مجموعه سخنرانی های مرحوم خادم الحجه

  • خلاصه: 1. وجود حجت الهی و انسان کامل به عنوان واسطه فیض: جهان باید یک "مدیر" روحانی داشته باشد که به عنوان واسطه فیض از خداوند به موجودات مختلف عمل کند. 2. لزوم جسمانی بودن انسان کامل: این مدیر باید در قالب انسانی و جسمانی باشد تا بتواند با انسان‌ها و سایر موجودات ارتباط برقرار کند. 3. فیض الهی و نیاز به انسان کامل: فیض خدا باید به انسان‌ها برسد، بنابراین انسان کامل باید در قالب جسمانی و در این دنیا وجود داشته باشد. 4. لزوم سنخیت بین انسان کامل و دریافت‌کنندگان فیض: برای اینکه فیض به درستی منتقل شود، فاصله بین منبع فیض و دریافت‌کننده آن باید کم باشد. 5. حضور امام مهدی (عج): امام مهدی (عج) هم‌اکنون در این قالب و در این دنیا زندگی می‌کند و به عنوان انسان کامل، واسطه فیض الهی است.

أَعُوذُ بِاللهِ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

الْحَمْدُ لِلهِ ‏رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ المُنْتَظَرِ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الابِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.

(إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ‏)[1]

گفتگو در اين بود كه برهان عقل به ما مى‌گويد اين كَون كبير و اين نظام بزرگ عالم مادّه، بدون يك مدير و مدبّر روحانى، و بدون يك كدبانویى كه اين خانه را باذن الله بچرخاند نمى‌شود. عقل روى برهان قاعده «امكان اشرف» كه بايد «ممكن اشرف» بگويند و بالعنايه امكان اشرف مى‌گويند، مى‌گويد: عالم بايد كدبانو داشته باشد. پهلوي‌ها «كدبانو» مى‌گفتند و فلاسفه اشراق «ربّ النوع» يا «عقل كلّى» مى‌گويند، و عرفا و صوفيّه «كلمه الهيّه» تعبير مى‌كنند، و در لسان ملل به نام «حجّة الله» و «خليفة الله» تعبير مى‌شود.

بايد اين عالم، حجّت خدا داشته باشد. فيض در پايه و در درجه اوّل بايد به ممكن اشرف برسد، سپس به ممكن اخسّ و سپس به ممكن ادون ادنى. انسان كامل، رجُل الهى، كلمه الهيّه، كلمه قدسيّه و نفس كلّيه ارضيّه، تعبيرات مختلفی از یک حقیقت است. «و كلٌّ إلى‏ ذاك الجمال يُشير» یعنی يك مقصد و يك معنى داريم. اين بايد در عالم باشد؛ زيرا اوّل فيض حيات بايد به او برسد سپس به ما. فيض وجود، فيض رزق، فيض رحمت، فيض قدرت و كليه فيض‌هایی كه از خدا به ما مى‌رسد، مانند فيض نشو و نما، فيض ترقّى و تكامل، فيض‌هاى جمادى، نباتى، حيوانى، انسانی و روحانى. تمام اين اقسام فيض‌ها اوّل بايد به وجود ولىّ وقت كه انسان كامل است برسد، سپس از مجراى او به ما برسد و به وسيله او به ما برسد. او واسطه در فيض است.

عقل اين را با چند دليل ثابت كرده است. يكي اين بود تا يك نفر آدميزاد روى زمين است، تا يك حيوان روى زمين است، تا يك شاخ گياه روى زمين می‌رويد، تا يك سر سوزن زغال سنگ در جگر زمين پپدا مى‌شود و خلاصه تا نظم اين عالم برقرار است، بايد ولىّ الله، نفس قدسى و حجّت الله باشد.

