أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الْحَمْدُ لِلهِ رَبِ الْعالَمِينَ؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِالمُنْتَظَرِ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الابِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.
(وَ لَقَدْ وَصَّلْنا لَهُمُ الْقَوْلَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُون)[1]
خلاصه عرایض روز گذشته اين شد كه به حكم عقل، اين عالم و اين كون كبير، بايد يك روح و قيّوم و قيّمى داشته باشد كه هستى اين كون كبير به وجود او كامل و به وجود او تمام شود. او را در لسان حكمت و فلسفه متعاليه به نام «فصل اخير موجوداتِ» اين عالم اسم مىبرند. به قول منطقييّن شيئيّت اشياء به فصل اخيرش میباشد و او روح اين اشياء است. او به منزله جوهرى است كه اين اشياء اَعراض اويند. عَرَض بدون جوهر نمىشود. رنگ بايد روى پارچه یا جسمى باشد. رنگ بدون جسم محال است تحقق پيدا كند. حرارت بدون آتش و آفتاب، و برودت بدون آب و يخ ممكن نيست. در لسان حكمت پهلوى (الفهلويون الوجود عندهم) به جوهر اين كون كبير «كدبانو» و «كدخداى عالم طبع» تعبير شده است. در لسان اديان و شرايع و ملل نیز از او به نام «حجّةالله» و «خليفةالله» یاد میکنند. او به منزله مسمّا و معناست و اينها اَسمائند. معناى حرفی بدون معناى اسمى نمىشود. او معناى اسمى است و ساير اشياء معناى حرفى قائم به او هستند. او جوهر است و اشياء عَرَض و وارد بر اويند. او روح است و اين كون كبير بدن. او لابس است و اين كون كبير لباس او. اين تعبيرات را كه ميكنيم نظر دارم. تمام فرمان بدن به قيموميّت روح است. آنى اگر روح در بدن نباشد گوش نمىشنود، چشم نمىبيند، معده هضم نمیكند، شريان و وريد خون نمىگيرد و پس نمىدهد. همه ادارات دولتى كه در بدن هست، و كارمندان زيادى دارد اين كارمندان همه از كار مى افتند. ادارات زیادی هست مثل اداره بينائى، اداره گويائى، اداره شنوائى، اداره خوراك و... اگر اين شاه برود تمام دوائر از كار مىافتند و همه كارمندان نابود مىشوند. روح قبل از بدن هست، بعد از بدن هم هست، با بدن هم هست. پس روح بدون بدن ميشود، اما بدن بدون روح نميشود. لابس پيش از لباس هست، بعد از لباس هم هست. لباس بدون لابس نمىشود. بايد اوّل لابسى (پوشنده لباسى) باشد تا براى او لباس تهيه كنند.
آقايان اهل فضل، در اين لطيفه خوب دقّت كنند. اوّل تو هستی بدون لباس؛ بعد شما و پارچه را پيش خيّاط مىبرند و براى شما لباس مىدوزند. پس اوّل لابس هست بدون لباس. بعد لباس را براى لابس مىآورند. لابس که لباس را پوشيد و كهنه شد، لباس از بين مىرود امّا لابس سر جايش هست. روح و بدن هم اينطور است. اوّل روح هست.
حقّ با ابوعلى سيناست و ملاّصدرا اينجا اشتباه كرده است. نفس انسانى روحانيّت الحدوث و روحانيّت البقاء است، نه چنانچه آخوند خيال كرده جسمانيّت الحدوث و روحانيّت البقاء باشد. عالم ارواح به چندين سنوات قبل از عالم كون و فساد موجود بوده است. حال به شكل ظلّ و سايه بوده، به شكل شَبح بوده، به شكل نور بوده، بماند. ما بوديم و اين بدن نبود؛ بعد براى ما بدن درست كردند. مثل بچهاى كه به دنيا مىآيد؛ بچه هست ولى پيرهن نيست، بعد براى بچه پيراهن درست مىكنند و به بدن بچه مىپوشانند. بعد از مدتی اين لباس كهنه مىشود و از بين مىرود امّا بچه هست. روح و بدن اينطور است
روح قبل از این عالم بوده، بعد براى روح بدن درست كردند؛ اين بدن را براى روح من، آن بدن را براى روح آن آقا و... تناسب بين روح و بدن هم رعايت شده است. روح رستمى بدن رستمى مىخواهد، روح نادرى بدن نادرى مىخواهد. خلاصه برای هر روحى، بدنى كه متناسب با خودش هست درست كردند.
(ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَكَ اللهُ أَحْسَنُ الْخالِقينَ)[2]
آن روح را به اين بدن تعلّق دادند. تعلّقش مثل تعلّق پادشاه به مملكت، و مانند تعلّق ناخداست به كشتى است. علاقه ناخدا به كشتى علاقه رانندگى است. تعلّق شاه به مملكت علاقه تدبير و چرخاندن چرخهاى مملكت است. روح هم علاقهاش به بدن علاقه تدبيرى است. باز حق با ابوعلى سيناست و ملاّصدرا اينجا هم اشتباه كرده. روح قبل از اين عالم بوده بعد بدن برايش درست كردند و روح را به بدن تعلّق دادند. مدتى که بگذرد چشم از نور مىافتد، شيارهاى مغز كم مىشود، قوا كم مىشود، كم كم بدن مىرود امّا روح هست. پس روح قبل از بدن و با بدن و بعد از بدن هست و بدن براى روح است نه روح براى بدن.
انسان كامل كه در لسان شرع گفته مىشود «حجّة الله» و «خليفة الله» عيناً به منزله روح است براى اين عالم. يعنى پيش از اين عالم هست. اين عالم را براى او خلق مىكنند. تا مدّتى عالم، براى خاتم النبيين ابوالقاسم محمّد9 به منزله بدن بود. او كه خَلع بدن فرمود به حكم (إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُون) از اين نشئه درگذشت، اين كون كبير براى اميرالمؤمنين7 به منزله بدن شد. روح ولايت آن بزرگوار براى تمام اين عالم به منزله روح شد. بعد از على7، امام حسن7 و همينطور تا الآن كه اين كون كبير به اذن حضرت سبحان به منزله بدن است از براى قيّوم زمين و آسمان يعنى وجود مقدّس اعلي حضرت بقيّةالله ارواحنافداه. آن بزگوار انسان كامل است. انسان كامل فصل اخير است. فصل هر شيئى به منزله روح بلكه حقيقت روح اوست. چون شيئيت شىء به فصل اخير اوست، هستى هر هستى به فصل اخير است. هستى اين عالم به اوست.
اگر بخواهم شرح بدهم خيلى طولانى مىشود. اصلاً اين عالم روحش به منزله بدن است براى روح امام زمان7، و جسدش به منزله جسد است براى جسد امام زمان7. اين نكتهای است که شيعه بايد بداند. روح امام زمان7 روح است براى ارواح ما. در زيارت جامعه است که
«وَ أَسْمَاؤُكُمْ فِي الْأَسْمَاءِ وَ أَجْسَادُكُمْ فِي الْأَجْسَادِ وَ أَرْوَاحُكُمْ فِي الْأَرْوَاحِ وَ أَنْفُسُكُمْ فِي النُّفُوسِ وَ آثَارُكُمْ فِي الْآثَارِ وَ قُبُورُكُمْ فِي الْقُبُورِ»
اسم شما توى اسمهاست يعنى چه؟ اسم بنده هم توى اسمهاست. الآن پانصد اسم اينجا هست. حسن، تقى، على، رضا، جعفر، محمود كه اسم من است. جسم بنده هم توى جسمهاست. روح بنده هم توى روحهاست. قبر بنده هم (كه بعد 180 سال از دنيا رفتم، چون فعلاً عمر طبيعى روى 180 است) توى قبرهاست. اگر همين معناى ظاهرى در عبارت زيارت جامعه مراد باشد كه اين فضيلتى براى ائمه: نشد.
