أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الْحَمْدُ لِلهِ رَبِ الْعالَمِينَ؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ المُنْتَظَرِ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الابِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.
(أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ)[1]
هر مذهبى در دنيا مطابق با قوانين عقل و مستقلاّت عقليّه شد، آن مذهب قابل قبول است و هر آئين بهنام، كه در اصولش يا در فروعش با مستقلات عقليّه و احكام عقليّه مخالفتى داشت، همان مخالفت، دليل است بر بطلان آن آئين و بر اينكه این آئین، ساختگى بشر بوده و از جانب خدا نيست. اين يك قانون كلّى است. آئینهای الهی و قوانین خدایی تماماً با قانون عقل منطبق است. زيرا فرستنده انبياء، همانى است كه برای اقامه حجّت، عقل را آفريده است. خدا دو حجّت دارد: «حجّت داخلى» و «حجّت خارجى» هر دو حجّت مخلوق خداوند و مبعوث از قِبَل خدا هستند. دو رسول و دو برانگيخته شده، نمىشود مخالف هم باشند؛ اين ممكن نيست. حجّت داخليّه خدا، «عقل» است.
عقل چيست؟ حكماء در طرد و منع و حدّ و رسم عقل، حرفهاى زيادی زدهاند و كتابها پر كردهاند، ولی دست آخر هم نفهميدهاند چه ميگويند. عقل يك جوهر نورىالذّاتى است كه پيغمبران و ائمه: ما را به آثار و خواص آن متنبّه كردهاند. ما عقل را به خود عقل مىيابيم. براى اينكه كُنه عقل را بيابيم، انبياء و رسل و مخصوصاً حضرت خاتم الأنبياء9 ما را به يكى از خواص و آثار آن تنبیه كردهاند. آن خاصيّت و اثر ممتاز عقل كه ما به آن خاصيّت متنبه و متوجه به عقل ميشويم اينست که، «عقل» همان حقيقتى است كه زشت را از زيبا، و قبيح را از حَسن تشخيص ميدهد.
عقل آن موجودى است كه در ما نبود و بعد پيدا شد. اين هم یکی از خاصيتهای عقل است. همه ما از اين شيخ عمدة الواعظين بالاى منبر تا عمدة التجار پائين منبر، همه اول بچّه كوچك بوديم، بعد بزرگ شديم. حالات و اخلاق و عادات و اطوار بچّگى را داشتيم. هر كه بگويد بنده با همين قيافه و با همين عقل به دنيا آمدهام به او مىخندند. در بچّگى كه انسان سه چهار ساله است كشف عورت در نظرش مهم نیست. در آن سن معلّق زدن و صداهاى مختلف درآوردن هيچ تأثيرى در او ندارد. در آن موقع انسان نميفهمد ظلم يعنى چه؟! احسان يعنى چه؟! ما در بچّگى زشت را از زيبا و قبيح را از حَسن تشخيص نميداديم؛ ولی يك وقت ديديم نه، زشت و زيبا را ميفهميم! يك شخصى که ضعيف است و فرد قوى حقّ او را پايمال ميكند، به او ميگوئيم: «بابا نكن! اين ظلم است، ستم است، خوب نيست!» يك موقعى، اين تشخيصات زشت از زيبا را نداشتيم و يك موقعى هم ميشود كه دارا ميشويم. آن حقيقت و جوهرى كه در ما نبود و به واسطه نبود او زشت را از زيبا نميفهميديم و بعد که پيدا شد و در اثر پيدايش آن، تشخيص زشت و زيبا داديم، اسم آن جوهر «عقل» است.
البته حدّ و رسم منطقى اصطلاحى نميتوانيم براي آن بگوئيم اما مىيابيم كه ما يك چيزى نداشتيم، که حال داريم و از آن به فهم، عقل و شعور تعبير مىكنيم كه آن را سُفَها و ابلهان و ديوانهها ندارند. ما هم كه كودك بوديم آن را نداشتيم. بعد در ما پيدا شد. خاصيتش هم اين است كه قبح ظلم و عدوان و حُسن عدل و احسان را ميفهميم. فضائل اخلاقى و رذائل اخلاقى را ما به قوّه عاقله تشخيص مىدهيم.