إن قُلت! يك سؤالى اينجا هست كه البته در دل خيلى از شما اين سؤال بوده و هست. من بايد بگويم. مى‌گوئید: «شيخنا! اين حرفى كه تو گفتى به دليل امكان اشرف و به دليل علّت غائيه حجّت خدا بايد باشد بسيار خوب! این که كلمة الله و نفس قدسيّه الهيّه بايد باشد چه ربطى به ما دارد؟ خوب در عالم بالا باشد. در آسمان‌ها بايد باشد. امّا روى اين زمين چرا؟؟»

مدّعاى ما اينست كه در روى اين زمين بايد كسى باشد كه به همه اين عوالم محيط باشد و روى اين زمين مدير و مدبّر باشد. مدّعاى ما اينست که در اين زمین او باید در قالب همین بدن باشد. اين بيانى كه تو كردى براى ما اثبات كرد كه حجّت خدا بايد باشد. خوب توى آسمان باشد. در عالم ارواح باشد. چرا در قالب جسم و روى اين زمين باشد؟

ما مقصودمان اينست كه بعد از نبىّ خاتم، دوازده نفر يكى بعد از ديگرى پياپى و در قالب جسمانى مادّىِ بدنى روى اين كره آمده‏اند و الآن دوران دوازدهمى آنهاست كه آن دوازدهمى مانند آبای خود در مادّه بدنى و روى اين زمين است. اين معتقد شيعه است. می‌گویند: اين را دليل عقل تو از راه علّت غائى و امكان اشرف اثبات نكرد! مى‌گوئيم درست است. اينجا را عقل اثبات نكرد. امّا دنباله‏اى دارد. همين عقل به ما مى‌گويد كه اگر بنا شود فيض خدا از مجراى انسان كامل به افراد بشر برسد، بايد اين انسان كامل در قالب مادّه باشد. بايد در هيكل جسمانى باشد و الاّ اين طرف نمى‌تواند فيض را بگيرد. توجّه كنيد. در استفاده فوائد و فيض‌ها دو شرط معتبر است. اگر اين دو شرط معتبر موجود شد، فيض فيّاض آشكار مى‌شود و الاّ فلا:

1. شرط اوّل اينست که فاعل در فعّاليت خود كامل باشد و بتواند افاضه فيض كند.

2. شرط دوم اينست قابل، قابل باشد و بتواند فيض را بگيرد.

به عنوان مثال، از اين مجلس چه موقع بهره‌بردارى مى‌كنيم؟ وقتى که دو شرط داشته باشد: اوّل گوينده قدرت بيان داشته باشد و بتواند مطلب را بپروراند كه اگر نتوانست بپروراند از اين مجلس نتيجه گرفته نخواهد شد. حال اگر اين شيخ گنگ باشد و نتواند حرف بزند كه فائده و بهره‏اى به شما نمى‌رسد. حال اگر گوينده زبردست و خوش‌بيان بود و قدرت بر فهماندن مطلب داشت، امّا طرف مقابل استعداد نداشت كه بگيرد، استعداد فكرى نداشت، فكرش پائين بود، خوب نمى‌فهمند. اگر بچّه دهاتي‌هاى 50، 60 ساله پاى منبر باشند و گوينده آقا رضاى همدانى، گوينده آقاى فلسفى (كه انصافاً ايشان در قدرت بيان كم نظيرند) فرقی نمی‌کند. به هر حالت اگر گوينده داراى قدرت بيان بود، امّا شنونده استعداد فكرى نداشت باز نتيجه گرفته نمى‌شود. وقتى نتيجه گرفته مى‌شود كه گوينده در بيان مطلب تمام عيار باشد، شنونده هم استعداد داشته باشد و بگيرد. آفتاب نور مى‌دهد. حسابى از آفتاب، باران نور مى‌بارد، امّا چشم بنده استعداد ندارد بگيرد. لذا نمى‌توانم بگيرم و بهره‌بردارى كنم. براى اينكه طرف استعداد ندارد. قابليّت قابل هم در ظهور فيض شرط است، همانطور كه فاعليّت فاعل نیز در ظهور فيض شرط است.

حيوانى است به نام «بُزمَجَّه» که از آن پدرسوخته‌هاست. خيلى مفيد است. براى قسمت‌هاى اكسيرى و كيمياگرى قديمى خيلى به درد مى‌خورد. گاهى آدمكشى هم مى‌كند اگر گيرش بيايد. كوهستاني‌هايش آدم را مى‌خورد؛ من به چشمم ديده‌ام. يك وقتى بزمجّه‌ای در كلّه كوه‌هاى نيشابور مشهد، بالاى قلوه سنگ بزرگى چشمش را به آفتاب دوخته بود و متجاوز از يك ربع ساعت پلك نمى‌زد و نور آفتاب را مى‌گرفت و تغذيه می‌کرد. يك رقم غذاى اين حيوان براى مزاجش نور آفتاب است. ولى چشم بنده و شما ضعيف است و استعداد ندارد. چون استعداد ندارد نمى‌تواند آفتاب را ببيند. آفتاب بايد برود پشت ابر تاريكى تا با چشم‌هاى ما تناسب پيدا كند، آن وقت ما مى‌توانيم ببينيم. يا عكس بيندازد در آب و در سايه و ظلّ آب و غمام آب، ما می‌توانيم عكس آفتاب را ببينيم، چون ما ضعيف هستيم.