آخر زيارت جامعه، اسرار ولايت را مىگويد:
«خَلَقَكُم اللهُ أنواراً فَجَعَلكُم بعَرشهِ مُحدِقين»
اصلاً عبارات اين زيارت مىرساند كه اين تعابیر صادره از سوی امام است. زيارت جامعه، فضائل معصومين: را مىگويد. در ذيل عبارات آن يكى اينست که: «مَنْ أَطَاعَكُمْ فَقَدْ أَطاعَ اللهَ» هر كه اطاعت كند شما را، خدا را اطاعت كرده و هر كه معصيت كند شما را، خدا را معصيت كرده است. مقامات را مىگويد که شما چنين و چنان هستيد، آنوقت مىگويد گواهى مىدهم که اسم شما توى اسمهاست، روح شما توى روحهاست، قبر شما توى قبرهاست؛ اینها يعنى چه؟ اسم بنده هم توى اسمهاست، روح بنده هم توى روحهاست، قبر من هم توى قبرهاست. امّا در اینجا به معنای فَیَوِیَّت، قيّميّت و قيّوميّت است. وقتی ميگویید روح توى بدن است يعنى بدن قيّم و قيّوم دارد. يعنى بدن جوهر دارد. يعنى بدن، محرّك، مؤثّر و جوهرى دارد كه حياتبخش است و همان روح است. مراد از تو بودن، محركيّت روح، قيوميّت روح و مؤثريّت روح است. اينكه مىگويد گواهى مىدهم اسم شما توى اسمهاست معنايش اينست اسم شما قيّوم اسمها و روح اسمهاست. قبر شما قيّوم قبرهاست. در حديثى ديدم که الآن يادم نيست در كدام كتاب بود و متأثرم چرا آن را ننوشتم، مسلماً در بحارالأنوار ديدهام، ولی نمیدانم در كدام جلد است. روايت قريب به اين مضامين و عبارات بود كه اگر زمانى در روى زمين قبر حجّت خدائى نباشد اثرى از اين قبرها نخواهد بود. اصلاً بقاء اين قبور در روى زمين به قيموميّت و قيّوميّت قبر ولىّ است. اين عبارات مىخواهد بگويد: «اى امام همام كه تو را زيارت مىكنم جسم تو روح جسم من است، نفس تو روح نفس من است، روح تو، روحِ روحِ من است.» بقاء اجسام ما به جسم امام زمان7 است. شأن روحش بالاتر از اينست. جسم امام زمان7 نه روحش، به منزله روح است براى اين كون كبير؛ و همینطور هم بايد باشد براى اينكه جسم امام زمان7 سنخ جسم ما نيست. جسم ما از چه چیزى پيدا شده است؟ انشاء الله مفصّل مىگويم. جسم بنده مولود باقلاّ و سيب و عدس و پرتقال و گوشت و نان و نخود است. جسم جنابعالى هم از بوقلمون و ماهيهاى فرد اعلا و برنجها و... بالاخره جسم مولود است يا از برنج دم سياه يا از باقلاّ و یا از گوشت كوبيده. امّا جسم امام7 مولود اينها نيست. جسم امام از آب بهشت و از ميوههاى بهشت، فراهم شده است. طینت امام را از موجودات عالم بالا و از اعلى علّيين گرفتهاند. طينت امام چنان متلألأ است كه تلألؤش از اين آفتاب بيشتر است. چيزى كه هست اَعراضى دور آن پيچاندهاند كه شبيه ما و سنخ ما شده است و اِلاّ طينت اصلى امام از آفتاب روشنتر است، از نور لطيفتر است. آن وقت او به منزله روح است براى جسمهاى ما.
اگر مغناطيسی با يك مشت بُرادههاى آهن اينجا بگذارید، مىبينید که او بُرادهها را به خودش مىگيرد. مغناطيس نگهدارنده بُرادههاست. جسد امام زمان7 الآن جسد اين كون كبير را و اين منظومات شمسى و اين كهكشانها و ... را به خودش كشيده و نگهداشته است. بقاء اين اجسام به جسم امام زمان7 است. همچنین روح مطهّر امام زمان7 روح ارواح ماست. ارواح كه بسیار لطیف هستند، براى روح امام زمان7، به منزله بدن هستند. آن وقت آن روح منّور معطّر و آن روح الهى و آسمانى، براى ارواح ما به منزله روح است. ارواح ما با اين لطافت براى روح آن بزرگوار به منزله بدن هستند. بدن بىروح نمىشود ولى روح بىبدن ممكن است. هنگامى بوده است كه آن روح مطهّر بوده و ارواح ما نبوده است.
