مجموعه سخنرانی های مرحوم خادم الحجه

  • خلاصه: 1. هدف خلقت انسان: خدا انسان را برای عبادت آفریده است، نه برای افزوده شدن به کمالات خدا. عبادت انسان، برای خود انسان مفید است و موجب نزدیکی به خدا و کمال او می‌شود. 2. کمالات غیرمتناهی خدا: خدا دارای کمالات بی‌پایانی است که شامل علم، قدرت، رحمت، شجاعت، سلطنت و دیگر ویژگی‌ها می‌شود. هر یک از این کمالات تجلیاتی دارند که در زندگی بشر به صورت‌های مختلف ظاهر می‌شوند. 3. نوع عبادت متناسب با صفات خدا: عبادت انسان‌ها باید متناسب با ویژگی‌های خدا باشد. خدا هم سلطان است، هم رفیق مهربان، هم بخشنده و هم دانا. عبادت انسان باید مطابق با این ویژگی‌ها صورت گیرد. 4. تجلی خدا در عبادت: هر عبادت و ستایش، تجلی از صفات خداست. در هر نوع عبادت، مانند دعا یا ستایش، انسان انعکاسی از صفات خدا در خود مشاهده می‌کند. این عبادت‌ها، انسان را به خدا نزدیک‌تر می‌کند و وجود او را مظهر کمالات الهی می‌سازد.

أَعُوذُ بِاللهِ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

الْحَمْدُ لِلهِ ‏رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ المُنْتَظَرِ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الابِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.

(وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إيتاءَ الزَّكاةِ وَ كانُوا لَنا عابِدينَ‏)[1]

بحث امروز چند مقدّمه دارد. مقدّمه اوّل که باید بدانید اینست که: از مسلّميّات همه ارباب ملل و اديان بر طبق حكم و استحسانات و استنباطات مسلّمه عقل اينست كه خداى متعال نوع بشر را در دنيا براى بندگى آفريده است كه نتيجه اين بندگى به خود بندگان عائد مى‌شود و منشأ ترقّى و كمال آن‌ها در دو نشأه دنيا و آخرت مى‌گردد. عبادت عبّاد خدا را چيزى بر مقام كمال خدا نمى‌افزايد.

گر جمله كائنات كافر گردند

 

بر دامن كبرياش ننشيند گرد

به عنوان مثال آفتاب در مقام شامخ خودش تلألؤ و درخشندگى دارد؛ چه ما به آفتاب فحش بدهيم چه آفتاب را ثنا و مدح كنيم، يك ذرّه بر نور آفتاب نه از ثناء ما افزوده مي‌شود و نه از مدح ما كاسته مى‌شود. آفتاب در علّو قداست و رفعت و شموخ و مِناعت و قداست خودش هست، چه ما تمجيد و ثنا كنيم، چه بد بگویيم.

آفتاب الوهيّت هم در شموخ عزّ خودش كه «سُبحانَ ذى العزّ الشامِخ المُنيف» (تسبيح آن خداى را كه داراى عزّت و شموخ و علوّ رفعت است) به معصيت ما از علّو رفعتش كاسته نمى‌شود و به عبادت و بندگى ما بر مقامش افزوده نمى‌شود. پس عبادت براى او فائده ندارد. فائده‏اش منحصراً براى ماست كه ما بندگى كنيم. حالا بندگى را امروز بيان مى‌كنم. خواهيد ديد در بندگى انسان، عزّ ربوبيّت پيدا مى‌شود. در بندگى انسان قرب به حق تعالى پيدا مى‌شود و قرب حق، كمالى است اتمّ و جمالى است اعظم كه براى او آفريده شده‌ايم. قرآن هم مى‌فرمايد:

(وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ)

(وَ ما أُمِرُوا إِلاَّ لِيَعْبُدُوا اللهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ)