پس معلوم شد در گرفتن فيض از مبدأ فيّاض، استعدادِ اين طرف هم شرط است. اين استعداد وقتى است كه فاصله بين قابل و فاعل زياد نباشد. اگر فاصله زياد شد، استفاضه ممكن نيست. من صورت مثل ماه شما را مى‌بينم و لذّت هم مى‌برم. امّا به شرط اينكه 20-30 متر فاصله داشته باشد. اگر 200 متر فاصله بود بصر نمى‌تواند از آن مبصَر استفاده كند.

حال خدا مى‌خواهد به ما فيض برساند. شما بدانيد راست است خدا در فعّاليت و فيّاضيّت كامل و تامّ است امّا اين طرف هم بايد استعداد و قابليّت آن را داشته باشد، ولو قابليّت را خود خدا مى‌دهد. قابليّت آن طورى كه فلاسفه و عرفاء گفته‌اند از لوازم ماهيّت نيست. قابليّت را خود خدا مى‌دهد و تا در اين عالم بين مُفيض و مُستَفيض سنخيّت نباشد، فيض از مُفيض به مستفيض نمى‌رسد.

(وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَكاً لَجَعَلْناهُ‏ رَجُلاً وَ لَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ ما يَلْبِسُونَ)[2]

ما اگر پيغمبر را مَلَك قرار مى‌داديم باز هم‌سنخ بشر مى‌كرديم تا بتوانيد از او استفاده كنيد. بايد بين مفيد و مستفيد سنخيّت باشد و الاّ محال است فيض بگيرد.

روزى چند نفر آمدند خدمت امام حسين7 كه آقا مقامات خود را بگوئيد. حضرت فرمود شما استعداد فهم مقامات ما را نداريد. اصلاً ظرف وجود شما كوچک است. اين مغز كوچك است و دريا در او نمى‌گنجد. اصرار كردند. حضرت فرمود: يك نفر كه از همه زرنگ‌تر و عاقل‌تر است انتخاب كنيد. يك اعقل القومى انتخاب كردند. آمد خدمت امام حسين7. حضرت يك پرده از مقاماتشان برداشتند. شهودى نيست بلکه گفتارى است. توجه كنيد! با گفتارشان پرده را برداشتند. دیدند او که استعداد ندارد بگيرد، يك مرتبه حيران شده و پَسَكى دارد مى‌رود مثل آدم مصروع و ديوانه‌اى كه به حال غش بيفتد. چرا؟ با اينكه تجلّى شهودى نشده این طور شد. تجلّى علم شده نه تجلّى حقّ؛ و بين علم اليقين و حقّ اليقين فرق است. معذلك استعداد ندارد. آن وقت اگر امام حسين7 خواسته باشد تجلّى عينی شهودى كند، او قالب تهى مى‌كند.

يك وقتى در 32 سال قبل و در عنفوان جوانى در سبزوار بودم. چنان كه افتد و دانى، غرق در عالم ديگرى بودم. آن زمان متوغّل در حكمت و فلسفه بودم. در دوران جنون جوانى رفتم به سبزوار. خيلى ميل داشتم از آثار حاج ملاّهادى خدا بيامرز چيزى بدانم. دو تا از شاگردهاى حاجى را ديدم: يكى «افتخار الأطبّاء» که مرد بسيار بزرگى بود و يك نفر ديگر. اينها قضايائى نقل مى‌كردند. از جمله افتخار الأطبّاء به من گفت: روزى مرحوم حاجى شروع به عرفان بافى كرد. حاج ملاّ هادى در حكمت خيلى ملاّ نبود. استاد من در فلسفه (مرحوم آقا بزرگ حكيم) در فلسفه مشّاء مهم‌تر بود. حاج ملاّ هادى قلم داشت، طبع شعر داشت، اين بود که مى‌توانست اَفكار خود را نشر دهد. يك روز شروع کرد به عرفان گفتن. گفت و گفت تا دهنش كف كرد. جمعيّت منجذب شده‌اند، مشتعل و ملتهب شده‌اند. گفت حالى در ما پيدا شد. بعد از تماميت درس، حاجى به خادم مدرسه گفت مواظب آخوند ملاّفلان باش. خادم مدرسه خيال كرده بود يعنى اين فقير است، مواظبش باش و گاه گاهى به او كمك كن.