اين حجّت خداست. اين اوّلين پيغمبر خداست. اين در داخل وجود ما كه آمد، به دستهای از تكاليف مكلّف ميشويم. اين مسأله دائر مدار بلوغ شرعى پانزده سالگى نيست. هر وقت عقل در وجود ما آمد، به تكاليفى مكلّف هستيم. الآن بچّهها در سنّ هفت هشت سالگى هم به تكاليفى مكلّفاند. يكى از این تكاليف، شكر خدا و شكر مُنعِم است. بچّه در سن شش هفت سالگى بايد شكر منعم كند و در مقام تشخيص نبى برآيد و امامش را بشناسد. شناختن نبى حكم فرعى نيست. شناختن خدا حكم فرعى نيست. عقل به اين معرفت مستقل است؛ ميخواهد بچّه شش ساله باشد يا مرد شصت ساله. البته بعضى اشخاص مثل ابلهان حتّی در سن شصت سالگى هم به اين تكاليف غيرمكلّفاند.
بچّه شش ساله كه تميز داد حَسن را از قبيح، بر او واجب است به خدا معرفت پيدا كند، و خدا را سپاس كند، و به انبياء معرفت پيدا كند. بدبختانه فرهنگ نجس ما، دوازده سال يك بچّه را معطّل ميكنند بعد كه بيرون ميآيند نميفهمند ليلى زن است يا مرد؛ اصلاً نميدانند پيغمبر لازم است يا نه و حال آن كه نوع بچّههاى امروز در سنّ شش هفت سالگى مميّز هستند و بايد اينها را بدانند و اين حكم عقل است.
عقل رسول باطن خداست. حجّت خداست. عقل را خدا به ما داده تا به وسيله آن به پيغمبر بُرونى راه پيدا كنيم. من نميخواهم وارد بحث نبوّت شوم. نميخواهم وارد بحث ولايت شوم. آن پيغمبر خارجى پيغمبر خداست. عقل هم پيغمبر خداست. هر دو از قِبَل يك نفر آمدهاند. ناچار بايد دو پيغمبر با هم متفّقالرأى باشند. «كلّما حكم به العقل حكم به الشّرع و كلّما حكم به الشّرع حكم به العقل.» بايد عقل و شرع با هم متوافق باشند. اگر يك سر سوزن مخالفتى بين عقل و شرع پيدا شد آن شرع، شرع خدا نيست؛ چون خدا دو جور حرف نميزند، خدا دو زبان مختلف مخالف ندارد.
خدا مردم را به حيرت نمىاندازد. به عنوان مثال بنده يك نفر را بفرستم خدمت جنابعالى براى اينكه بگويد امشب فلان جا افطارى دعوت هستيد. بعد دو نفر را بفرستم يكى شما را بردارد از ته خيابان عبّاسآباد ببرد مولوى؛ يكى ديگر بگويد نه آنجا نيست و شما را بكشد که از طرف چهارسو بزرگ ببرد بازار مسگرها. اين ممكن نيست، چون شما حيران ميمانيد. ناچار میشويد هر دو را پشت سر بياندازيد. به او ميگوئید شما را حلبى فرستاده؟ میگوید: بله. به اين يكى هم ميگوئى شما را حلبى فرستاده؟ میگوید: بله. هر دو براى سور امشب است؟ میگوید: بله. خوب اين چطور ميشود؟ هر دو دروغ ميگوئيد! چون اگر هر دو فرستاده حلبى بوديد رأى و نظر شما يكى بود.