و آيات مباركات ديگر قرآن كه امر به عبادت كرده، فرموده است ما شما را براى بندگى آفريده‌ايم. لذا مى‌گویيد خداى متعال «جواد» است؛ چون جود «افادة ما ينبغى لا لِعِوَض و لا لِغَرضٍ»[2] است. اين حقيقتِ جود است. حقيقتِ جود اينست كه انسان بخشش كند نه براى عوضى و نه براى غرضى. اين كُنه جود است و اين چنين جودى منحصر به خداست. خدا بدون هيچ عوضى كه عائد ذات مقدّسش شود و بدون هيچ غرضى كه خارج از ذات مقدّسش باشد به ما بخشش و جود فرموده است. لذا خدا جواد است و مُعطى، و روى جود و عطا ما را آفريده كه كامل كند. راه كمال ما هم بندگى اوست، لذا ما را براى بندگى آفريد. اين يك مقدّمه.

مقدّمه دوم كه بايد بدانيد اينست كه تجلّيات حقّ متعال غيرمتناهى است. خدا كمالات غيرمتناهى دارد. علم دارد. قدرت دارد. رأفت دارد. رحمت دارد. هيمنت دارد. سلطنت دارد. شَفْقت دارد. رفاقت دارد. سلامت دارد. امن و امان دارد. لذا سلام است و مؤمن است. سيادت دارد. يعنى آقائى دارد بلكه خدا سيّدالسّادات و آقاى آقاهاست. خدا اُنس دارد. خدا مهر دارد. خدا جود و عطا دارد. خدا كرم دارد. خدا عفو و بخشش دارد. خدا رحمت رحمانى و رحمت رحيمى دارد. اگر تا صبح قيامت گفته شود، كمالات خدا منتهى‏ به حدّى و معدود به عددى نخواهد گرديد. لااقل هزار و يك كمال متجلى دارد كه بر طبق هر يك، يك نامى هم دارد. خدا هزار و يك جلوه دارد. گاهى جلوه قهّاريت و سلطنت مى‌كند. قوم عاد را به هلاكت مى‌اندازد. قوم ثمود را به باد، هلاك مى‌كند، و ابداً ككش هم نمى‌گزد. فرعونيان را به دريا غرق مى‌كند. گاهى هم بناى مهر و عطوفت را مى‌گذارد. قوم يونس را بعد از نزديك شدن نزول عذاب مشمول عنايات و رحمت‌هاى خويش مى‌كند.

خدا غِنا و ثروت دارد. خدا روى غنا و ثروتش بى‌نيازى دارد. بى‌نيازى يك صفت كمالى در حق متعال است در مقابل نيازمندى كه صفت نقص و وَبال است. خدا بر طبق هزار و يك اسم ظاهر، لااقل هزار و يك كمال متجلّى در اين عالم دارد.

اسماء خفيّه بسيار است. حالا نمى‌خواهم بحث كنم و الاّ يك كمال اسم خفىّ خدا را هم مى‌گفتم.

آن وقت در مقابل هر كمالى و در مقابل هر جلوه‌اى، متناسب است يك طور بندگى شود. مِن باب مَثل من مى‌خواهم برای شما كوچكى كنم. يك وقت شما ملاّ، حجّة الاسلام یا آية الله على الأنام هستيد و مى‌خواهم برای شما احترام كنم. احترام من برای شما كه آية الله هستيد غير سنخ احترامى است كه برای پادشاه به مناسبت مقام سلطنتش مى‌كنم. آن، يك سنخ احترامى دارد و اين، يك سنخ احترام. آن، يك جور كرنش دارد و اين، يك جور كرنش. او را بايد گفت اعلي‌حضرت قدر قدرت فلان‌بن فلان. اين طورى بايد تعبير كرد. اين را بايد گفت محضر مقدّس آية الله العظمى دامت بركاته. سابقاً منشىِ خوب، آن منشى بود كه بتواند مطابق شئون و حدود اشخاص نامه‌نويسى كند. نامه‌اى كه به شاه مى‌نويسند آن نامه را نمى‌شود برای آية الله العظمى آقاى حكيم مُدَّظلّه‌العالى على رؤوس المسلمين نوشت. نسبت به هر يك بايد يك طور عبارت‌پردازى شود. اين عبارت‌پردازي‌هاى مختلف هم بى‌جهت نيست و روى يك مناسبات خارجى است.