فضلاء دقّت كنند! ما در عالم، يك نفر قديم داريم و بس و او فقط خداست. غير اين خدا قديم نداريم. حرفهاى فلاسفه پوچ پوچ است. آنها را بايد در دستمال كرد و در نهر كرج ريخت. قديم يعنى آنى كه لا اوّل له است و این منحصر به خداست و بس. غير خدا همه ممكنات حادثند. نه تنها به حدوث ذاتى در مقابل قِدَم ذاتى (كه تقدّم و تأخرش يك امر عقلى اعتبارى بيش نيست) بلكه به حدوث واقعى.
حدوث دهرى كه ميرداماد احداث كرده به شرع و واقعيّات نزديكتر است. خدا بود و هيچ موجودى نبود؛ حتّى خاتمالنبيين هم نبود. خدا خاتمالنبيين9 را آفريد و از كتم عدم به عرصه وجود آورد. اوّلين تجلّى كه از مقام غيب الوهيّت شده است، تجلّى وجود اعليحضرت سيّدالمرسلين و خاتمالنبيين ابوالقاسم محمّد9 است. سپس انوار ديگران به ظهور و بروز رسيده است. آن وقت موجودات، اسبق و سابق دارند، سابق و لاحق دارند. موجود «لاحق» داريم. موجود «سابق» داريم. موجود «اسبق» داريم. اسبق كل، خاتمالنبيين9 است، سپس على7 و يازده فرزندش با آن خانمى كه خودش يك دستگاه مستقل ديگرى دارد كه عقل را حيران مىكند، یعنی دستگاه بى بى فاطمه زهرا3. اينها اسبقند. پس از آنها سابقون كه انبياء: باشند. پس از آن لاحقون است كه ارواح ما باشد. پس يك هنگامى است که تعبير به «حين من الدّهر» میشود. قرآن واقعاً كلام خدا است و میفرماید: (هَلْ أَتى عَلَى الْإِنْسانِ حينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً)[3] بر انسان هنگامى از روزگار آمده است كه انسان شىء مذكوری نبوده است، که از آن در روايات «لا مجهول و لا معلوم» تعبیر شده است.
به هر حالت خدا بود و هيچ موجودى نبود. نور پيامبر و ائمه و حضرت زهراء: سالها و قرنها قبل به سنوات عالم آخرت كه هر يك آنش برابر هزار سال دنيا است، آفريده شدند. آن وقت چندين هزارها سال گذشت تا ارواح ما آفريده شد. ارواح ما در فناء كلّى، فانى مىشود ولى روح مطهّر پيامبر و سيزده نفر معصومين: فانى نمىشوند. اين هم ذخيره باشد. آقايان اهل علم در كنج ذهنشان بسپاريد. اينها باقى به بقاى خدايند و ما باقى به ابقاء خدائيم. بين اين دو فرق است. باقى به بقاء يا باقى به ابقاء. لذا مىبينيد خدا در قرآن مىفرمايد:
(كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ)[4]
وجه الربّ كه به عين بقاء ربّ كه ذوالوجه است باقى است. اين كلمه را اگر اغلب نفهميديد معذورم داريد. اهل علم زيادند. آقايان اهل علم، وجه به خودى خود هستى ندارد. هستی وجه به ذوالوجه است. وجه معنای حرفی است. ذوالوجه معنای اسمی است. چون وجه و حرف از خود هستی ندارند، هستىشان به عين معناى اسمى و ذو الوجه است. پس حرف باقی به ابقای اسم است. وجه باقی به بقای ذوالوجه است. احتياج به ابقاء ندارد. لذا در فناء كلّى كه دنيا و مافيها، فانى ميشود، و عرش و فرش و زمين وآسمان و هر چه در عالم وجود هست، همه نيست مىشوند، همه به مقام ظلمت ذاتى ماهوی خود برمىگردند جز شخص شخيص و گوهر قدّيس و جوهر نفيس حضرت خاتم النبيين ابوالقاسم محمّد9 و سيزده معصوم: ديگر، اينها فناء ندارند، زوال ندارند، و به بقاءالله باقىاند. چون چنين است ارواح ما بدن است براى روح آنها. قبل از بدن روح هست و بعد از بدن هم روح هست. بدن بىروح نمىتواند زندگى كند، ولى روح بدون بدن زندگى دارد. اين ارواح مقدّسه پيش از ارواح ما وجود دارند، و بعد از فناء كلّى ارواح ما نيز وجود خواهند داشت. اينها مقامشان اينست. آن وقت جسم ما، بدن جسم آنهاست. جسم آنها قبل از جسم ما موجود است که همان طينت اعلى علّيينى است. بعد از فناء بدن ما و متلاشى شدن بدن ما، بدن آنها باقى است. ابدان ما از حالت تركيب به بساطت برمىگردد ولى ابدان علّيينى آنها هيچ تغييری پيدا نمىكند. حرف بالاتر از اين است و مطلب تيزتر از اين. شما ائمهتان را هنوز نشناختهايد! برگردم.