افتخار مى‌گفت نيمه شب شد يك وقت ديديم دودى در مدرسه بلند شد. طلبه‏ها مى‌گفتند اطاق ملاّ محمدحسن مثلاً آتش گرفت. آمديم در زديم به خيال اينكه خواب است و از خواب بيدار شود. با تبر و تيشه در را شكستيم. وقتى آمديم ديديم شيخنا تمام اثاثيه اطاق را از كتاب و لباس و فرش و هر چه داشته جمع كرده، و خودش را لخت و عور كرده و نفتها را بالاى خودش و روى اثاثيه‌ها ريخته. اثاثيه‌ها را آتش زده و همه سوخته. خودش هم زغال شده است.

فردا شد حاج ملاّهادى رو به خادم كرد و گفت: مگر به تو نگفتم مواظب باش. چون مي‌دانستم اين ديوانه مى‌شود يا خود را مى‌كشد و يا آتش مى‌زند.

نكته‌ها چون تيغ الماس است تيز
پيش اين الماس بى اسپر ميا

 

چون ندارى اسپرى وا پس گريز
كز بريدن تيغ را نبود حيا

استفاده چه در مطالب علمى و چه در فيوضات عينى، لياقت و استعداد و قابليت مى‌خواهد. استعداد و قابليّت در فاصله زياد محال است. بايد فاصله اندك باشد. بايد سنخيّت بين مُفيض و مستفيض باشد. وقتى سنخيّت بود آن وقت فيّاض به مُستفيض نزديك مى‌شود. وقتى سنخيّت بود فاصله اندك مى‌شود؛ مناسبت حاصل مى‌شود؛ اثر از مؤثِر به متأثّر مى‌رسد.

آن روح كلّىِ انسانِ كاملِ روحانى كه با ما هم‌سنخ نباشد اين واسطه فيض ما نمى‌شود. ما نمى‌توانيم از راه او بهره‌بردارى كنيم. ما نمى‌توانيم فيض خدا را از مجراى او بگيريم. يك آبشار بزرگ مثل آبشار مشهد یا آبشارى که در اخلمد است، از بالا به پائين سي‌صد چهارصد متر آب مى‌ريزد، سنگ هم اگر زير آبشار قرار بگيرد سوراخش مى‌كند. اين آبشار علاوه بر اينكه نمى‌شود زيرش رفت و آب‌تنى كرد، كشنده آدم است. يك آبشار كوچكى لازم است كه آب آن خيلى فشار نداشته باشد كه اگر ضربَش بيشتر شد كلّه ما پيرمردها را نشكند. زيرا سر ما استعداد ندارد و نمى‌تواند خودش را زير اين آبشار شستشو بدهد.

وقتى بناست فيض الهى از آبشار انسان كامل به ما برسد، بايد اين آبشار خيلى مرتفع نباشد. ارتفاع 500 مترى نداشته باشد، بلکه بايد نزديك باشد. روح انسان كامل، قوى است. انسان كاملى كه در جسم نباشد با ما فاصله زياد دارد. مثل آفتاب تير ماه مى‌ماند. با وجود چشم ضعيف ما بايد اين آفتاب پشت ابر برود. بايد اين آبشار ضعيف شود. بايد اين انسان كامل، توى قالب مادّه بيايد تا با ما هم‌سنخ شود تا ما بتوانيم از مجراى او فيض را بگيريم. اگر ممكن بود كه ما از روحانى مجّرد استفاده كنيم، خود خدا بى‌واسطه به ما مى‌داد و ديگر احتياجى به خاتم الانبياء9 و حجاب اعظم نبود. ديگر احتياجى به على7 و ساير انبياء و اولياء: نبود. اگر ما مى‌توانستيم از روح مجّرد استفاده كنيم، پيغمبر9 بس بود، به على7 و امام حسن7 چه حاجت داشتیم؟ نه! تا در دنيا هستيم بايد يك روحانى مجسّم باشد. تا مجسّم نشود نمى‌شود از او استفاده كرد. تا روحانى، مجسّم نشود و مثل شما نباشد، شما نمى‌توانيد از او استفاده كنيد. اگر اين مرد لباس و جسم مادّى نداشته باشد ممكن نيست شما پشت سر او نماز بخوانيد.