يادم مى‌آيد شاعرى در تربت حيدريه داشتيم به نام «فخر الشعراء». او طبع بسيار خوبى داشت ولى ذوق و سليقه نداشت. شعرهاى خوب گفته که اغلبش بی‌مصرف مانده بود. مثلاً در يك عيدى آمده بوده خدمت «مرحوم حجّة‌الإسلام و المسلمين حاجى ميرزا حبيب‌الله خراسانى» كه عارف بوده، حكيم بوده، فقيه بوده، واعظ بوده، شاعر بوده، اهل دم و كوره و كيمياگرى بوده، اهل سير و سلوك و رياضت بوده. ایشان مجموعه فضائلى بوده و آقاى على‌الاطلاق خراسان، فاميلى، ثروتى، ريش بلندى و عمامه گنده‏اى. اين شاعر آمده بود رو و كرده بود به آقاى حاجى ميرزا حبيب و گفته بود: «اى دو زلفت سپاه بى‌ترتيب» حاجى ميرزا حبيب زلف نداشت!

اى دو زلفت سپاه بى‌ترتيب

 

وى دو مژگانت فوج بى‌سرتيپ

كه بعد قاه قاه خنده بلند شده بود. حاجى ميرزا حبيب خنديده بود و گفته بود شنيده‌اى براى محبوب بايد زلف گفت و مژه، امّا من محبوب نيستم، من حبيبم (چون اسمش حبيب الله بوده.) اين طبع، طبع خوبى است ولى چون ذوق او با وضعیت آية الله تناسب ندارد، به او این طور گفته است.

به هر حالت منشى خوب آن چنان كسى بود كه بتواند مطابق شؤون هر كسى انشای نامه كند، ستايش كند، نيايش كند؛ چون براى هر كسى تناسبى است. شاه را بايد يك جور ستايش كرد، عالِم را يك جور، حاج آقاى پول بده را يك جور ديگرى.

اينها از نظر زندگانى خارجى يك نكات مهمى است. مثلاً نيايش و احترام پدر يك ستايش مخصوصى است. ستايش از معلّم طرز خاصى است. ستايش از بزرگ محلّه طرز خاصى است. ستايش از واعظ و گوينده دينى طرز خاصى است. اين را فهميديد؟ درست است اين مطلب؟ همه مى‌دانيد درست است.

حالا، خداى متعال عالم است. عليم است. معلّم است. خداى متعال سلطان است. پادشاه است. خلاّق السلاطين است. خداى متعال آقاست؛ بزرگ است؛ سيّدالسّادات است. خداى متعال رفيق مهربان است؛ انيس دلبر است. با انيس دلبر يك طور بايد سخن گفت و با يار جانى يك طور دیگر بايد حرف زد. هر کدام يك گونه ستايش خاصى دارد، يك سلوك و روش مخصوصى دارد. روشى را كه انسان با يار مهربان و دلبر جانانه‏اش معمول مى‌دارد، اين روش را نمى‌شود با پادشاه و يا معلّم، معمول داشت.

خدا جامع همه اين صفات و اين سِمات است. خدا، يار مهربان است. دعاى مشلول را مى‌خوانيد؟!

«يَا شَفِيقُ‏ يَا رَفِيقُ‏ فُكَّنِي‏ مِنْ حِلَقِ الْمَضِيقِ وَ اصْرِفْ عَنِّي كُلَّ هَمٍّ وَ غَمٍّ وَ ضِيقٍ»[3]

اى رفيق مهربان! «رفيق» اسم خدا است. اى رفيق مهربان مرا از اين حلقه‌هاى تنگى دنيا خلاص كن. مرا از تنگى بيمارى، از مضيقه فقر، از مضيقه ذلّت و خوارى آزاد گردان. آنهایى كه خدا را به اين سِمَت شناخته‌اند، چنان با حال و دلدادگى و دلباختگى سخن مى‌گويند. خدا هم گوش مى‌دهد. خدا «سميعُ الدُّعا» است.