در اين عالم انسان كامل (حجّةالله) كه فصل اخير اشياء است به حكم عقل لازم است. او براى اشیاء روح است. اشیاء بدن آن هستند. او لابس است و اشياء به منزله لباس. او جوهر است و اشياء به منزله عرض وارد بر جوهرند. آقايان طلاّب! عَرَض براى جوهر است، و پوست براى مغز. هيچكس مغز را براى پوست نمىخواهد! تا به حال شنيدهايد يك نفر مرد عاقل مغز را براى پوست بخواهد؟ يعنى او مغز را به صدقه سرى پوست نگهدارد؟ ابداً، مطلب به عكس است. پوست را چون حافظ مغز است نگهدارى مىكنند. پوست زردآلو را مىخواهند براى اينكه دور خانه مغز زردآلو پارس بدهد. دزدان طبيعت نيايند، رطوبت و حرارت نيايند و مغز را معيوب نكنند. پوست براى پاسبانى مغز است. لذا وقتى كه بادام را مغز كردند و پوستها بىمغز شد، يك تُن پوست بادام را به ده تومان نمىخرند! بار مىكنند مىبرند زير ديگ مىسوزانند. چرا؟ چون وجود اينها بالتبع بود. چون معناى حرفى بود. بدنى كه روح ندارد بايد در آمبولانس بياندازند و ببرند مسگرآباد. هر چه هست روح است. بدنى كه روح ندارد جنبش و سكون ندارد.
«بِهِم تَحرّكَتِ المُتَحرّكات و سَكَنت السَواكِن.»
حالا عبارت زیارتها و دعاها برای شما خوب روشن میشود. بِهِم تَحرّكَتِ المُتَحرّكات و سَكَنت السَواكِن، چون او براى روح ما روح است. بدنش روح ابدان ما است. ديگر بس است.
قربانت بروم اى جعفربن محمّد الصادق7. قربان خاك پايت بروم اى محمّدبن علىّ الباقر7. قربان خاك پاى همه شما بروم اى ائمه معصومين:. دهن باز مىكنند لؤلؤ لالا مىريزند. سخن مىگويند جوهر عقل و خِرد را زنده مىكنند. هر آنچه گفتم تازه يك برهان بيش نگفتم. آن هم به اشاره. اگر زنده ماندم روزهاى ديگر براهين ديگر را مىگويم. هر چه گفتم و مىگويم در گوشه و كنار روايات است. روايات ما اشياء عاليه دارد. ظرفهاى بلّورين دارد. اين شيشه شكستهاي است از توى خاكروبههاى روايات. همان شيشه شكستههاى توى خاكروبههاى روايات ما، بر صدهزار كلمات ابوعلى سينا و افلاطون ترجيح دارد. آنچه گفتم يك ذرّه از آن شيشه شكستههایى بود كه توى زبالههاى روايات افتاده و من به چشمم كشيدم و به شما معروض داشتم.
مرحوم شيخ حرّ عاملى; كتابی به نام «اثبات الهداة» نوشته است. سه چهار سال است که اين كتاب طبع شده است. خدا به آنها كه در مقام ترويج كلمات اهلالبيت: هستند خير دهد. روح ما اين اخبار است. افتخار ما به اخبار است. علوم قرآن ما در اخبار است. يكى از محمّدون ثلاث اُخر، مرحوم محدّث جليل شيخ حرّ عاملى; صاحب كتاب «وسائل الشيعه» است كه اين كتاب سيصد سال است مرجع فقها و مأخذ استنباط آنهاست. ایشان كتابی به نام «اثبات الهداة» نوشتهاند. آقاى نصراللهى این کتاب را خوب ترجمه كردهاند. برويد بگيريد و بخوانيد. ما سرمايههاي خود را به شما مىگوئيم. يك بزّاز از جایی كه پارچه مىآورد به تو نمىگويد! ما تمام سرمايههامان را به شما مىگوئيم. امّا شما بدبختانه گوش نمىكنيد.