عقل، فرستاده خداست. خاتم النبييّن9 هم فرستاده خداست. اين دو فرستاده بايد يك سخن بگويند و مخالف هم حرف نزنند كه اگر مخالف هم حرف بزنند به عقل كه نميتوانیم بگویيم عقل نيستى، اما به پيغمبر میگوییم پيغمبر نيستى. پس بايد عقل و شرع با هم مطابق باشند. مدّعا این است که امروز در دنيا آن دين و آئين، و آن روش و مذهبى كه صد در صد با احكام عقليّه و مستقلات عقليّه مطابق است، فقط و فقط و فقط منحصر به اسلام و منحصر به مذهب شيعه جعفرى اثنیعشرى است. این مدعّای ماست. امروز در دنيا مذهب ديگرى نداريم كه مطابق با عقل باشد. اين مذاهبى كه هست هر كدام عيب و علّتهایى پيدا كردهاند. در زمان پيغمبرانى كه مؤسس اين مذاهب بودند، اين عيبها نبود امّا وقتى پيغمبران رفتند خصوصاً بعد از تمام شدن آئينشان علتهایى در اين اديان پيدا شده كه قابل قبول نيست یعنی يا بايد به عقل لگد بزنيم يا به آنها؛ به عقل كه نميشود، پس به آنها لگد ميزنيم.
از اسلام كه بگذريم، دين يهود از همه اديان پرمايهتر و راقىتر و پابرجاتر است. دين نصارى كه ياوه صرف و چرت و پرت است. وقتی به كتابى كه دين يهود ميگويد كتاب آسمانى ماست نگاه ميكنید و مقرّراتى را که از كتاب ميگيرند مثل مقرّرات اخلاقى، مقرّرات دينى، مقرّرات انسانى، مقرّرات عرفانى -كه قدم اول رشته معارف است- ميبينيد صدى نود و نه مخالف عقل است. دين يهود خدايى معرفى ميكند كه آدم سرش شاخ در مىآورد. اين كتاب فعلى كه منسوب به حضرت عزراء نبى است (كه همان حضرت عزير است) و آن را كتاب آسمانى ميدانند و الآن روزهاى شنبه و در عيد فطرشان در كنيسهها ميخوانند، همين تورات، مهملات و مزخرفاتى دارد كه عقل در درجه اول اينها را جارو ميكند و دور ميريزد.
دو نمونه بگويم: يكى از خدا، ديگرى از پيغمبر. یک خدایى معرفی ميكند که همان «الله» است، نه ملَك و نه فرشته. خدا در عِبرانى چند اسم دارد: «آهِى» و «شراهىّ» و «يَهُوَه» در مقابل اسمهایی كه ما در عربى داريم مثل «هو» و «صمد» و «الله». اين خدا از سر شب تا صبح مجسّم و ممثَّل ميشود و با يعقوب كشتى ميگيرد. اين خدا مجسّم ميشود و به صورت يك نفر آدم ميآيد. يعقوب او را ميشناسد و يقهاش را ميگيرد! چون تورات، يعقوب را خيلى گردنكلفت معرّفى كرده؛ و او غير از يعقوبى است كه ما در قرآن ميخوانيم. حضرت یعقوب يقهی خدا را محكم گرفت که ياالله پيغمبرى بده! خدا هم که نميخواهد به او پيغمبرى بدهد، ميگويد وِلَم كن عمو! ميگويد: نميشود. تا بركت پيغمبرى ندهى وِلَت نميكنم. هر دو با هم كشتى گرفتند و او اين را میغلطاند و اين او را! بالاخره هيچكدام نتوانستند پشت ديگرى را به خاك برسانند! هر چه خدا خواست در برود يعقوب او را محكم گرفت. بالاخره خدا پايش را گذاشت روى پاشنه پاى يعقوب، پاى يعقوب درد گرفت و فریادی زد. درد پایى كه در يهود است از سه هزار سال قبل، از پدرشان یعقوب به ارث رسيده است. معذلك، مگر يعقوب او را ول كرد؟! صبح شد. خدا گفت يعقوب ول كن مردم ميآيند مىبينند بد است؛ ولی یعقوب ول نكرد. بالاخره خدا که چارهای نداشت، بركت پيغمبرى را به يعقوب داد و از چنگال او خارج شد.