يكى از اسم‌هاى خدا «انيس» است:

«يَا مُونِسَ الْمُسْتَوْحِشِينَ‏ فِي الظُّلَمِ. يَا عَالِماً لَايُعَلَّم‏»[4]

عزيز من! اگر بخواهى اُنس بگيرى با خدا، از خود خدا انيسِ مهربان و يار جانانه‏اى بهتر گيرت نمى‌آيد. مخصوصاً نيمه‌هاى شب، مخصوصاً مواقعى كه عشّاق با معشوق‌هاشان نرد معاشقه و مغازله را مى‌بازند، دل مى‌دهد به دلدار و دل مى‌گيرد.

دل من بردى و از من دل ديگر خواهى
دل‌فروشى به جهان بودى اي‌كاش كه من

 

دل ديگر ز كجا آورم اى ترك پسر
بدهم جان بخرم دل به تو گويم كه ببر

اگر با دلبر غيبى در نرد بيفتيد، هزار دل مى‌دهد و از او آب و گل مى‌گيرد. هزار جان مى‌دهى و در جان بازي‌ات به رايگان خوشحالى. اين حرف را اغلب امثال بنده نمى‌فهمند. من اشتر چرانم! من رمز عاشقى نمى‌دانم. من سِرّ دلباختگى نمى‌فهمم. آنها كه به خدا دل داده‏اند، آن‌ها كه نيمه شب و ثلث آخر شب، و اوّل روز بازارشان بوده است. آنهایى كه دوره شبانه روز را به عشق خلوت ثلث آخر شب طى مى‌كرده‌اند و در آن دل شب بلند مى‌شده‏اند با خدا سخن مى‌گفتند، آنها مى‌فهمند خدا چطور «أنيس المستوحشين» است، خدا چطور رفيق است، شفيق است، دل مى‌دهد قلوه مى‌گيرد. گوش می‌دهد، سروش تو را مى‌گيريد، خروش تو را مى‌گيرد. جوش تو را مى‌گيرد. افسوس در اين وادي‌ها نرفته‏ايم. من به خود خدا دكان، دستگاه نمى‌خواهم باز كنم. هر چه مى‌گويم بى‌پيرايه مى‌گويم. در تمام عمرم يك دقيقه يا دو دقيقه اين حال أُنس با خدا براى من پيدا شد؛ آن هم لطف خدا بود، به من ربطى نداشت. اول حال جلوه سلطنت خدا شد كه نزديك بود آب شوم. در تمام دوره عمرم در اين 62 سال عمرم دو دقيقه، بدون اغراق و اجحاف يك دقيقه افتادم زير جلوه سلطنت خدا، بزرگى خدا، هيمنت حق تعالى. و الله نزديك بود آب بشوم. راضى به آب شدن هم بودم. اين بزرگوار به اين عظمت، منِ‏كوچك اينطور بى‌حيا و جسور! خدا يك چنان عظمتى دارد. اگر يك ثانيه جلوه عظمت خدا به چشم دلتان شود، بزرگى خدا شما را آب مى‌كند. اگر نگهدارى خود خدا نباشد ذوب مى‌شويم مثل آب مى‌شويم. اگر آن شعله جلال خدا آن طورى كه هست يك سر سوزنش بر من و تو جلوه كند، جانمان آب مى‌شود؛ خدا خودش نگهدارى مى‌كند.