الآن يك مَلَك بيايد، چون سنخ شما نيست نمى‌توانيد اقتدا كنيد. يك جنّ هم بيايد نمى‌توانيد. اگر مَلَك بخواهد بيايد، بايد او را مجسّم كنند. همينطور پرده پرده برو بالا تا به فيوضات روحانى و فيض‌هاى معنوى. آن هم بايد جسم باشد و سنخ شما شود، تا فيض از او به شما برسد. اگر مجّرد بود شما نمى‌توانستيد فيض را از او بگيريد. او در فيّاضيّتش نقص ندارد، شما در اخّاذيّت ناقص هستيد. فيّاض بايد در فيّاضيّت كامل و اخّاذ بايد در اخّاذيّت كامل باشد. شما نمى‌توانید و دستتان لرزان است. شما نمى‌توانید اين همه ليره‌ها را بگيرید. بايد اين را سبك‌تر و كمتر كرد، و به قدر استعداد تو كرد.

لذا روح انسان كامل بايد روى اين كره باشد و در اين جسم باشد تا واسطه فيض ما شود و اين هم حكم عقل است. پس همان عقلى كه مى‌گويد بايد در اين عالم كدبانو باشد، بايد حجّت خدا باشد، همان عقل مى‌گويد بايد حجّت در قالب مادّه و در لباس مادّيّت باشد. آن هم روى اين زمين تا سنخ ما بشود. آن بدن هورقليائى شيخ احمد احسائى و رئيس شيخی‌ها به درد ما نمى‌خورد. او براى آدم خواب به درد مى‌خورد، چون سنخ هورقليا، سنخ روح آدمِ خواب است.

اين شيخ احمد بلائى شد و به جان مردم افتاد. يك خرابكاري‌هایی راه انداخت. اين بهائيگري‌ها و كسرويگري‌ها همه تابع مجنونيّت اين شيخ است. يك عالَمى درست كرده بنام «عالم هورقليا»؛ معنى هورقليا چيست؟ خود شيخ احمد نمى‌داند. آن وقت مى‌گويد اين عالم فوق اقليم هفتم است. تازه در اقليم پنجم و ششم حرف است! يك عالمى است كه به اين چشم در نمى‌‌آيد. حلال‌زاده او را مى‌بيند. بعد مى‌گويد در اين عالم نهرهائى است و آب آن‌ها مى‌ريزد در يك حوض بزرگى و هر روز اهالى هورقليا از آن آب برمي‌دارند و اگر بر ندارند مى‌ريزد اين عالم را خراب مى‌كند. وقتى آب در حوض مى‌ريزد صدا مى‌كند. مى‌خواهى صدا را بشنوى؟! مى‌گويد دستت را بگذار در گوش خودت و فشار بده. يك هو هو مى‌شنوى. از اين رديف مهملات خيلى دارد. سيّد كاظم رشتى هم جزيره عجيبى درست مى‌كند به نام جزيره واق واق. مى‌گويد جزيره‌ايست هر چه در او به دنيا مى‌آید دختر است. حرف‌هایى دارد كه مقتضى نيست بگويم. مى‌گويد دخترها پهلو مادرها هستند. اگر از مادرها جداشان كنید مى‌ميرند و يك حرف‌هاى زشتى دارد. خلاصه هورقلياى شیخ احمد به درد نمى‌خورد. آن عالم سنخ عالم خواب است. آن مهدى كه در هورقلياى ملاّاحمد زندگى می‌كند، براى شيعه خواب خوب است. انسان كامل و رجل الهى بايد در همين كره باشد. عقيده ما شيعه اثناعشريه هم الحمدلله همين است. مهدى ما كه انسان كامل است، الآن 1127 سال از عمر مباركش مى‌گذرد و روى همين كره زندگى مى‌كند و در قالب مادّه و بدن عنصرى مى‌باشد، و وجود خارجی دارد. 1120 سال که چيزى نيست! هزار و دو هزار برای دوام اين بدن عنصرى چيزى نيست، اهميّت ندارد. اينها را بيان خواهم كرد.