اين صريح تورات فعلى است. من تورات عربى دارم، تورات عبرى دارم، تورات فارسى دارم، تركى هم داشتم که دادم به كتابخانهی آستانه رضويه. خلاصه صحبت فرشته نيست. نام «یهوه» اسمى از اسماء خداست. اگر بخواهم از خداي سِفر پيدايش بگويم مجلس ما به قهقهه ميافتد و روده مال ميشود.
اين خدا را عقل باور نميكند، عقل ميگويد: نه مركّب بود و جسم، نه مرئى نه مُحِلّ. خدا بيامرزد آخوندمكتبيهاى قبل از مشروطه را. ما را به رديف ميكردند و يك شعر فارسى به ما ياد مىدادند که يك دوره عقائد توحيد در يك شعر فارسى به زبان كودكانه به ما تعليم ميكردند.
نه مركب بود و جسم، نه مرئى نه محلّ |
بىشريك است و معانى تو غنى دان خالق |
خالق بايد غنى باشد. خدا بايد بىنياز باشد. خدا بايد قوى باشد. خدا بايد مقتدر باشد. خدا بايد غالب باشد. (وَ اللهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ)[2] نميشود خدا جسم بشود. جسم به حیّز احتياج دارد. جسم حاجت به مكان دارد. جسم محدود به اطراف است. جسم محدود و متناهى است. جسم محدود به شكل و رنگ معيّن است، و خدا نامحدود است، زیرا هر محدودی محتاج است و خدا، غنّی بیاحتیاج است. اين را عقل ميگويد.
آن وقت عقل كجا زير بار دينى مىرود كه خدا را مجسّم و مشكَّل ميكند! عقل كجا چنين پيغمبر گردنكلفتى را كه با زور چماق پيغمبرى را از خدا گرفته، قبول ميكند. عقل زير بار اين مزخرفات نميرود.
يك نمونه ديگر از تورات نقل كنم. اين مطالب در تورات نوشته شده:
اسحاق پسر ابراهيم دو پسر داشت: يكى بزرگتر به نام «عيصو»، يكى كوچكتر به نام «يعقوب» بچّههاى كوچکتر نزد مادر عزيزترند. پدرها اكبر اولاد ذكور را دوست دارند. مادر يعقوب، او را بيشتر از عيصو مىخواهد. اسحاق، عيصو را ميخواهد و دلش ميخواهد پيغمبرى به عيصو برسد. مادر دلش ميخواهد پيغمبرى به يعقوب برسد. بين خواسته پدر و مادر جنگ و نزاع ميافتد. اسحاق بايد از خدا بخواهد که پيغمبرى را به هر كدام که او ميخواهد بدهد. مادر با يعقوب نيرنگى زدند. روزی اسحاق به عيصو گفت برو براى من شكارى بكن. گوشت بز كوهى بياور تا كباب كنيم و دودش به دماغ من بخورد به حال بيايم و به تو بركت نبوّت بدهم. عیصو گفت چشم و به شكار رفت. مادر يعقوب گفت حالا وقت كار است. دستهاي عيصو موى زيادى داشت، ولی دستهاى يعقوب موى زيادى نداشت. (اينها را تورات مينويسد؛ بنده خودم غلط ميكنم اينها را بگويم.) دستهاى عيصو پر پشم بود، ولی دستهاى يعقوب خير. مادر يعقوب گفت بيا امروز وقت كار است. گوشت در خانه داريم. الآن ميبريم جلوی پدرت سيخ ميكشيم و ميپزيم. دودش ميخورد به دماغ اسحاق و ميگوئيم اين دود كباب است. تو هم اسمت را بگذار عيصو. گفت من دستم مو ندارد! مادر گفت: يك تكه پوست بز ميگذارم روى دستت، آن وقت پدرت هم خيال ميكند تو عيصو هستى؛ نبوت را به تو واگذار ميكند. مادر يعقوب، يعقوب را برداشت آورد پيش اسحاق. چون چشمان اسحاق نابينا بود، اسحاق گفت: بابا عيصو به همين زودى آمدى؟ گفت: بله (اين دروغ دوم) گفت: گوشت آوردى؟ گفت: بله. (اين دروغ سوم) مادر يعقوب گوشت را كباب كرد. كباب برگ يا كبابهاى ديگر كه شما ميخوريد و ما نميدانيم. ولى به بركت امام حسين7 ما از شما بيشتر داريم. به هر حال، گوشتها را سيخ كشيدند و دودها به دماغ اسحاق خورد. اسحاق گفت: عجب بوى خوشى! بابا عيصو چه زود آمدى؟ بيا جلو بابا جان! یعقوب آمد جلو. اسحاق دست ماليد به دست يعقوب، ديد پر پشم است. امّا صدا صداى ديگری است! گفت دست، دست عيصو است امّا صدا صداى يعقوب! گفت: بابا من عيصويم زود بركت بده. اسحاق هم دست را گذاشت بالاى سر يعقوب و بركت نبوّت را به او داد. گفت: آن چنان كه پدرت را خوشحال كردى، خدا نبوّت را به تو بدهد. بعد از سه چهار ساعت عيصو آمد گفت بابا آوردم. گفت تو كيستى؟ گفت عيصو. گفت آن كسى كه سه چهار ساعت قبل آمد، كه بود؟ گفت برادرم يعقوب بوده! اى داد و بيداد که نبوّت از دست ما رفت. مادر يعقوب، او را تا چند روز پنهان كرد كه مبادا عيصو او را بكشد. بالاخره با لوطيگرى مادر با يعقوب، پيغمبرى را گرفتند.
اين هم پيغمبرى كه يهود درست ميكند.
بچّههاى پنج شش ساله ما به بركات معارف الهى و معارف توحيدى حضرت خاتم النّبيين9 ميخوانند:
(بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم قُلْ هُوَ اللهُ أَحَدٌ اللهُ الصَّمَدُ لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ)
خدا يكى است. خدا صمد است. خدا ميانپُر است و خالى نيست كه فكر ما به او راه پيدا كند و عقل ما بتواند به ذات خدا راه پيدا كند. اگر خدا ميانخالى بود، عقل به ميان خدا راه پيدا ميكرد ولى چون پُر است عقل نميتواند با معقولاتش خدا را سوراخ كند. خدا پدر ندارد. خدا فرزند ندارد. خدا همسر و همدوش ندارد. خدایى كه با يك بشر گلاويز ميشود و عاقبت به زمين ميخورد و محكوم ميشود، اين خدا نيست. بچّه پنج ساله ما به بركت خاتم الانبياء9 به اين حرفها ميخندد. بچّه مسلمانى كه قرآن ميخواند معنى آيات قرآنى را ميداند. به سر تا پاى اين تورات ميخندد.
قرآن ميفرمايد:
(وَ إِنَّهُمْ عِنْدَنا لَمِنَ الْمُصْطَفَيْنَ الْأَخْيارِ)[3]
يعقوب و اسحاق و ابراهيم و اسماعيل: همه اولوالأبصارند. اينان صاحب دل و ديده نبوتاند. اينها برگزيدههاى ما هستند. اينها اخيار و ابرارند. قرآن ساحت انبياء را از اين نامربوطهایى كه تورات ميگويد پاك كرده است. حضرت عزراء نبى اينها را نفرموده. بلکه آخوندهاى الدنگ یهودی، قاطى كردهاند. حواستان باشد! مبادا خيال كنيد اين مهملات العياذ بالله از لسان حضرت موسى7 صادر شده، يا العياذ بالله از قلم حضرت عزراء نبى7 جارى شده است. اينها اوهام و خيالاتى است كه بعدها آخوندهاى كليمى به تورات مقدس چسبانیدهاند.
به هر حال عقل زير بار اين حرفها نمىرود. عقل میگوید خدا آنست که قرآن معرفی کرده است. پیغمبر آنست که قرآن معرفی کرده است. یک کلمه دیگر بگویم و عرضم را تمام کنم.