پس از دو سه ثانيه آن وقت جلوه لطف خدا شد. خدا مى‌داند وقتى خدا جلوه لطف مى‌كند، انيس انسان است، رفيق انسان است، حبيب انسان است، طبيب انسان است. «يا نعم الطبيب؛ يا حبيب» اين‌ها اسم‌هاى خداست. خدا هم طبيب است و هم حبيب، هم رفيق است و هم شفيق، هم انيس و هم جليس. «أنا جَليسُ مَن ذَكَرَنِى.» هر كه با خدا سخن بگويد خدا با او مى‌نشيند؛ خدا همنشين او مى‌شود.

 خدايا! به ذات مقدّست قسَمت مى‌دهم؛ اى ميزبان اين ماه، روى بزرگواريت، روى آقایيت، در اين مهمانى يك ماهه يك دقيقه جلوه رفاقت، جلوه أُنس و شفقت، جلوه مهر و محبتت را به اين جمع عنایت بفرما. اين‌ها را از طعام محبتت بچشان. كام هستى اين‌ها را به مهر و محبتت بردار.

خلاصه وقتى آدم به رفيق دلدارش مى‌رسد، يك قربان صدقه‌هاى ديگرى دارد. جانم! قربانت شوم! عزيزم! كجا بودى؟

مى‌ميرم از اشتياقت، در آتشم از فراقت

 

كانون من سينه من، سوداى من اخگر من

       از اين حرف‌ها دارد. اگر بخواهيد بفهميد حرف‌هاى عاشق و معشوق، هنگام معاشقه چيست، غزل‌هاى حافظ و سعدى را نگاه كنيد. لسان معاشقه، لسان غزل‌هاى شعر است و در غزل و تغزّل اين دو شكّرشكن شيراز (حافظ و سعدى) سرآمد تمام شعرايند.

آدم وقتى در مقابل شاه مى‌ايستد، بايد مؤدب باشد. اگر خنده كند به دهنش مى‌زنند. آرى سلطنت اين حرف‌ها را دارد. مجلس يار به كلّى خلاف اينهاست. «بينَ الأحباب تَسقُط الآداب» است. حرف‌ها همينطور بى‌اختيار مى‌آيد. هر چه محبّت و عشق اقتضا كند مى‌گويد. امّا آنجا بايد حرف‌هايش را كنترل كند. خدا هم سلطان است و هم انيس مهربان است.

«عَرَفت الله بِجَمعهِ بين الأضداد»[5]

معنى اين را مى‌فهميد؟ حالا معلوم مى‌شود که خدا را شناختم كه جمع بين اضداد كرده یعنی چه. خداى متعال هم سلطان است، هم عزّ و جلال سلطنت دارد. يك سلطنتى كه انبياء در مقابل او كوچكند. يك سلطنتى كه مانند على‌بن ابى‌طالب7 از خوف آن سلطنت غش مى‌كند. نفسش به راه گلويش مى‌گيرد در عين حال به قدرى رفيق است كه آن مرد چوپان پاهايش را كنار زده با خدا معاشقه مى‌كند.

اى خداى من فدايت جان من
تو كجائى تا شوم من چاكرت

 

جمله فرزندان و خانمان من
چارقت دوزم زنم شانه سرت

همينطور دارد به عوامى خودش مى‌گويد. اين جلوه انس خدا در دل اين شبان عادى است. پس خدا هم سلطان است، هم انيس است، هم غنى است و هم معلّم است. خدا هم سهم بگير است و هم پول بده. عجيب است! هم آقاست. مى‌گويند فلانى آقاست يعنى برجستگى و بزرگى روح دارد، يعنى بى‌پدر و مادر نيست. به قول خراساني‌ها بى‌بوته نيست. مى‌گويند فلانى آقاست، يعنى گذشت مى‌كند. گذشت از لوازم آقایى است. خدا، آقاى آقاهاست. خدا گذشت دارد. خدا بخشش دارد. در مقابل آقایى آقا يك طور ستايش لازم است. همين قدر مثال بس است.