1127 سال است اين حوت بحر لاهوت، اين آفتاب و شمس عوالم جبروت، در قالب مادّه و عنصر كثيف بدنى اين نشئه، روى همين كره است و واسطه فيض شده است. در زيارت جامعه كه عرض مى‌كنم هر روز اين زيارت را بخوانيد و معاني‌اش را بدانيد آمده است:

«وَ بِكُمْ‏ يُمْسِكُ‏ السَّماءَ أَنْ تَقَعَ عَلَى الْأَرْضِ‏ إِلَّا بِإِذْنِهِ.»[3]

«بِيُمنِهِ رُزِقَ الوَرى،‏ و بِوجودِهِ ثَبَتَتِ الأرضُ والسماء.»[4]

با همين بدن عنصرى روى همين زمين راه مى‌رود، خوراك دارد، عيال دارد، اولاد دارد، دوست و رفيق دارد، همنشين دارد، با همنشينان خود مى‌نشيند و بلند مى‌شود. حضرت خضر7 يكى از همنشين‌هاى اوست. حضرت الياس7 يكى از همنشين‌هاى اوست. گاهى به سراغ شيعه مى‌آيد. مخصوصاً شيعه‏اى كه دلباخته آن حضرت باشد. گاهى مى‌شود دلباخته‌ای را شيعه مى‌كند. قضيّه‌ای اينجا هست كه سنّي‌ها گفته‌اند. اين را مى‌گويم و عرضم را خاتمه مى‌دهم.

سنّي‌ها نوشته‌اند: جوانى است در شام سنّى. پسر بچّه‌ای خيلى خوش سيما که در سنّ 16-17 سالگی مشغول كاسبى است. پسربچّه‌هاى رفيق او، روزهاى جمعه كه مى‌شد پا مى‌شدند با اين مى‌رفتند خارج شهر به الواطى و الدنگى و به گردش و تفريح. همين جاهایى كه امروز جوان‌ها مى‌روند مثل سر پل تجريش؛ اينها مى‌رفتند ييلاقات و گردش‌گاه‌ها.

يك روز همين‌طور كه مشغول بازى بودند چطور شد برقى جست از گوشه‏اى به گوش دل اين جوان كه: «ما لِهذا خُلِقنا؟» آخر ما براى اين آفريده نشديم كه بخوريم و بازى كنيم. از جوان‌ها خودش را كنار كشيد.

اى خوش آن جلوه كه ناگاه رسد

 

ناگهان بر دل آگاه رسد

حيف است عمرم تضييع شود! راه افتاد به طرف شهر. رفقايش گفتند كجا؟! گفت: بايد بروم به شهر. محال است امروز تا به شام با شما به اين لاطائل‌ها به سر ببرم. راه افتاد و آمد در شهر. اتّفاقاً در معبرش مسجد امَوى بود. مسجدى است در شام به نام «مسجد اموى» که بسيار مسجد بزرگى است. چون روز جمعه بود امام جمعه آمده بود. اين امامتِ جمعه مال سنيّ‌هاست. در شيعه خيلى كم بوده. اصلاً ساختمانش از سنّي‌ها شروع شده است. نمى‌خواهم بگويم واجب نيست. بحثش را نمى‌كنم. خلاصه اين ديد موقع نماز جمعه است. امام جمعه خطبه مى‌خواند. گفت بروم ببينم در مسجد چه خبر است؟ آمد ديد چند هزار نفر آمده‌اند، و امام بالاى منبر مشغول خطبه خواندن است. تصادفاً امام از مهدى7 سخن در بين آورده بود. چون مهدى منحصر به ما شيعه نيست. تمام فِرَق قبول دارند «مهدى» در آخرالزمان مى‌آيد. تمام پنج مذهب اسلام، اين را قبول دارند. نهايت، فرق ما جعفري‌ها با دیگران اينست كه ما مى‌گویيم «مهدى» از اولاد امام حسين7 است و موجود است، آنها مى‌گويند از اولاد امام حسن7 است و بعداً موجود مى‌شود. البته نه همه اهل سنّت. مرحوم حاجى ميرزا حسين نورى در «كشف الأستار» مفصّلاً نوشته‌اند.