این تورات را باید برداشت و ریزریز کرد. نميدانيد اين تورات چه ضرر و زيانى دارد. اين كتاب، حضرت لوط7 را پيغمبری معرفى ميكند كه دو فرزند دختر داشت. بعد از واقعه كشتى نوح7 و غرق شدنها، نسل بشر منقطع شد. اين دو دختر به فكر افتادند كه نسل بشر كم شده، خوب است خدمتى به بشر كنيم و نسل آن را زياد كنيم. گفتند به پدرمان شراب ميدهيم. يك شب تو شراب بده و يك شب من. مست كه شد با او نزديكى ميكنيم حامله ميشويم. اولاد ميزایيم بشر زياد ميشود. آن وقت اين دو دختر، دو شب پدرشان حضرت لوط7 را مست كردند، بعد با او بغلخوابى كردند و اولاد از آنها متولّد شد. يكى قبیله «مؤابيان» و دیگری قبيله «عمونيان» حضرت داود7 و حضرت سليمان7 همه از طرف مادرشان از اين نسل هستند.
اينست كه ميگويم بايد ريزريزش كرد. انجيل از اين بدتر است. نميخواستم اين حرفها را بزنم. آیا ميشود اينها را به دنیا عرضه داشت؟! اينست كه اروپائيها زير دين زدند. چون اين دين را ديدند و اين مزخرفات را از كشيشها شنيدند، به اصل دين بىعقيده شدند. من بسيار متأسّفم از اينكه دستگاه تبليغات شيعه منظّم نيست. تشكيلات تبليغاتى نداريم. تبليغات شيعه غيرمنظّم است. شيعه مُبَلِّغ ندارد. اگر ما مبلّغی ميداشتيم كه مكفّىالمئونه باشد، دو سه زبان خارجى بداند، قدرى زبان انگليسى، فرانسه، آلمانى بداند، برود در اروپا و حقایق اسلام را آنجا بگويد، خدا شاهد است مثل سيل ميريزند و متوجّه اسلام ميشوند. من بسيار متأسّفم که يك خطيب نابغه مبلّغ -خطيب شهير جناب آقاى فلسفى- که منابر او، منبری دينى و اجتماعى و اخلاقى است، نتوانند منبر بروند؛ گر چه الآن با قلم استفاده ميرسانند. كتابى كه ایشان نوشتهاند بسيار خوب و در حدّ خود، قابل تقدير است. البته بخريد بدهيد جوانها، بخوانند و با حقایق اسلام آشنا شوند. كتاب «جوان» هم عن قريب چاپ ميشود؛ امّا «بيان» غير از «قلم» است. بيان چيز ديگر است. بيان يك اثر مستقيمى در روح افراد دارد. به هرحال ما نه قلم داريم نه كتاب داريم كه به اروپا بفرستيم. ما بايد دستگاه تبليغاتىمان مجهّز و منظّم باشد و چهار پنج مبلّغ ورزيده كه به زبان خارجى كمال تسلط را دارند، بروند و حقائق اسلام را بگويند. بگويند آهاى مسيو، آهاى مِستر، دين اين نيست كه به شما ميگويند. خدا آمد و شد ندارد. خدا كُشتى نمىگيرد. خدا زمين نمىخورد. خدا ورای خيال و عقل و وهم است. خدا در هيچ چيز شبيه ممكنات نيست و ممكنات شبيه او نيستند. اگر اين معارف را بگويند والله مسيوها و مسترها، ميريزند در مقابل خاتم النيين ابوالقاسم محمد9 سر خضوع و خشوع و تسليم فرود ميآورند. آن وقت ميگويند دين، مؤيد عقل است نه مخالف عقل. دين را بايد گرفت نه اينكه رها كرد. انجيل هم خواهر كوچك تورات است. انجيل هم پُر است از همان ياوهها. عيسى را شرابخوار معرفى ميكند. عيسى را کسی معرفى ميكند كه زن خوشصورت را روى زانو مينشاند. مسيوها و مسترها اينها را ديدند كه از دين برگشتند. اگر حقائق اسلام و به خصوص مذهب شيعه را ببينند، معطّل نميشوند و كلمتين مقدّستين «أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله» را بر زبان جارى ميكنند.