به هر حال در كتاب «اثبات الهداة» حدود سيصد حديث از پيغمبر و ائمه: به عبارات مختلفه نقل كرده است. خلاصه آن روايات اينست كه زمين بدون حجّت نمىشود. زمين بدون خليفةالله نمىشود. حجّت خدا قبل از اين زمين و اهل زمين بوده است و بعد از اين زمين و اهل زمين نیز مىباشد و با اين زمين و اهل زمين هست:
«الْحُجَّةُ قَبْلَ الْخَلْقِ وَ مَعَ الْخَلْقِ وَ بَعْدَ الْخَلْقِ.»
اين بدن پيش از لباس هست، با لباس هست و بعد از لباس هم هست. لباس مال بدن است، نه بدن مال لباس. روح قبل از اين بدن هست و با بدن و بعد از بدن هم هست. بدن براى روح است. تمام ارواح ما قربان روح امام زمان7 است. تمام ارواح ما براى آن بزرگوار آفريده شده است. چنانچه انبياء براى خاتم النبيين خلق شدهاند. «لَوْلَاكَ لَمَا خَلَقْتُ الْأَفْلَاك» ما سوى براى پيغمبر آفريده شده است. ديگر اوج نمىگيرم. مصلحت نيست. دنبالهاش باشد برای فردا كه روح خالى، تنها كافى نيست.
خدايا دل اين جمعيّت را از ولايت وليّت امام زمان7 مملوّ و سرشار بفرما! دل مطهّر امام زمان7 را از ما خشنود گردان.
قربان دلت بروم حسين7. خوب است دلها را به دل حسين7 متوجّه كنم. ايستاده بود گوشه ميدان از صبح هم جنگ كرده، هم داغ ديده، هم نعشها را برداشته و طرف خيمهها آورده. مگر يك نفر آدم چقدر قوّت دارد؟! خود داغ جوان ديدن، اينها امام حسين7 را كباب كرده. قدری جنگ كرد، خسته شد. آمد كنار ميدان. شمشير را غلاف كرد دو دقيقه نفس بكشد. همینطور كه امام حسين7 ايستاده ...
من يك وقتى در اين فكر افتادم که چرا منبريها مىگويند به سر بزنید، به پيشانى بزنید امّا نمىگويند به صورت بزنید. يك وقت پدرم اين را روى منبر گفت. پدر من به امام حسين7 اخلاص داشت. گفت پيشانىتان را شبيه كنيد به پيشانى امام حسين7. آن وقت فهميدم براى اينكه قدرى درد بگيرد و به ياد درد پيشانى اباعبدالله7 بيافتيد.
اباعبدالله7 ايستاده ميان ميدان؛ خسته شده؛ سينهاش آتش گرفته؛ دلش مشتعل است. يك وقت يك لامذهبى چنان سنگى به پيشانى آقا زد. شما خيال مىكنيد سنگها عادى بوده؟ خير! سنگ اندازها با فلاخنهایى نشان مىزدند مانند تير زدن. سنگهاى مخصوص تراش خورده حجّارى شده در فلاخن ميگذاشتند و پرتاب مىكردند. اثر اين سنگها از تير، كمتر نبود؛ از شمشير كمتر نبود. يكى از اين سنگها آمد به پيشانى، استخوان پيشانى شكست. رگهاى پيشانى پاره شد. خون بالاى چشمهاى امام حسين7 جارى شد. خون آمده جلوى چشم را مىگيرد. دست بُرد خونها را پاك كرد. يك قدرى همم خونها را به عمامهاش ماليد. اين خون مىآيد. چاره ندارد. آخر دست برد دكمههاى زره را باز و زره را عقب برد. پيراهن را بلند كرد خون از پيشانى پاك كرد. اى امان... به حال آمديد؟ دل فاطمه خوشحال مىشود از گريه شما. هم چه كه پيراهن را بالا كرد دل نازنينش نمايان شد. يك لامذهبى چنان تير سه شعبه زهرآلود ...
[1]. القصص: 51
[2]. المؤمنون: 14
[3]. الإنسان: 1
[4]. الرحمن: 26-27