تا اسم مهدى7 را شنيد، مى‌گويد دل من رفت. «الأرواحُ جُندٌ مُجَنَّدةٌ»[5] گاه گاهى پيش كسى اسم يك نفرى را مى‌برند به دلش مى‌چسبد. گفت تا شنيدم، دل باختم. اي كاش اين مهدى7 را مى‌ديدم. پسر دل را به مهدى7 باخت. با عشق به مهدى از مسجد بيرون آمد. هر كارى در دنيا مى‌كند عشق و محبّت مى‌كند. فتح هر بابى را با كليد عشق و محبّت بايد كرد. عاشق مهدى7 شده. فردا صبح نماز مى‌خواند دعا مى‌كند اي كاش من مهدى7 را مى‌ديدم. نماز ظهر مى‌خواند به ياد محبوب و معشوقش هست. چند صباحى كه روى آتش محبّت گردش كرد، خودش گفت در مسجد نشسته بودم و نماز مغرب و عشا را خوانده بودم، يك وقت ديدم دستى از عقب سرم به شانه من خورد. مثلاً حسن! تا نگاه كردم ديدم يك آقايى است به قدرى نورانى به قدرى مليح، بانمك، صبيح، جذّاب كه به حدّ وصف نمى‌آيد. فرمود: از جا بلند شو. مهدى را مى‌خواهى؟ آرى! بلند شو بيا. ديوانه شد. به معشوقم رسيدم. گفت جلو بيفت. مهدى7 مى‌خواهد: بيايد منزل تو.

به راه افتاديم. من جلو، آقا دنبالِ سر، وارد منزل شديم. در را بستيم. فرمود مهدى7 منم. آن کسى كه تو شب و روز در انتظارش بودى من هستم. چون اظهار علاقه كردى براى ملاقات تو آمدم. اينجا نكته‌ايست که خيلى برّان است. به اشاره مى‌گويم و رد مى‌شوم. وليكن به من فرمود: «چون تو محاسن ندارى روبروى من ننشين و دائماً پشت سرم باش.»

اين قصه را «شَعرانى»، که يكى از سنّي‌هاست، در کتابش «الجواهر و اليواقيت» نقل مى‌كند. اين جوان گفت به من فرمود عقب سر من باش هر كار مى‌كنم تو هم بكن. پنج وقت نماز را پشت سرش با حضرت خواندم. اذكارى مى‌خواند و به من تعليم مى‌كرد. هفت شبانه روز تمام در خانه من به سر برد و من با حضرت معاشر بودم. نمازهايم را به حضرت اقتدا مى‌كردم. اذكار و ادعيه به من عطا مى‌كرد. روز هفتم فرمود: «حسن! اين پيش‌آمدى كه براى تو شده است تا به حال براى احدى نشده كه ولىّ وقت يك هفته در خانه او برود و با او اين طور دوستانه زندگى كند. ديگر وقت تمام شده و بايد بروم.» تا گفت بايد بروم دل من آتش گرفت. گفتم جاى ديگر نمى‌خواهد بروید. فرمود اى حسن! تو احتیاج به احدى ندارى. دستورات مرا تعقيب كن. گفتم: آقا كجا مى‌روید؟ مرا آتش داده‌اید. من طاقت فراق تو را ندارم. فرمود: بمان و بيرون نيا! قريب به اين مضامين و عبارات فرمودند که خير و صلاح تو در اينست، بايد اطاعت كنى، بمان. من ماندم و آقا تشريف برد.

از اين رديف فراوان شده است. آن وقت آن احمد نافهم حضرت را انداخته در هورقليا و تجلّيات را معنوى كرده است. يك دسته صوفيّه، حضرت را در تجلّيات معنويّه انداخته‏اند. اصلاً وجود جسمانى برايش قائل نيستند، همه افسانه است.

خدايا! به حقّ قرآن عزيز، چشم همه ما را به زودى به جمالش روشن كن.