به هر حال مذهبى كه مطابق با عقل است قرآن و اسلام است. مذهب حق، مذهب مقدّس جعفرى است. از اوّل نميخواستم وارد اين بحث بشوم. ميخواستم تطبيق مذهب جعفرى را با يكى از مستقلات عقليّه بگويم، بعد اندك اندك به ساحت امام زمان7 متوجه بشويم. از روز سوم و چهارم سرقيچيها ميروند. لذا از فردا وارد قسمت ولايت و مقدمه امام عصر7 خواهيم شد تا آخر ماه انشاء الله. مذهب مقدّس جعفرى صد در صد مطابق با قوانين عقل است. لهذا بايد اين مذهب را پذيرفت. شكر خدایی را كه ما را وارد مذهب حق كرد. شكر خدایى را كه ما را در كشور شيعى مذهب قرار داد، کشوری كه مذهب رسمياش مذهب جعفرى اثناعشرى، شاهش متظاهر به مذهب اثناعشرى و رعيّتش متظاهر به مذهب اثناعشرى است. اين خود يك نعمت بزرگ است. «اى بداده رايگان صد عقل و هوش» خدا به رايگان به ما اين مذهب را داد. خدايا! اين نعمت را از ما زوال مياور. اين نعمت را در اولاد و اعقاب ما جارى بفرما.
يك كلمه اينجا بگويم دلتان را خوشحال كنم. اگر خدا نميخواست ما را به بهشت ببرد «سالى كه نكوست از بهارش پيداست» (بهار این دنياست) ما را به مذهب جعفرى وارد نميكرد. از اينكه خدا ما را در خانه پيغمبر9 و حضرت على7 و امام حسين7 و امام صادق7 افكنده، ما را در قيد غلامى اين دوازده نفر قرار داده، معلوم ميشود خدا ما را مىبخشد و ما را به بهشت ميبرد.
قالَ: اقْصُدُونِي بِنَفْسي وَ اتْرُكُوا حَرَمِي |
قَدْ حانَ حِيني وَ قَدْ لاحَتْ لَوائِحُهُ[4] |
شعر علامه بحرالعلوم; است. اينطور ميگويد: سيّدالشّهدا7 فرمود اى لشکر! ديگر عمر من نزديك به تمام شدن است. ديگر مرگ حسين نزديك است. لشگر شما به زن و بچّهی من چه كار دارند؟
«يَا شِيعَةَ آلِ أَبِي سُفْيَانَ! إِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ دِينٌ وَ كُنْتُمْ لَا تَخَافُونَ الْمَعَادَ فَكُونُوا أَحْرَاراً فِي دُنْيَاكُمْ.»[5]
بدترين حالات و مصيبات امام حسين7 به عقيده من، همين حالت و همین مصيبت بوده است. آن چیزى كه جگر مرا كباب ميكند اينست که تا حسين7 ديد لشگر رو به خيمهها ميروند، خواست برخيزد و سر راه لشکر را بگيرد، ديد ديگر رمق به اعضايش نمانده است. بعضى نوشتهاند: «بَكَى بُكَاءً عَالِياً.» يك وقت ديدند صداى ناله حسين7 بلند شد. شمر جلو آمد؛ «مَا تَقُولُ يَا ابْنَ فَاطِمَةَ؟» چه ميگوئى ای پسر فاطمه؟ بنا بر آنچه ارباب مقاتل نوشتهاند گفت: «إِنِّي أَقُولُ أُقَاتِلُكُمْ وَ تُقَاتِلُونَنِي وَ النِّسَاءُ لَيْسَ عَلَيْهِنَّ جُنَاحٌ»[6] لشکر! من با شما جنگ دارم. شما به قصد كشتن من آمدهايد، لشکر! اين زنها گناه ندارند.
[1]. الرعد: 7
[2]. یوسف: 21
[3]. ص: 47
[4]. تراثنا، العدد الاول (10)، السنۀ الثالثۀ، محرم 1408 هجری، ص 207-216
[5]. بحارالانوار، ج 45، ص 51
[6]. اللهوف علی قتلی الطفوف، ص 120