتی پيش او میرفتند میگفت که برای چه آمدهای! چه كار داری! انجام میشود يا نه.
اصلاً رياضت، انسان را كامل میكند؛ چه به حق باشد چه به باطل. شما يك سال به خودتان رنج بدهيد؛ مثلاً چشمان خود را ببنديد يا هميشه به زمين نگاه كنيد. بعد از يك سال چشم و ساير اعضاي شما قوّت پيدا میكند و روحتان هم قوی میشود. يكی از رياضتها، به سر بردن با نادان است. اصلاً به سر بردن با شخص نادان انسان را كامل میكند.
پادشاهی وزيری داشت که مغضوب پادشاه شده بود. پادشاه جلسهای تشکیل داد. گفت: وزير من چنين كاری كرده و میخواهم او را مجازات سختی كنم. چه كار كنم؟ بعضي كه با وزير ارتباط خوبی نداشتند گفتند طناب بياوريد و به گردن او بياندازيد و او را خفه كنيد. گفت: خوب اين کار پنج دقيقه زحمت دارد، بعد راحت میشود! يكی گفت: با شمشير قطعه قطعهاش كنيد. گفت: خوب اين هم ده دقيقه است بعد راحت میشود. يك نفر گفت: اعليحضرتا! او را با آدم نادانی حبس كنيد.
«روح را صحبت ناجنس عذابی است اليم»
هدهد وقتی كه بدون اذن حضرت سليمان7 رفت، سليمان ديد از گوشهای، گل آفتاب روی سرش افتاد؛ چون پرندهها بالای سر ایشان سايه میانداختند. حضرت نگاه كرد و ديد هدهد نيست. گفت: هدهد كجاست؟ اگر بيايد و عذر موجه نداشته باشد يا سرش را میبرم يا او را عذاب شديدی خواهم كرد. اتفاقاً بعد از اینکه هدهد آمد، معلوم شد ظاهراً عذرش موجه است. هدهد خبر بلقيس و ملكه سبأ را آورد. در روايات دارد كه اين عذاب سختی كه سليمان ميخواست بكند، این بود که او را با يك ناجنس حبس كند، یا با قناری يا با موش يا با گربه. حبس با ناجنس بدترين عذاب است.
به شاه گفتند وزير را با يك آدم پست نادانی حبس كن. چون دانا و نادان از دو جنس هستند و به هم نمیخورند. نادانترين مردم كيست؟ گفتند نادانترين مردم دهاتيها هستند. نوعاً محيط دهات، هوش و عقل را كم میكند. در بین دهاتيها، نافهمتر از همه چوبانها هستند. اگر نافهم نباشند با گوسفندان به سر نمیبرند. شاه گفت: برويد يك نفر كه نافهمترين چوپانها باشد پيدا كنيد و بياوريد. كارآگاههای دولت به كار افتادند و رفتند در دهات. روزی كارآگاهی سر يك رَمَهای رسيد، ديد چوپانی دارد ادرار میكند. چوپان در گودی نشسته و رو به بالا ادرار میکرد. او عقلش نمیرسید از اوّل بالا بنشيند. همين چوپان را به محضر سلطنتی آوردند و جريان را به عرض شاه رساندند. گفت اين را ببريد با وزير حبسش كنيد. اتفاقاً باغ خوبی برای وزير تهيه كردند. ميز غذاخوری، صندليها و... همه چيز آنجا بردند. چوپان را هم آنجا حبس كردند. وزير چون تنها بود اوّل خوشحال شد که الحمد لله! قدری که صحبت كرد ديد چيزی حاليش نمیشود. ناهار آوردند. وزير از جا بلند شد دستش را شست و سر ميز نشست. وزير كوسج است. قبلاً شاهها و وزيرها ريش داشتند. از ناصرالدين شاه به اين طرف همه ريش را تراشيدند. از اول مشروطه به اين طرف بیريشی را بهتر میپسندند. خلاصه وزير ريش داشت ولی ريش او كوسج بود. همين كه لقمه را برداشت و توی دهان گذاشت و بنا كرد به جويدن، چوپان نگاهی به وزير كرد و شروع كرد به های های گريه كردن. دست از غذا كشيد و بر كنار شد و مداوم گریه میکرد. وزير گفت چرا غذا نمیخوری؟ چرا گريه میكنی؟ باز وزير يك لقمه برميداشت او به وزير نگاه میكرد و گريه میكرد. وزير گفت تو را به باغی آوردهاند که به خواب هم نمیديدی؛ جانم! چشمم! چوپان گفت دست از دلم بردار. چرا؟ گفت: همين طور كه شما غذا میخوردی و ريشت تكان میخورد، يادم آمد از بزی كه خال لَو (= جلوكش) بود و وقتی علف ميخورد مثل شما ريشش تكان میخورد. آقا وزير را میگويی آتش گرفت. كاغذی نوشت برای شاه که، اعليحضرتا! اگر ميخواهيد حق سابق مرا مراعات بفرمائيد؛ گر چه الساعه مقرر بفرمائيد مرا بكشند و اعدام كنند، نهايت امتثال را از شما دارم. از هم اطاقی با اين احمق خلاص بشوم كه هر ثانيهاش يك جان دادن است.
به سر بردن با نادان اين طور است. انبياء جواهر الهی، مغزهای معرفت و حكمت، استوانههای علم و دانش هستند. بشر هم چوپانهایی هستند که هم قفس كردهاند با شاهبازهای عالم لاهوت. آنها را معلّم كردند كه سر به سر اين بچهها بگذاريد و آنها را تربيت كنيد. چرا؟ برای اينكه ما را خيلی دوست میدارند؟! نه؛ برای اينكه آنها را دوست میدارد. پس ما برای انبياء هستیم نه انبياء برای ما. ما را آوردند تا راه كمال آنها باشيم. تا آنها به واسطه تربيت كردن ما، در درجات قرب و درجات وجود، كامل شوند. البته در پرتو كمال آنها ما هم كامل خواهيم شد. پس كمال ما سبب آوردن انبياء نيست، بلکه كمال انبياء سبب آفرينش و تكميل و آوردن ما به دنياست. ما مقدمهايم برای آنها. ما به منزله تنه درختيم و آنها ميوهاند. بنابراین اگر ميوه نباشد درخت را آب نمیدهند. اگر گوسفند نباشد يونجه را آبياری نمیكنند. تا موقعی كه حيوان هست بدانید كه انسان هست. تا موقعی كه افراد انسان هستند بدانید انسان كامل كه حجة الله است در روی زمين هست. زيرا او ميوه است و اين درخت. درخت را جز برای ميوهاش آب نمیدهند. درخت را جز برای ثمرهاش پرورش نمیدهند. انبياء و اولياء ثمره شجره بشريت و گل بُستان آدميتاند. اين چمن برای گل آب داده میشود. اگر اين چمن گُل نداشته باشد، برگها و خارها را میخواهند چه كار كنند. خار و برگ را میبُرند و ميان تنور میسوزانند. اينكه میبينيد اين باغ چمن دارد، چمن آن، باغبان دارد، باغبان، صبح و شام آبياری میكند، به این دلیل است که گل در اين چمن هست که اگر نمیبود اين زحمت را نمیكشيدند. پس تا زمانی که بشری روی زمين راه میرود، بايد انسان كامل روی زمين باشد. بايد «كدبانو» و «كدخدای» اين عالم در اين عالم موجود باشد و آن كدخدا حجت خدا و امام و نبی است.