بر باد داد زلف مجعّد را
در پيرهن لطافت اندامش
زاهد بخواب بيند اگر رويش
خيزد قيامت ار كه برافرازد
بر طىّ و نشر نيست جز او مالك
برقبض‌وبسط نيست جزا و حاكم

 

در بند كرد عقل مجّرد را
باشد گواه روح مجسّد را
بتخانه كرد، خواهد معبد را
آن سرو قامت از طرفى قد را
سطح زمين و كَون محدد را
مصر وجود و ملك مخلّد را

روز جمعه است. دهان روزه يك دعا مى‌كنم بعيد است از لطف خدا كه دعاى شما را برگرداند. من مى‌خوانم و شما بگرييد و آمين بگوئيد.

«اللَّهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمِيدَةَ، اللَّهُمَّ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ‏ مَخْرَجَهُ وَ اسْلُكْ بِنا مَحَجَّتَهُ فَأَنْفِذْ أَمْرَهُ وَ اشْدُدْ أَزْرَهُ.»

‏يابن العسكرى! ديگر صبر ما تمام شد. ديگر طاقت ما تمام شد. تا كى بشنويم عمه‏ات زينب را تازيانه مي‌زنند؟ تا كى بشنويم عيالات پيغمبر9 را شهر به شهر و ديار به ديار بردند؟

يا صاحب‌الزّمان! به حقّ مادرت فاطمه زهرا3 خودت فرجت را از خدا بخواه.

يك عبارت از امام زمان7 يادم آمد بخوانم. عبارت در زيارت ناحيه مقدسه است كه نسبت به حضرت مى‌دهند مى‌گويد:

«ياجَدّاه! وَ سُبِيَ‏ أَهْلُكَ‏ كَالعَبِيدِ وَ صُفِّدُوا فِي الْحَدِيدِ»

مى‌گويد ياجدّاه! زن و بچه‏ات را اسير كردند. اينها را مثل غلامان خوار و ذليل. ارباب مقاتل و سِيَر نوشته‏اند از وقتى زن‌ها و بچّه ها را اسير كردند از كربلا، تا به شام كه وارد كردند، احدى با اينها حرف نزد و به اينها اعتنا نكردند. اينها خیلی خوار و ذليل شده بودند. اين بود وقتي كه در شام آن مرد سلام كرد، زين‌العابدين7 تعجّب كرد. تو كيستى كه به من سلام كردى؟

مى‌گويد: ياجدّاه! زن و بچّه‏ات را مثل غلامان و كنيزان اسير كردند. شرح نمى‌دهم. اجمالاً بدانيد اينها جز يك پيراهن چيز ديگری نداشتند. هر چه بود به غارت بردند. اينها شب‌ها روپوش نداشتند. اينها لحاف نداشتند. اينها توى برّ بيابان روى خاك‌ها سر می‌گذاشتند. سرماى شب، زن‌ها و بچّه‌ها را آزار كرده بود. روز هم كه مى‌شد ميان كجاوه بى‌روپوش بودند. آفتاب مى‌تابيد به اين صورت‌هاى از گُل نازكتر. مقابل آفتاب سوزان، خوراك درستى هم به اينها نمى‌دادند. زين‌العابدين7 در شام فرمود:

«ما شَبعنَ بُطونَهنّ و لا كَسَينَ رؤسَهُنَّ.»

زن‌هاى ما از كربلا تا شام، غذاى سير نخوردند، اين بچّه‌ها گرسنه‌اند و حركات شتر هم ناراحتشان كرده. اينها از يك طرف، بنا بر عبارت زيارت ناحيه، زنجير هم به گردنشان انداختند. اي واى بچّه شش ساله و هفت ساله طاقت زنجير ندارد. عبارت زيارت اينست «و صُفِّدوا فی الحديد» اينها را با زنجير آهنى بسته بودند. درد اينست اين بچه‌ها هر وقت مى‌خواستند گريه كنند، بدنشان درد مى‌آمد، چشمشان به سر بريده بابا. هم چه كه اشكشان مي‌آيد اينقدر تازيانه ...

 

[1]. الرعد: 7

[2]. الأنعام: 9

[3]. من لا یحضره الفقیه، ج 2، ص 615 (فقراتی از زیارت جامعه کبیره)

[4]. زادالمعاد، ص 423 (فقراتی از دعای عدیله کبیره)

[5]. الأمالی (صدوق): 145