پس خدا را هزار و يك اسم ظاهر است و خدا هزار و يك جلوه ظاهرى دارد. در مقابل هر تجلّى، يك نحو ستايش لازم است و به هر عبوديّتى يك صورت جمال و جلالى از حقّ متعال در آينه وجود و اين طرف منعكس مى‌شود. نكته دقيقى است؛ خوب دقّت كنيد. من وقتى مى‌گويم خدایا! يا الله بده.

«أَعْطِنِي‏ خَيْرَ الدُّنْيَا وَ خَيْرَ الْآخِرَةِ» «رَبَّنا آتِنا فِي‏ الدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِي الْآخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنا عَذابَ النَّارِ.»

وقتى دست گدائى بلند مى‌كنم مى‌گويم خدا بده، اين گدایى من آينه آقایى اوست. آن صورت آقایى را در آينه گدایى من مي‌اندازد. به گدایى من آقایى او روشن مى‌شود.

وقتى مى‌گويم:

«اللّهم زِدنى عِلماً و عملاً و ألحِقنى بالصالحين»

خدا علم مرا زياد كن. به من تعليم علم فرما. اين درخواست من، اين جهل و نادانى من، آينه دانایى خداست. صورت دانایى خدا در اين آينه منعكس مى‌شود. پس به هر ستايشى، به هر نيايشى، به هر كرنشى، يك تجلّى خدا در جان اين بنده صورت پيدا مى‌كند. جان اين بنده محلّ تجلّى صُوَر خدا جمال خدا مى‌شود. يكى از معانى «العبوديّة جوهَرةٌ كنهها الربوبيّة» اينست. همين كمالى است براى عبد. همين است قرب عبد به خدا. همين است ترقّى عبد به درجات عاليه وجود. وجودش آينه صورت معبود شده است. وجودش نماينده كمالات معبود گرديده است. اين مى‌گويد من گدايم، اي خدا بده. به اينكه مى‌گويد من گدايم، صورت آقایى او را مى‌نماياند. من نادانم؛ خدا به من علم بياموز. به اينكه مى‌گويد نادانم صورت دانایى او را در آينه وجودش به ديگران مى‌نماياند. من بخيلم؛ من لئيمم؛ خدا تو كريمى. از كرمت به من بده. به لئامت خودش صورت كرم خدا را مى‌نماياند:

«أنتَ القوىُّ و أنا الضعيف أنتَ الكريمُ و أنا اللئيم أنتَ العالى و أنا الجاهل أنت الغنىُّ و أنا الفقير»

قربان دو لبت بروم أباعبدالله7! اين مال دعاى عرفه امام حسين7 است. دعاى عرفه را بخوانید، يك مقدار از اين رموزى كه گفتم پى مى‌برید. خدایا!

مست توام وز مى و جام آزادم
مقصود من از كعبه و بتخانه تویى

 

مرغ تو و از دانه و دام آزادم
ور نه من از اين هر دو مقام آزادم

 اگر با خدا اُنس گرفتی، پشت پا به كونين مى‌زنی. معنى «رَفع يَدَين» در تكبيرة الاحرام نماز كه اوّل نياز بنده به بى‌نياز است روشن و آشكار مى‌شود. اينكه دو دستت را بلند مى‌كنى يعنى اى مأنوس من! اى أنيس من! يا حبيب قلوب الصادقين! اى حبيب دلم! خدایا؛ هر دو را در راه تو پشت سر انداختم. دنيا را با دست چپ انداختم. آخرت را هم با دست راستم انداختم. من تو را مى‌خواهم و جز تو چيزى نمى‌خواهم.

از تو اى دوست نگسلم پيوند
الحق ارزان بود ز ما صد جان

 

گر به تيغم بُرند بند از بند
وز دهان تو نيم شكر خند

يك لبيك تو به خدا، به دنيا و آخرت ارزش دارد. دنيا را بگير، آخرت را بگير، اى حبيب جاني‌ام. اى رفيق شفيق سبحاني‌ام. يك لبّيك بگو به دنيا و عقبى ارزش دارد.