بعد از پيمبر خاتم ابوالقاسم محمد9 چون نبوّت به او ختم شده است، كدبانوی اين عالم، كدخدای اين كشور، انسان كامل، رجل الهی و خليفة الله در لباس امامت است. زيرا كه نبوّت به پيامبر خاتم ختم شده است، انسان كامل امام است. انسان كامل وصیّ پيامبر خاتم است. تا جنبندهای روی اين زمين میجنبد، بايد انسان كامل، حجّة الله و امام روی اين زمين باشد. زيرا كه اينها مقدمه اويند، اينها برای اويند. اگر سر سفره ديديد دو تا از فانوسكشها و عصاكشها هستند، يقين بدانيد آقای حجّةالاسلام سر سفره است. محال است اصل نباشد و فرع باشد. محال است علّت نباشد و معلول باشد. محال است ذیالمقدمه نباشد و مقدمه باشد. ما مقدّمه اماميم. وجود ما صدقه سری انسان كامل است. اگر ما سر سفره خدا مرزوق و موجود بوديم، مسلّماً او هم موجود و مرزوق است. آنی كه او نباشد، به تمام انسان و نبات و حيوان و جماد یک پسگردنی و اردنگی میزنند. آنی كه حجّت نباشد زمين ما را يك لقمه میكند و قورت میدهد.
«لَوْ لَا ذَلِكَ لَسَاخَتِ الْأَرْضُ بِأَهْلِهَا.»[3]
اگر حجّت نباشد زمين اهلش را به خود فرو میبرد. يك نفس عميق میكشد و همه را فرو میبرد. پس اينكه زمين ما را در خود فرو نمیبرد و آفتاب میتابد، ابرهای آسمانی در موقع بهار، جهان را بر ما زنده میكند، و زمين پارههای دلش را در اردیبهشت بيرون ميريزد و به ما ميدهد، همه به بركت آن آقاست. برای آن انسان كاملی است كه در سر اين سفره است و آفرينش ما مقدمهای برای اوست. چون ذی المقدمه هست، مقدمه را هم آب و نان ميدهند.
نتيجه اين شد كه تا يك نفر دو پا بلكه يك جنبنده روی اين زمين راه میرود، بلكه تا يك شاخه سبز از اين زمين میرويد، اين زمين بايد حجّت خدا و خليفة الله داشته باشد. به لسان پهلويهای دو هزار سال قبل «كدبانو» و «كدخدا» بايد برای اين عالم باشد. مذهب شيعه هم همين را میگويد. الحمدلله بر مبنای تطابق مذهب شيعه با قانون عقل، شيعه هم میگويد آنی زمين از حجّت خالی نيست. اوّل حجّت را به دنيا آورد كه آدم ابوالبشر باشد، سپس فرزندان اين آدم به وجود آمدند. آخرين فردی هم كه از دنيا برود حجّت خدا خواهد بود. اگر دو نفر روی زمين باشند يكی از آنها انسان كامل و حجّت خدا خواهد بود. شيعيان از ساير فِرَق میپرسند طبق قانون عقل كه اسلام بايد با عقل مطابقت كند از سال 260 هجری حجّت خدا در روی زمين کیست؟ از موقعی كه امام عسكری7 از دنيا رحلت كرد آن كدبانو و كدخدا و رجُل الهی و انسان كاملی كه «بيُمنِهِ رُزِقَ الوَری و بوجودهِ ثَبتت الأرض و السماء» كيست؟ جز شيعه كس ديگر نميتواند اين قانون عقلی را كه عرض كردم با مذهبش تطبيق كند. شيعه میگويد تا سنه 260 حجّت، امام عسكری7 بود و از 260 تا الآن اين ميوه درخت بشريّت، اين آفتاب چرخ الوهيت در اين عالم ناسوت حضرت بقيّةالله7 فرزند برومند و ارجمند امام عسكری صلواتاللهعليه است.
خدا به حق ذات مقدّسش به زودی چشم همه ما را به جمالش روشن بفرمايد. ما را بديدار آن بزرگوار و بنصرتش سعادتمند گرداند؛ بس است دنبالهاش فردا.
اخی يا اخی لِمَن اللّواء اُعطی |
و مَن هو جامعٌ شملی |
[1]. القصص: 51
[2]. عریض الظفره یعنی ناخن پهن، در مقابل حيوانات ديگر که ناخنشان دراز است، انسان است كه ناخنش پهن است.
[3]. بحارالأنوار، ج 57، ص 213