اين، حالى است كه در اين حال، صورت كلّىِ صفات در اين عبد تجلّى مى‌كند و اين بالاترين حالات است. در يك جا صورت «يا غنى» جلوه مى‌كند، يك جا صورت «يا عليم» از آينه وجود اين عبد تجلّى مى‌كند. امّا اينجا صورت «يا الله» كه مجموعه اسماء و صفات و مجموعه كمالات است، تجلّى مى‌نمايد. خوشا حال عبدالله‌ها و بندگان خدا. مخصوصاً در اين شب‌هاى ماه صيام. ديگر بس است خواستم مطلب را تمام كنم نشد.

از اين باب مى‌خواهم لزوم حجّت را اثبات كنم.

يَا ذَا الْمَعَالِي‏ عَلَيْكَ مُعْتَمَدِي‏

قربانت بروم أبا عبدالله! پدر بنده‌هاى خداست. اين مناجات‌هاى امام حسين7 است. دفعتاً يادم آمد. نيمه شب است. ستاره‌ها غروب كرده. سر قبر مادر بزرگش فاطمه بنت اسد3 رفته است. آنجا دارد با خدا صحبت مى‌كند. خوشا آن حال عشّاق در آن آخر شب. خوشا مناجات دلسوختگان در ثلث آخر شب.

يَا ذَا الْمَعَالِي‏ عَلَيْكَ مُعْتَمَدِي‏

اى خدا! تكيه من تویى. اعتماد من به توست. اى خدا! تو پناه منى، تو عماد منى، تو تكيه‌گاه منى.

طُوبَى‏ لِعَبْدٍ تَكُونُ‏ مَوْلاه

خوشا به حال آن بنده‌اى كه تو آقاى اویى و او غلام توست، بنده توست. دل‌های‌تان را بفرستيد دنبال أباعبدالله7. تا چشمت را ندوزى به چشمهاى گريان أباعبدالله اشكت نمى‌آيد.

طُوبَى لِمَنْ بَاتَ خَائِفاً وَجِلاً

 

يَشْكُو إِلَى ذِي الْجَلَالِ بَلْوَاه

خوشا كسى كه شب بيايد درِ خانه تو خدا. شكايت‌هايش را به تو بگويد. از تو بترسد. به تو اميدوار باشد.

عزيزان مهربانى از دو سربى

 

ز يك سو مهربانى درد سربى

يك مرتبه از آن طرف صدا بلند شد:

لَبَّيْكَ‏ عَبْدِي‏ وَ أَنْتَ‏ فِي كَنَفِي

 

وَ كُلَّ مَا قُلْتَ قَدْ عَلِمْنَاه

ای بنده من، حسين من، هر چه گفتى شنیدم. تو در كَنَف حمايت منى. تو در جوار رحمت منى.

صَوْتَكَ تَشْتَاقُهُ‏ مَلائِكَتِي

حسين! صداى تو را ملائكه عاشقند. بگو! مناجات كن. يك كلمه را بگويم. هر كه عشق به حسين7 دارد ناله‏اش را بلند كند. ملائكه عاشق صداى حسين‏اند. امّا يك صدا از حسين7 بلند شد كه ملائكه را منقلب كرد. همان صدایى بود كه وسط روز در ميدان صدا زد:

وا غُربتاه! أَ مَا مُغِيثٌ‏ يُغِيثُنَا لِوَجْهِ اللهِ؟ أَ مَا ذَابٌّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللهِ؟

 

[1]. الأنبیاء: 73

[2]. الجُودُ صفَةٌ هي مبْدأُ إِفادة ما يَنبغِي‏ لمن ينبغي لا لعَوضٍ. (تاج العروس من جواهر القاموس، ج 4، ص 403)

[3]. مهج الدعوات و منهج العبادات، ص 155

[4]. جمال الأسبوع بكمال العمل المشروع، ص 410

[5]. أصول المعارف (ملا محسن فیض کاشانی)، ص 125